رویا هستم ،متولد سال ۷۵ ، داستانی رو که می خوام براتون نقل کنم ، ماجرای روی آوردن من به همجنسگرایی و بازگویی رابطه ی عجیب و در عین حال لذت بخشیه که در دوران تحصیل دانشجوییم با یکی از اساتید زن دانشگاه محل تحصیلم تجربه کردم.در جستجوی حقیقت«سرتاسر دوران نوجوانی و بلوغ هیچ علاقه ای به جنس مذکر نداشتم ، با نظراتیکه که دوستام در مورد پسرا و روابطی که داشتن میدادن هیچ ارتباطی برقرار نمی کردم حتی بعضاً پیش میومد که یکی از دوستام تو گوشیش فیلم پورن می ذاشت و همه به نوعی درگیر فیلم میشدند ، یکی در مورد پوزیشنای مورد علاقش حرف میزد،یکی دیگه در مورد اندازه آلت تناسلی مرده تو فیلم نظر میداد اوناییم که حرف نمی زدند از شدت هوسی که نسبت به فیلم داشتند تو اعماق ذهنشون گم می شدندو خودشونو در موقعیت های مشابه تصور میکردند منم که هیچگونه حسی نسبت به پسرا نداشتم با تقلید از نظرات دوستام سعی می کردم خودمو نرمال و عادی نشون بدم.با افزایش سرعت اینترنت و گسترش محتوا های جنسی از سر کنجکاوی و پیدا کردن علایق جنسی به سایت های مختلفی رجوع می کردم. در یکی از همین ماجراجویی ها به یک سایت پورنوگرافی معروف سر زدم و اتفاقی چشمم به فیلمی خورد که ناگهان باعث یه لرزش عجیبی تو دلم شد که هم چین حسی را قبلا تجربه نکرده بودم ناگهان ضربان قلبم زیاد شد، رنگ پوستم قرمز شد ،نفسام تند تر شد ،دمای بدنم زیاد شد ، پاهایم ناخوداگاه سنگین شدند و توان حرکت دادنشو نداشتم اگه در اون موقع کسی داخل اتاق می شد فکر نکنم کاری از دستم برمیومد.ناخوداگاه بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم روی فیلم مورد نظر کلیک کردم .«یه دختر کم سنی رو تو فیلم میدیدم که از نظر قد ،سن و حالت صورتیکه داشت به من خیلی شبیه بود.حالت صورتش بچگانه بود یا به قول خودمون بی بی فیس بود که از قضا حالت صورت من هم به این شکل بود ،قدشم تفاوت چندانی با من نداشت تنها تفاوتی رو که میشد تشخیص داد در رنگ چشم هامون بود که دخترک چشمانی آبی داشت در عوض من رنگ چشمانم سبز بود ،حتی موی سر دخترک مثل من قهوه ای روشن بود.در مقابلش زنی مقتدر و میانسال با بدنی به ظاهر ورزیده و قد قامت نسبتا بلند بود که همه جوارح و اندامش از دخترک بزرگتر بود از سینه های نسبتا بزرگ گرفته تا کف دستانیکه که به راحتی صورت دختر رو می شد با آن پوشش داد. من ناخوداگاه به واسطه شباهته ظاهری که با دخترک داشتم خودم رو جای دخترک قرار دادم و دست راستم رو به داخل شلوارم هدایت کردم و دست دیگمو گذاشتم تو دهنم، آلت تناسلیم برای اولین بار به تکاپو افتاده بود و از نظر ذهنی در یه دنیای دیگه ای به سر می بردم.ناگهان زن میانسال گردن دخترک رو با دستان قدرتمندش گرفت و شروع به بوسه های محکمی بر لبان همچون غنچه دخترک گرفت ، دخترک زیر دستش به سختی نفس می کشید منم همزمان دست چپم رو که داخل دهانم گذاشته بودم به صورت ناخوداگاه به سمت گردنم بردم و اونو حسابی فشار میدادم ، انگار که روح زن قدرتمند بر من چیره شده بود و کنترلم را بدست گرفته بود همزمان کسم رو با دست راستم میمالیدم ، در حرکت بعدی زن مقتدر یک سیلی به دخترک زد و دوباره لب های غنچه وارش را تصاحب کرد منهم که دیگر از شدت هوس، اختیاری از خودم باقی نمونده بود یک سیلی به مراتب محکم تر به صورت خودم زدم که فکر نمی کردمیه سیلی اینقدر لذت بخش باشه.در نهایت زن داخل فیلم دخترک رو برگردوند و به سمت زمین خوابوند و روی پشتش فرود اومد و او رو کاملا بی حرکت کرده بود،انگار که یک کشتی گیر سنگین وزن یه سبک وزن رو خاک کرده بود. با تمام وجود پشت گردن و گونه هایش رو لیس میزد انگار دخترک یک اسباب بازی بیش نبود در برابر زن قدرتمند، همزمان حرکات من تند ترو تند تر میشد و سریع به پیروی از فیلم خودم رو به حالت شکم رو تخت کناری قرار دادم و زن قدرتمند رو بالای سرم تصورم میکردم و به حرکات دستم با سرعت بیشتری ادامه میدادم و در تصورتام خودم رو مانند آهویی، طعمه ی زن شیر مانند تصور میکردم با افزایش سرعت دستم در نهایت به اون نقطهای ای که سالها منتظرش بودم رسیدم انگار در اون لحظه از تمام مشکلاتم و درگیری های ذهنیم رهایی یافته بودم .