...قسمت قبل(توجه؛این یک داستان است،نه یک خاطره).وقتی از دستشویی اومد بیرون،من داخل هال روی مبل نشسته بودم و منتظر بودم که شال و کفش رو برداره و خداحافظی کنه!._ببخشید،آقای….بلند شدم و خیلی سنگین نزدیکش شدم و با قیافه ای که نا امیدی و سرخوردگی ازش می بارید،روبروش ایستادم..+تشریف می برید؟_والا،روم نمیشه بگم،اما…+بفرمایید،چیز دیگه ای هم میخواید،تعارف نکنید.پول ندارید،درسته؟_والا آره اونم هست،اما میخواستم بدونم واقعا اشکالی نداره امشب رو اینجا بمونم؟یعنی منظورم اینه که مزاحمتون نیستم؟یبار کسی نیاد براتون دردسر ایجاد بشه!.باز مثل احمقهای ندید بدید نیشم تا بناگوش باز شد و هرقدر سعی کردم که ذوق زدگیم رو از این درخواستش نشون ندم،اما مثل اینکه ولم کردن توی باغ تی تاپ،با روی باز جواب دادم؛.+نه این چه حرفیه.اصلا مشکلی نیست.مامان و بابام شیش ماه گرم سال رو شهرستانن و شیش ماه دوم میان تهران.شما اگه خواستین می تونین سه،چهار ماه دیگه ام اینجا بمونید!.و با دیدن لبخند خوشگلش که به زور به حرف بی مزم زده بود،مثل اسب زدم زیر خنده و شیهه کشیدم!!!به خودم اومدم و نیشم رو بستم!.راحت باش توروخدا.راحت باش.الان میرم از لباسای مامان یه چی پیدا می کنم میارم بپوش تا راحت باشی.چیزی خوردی؟.نمیدونم چرا به خودم اجازه می دادم فقط بعد کمتر از یک ساعت آشنایی،اینقدر سریع باهاش پسرخاله بشم.اما شاید اینم بخاطر هورمونهایی بود که ترشحشون دست من نبود و مخی که هنوز اثرات الکل رو سلولهاش تاثیر هرچند کمی داشت!!._نه نه ممنون از شما.همینا خوبه.فقط کجا می تونم بخوابم؟+بخوابی؟مگه چیزی خوردی که الان میخوای بخوابی؟بذار برم یه چی درست کنم بیارم بخور بعد بخواب.فردام جمعست،تا هروقت دلت خواست بمون،بعد اگه خواستی بری،خودم میبرم میرسونمت هرجا که میخوای._نه من شام خوردم.خیلی لطف دارید شما.همین که بهم بگید کجا بخوابم ممنونتون میشم..دیگه کم کم این نوع محترمانه حرف زدنش داشت میرفت رو مخم،اما خب چی میتونستم بگم!به زور که نمیتونستم راضیش کنم که باهام راحت بشه.اونقدرم آدم پررویی نبودم که مستقیم یه چیزایی رو بهش بفهمونم!یا اصلا مگه حالا چون اون موقع شب با اون وضعیت پیداش کردم،حتما باید بیاد و واسم لنگاش و بده هوا؟!!!.+باشه.من تعارف نمیکنم بخدا،هرطور راحتی.الان میرم و تخت مامان بابارو واست آماده می کنم.شما بفرما توی هال راحت باش.روی میزم کم و بیش یه چیزایی واسه خوردن پیدا میشه.نترس نمیخوام مسمومت کنم!.و باز زدم زیر خنده و اینبار نه خیلی لوس،بلکه یک خنده جدی و شادمانه از تیکه ای که بهش انداخته بودم!یه ملحفه پیدا کردم و روی تخت کشیدم و متکاهاشون رو هم برداشتم و یه متکای دیگه براش گذاشتم.تو اون حالت تمام انرژیم رو گذاشته بودم پشت مغزم که کار درست رو انجام بدم و هرچیز که لازمه براش بگذارم و هرچی هم که باید بر دارم یادم نره!کشوی دراور مامان رو باز کردم تا مبادا چیز ارزشمندی توش باشه!به هرحال من این دختر رو نمیشناختم و تا همینجام که گذاشته بودم پاشو بگذاره توی خونمون،هدفم به غیر از کمک کردن بهش،حتما چیزهای دیگه ای هم بوده که گویا این آدم اصلا اهلش نبود!.+بفرمایید اتاق آمادست.فقط ببخشید اگه ملحفه کشیدم روتخت،آخه لباس بیرون تنته و…_خوب کردین،بازم ممنون.ایشالا بتونم جبران کنم..پیش خودم گفتم خو نکبت اگه میخوای جبران کنی،مگه امشب رو ازت گرفتن خب!.+کلیدم پشت در اتاق هست،اگه خواستی قفلش کن تا خیالتم راحت باشه.منم تو همین هال می خوابم،اگه کاری داشتی صدام کن._چشم،خیلی لطف کردین.