عاشق شدم ولی غرور دارم

ماشین سامان. ساعت ۱۵:۵۰خدا رو شکر که خواهرم، بعد کلی التماس و اصرارم راضی شد که به خونشون بیام. اخه شوهرش تازه از مأموریت برگشته بود و سمیرا میخواست که شوهرش بعد از این سفر کاری، راحت باشه.بعد از اذون ظهر، برادرم با ماشینش ما رو رسوند. تو ماشین که عقب نشسته بودم، از پنجره‌ی راستی به سمت مغازه‌ها و ساختمونا مات شده بودم. از بس حوصلم سر رفته بود، به هر چیزی خیره میشدم. میخواستم یکمی از این فضای تکراریی که توش بودم در بیام. فضای خونه رو میگم؛… تو همین حال و هوا بودم تا رسیدیم خونشون که یهو گوشیم زنگ خورد. شماره ایرانی نبود. یعنی کی میتونه باشه؟_بله!_الو سلام. خانم اشتری؟_سلام… بله خودم هستم بفرمایید…_خوبین خانم اشتری._مرسی ممنون… شما؟؟یکمی مکس کرد و گفت:_نشناختین؟… م‌م‌م منم… پارمیدا!یدفعه هول شدم و بدنم به لرزه افتاد و ندونستم چکار کنم… خواهرم که پایین بود، با دستش به شیشه‌ی در ماشین زد و گفت: نمیخوای پیاده شی؟منم زود گوشیو قطع کردم و پیاده شدم.خونه‌ی سمیرا. ساعت ۱۶:۰۷تا وارد شدم و دکمه های مانتومو باز کردم، یادم افتاد که کیفمو تو ماشین سامان فراموش کرده بودم. از بس تماس این لعنتی منو به هم ریخته بود. نمیدونم این دختر چجوری شماره‌مو پیدا کرده بود. سمیرا که از تو اتاقش تو هال اومد، یه نگاهی بهم انداخت و همینطوری که به تاپم خیره شده بود. یه احساس عجیبی بهم دست داد. مثل همون احساسی که از رفتارای پارمیدا پیدا کرده بودم. تاپم به بدنم چسبیده بود. برگشتم و بهش گفتم: چیه؟ اونم که تازه سرشو بالا کرده بود، یواش گف: خب سمانه، برا خودت لباس اوردی؟_آره اما تو کیفم موندن. کیفمو هم تو ماشین سامان فراموش کردم.روشو برگردوند و همزمان با چیدن میز غذاخوری یواش گفت: … چقد هواس پرتی تو…_خب حالا ولش کن. بگو ببینم چرا میز غذا خوریو آماده میکنی؟_برا شب که جواد بیاد همه چیو آماده پیدا کنه._خوب براش همه چیو مهیا کردی شیطون._چی؟ منظورت چیه؟تا حالا نشده که راجب شوهرش یا روابطشون باهاش صحبت کنم. با اینکه تازه ازدواج کرده، اما همه چی برام تابلو بود.ساکت شدم و بحثو عوض کردم:_خب حالا شام چی داریم؟_برنج و قورمه سبزی_غذای مورد علاقه‌ی جواد؟_تو دیگه از کجا میدونی غذای مورد علاقه‌ی جواد چیه؟؟_اَه دیگه بسه، حالا هر چی میگم تو هم یچیز بگو، نمیبینی از خونمون بخاطر کل کل با خونوادم فرار کردم!اونم آروم شد و گفت: بیا بهت لباس بدم عوض کنی.یهو دلم لرزید. برام احساس قشنگی بود که ازش لباس بگیرم._باشه. ممنونداخل اتاق که شدم، یه بلوز استین کوتاه و دامن بلند بهم داد._خب بیا، بپوش؛_مرسی.منتظر بودم که از اتاق بیرون بره. یه چند لحظه مکث کردم و با کنایه گفتم: بیرون نریا!_باش همینجا نشستم.بعد رو میز تختش نشست. منتظر بودم که بلند شه اما سر جاش موند._عزیزم بلند شو برو بزار عوض کنم. شوخی کردم._خب عوض کن مگه من دست و پاتو گرفتم؟!