خودم رو در کمال آرامشی که نصیبم شده بود به رو چرخوندم و از روی تخت به کامپیتر نگاه می کردم که بعد از مدتی که زن قدرتمند به نظر کاملا ارضا شده بود در همون حالت ایستاده کف پاهای بلورین نسبتاً بزرگش رو روی سر دخترک گذاشت که حالتش بسیار شبیه منی بود که روی تخت دراز کشیده بودم و با سر و صورت دخترک بازی می کرد به مثابه شکارچی که بعد از شکار طعمیش، پایش را رویش می گذارد و قدرتش را به نمایش می گذراد ، دخترک نیز که کامل به سلطه در آمده بود شروع به لیسیدن کف پای زن قدرتمند کرد و اون رو مانند یک شی ارزشمند پرستش می کرد و بعد تک تک انگشتانش رو داخل دهان دخترک مغلوب شده می گذاشت و دخترک هم با میل زیادی در حالت لیسیدن اون پاهای خوش تراش بود من هم که چاره ای نمی دیدم انگشتای دستامو رو تک تک میلیسدم که انگار پای بلورین زن قدرتمنده.»بعد از این تجربه خوشایند ، انگار که هویت گمشده خودم را بعد از سالها پیدا کرده بودم و از فرط هیجان در پوست خودم نمی گنجیدم . هر چند این هویت گمشده جنسی چیزی جز همجنسگرایی نبود ولی راستش رو بخواید به هیچ وجه به دختران هم سن و سال خودم تمایل جنسی نداشتم و با کاوش بیشتر در سایت های جنسی این مسئله رو متوجه شدم که علایق جنسیم صرفاً به زنان بزرگتر از خودم محدود میشد و جالبتر اینکه شدیداً تمایل داشتم که در سکس تحت سلطه و امر دیگران باشم. این ویژگی عجیب و تسلط نسبتاً بالایی که در زبان انگلیسی داشتم باعث شد مقالات بسیار زیادی رو در زمینه همجنسگرایی و اس. ام( سادومازوخیسم) مطالعه کنم و این علاقه ی وافر سبب شد که در انتخاب رشته دانشگاه به چیزی جز روانشناسی فکر نکنم.در جستجوی شادیگروه روانشناسی دانشگاه محل تحصیلم بیشتر به گروه الهیات و دروس دینی مذهبی شبیه بود، اینقدر که این گزینش دانشگاه ما از گسترش علوم انسانی غربی می ترسید ولی انگار خانوم دکتر شادی پارسا از دست گزینش در رفته بود.یادمه روز اولی که سر کلاس خانم دکتر شادی پارسا حاضر شدم ساعت ۴ بعد از ظهر بود و منم که از صبح سر کلاس بودم خیلی خوابم میومد و تنها چیزی که بهش فکر می کردم رفتن به خونه بود.صدای چند تا از بچه های ردیف جلوییم می شنیدم که در مورد خانم دکتر پارسا حرف میزدند. یکیشون می گفت که خانم دکتر بیرون دانشگاه مشاور و ترپیست خیلی معروفیه و خیلیم پولداره ،کناریش در مورد پدرش می گفت که معاون اداری و مالی دانشگاه و پارتی پدرش بوده که تو دانشگاه استخدامش کردند بعدشم در مورد سختگیریش حرف میزدند که یکی از دانشجو ها می گفت بار سومشه که این درسو با این استاد برمیداره.من که ردیف اخرتنها واسه خودم نشسته بودم با شنیدن این حرف ها حسابی کنجکاو شدم و خواب از سرم پریده بود.یه ربع از ساعت ۴ گذشته بود و همه سر کلاساشون رفته بودند که از راهرو دانشگاه صدای تق تق یه کفش پاشنه بلند از دور شنیده می شد و هی صداش بیشترو بیشتر میشد ناگهان یه زن قد بلند با اندامی تو پر و سکسی وارد کلاس شد که سکوت کلاس را به دنبال داشت و همه از شدت غروری که تو چشماش و حرکاتش بود خبر دار از جاشون بلند شدند.ظاهر خانم دکتر با استادای دیگه دانشگاه خیلی تفاوت داشت و تنها شباهتی رو که میشد تشخیص داد مقنعه ی سیاهی بود که سرش کرده بود. صورت زیبا ، مقتدر و پر آرایشی داشت، که مقداری غیر معمول بود نسبت به فضای دانشگاه .