پس با اجازتون من برم بخوابم..و از جاش بلند شد و به طرف اتاق خواب رفت و من تا آخرین لحظه نگاه نا امیدم رو بدرقه راهش کردم!وقتی در رو پشتش بست،منتظر بودم تا صدای قفل شدنش رو بشنوم اما هرقدر که منتظر موندم چیزی نشنیدم.هنوز کمرم از گفتن اون جمله آخرم رگ به رگ بود و احساس می کردم هاله نوری دور سرم رو احاطه کرده!برق رو خاموش کردم و تا ولو شدم روی زمین،انگار که مستی به طور کامل از سرم پریده بود و سرحال و قبراق شده بودم.و می دونستم که دلیلشم حتما وجود یه جنس مخالفه که انگار یهو از توی آسمون افتاده بود جلوی راهمو حالا فاصلش باهام فقط یه دیواره!ساعت رو که نگاه انداختم فهمیدم تقریبا نیم ساعتی از رفتنش به اتاق گذشته و یک ربع به چهار رو نشون می داد.پیش خودم و رو به خودم گفتم که چرا در رو پشتش قفل نکرد؟!شاید منظوری داشته خب احمق جون!لبخندی زدم و دستم رو روی کیرم کشیدم و لرزه کوچیکی توی بدنم ایجاد شد و حس خوبی بهم داد.شب خیلی گرمی بود و اما من از روی تنبلی هنوز کولر رو راه نینداخته بودم.و حالا با فکر کردن به اون دختر اونطرف دیوار هم گرمترم هم شده بود.از سرجام بلند شدم و آروم و بی سرو صدا خودم رو به پشت در اتاق رسوندم.تپش قلبم بالا رفته بود و نفس کشیدنم تندتر شده بود.دستگیره در رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم و بعد آروم به سمت پایین فشارش دادم و بدون اینکه کوچکترین صدایی تولید کنم در رو باز کردم.نور اون شب مهتابی،تا حدودی اتاق رو روشن کرده بود و همون یک مقدار هم کافی بود تا بتونم چیزی رو که باید ببینم،ببینم!اون مانتو و شلوار و تی شرتش رو در آورده بود و فقط با یک شورت و سوتین پشت به من یکی از پاهاش رو توی سینه جمع کرده بود و روی شکم خواب بود.بدنش توی اون تاریک و روشن مثل الماس می درخشید.دیدن بدن یه زن لخت که به اون زیبایی جلوی روم خواب بود،انگار باعث شد تازه احساس کنم اون عرقی که خورده بودم،مستم کرده!بدنم از گرمای اون شب خیس عرق بود و حالا با دیدن این صحنه داغتر هم شده بود.پیش خودم گفتم که اگه یه کار درست توی زندگیت نکرده باشی،همین سرویس نکردن کولر بوده پسر!!لبهام خشک شده بودن و مدام ته مونده آب دهنم رو به زور قورت می دادمبالاخره دستم رو از روی دستگیره جدا کردم و به طرفش رفتم.نزدیک تخت شدم و حالا فاصله ام باهاش فقط به یک متر می رسید.پای چپش رو توی سینه جمع کرده بود و همین باعث شده بود کونش به زیباترین حالت ممکن قرار بگیره.ترسیدم توی اون سکوت صدای نفسها و تپش قلبم بیدارش کنه،اما با این حال انگار قفل نکردن در و حالا لخت شدنش رو نشونه ای می دیدم از اینکه حتما دلش می خواد که یه حالی باهم بکنیم،اما روش نمیشه بگه!خم شدم و از پشت بین پاهاش رو نگاه انداختم و دیدن تپلی کسش که بین پاهاش،مثل تپه ای بیرون زده بود،کامل عقل از سرم برد!شورت زرد یا سبزی که نمیشد درست رنگش رو تشخیص داد،برجستگی کسش رو واضحتر کرده بود و لپهای کونش رو که از دوطرف بیرون زده بودند رو هم بهتر نشون می داد.عقل کامل از سرم پریده بود و دیگه احساس می کردم هر کاری که بکنم دست خودم نیست!صورتم رو به کونش نزدیک کردم و حالا فاصلمون فقط به یک نفس رسیده بود!یه دستم از روی شلوارک روی کیرم بازی می کرد و اون یکی بین زمین و هوا لرزون و دودل بود که بره روی این بدن زیبا یا نه!تصمیم گرفتم برای اینکه نترسه،اول دستم رو روی موهای بلندش که بازشون کرده بود و روی متکا پریشونشون کرده بود بکشم.