وقتی ایجوری جوابمو داد ندونستم چی بگم، تا چند لحظه سرمو پایین انداختم و جرأت نکردم مستقیم به صورتش نگا کنم. البته نمیشه گف جرأت نداشتم، انگار یجورایی ازش خجالت میکشیدم. خجالت میکشیدم که خجالتمو براش ابراز کنم. من نمیتونستم جلوش لباس عوض کنم._منتظر چی هستی، عوض کن خو_سمیرا عزیزم ببخشید اگه میشه برو بیرون که لباسمو عوض کنم_مگه لباس زیر نپوشیدی؟ لخت لختی؟…اینجا بود که صورتم قرمز شد و بدنم دستامو به سمت سینم جمع کردم. درسته ک لباس زیر تنم، اما… خب… یکم خجالت میکشیدم. معذب بودم، خواستم از اتاق برم بیرون که یجای دیگه عوض کنم، اما نه، خودش باید بیرون بره._سمیرا خواهش میکنم برو بیرون میخوام لباس عوض کنم_چرا؟ انگار خیلی خجالت میکشی؟ مگه چه اشکالی داره؟خودم باید بهش میگفتم: مگه چه اشکالی داره که ازت خجالت میکشم؟!از نگاهاش میترسیدم. اولین باری بود که با سمیرای عزیز تر از جونم، احساس راحتی نمیکردم. خودش که فهمید، بلند شدو یواش دست کشید رو شکمم، منم عقب برگشتم و تق!!، به میز آرایشش خوردم. یهو خندید. خودمم خندم گرفت اما احساساتم غاطی تر از اونی بودن که بتونم ابرازشون کنم. ترس و خجالت و خنده. خیلی عجیب بود. سمیرا که رفت بیرون و مشغول لباس عوض کردن شدم. اتاق گرم بود. وقتی لباسامو در اوردم اجساس راحتی کردم. یدفعه احساس کردم که داره از پشت در بهم نگاه میکنه، که زود با لباس زیر پریدم رو تختشو خودمو با پتو پوشوندم…_ نه نه سمانه پایین بیا با اون پتو خودتو نپوشون اخه منو جواد باهاش با هم میخابیم.یهو دوباره بدنم گرم شد. منظورش چیه؟ هر دومون حواسمون پرت شده. بهش گفتم: تو چرا داشتی نگام میکردی؟_وا کی؟ من؟ من که نگات نکردم!پ چطور فهمیدی که رو تختتون رفتم و خودمو با پتو پیچوندم؟تا اینو گفتم صورتش یه حالت جدیی به خودش گرفت و زود درو بست و از پشت در گفت: حالا عوض کن. پتورو هم بزار کنار!بدنم به کلی میلرزید. زود رفتم سراغ لباساشو و اونارو پوشیدم… نمی‌دونم منظورش از این کارا چی بود، اما یکمی بیش از حد بهم توجه میکرد…سر میز شام. ساعت ۲۱:۴۹_خیلی دیر کردی عشقم! من و سمانه منتظرت بودیم!_عذر میخوام عزیزم، برام کار پیش اومده بود.بعد جواد بهم نگا کرد و با لبخند گفت: …خب سمانه جانم خوبی؟ خوش اومدی، حالا چه عجب اومدی خونمون؟تا خواستم حرف بزنم سمیرا با عجله گفت: خودم گفتمش بیاد… حالا غذا بخوریم، سرد نشه.از این حرفش تعجب کردم. یعنی چی که خودت گفتی؟ مگه تو ازم چیزی میخوای یا…؟…بهر حال، مشغول غذا خوردن شدیم. مثل همیشه هم دستپخت سمیرا واقعا حرف نداشت. از وقتی ازدواج کرد و پخت و پز خونه رو یاسمن (خواهر دومم) بر عهده گرفت، کم اشتها شدم. تازه، منی که لاغرم؛ دو کیلو کم کردم!سمیرا هم بعد هر لقمه یه نگاهی به سر و وضعم با اون لباسایی که ازش پوشیده بودم مینداخت و یواش میخندید. لباساش یکمی برام گشاد بودن اما من خودمو جم و جور کرده بودم. خواستم بهش بگم که تو لباساش خیلی راحتم که گوشیم زنگ خورد.