شلواری که زیر مانتوش داشت یکم چسبناک بود و زیر اون شلوار، کفش پاشنه بلند زیبایی با جوراب نایلونی سیاه بر پاش داشت که با حرکت به سمت میزش، سرامیک های زیر پاشو به صدا دراورده بود.به محض نشستن روی صندلیش شروع به حضور و غیاب کرد و سریع اسما را پشت سر هم می خوند انگار که براش مهم نبود کسی حضور داشته باشه یا نه.چنان من در شکوه و زیبایی این زن فرو رفته بودم که متوجه خوندن اسمم نشدم و رفیقی هم نداشتم که سر کلاس بهم بگه اسممو خونده یا نه .دستمو بلند کردم و گفتم خانوم ببخشید اسم من تو لیست نبود.خانم دکتر با یه حالت مغرورانه و جدی یه نگاه به ردیف آخر کرد و با صدایی مقتدر و جذاب گفت اسمت چی بود؟من: رویا ملکیخانم دکتر یه نگاه به لیست کرد و گفت اسمتو خوندم جواب ندادی واست غیبت گذاشتم.من: ببخشید حواسم نبود میشه حاضر بزنیداستاد: می خواستی حواست باشه ،از همین الان به همتون می گم، من خیلی رو نظم و حواس جمعیتون حساسم ، حضورو غیابم واسم خیلی اهمیت داره ،بیشتر از ۳ غیبتم درجا حذف می کنم ، خانم رویا ملکی شما هم۲ غیبت داری ،اگه یه غیبت دیگه داشتی باشه حذف میشی.خانم دکتر پارسا هفته قبل رو که هفته اول دانشگاه بود، واسه همه غیبت زده بود.سرتاسر کلاس واسه دو تا غیبتی که داشتم ناراحت بودم و از طرفه دیگه جذب اقتدار و زیبایی این زن حدوداً ۳۵ ساله شده بودم که انگار تمام نشانه های یه زن سلطه گرو که مد نظر من بود، داشت و مسئله دیگه ای که ذهنمو حسابی مشغول خودش کرده بود ،حلقه ای بود که دستش کرده بود که باعث شده بود به همسرش که تو ذهنم تجسم می کردم حسادت بورزم.دکتر شادی پارسا با صدایی مقتدر و جذاب ،درس هایی رو که داشت رو تخته می نوشت با صدایی مقتدرانه و بلند تکرار می کرد و منم همزمان در حال برانداز اندامش بودم و خودمو باهاش تو ذهنم تصور می کردم و یاد فیلم های که نگاه می کردم، افتادم و دوست داشتم به پاش بیافتم و اونم از بالا به من امر ونهی کنه ،منم مثل یه توله سگ خواسته هاشو بجا بیارم و باعث خوشحالیش بشم.تو همین افکارات و فانتزی ها بودم که ارباب تو تصوراتم یعنی استاد پارسا اسممو بلند صدا زد و منم تو دلم گفتم چقدر خوش شانسم که اسم منو یادش مونده.من: با صدایی پر از استرس جواب دادم بله استاداستاد: جواب این سوالی که الان مطرح کردمو بدهمن که کلا تو باغ نبودم با یه حالت درمانده جواب دادم ببخشید سوالتونو یادم رفت ،میشه تکرار کنیدخانم دکتر: هنوز دو هفته نشده دو تا غیبت داری، ذهنتم که کلا اینجا نیست، کسی که حواسش تو کلاس نیست، همین بهتر که بره بیرون از کلاس، توام پاشو برو بیرون تا حواست سر جاش بیاد.از شدت شرمندگی و درماندگی نزدیک بود بغضم همونجا تو کلاس بترکه. جواب دادم استاد تکرار نمیشه ،حواسمو جمع می کنم.استاد : با صدایی مقتدر تر از قبل جواب داد : گفتم پاشو برو بیرون تا دفعه بعدی تمرکزت تو کلاس باشه.با حالت تاسف بار و اشک هایی که تو چشمام جمع شده بود، از کلاس خارج شدم و بیرون موندم که بعد اتمام کلاس باهاش صحبت کنم.حدود نیم ساعت گذشت و بچه های کلاس یکی یکی بیرون میومدند و حسابی بهم زل زده بودند منم سرمو پایین بردم و منتظر شدم همه از کلاس خارج شن، یه نگاه به داخل کلاس کردم استادو تنها رو صندلیش دیدم که داشت یه سری برگه ها را برسی می کرد. به صورت آهسته و خجالت واری رفتم داخل کلاس و با نزدیک شدنم همچنان خانم دکتر سرش تو برگه ها بود و پاهای نسبتا بلندشو با یه حالت مغرورانه که تو چشم های سیاه و براقش موج مزد ،زیر میز دراز کرده بود و روی هم گذاشته بود که همون لحظه دوست داشتم برم زیر میز و پاشو ببوسم و ازش بخاطر بی توجهیم تو کلاس معذرت بخوام ولی همچین حرکتی بنظر فقط تو فیلم ها و فانتزیام امکان پذیر بود. ولی با این ویژگی هایی که از این استاد روانشناسی میدیدم ،رنگ امیدی به این تصورتام بخشیده بود.پایان قسمت اولادامه...نوشته: ناشناس
101