صورتم نزدیک کونش بود و چشمهام روی قوس زیبایی که توی ستون فقراتش ایجاد شده بود پهن شده بود و دستم آروم به سمت موهاش می رفت.بوی تنش با اینکه بوی عطر خاصی نمی داد،اما توی اون لحظه بهترین و شامه نوازترین بوی عالم بود.کیرم رو که رو به پایین شق شده بود و من همچنان سرش رو توی دستم گرفته بودم،بازیش می دادم.باید همین حالا می پریدم روش.باید لخت می شدم و دلم رو به دریا می زدم و کنارش می خوابیدم.یه حس درونی بهم می گفت اون تمام این کارهارو خودخواسته انجام داده تا من رو اینقدر تحریک کنه.پس منم باید زرنگ باشم و به خواستش احترام بذارم!دستم رو نزدیک موهاش کردم و اون یکی دستم رو هم از روی کیرم برداشتم تا روی پاهاش بکشم که یکهو تکان شدیدی خورد و من رو که مثل برق گرفته ها،انگار بهم شوک وارد شده باشه به عقب پرت کرد و از خواب هیپنوتیزم واری که توش گیر کرده بودم بیدارم کرد!سریع از اتاق خارج شدم و در رو تا حدی که چفت نشه پشت سرم بستم.دیگه به وضوح صدای قلبم رو از توی سینم،توی سرم،توی کیرم،توی کمرم و حتا از تو کبدم می شنیدم!پشت به در ایستاده بودم و به نفس نفس افتاده بودم که در با فشاری که از داخل بهش وارد شد،بسته و بلافاصله خیلی سریع قفل شد!برگشتم و با تعجب به در قفل شده نگاه انداختم!انگار با قیف توی کونم سرب داغ ریخته بودن!انگار همون دستگیره رو بصورت افقی کرده بودن تو حلقم!انگار آلت یه فیل نر رو بی واسطه فرو کرده بودن توی چشمم!از کلم دود بلند شده بود و کارد بهم میزدی خونم که هیچ،آبمم دیگه در نمیومد…!..چشمهام رو به زور باز کردم.نور روز تمام هال رو پر کرده بود.گوشیم رو نگاه کردم و تا ساعت رو دیدم که نزدیک یازدهه،به خودم اومدم و انگار که تازه چیزی یادم افتاده باشه با سرعت نور از جام پریدم و سر جام نشستم.به روبروم خیره موندم اما بلافاصله مثل فنر از جام پریدم و روبروی در باز اتاق خواب مامان بابا ایستادم.با همون سرعت تمام خونه رو گشتم اما،نبود!نه توی اتاق خواب،نه توی دستشویی یا حموم و نه هیچ جای دیگه ای از خونه.توی آشپزخونه پشت میز ناهارخوری نشستم اما دوباره انگار چیزی یادم افتاده باشه از جام جستی زدم و به طرف هال رفتم.من دیشب چیکار کرده بودم؟دیشب پیش خودم فکر می کردم که حواسم جَمعه اما من مست بودم!خیلیم مست بودم و این وسط شاید کارایی کردم که نباید می کردم یا کارایی نکردم که باید انجامشون می دادم!یه دختر کاملا غریبه رو آورده بودم توی خونه و بهش توی اتاق پدر مادرم جا داده بودم و بدون اینکه حتا ذره ای به این فکر کنم که یه درصد شاید آدم درستی نباشه!حالام بدون اینکه بهم بگه رفته بود و اصلا معلوم نیست چیزی از خونه برداشته یانه!یا وقتی از اینجا رفته کسی از همسایه ها دیدتش یانه!توی خونه می گشتم و چشمم رو به همه طرف می چرخوندم تا شاید چیزی به نظرم برسه که از خونه کم شده باشه!رفتم و اینبار داخل اتاقی که دیشب خوابیده بود رو نگاه کردم و چشمم به کاغذی افتاد که روی دراور گذاشته بود.رفتم و برش داشتم و خوندمش؛._هنوز اسمت رو نمی دونم،اما بازم ممنون بابت کفش و شال و جای خوابی که دادی بهم.حتما جبران می کنم واست.به زودی زود!نمیدونم دیشب گوشیم کجا موند یا کجا افتاد اما من یه شماره واست می نویسم.فردا باهام تماس بگیر تا من رسیده باشم و روشنش کرده باشم.در ضمن من اونی نیستم که تو فکرشو می کردی و اون شیطونی دیشبت رو هم میگذارم رو حساب مستیت نه چیز دیگه!!! پناه۰۹۱۲….پناه.چه اسم قشنگی!پس من دیشب به پناه،پناه داده بودم اما،رسما ترکمون زده بودم با این پناه دادنم!ادامه دارد…نوشته: Farhad_so
69