بازم این شماره؟ یعنی واقعا پارمیداس؟!بلند شدم رفتم اتاق سمیرا و جواب دادم:_الو! چیه! چی میخوای از جون من دختر!_الو سلام سمانه، فقط یه لحظه خواهش میکنم به حرفم گوش کن._بگو ببینم باز چی میخوای!_سمانه من واقعا از اونبار عذر خواهی میکنم. باور کن خیلی پشیمونم، منظور بدی نداشتم._یعنی چی منظور بدی نداشتی؟! تو رختکن استخر صدام میکنی بعد لباستو در میاری که چی بشه؟ این کارا یعنی چی؟_سمانه باور کن منظورم…اینباربا صدای بلند تر حرفشو قطع کردم و گفتم: منظورت چی؟ منظورت این بود که بهم ابراز علاقه کنی! خجالت نمیکشی با اون سر و وضعت و ناهید مارو تو اون وضع دید؟ تو مریضی؟؟ بدنت میخاره؟؟از پشت گوشی کلی سرش داد میزدم که خواهرم داخل اتاق شد و یواش منو به سمت تخت هل داد و گوشیمو از دستم گرفت:سلام خانم، خواهرم الان نمیتونه حرف بزنه… بعدا تماس بگیرین…قطع کرد و با با یه اخم ترسناکی یه سیلی خوابوند پشت گوشم. باور نمیکنم! بدون اختیار دستم روی صورتم نشست و تا چند لحظه با تعجب و بعض بهش نگا کردم،خواستم بهش بگم که چی شده، خودش با عصبانیت، یواش جلو اومد و گفت: خجالت بکش دختره‌ی پررو! داد میزنی و جواد همه چیو شنید، یکم مواظب حرف زدنت باش…خواستم بگم ببخشید حواسم نبود، اما گریه امونم نداد و زود رفتم بیرون اتاق. کجا میرم؟ خودمم نمیدونستم. رفتم تو اتاق مقابلو و اشکام سرازیر شد.اتاق تاریک و گرم بود و اونجا یکم با گریه کردن خودمو خالی کردم.نمیدونستم از کار اون پارمیدای هوس باز گریه کنم یا از سیلی خواهرم! …جواد که شامشو نیمه تموم گذاشت و رفت پیش سمیرا که منو صدا کنه، تا سمیرا اومد بهم گفت: ببین سمانه، ببخشید یکم اعصابم خورد بود. نمیخواستم امشبو برا شوهرم شب بدی کنم. ما الان بریم اتاقمون استراحت کنیم. اگه چیزی خواستی الان بگو برات انجام بدم.من که تا اون لحظه هنوز سرمو بالا نیوردم، رومو به سمت دیوار چرخوندم و چیزی نگفتم. یاد رفتار سمیرا وقتی که امروز به خونشون رسیده بودیم افتادم. خیلی برام سنگین بود. دقیقا عین همون حالتی که با پارمیدا تو استخر بهم دست داده بود. یکم سبک شده بودم، اما نمیتونستم ذهنمو ازاد کنم. چرا این اتفاقا برا من میوفتن؟ مگه من چکار کردم؟ چرا پارمیدا و سمیرا منو تو همچین موقعیتای عجیبی گذاشتن؟ … همه‌ی این سؤالا تو ذهنم میچرخید که با صدای بسته شدن در اتاق سمیرا از جام پریدم. بیرون اتاق رفتم و دیدم میز شام جمع شده و خواهرمو شوهرش رفتن تو اتاق. میدونستم که الان موقع خوابشون نیس. اما خب دیگه باید راحتشون میذاشتم. منم رفتم تو اتاق بغلی. سمیرا تو اون اتاق برام فرش پهن کرده بود. موقع خواب نبود اما خب، چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم. نباید با راه رفتن و صدای گوشیم مزاحم اون دو بدبخت