قسمت قبل... داستان از نگاه سعید جلالیزنگ طبقه ۵م آپارتمانمونو زدمصدای ایفون : بلهمن: مامان باز کن منمدرِ ورودی رو باز کردم و مستقیم رفتم داخل آسانسور و طبقه ی پنجمُ زدم ، به محض زدن دکمه ، با اون حالت سرگیجه ای که داشتم ،ذهنم سریع رفت پیش جورابای نایلونی خانم ابراهیمی که تو جیبم گذاشته بودم ،سریع از جیبم درآوردمو و جلوی دهانم گذاشتم و به اتفاقات امروز فکر میکردم که باعث شده بود کیرم دوباره زیر شلوارم سیخ کنه و بعد چند ثانیه بوس کردن و نفس کشیدن از اونا دوباره تو جیبم گذاشتمش.عجیبی مسئله این بود که جمله های تحقیر کننده که تو دفترشون بهم گفتند هم باعث شکسته شدن بیشترم می شد هم از این شکسته شدن و تحقیر نهایت لذتو می بردم ،تو دلم می گفتم این دیگه چه نوع لذتیه ،مگه آدم میتونه هم درد بکشه و هم تحقیر بشه ولی در عین حال ازشم لذت ببره،عجب دنیای سیاه و کثیفیه این دنیای ما.درِ آسانسور باز شد ، درِ خونمون یکم با درِ آسانسور فاصله داشت که به محض بیرون اومدنم از آسانسور متوجه شدم درِ خونمون بازه .مادرم یه عادته بدی داشت اونم این بود که تو این فاصله که درِ ورودی پایین آپارتمانو باز میکرد ، درِ واحد اپارتمانمونو هم همزمان باز میکرد و میرفت تو اشپزخانه،چند بار بهش تذکر داده بودم ولی گوش شنوایی نداشت.خلاصه رفتم تو واحد اجاره ای مون که ۸۰ متر بیشتر متراژ نداشت.مامان منیژه : اومدی پسر گلم ، چرا اینقدر دیر اومدی، رنگ صورتت چرا پریده؟من : بابا هیچی مدیر جدید اومده یکم سرم شلوغ بود .مامان منیژه: پس آقای یوسفی مدیر فرهنگسرا چی شد؟من: نمی دونم یه دفعه بر کنار شد.مامان منیژه: خدایی ادم خیلی شریفی بود ،حالا کی جاش اومده؟من: یه خانمیه اسمش زهرا ابراهیمیه ، زن خیلی خوبیه!خیلی بهم لطف داشتند!این جملهِ اخری رو که گفتم انگار روح خانم ابراهیمی بر من چیره شده بود ،انگار که دیگه کنترلی رو حرفام نداشتم وقتی اسم زهرا ابراهیمی میومد.به محض اینکه اسم خانم ابراهیمی رو آوردم حالت صورت مادرم یکم عوض شد انگار که این اسمو قبلا شنیده بود.من : چی شد مامان میشناسیشون؟منیژه: نه پسرم فقط یکم اسمش آشنا میومد ،برو دستاتو بشور تا غذا رو واست بکشم.مامان منیژه ۴۵ سال سن داشت ولی راحت می خورد بهش ۴۰ سالش باشه، مامانم خانه دار بود و از حقوقی که از پدر مرحومم به جا مونده بود استفاده می کرد.پدرم دستیارِ ساده بازپرسِ دادسرای اقتصادی تهران بود که هنگامی که بچه بودم ظاهرا تو یه سانحه ی رانندگی جونشو از دست داده بود و مامانمم هر وقت که حرف پدرم میشد بحثو عوض می کرد. مامان منیژه بر عکس مرحوم پدرم که یکم قدش کوتاه بود و صورت تیره ای داشت ،قدش از پدرم بلند تر بود و صورت سفیدی داشتاز رو عکسها معلوم بود همه چیم به پدرم رفته و من کلاً کلمه تناقضو از روی عکساهای مشترک پدر و مادرم یاد گرفتم ،اینقدر که با هم از نظر ظاهری تفاوت داشتند و از وقتیکه پدرم فوت کرد فضای مذهبی حاکم بر خونمون به مروز زمان کم شده بود و مادرم جز یه سری مراسمات که چادر سرش می کرد ، الان راحت تر و باز تر رفت و آمد میکرد.بعد شستن دستام و خوردن نهار مستقیما به اتاقم رفتم و سریع جورابای خانم ابراهیمی رو با نثارِ بوسه ای زیر تشک تختم گذاشتم و لب تابمو روشن کردم و چند ساعتی تا نزدیکای غروب مشغول تحقیق در مورد اتفاقات امروز بودم و بخاطر علاقه و تجربه ای که داشتم سریع به جواب رسیدم که خانم ابراهیمی ویژگی های سادیسمی داره و از طرف دیگه منم اختلال مازوخیسم دارم . سرتاسر این چند ساعتی که مشغول تحقیق بودم ،کیرم حسابی سیخ شده بود ، گوشیمو باز کردم که جق بزنم ، چند تایی فیلم پورن از قبل تو گوشیم پنهان کرده بودم که یه دفعه یه پیام ناشناس تو تلگرام واسم اومده بود.پیام ناشناس: جورابامو شستی سعید؟!!صورتم با دیدن این پیام، حسابی قرمز شد و بدنم داغ شد،رفتم سریع در اتاقمو قفل کردم.