میشدم. از تو اتاق یه صداهایی شنیدم، حالم بهم خورد و رفتم بیرون…تو رخت خواب. ساعت ۲۲:۲۶زیر پتو با گوشیم ور میرفتم و راجب موضوعی که چند مدتیه ذهنمو درگیر خودش کرده بود، مشغول مطالعه سایتای روانشناسی بودم. همجنس گرایی!. خیلی برام تازگی داشت. به یاد پارمیدا افتادم. به یاد رفتارای خواهرم، به یاد اون احساسات عجیبم، که بدون شک، همشون از سر خجالت و احساسات بد نبودن. یه جوراییم دلم خنک میشد اما… دوس ندارم راجب خودم فک کنم. گوشیو کنار گذاشتم و چشامو بستم. خوابم نمیبرد. من که تو خونمون تا ساعت ۱ بود که تازه میخواستم خودمو برا خوابیدن آماده کنم. اما اینجا که قراره این ساعت بخوابم، نشدنی بود. یدفعه… صدای پیام از واتساپ اومد. زود گوشیو ورداشتم. من که حوصلم سر رفته بود، یه چیزی برا سرگرمی میخواستم که الانم تو واتساپ یکی بهم پیام داد. چی از این بهتر!تا وارد صفحه گفتگوها شدم، دیدم همون شمارس. پارمیدا…اه، ببینم چی نوشته،… متن پیامش این بود:سلام سمانه جونم. شب بخیر. ببخشید این موقع شب پیام دادم. خواستم ازت بابت پریروز عذر خواهی کنم. اگه کاری از دستم بر میاد که بتونم از دلت در بیارم چ تو رو راضی کنم، بگو برات انجامش بدم گلم. منتظر جوابتم.یه استیکر بوس هم برام فرستاد بود. اینبار دیگه بیشتر اون احساس سمتم اومد. منم براش نوشتم:سلام. مرسی همچنین. فردا با ماشینت بیا دنبالم باهات کار دارم… خداحافظتا فرستادم زود سین شد. معلوم بود تو صفحه گفتگوم منتظر جوابم مونده بود…در حال ضبط صدا…ویس داد که خیلی ممنون گلم. مرسی عشقم و از این حرفا… با شیدن صداش احساس خوبی بهم دست داد. اما زیاد از خودش خوشم نمیومد. براش یه «خواهش میکنم» نوشتم.خودشم نوشت: فدات گلم. مرسی زود جواب دادی، دوست دارم.الآن یکمی راحت تر شدم. زود آف شدم و سعی کردم که بخوابم. صداهای خواهرمو و شوهرش حالمو بد کرده بود. اما باید سعی میکردم که زود بخوابم…اتاق سمیرا. ساعت ۰۹:۰۳سمیرا که صدام کرده بود و من تو اتاقش اومده بودم، اما چرا رو تخت دراز کشیده بود و زیر پتو مونده؟_چیه صدام کردی کارم داشتی؟_جواد پنج دقیقه پیش رفت سرکار. گفتم بیای پیشم_مگه تا دیشب از مأموریت بر نگشت؟_آره، اما الآنم براش کار پیش اومد._خب باشه، حالا چرا هی داد زدی بیام پیشت؟ چرا خودت نیومدی پیشم صدام کنی؟…سمیرا ساکت شد. جوابمو نداد. نشست و به متکاش تکیه داد و گفت بیا بشین پیشم، منم رفتم پیشش. تا دستشو در اورد و خواست سرمو نوازش کنه، فهمیدم چیزی تنش نیس. زود پریدم و ایستادم. اینبار پیشتم تنم لرزید._چته؟ چرا پریدی؟ بیا پشین پیشم عزیزم.منم صدامو بلند کردم و گفتم: چرا همتون این حسو بهم دارین؟ چرا اذیت میکنین؟؟_کیا؟ چی؟ چی میگی تو سمانه؟همتون. تو، پارمیدا، بهاره، ناهید… چرا این رفتارارو باهام دارید!..زود رفتم اتاقو و لباسامو عوض کردم. عمداً طولش دادم تا ببینم اون چکار میکنه. چشمام پر اشک بود و ذهنم درگیر بود. تا از اتاق زدم بیرون، دیدم سمیرا بلند شد و پتو رو از خودش کنار زد و… اما زود من از خونه بیرون رفتم.تو تاکسی. ساعت ۰۹:۳۱دوست نداشتم سمیرا رو دوباره ببینم، بخاطر همین بدون اینکه به خواهرم چیزی بگم، از خونش بیرون زدم. طول کشید تا تاکسی پیدا کردم و سوار شدم. الان دارم سعی میکنم به پارمیدا زنگ بزنم… اما…دو سه دقیقه بعد پارمیدا زنگ زد. از صدام فهمید که داشتم گریه میکردم._الو سمانه، چت شده؟ چرا صدات گرفته؟_ااا الو پ پ پ پارمیدا، نننمیتونم حرف بزنمم، بیا سر خیابونتون منتظرتم……دوباره اشکام جاری شد. گوشیو قطع کردم. راننده که بهم با تعجب نگا میکرد، بهم گف: اتفاقی افتاده خانم؟_نه چیزی نیس، شما مسیرتونو ادامه بدید،_ببخشید خانم، اما ما که رسیدیم!به خودم که اومدم، دیدم آره، سر خیابون امامم.بعد اینکه پیاده شدم، حدود یه پنج دقیقه منتظر پارمیدا موندم. هوای خنکی که میوزید، حالمو بهتر کرد. نمیدونستم به چی فکر کنم.تا اینکه از دور، ماشینشو دیدم. آره خودشه، پارمیداس!دلم تندتند میزد. پایین که شد، انگار تموم ناراحتیی که ازش داشتم، از بین رفت. اما نمیخواستم خودمو راضی نشون بدم. با بی محلی و یکمی اخم به صورتش خیره بودم، تا اینکه خودش اول سلام کرد. انگار چند سال اونو ندیده بودم. اولین باری بود که با دیدنش خوشحال شده بودم. اما به رو خودم نیوردم. یه جواب سلام خشک و خالی دادم._خوبی سمانه، اتفاقی افتاده؟ میخوای جایی بریم؟_باهات کار داشتم. مهم نیس کجا بریم. فقط…حرفم تموم نشده که دستمو گرفت و منو سوار کرد و خودش که سوار شد، با خوشحالی خواست منو ببوسه که رومو برگردوندم و گفتم: واظب رفتارت باش و از حدت نگذر… خوبه زیاد بت رو ندادم.اونم با یه خنده کوچولو گفت: چشم حاج خانم، کجا بریم عشقم؟احساس عشقشم به من منتقل شده بود، اما خودم مقاومت میکردم. تا دیدم به بدنم خیره شده، خودمو درست کردم و صاف نشستم._هر جایی که دوس داری، فقط یجایی باشه که، که بتونم بات، راحت باشم…این کلمه‌ی آخر اشتباهی از دهنم پرید. من منظور دیگه ای داشتم، اما اون یچیز دیگه ای فهمیده بود؛ صدای نفس زدنش همه چیشو تابلو کرده بود، پیشونیم خیس عرق بود. یهو خودش ازجعبه ذستمال کاغذی یه دستمال کشید و خواست خودش پیشونیمو خشک کنه که من دستمالو از دستش گرفتم. دستش گرم بود. پیشونیمو که خشک کردم، بش یه نگاه کوچولو انداختم، دیدم که صاف تو صورتم خیره شده. برق چشماش برام غیر عادی بود، اما مجبور بودم همه چیو بهش بگم. اخه فقط خودش بود که میتونس کمکم کنه. سرمو پایین اوردم و با یه آه، سعی کردم جلوه بدم که بهش توجه ندارم. خودشم یه آه کشید. اما از یه جنس دیگه، آهش از ته دلش بود…بدنم میلرزید و به یاد دیشب افتادم، که با راه افتادن یهویی ماشین، تموم فکرا از سرم پرید و برا موضوع حساسی که میخواستم بش بگم، تو ذهنم مشغول چیدن حرف شدم…نوشته: سمانه

48