من: خانم ابراهیمی شمایید؟!پیام ناشناس: پس کیه؟! مگه جورابای کسه دیگه ایم پیشته؟!!من: نه خانم همینطوری واسه اطمینان گفتمخانم ابراهیمی: جوابمو ندادی توله سگ، شستیش؟!من : نه هنوز خانمخانم ابراهیمی: حتما می خوای بوش نره ، اره کثافت؟!!!من بعد یک مکث زیاد جواب دادم اره خانم !!در اون لحظه که این پیامو فرستادم دوباره انگار این انگشت من نبود که صفحه گوشی رو لمس کرده بود ،انگار می خواستم به هر طوری که شده بندیگمُ بهشون نشون بدم.زهرا: پس می خوای از دستور رییست سرپیچی کنی؟! اره؟من: با یه حالت درمانده جواب دادم نه فقط می خوام بندگیمُ بهتون اثبات کنم.خانم ابراهیمی: دو تا جورابُ دهنت بزار و یه عکس از خودت بگیر و برام بفرست اگه می خوای بندگیِ خودتو ثابت کنی. اینو هم بگم حق نداری آبت بیاد تا من گفته باشم.با گفتن این جمله کیرم حسابی راست شد ،سریع جورابشونُ دهنم گذاشتم و یه عکس که صورتم کاملاً مشخص نبود و دهنم پر از نایلونه سیاه ایشون بود واسشون فرستادم.با دیدن عکس جواب دادن این عکس قبول نیست،اگه می خوای خدمتکارِ خوبی باشی یه عکسه تمام رخ از خودت بفرست.من که از شدت هوس عقل و هوشم سر جاش نبود ،سریع اطاعت کردم و عکسو فرستادم ،بدون اینکه از خودم بپرسم این عکسو واسه چی می خواد.زهرا: حالا شد، الان ازت می خوام یکی از جورابارو از دهنت بیاری بیرون و دور کیرت بزاری و از خودت هنگام خود ارضایی فیلم بگیری.من: خانوم تو رو خدا فیلم می مونه ابروم میرهزهرا: اینش دیگه به تو مربوط نیست، اگه نمی خوای ،از فردا لازم نیست بیای سر کار، بعدشم فیلم تو رو می خوام چیکار، سریع پاک می کنم!!منِ خنگم که از شدت هوس هر دستوری رو اجرا می کردم سریع یکی از جوراباشونو دور کیرم انداختم اون یکی هم که کامل داخل دهنم بود ، دوربین سلفی را باز کردم و همزمان از خود ارضاییم فیلم می گرفتم، اینقدر شهوت جنسیم بالا بود که بعد چند مالش آبم ریخت تو جوراب و فیلمو رو هم سریع تو تلگرام واسش آپلود کردم.بعد دو تا تیک خوردن فیلمی که واسش فرستادم ، جواب دادند:خوبه حالا برو جورابارو بشور و واسه فردا خشکش کنجایزه تم اینه فردا میزارم خودت جورابارو پام کنی.حقم نداری تا صبح جق بزنی ،حالیت شد؟!من : اطاعتمن که چند دقیقه از ارضا شدنم نگذشته بود ، تصور این که فردا این افتخار داشته باشم که جوراب نایلونی شونو پاشون کنم ، دوباره باعث شد شهوتم بزنه بالا ولی لذت اطاعت کردن دستور ایشون از هر چیزی برام جذاب تر و شیرین تر بود پس دستورشونُ اجرا کردم و جورابای نایلوشونو بعد شستن روی طناب بالکُنمون گذاشتم که خشک بشه و با رویا و هیجانی که برا فردا صبح داشتم به خواب فرو رفتم.داستان از نگاه زهرا ابراهیمیسریع با دریافت عکس و فیلم سعید به محسن برادرم پیغام دادم:بیداری محسن؟!محسن: اره، دلتنگم شدی خواهر جونم؟!!زهرا: خفه شو لاشی، یه خبر خیلی خوب واست دارم.محسن: چه خبری؟!زهرا: دیگه لازم نیست دنبال گاو صندوق و اسناد بگردیممحسن: چطوری؟!زهرا: از پسره آتو دارم اونم بدجور،الان واست می فرستم.محسن: بزار دانلود بشه، عجب چیزی گیر اوردی ،کارشون ساختس.زهرا: دیگه خودت می دونی که باید چیکار کنی؟محسن: اره فردا که پسره خونه نیست میرم دم در خونشون و مادرشو با این عکسو و فیلم تهدید میکنم که جای اسنادو بهمون بگه،.راستی مهدی شوهرت نیومد خونه؟زهرا : واسه چی می پرسیمحسن: هیچی گفتم شاید از تنهایی تو اون خونه بترسیزهرا : محسن بتمرگبعدِ از کنار گذاشتن گوشیم، بایستی خودمو فردا واسه سعید آماده می کردم، رفتم جلو میز آرایش و مشغول لاک زدن و رسیدگی به ناخن های پام شدم، می دونستم که سعید چشمش به پاهای خوشکلم بیافته عقل و هوششو از دست میده و هر کاری واسم انجام میده.Nothing is trueEverything is permittedنوشته: گراند تمپلار
88