به نام خداسلام به دوستان محترمداستانی که نوشتم داستان واقعی هست و بیشتر جنبه عاشقانه دارد(اسم ها واقعی هستن)اسم من سینا هست ۲۵ سالمه قدم ۱۸ خوش اندام و خوشتیپم چون باشگاه میرم و ۲ دوست به نام های رضا و حسین دارم که که همسنیم و از بچگی رفیقیم و چون همسایه ایم بیشتر با هم بازی می کردیم و …ماشین باز هستیم و هر ۳ تامون elx داریم که بیشتر با هم گشت میزنیمداستان مربوط به سال ۱۴۰۰ هستش ما هر ۳ تامون رشته عمران میخونیم تو دانشگاه خواجه تهران.اواخر سال ۹۹ بود و ساعت حدود ۱۲ شب که تو راه برگشت به خونه یه ۲۰۷ تو کنار خیابون ایست کرده بود.سلطانو دادم کنار رفتم پیشش یه دختر خیلی خوشگل با یه لباس شیک و اندام عالی تو پشت فرمون داشت استارت میزد . ازش پرسیدم جریان چیه:-ماشین خراب شد و سر ازش در نمیارم+می تونم کمکتون کنم؟-مرسی ممنون میشمکاپوتو دادم بالاچون شب بود و تاریک نتوستم مشکل حل کنم در ضمن خیلی خسته بودم بهش پیشنهاد دادم برسونمش اونم قبول کرد.اسمش شیوا بود بردمش تو یه محله بالا شهر وقتی پیادش کردم گفت که تنهایی زندگی میکنه ازش شمارشو گرفتم گفتم فردا ساعت ۱۱ صبح زنگ میزنم میام با هم میریم پیش ماشین و بعدش میبرمش تعمیرگاه که دوستمون هستاوکی گفت بعدش خدافظی کردم.اومدم جلو درمون پارک کنم ساعت ۱ بود رضا تو جلو خونه داشت ماشینو قفل میکرد بره خونش که گفتم یه چند دیقه میتونیم حرف بزنیم اونم گفت بیا داخل ماشین.چون ما رفیق هستیم هر چی میشه فقط ما سه تا میدونیم واقعا ۳ برادر هستیم خلاصه بگذریم نشستیم ماشین که جریانو براش تعریف کردم اونم گفت خوب که چی چرا برام داری توضیح میدی؟موندم چی بگم+فکر کنم من از این دختر خوشم اومده-فکر می کنی یا واقعا؟+راستش نمی دونم بهش چی میگن-رفیق+جان-می خوای دوباره ببینیش؟+اره-فقط به چهرش زده شدی؟+نه به همه چیش رفتار و …-اخه فقط ۱ ساعنه میشناسیش+ساعت و زمان اصلا برام مهم نیس فقط میخوام وجودشو حس کنم-تو روستای ما به این عشق میگن😅بعدش ازش خدافظی کردم و اومدم خونه.درست رفتم خودم ول کردم رو تخت.با صدای برادرم بیدار شدمسینا سینا پاشو صبحه پاشو صورتت بشور بیا صبحونه بزنصبحونه رو زدم بعدشم زدم بیرونماشینو که استارت زدم یاد شیوا افتادمساعت ۱۰و۵۰ بودزنگ زدمش جواب ندادرفتم دم خونشون که داشت خارج می شد تا منو دید اومد طرفم سوار شد رفتیم آقا جلیل همون تعمیر کار رو ورداشتیم بردیمش همون جایی که ماشین خراب شده بود جلیل یه نگاهی به موتور انداخت گفت تسمه پاره کرده باید بکسل کنیم ببریمش تعمریگاه. همینکارو کردیم و راه افتادیمسارا پشت فرمون ماشین خودش بود و من و جلیل هم تو ماشین منتو راه سعی میکردم از آینه بهش یه نگاهی بندازم که جلیل متوجه کارم شدجریانو براش تعریف کردم. تا نگاهی به جلو کردم دیدم که رسیدیم پیاده شدیم و ماشین رو تحویل جلیل دادیم به شیوا پیشنهاد دادم بریم یه کافه و همدیگه رو بیشتر بشناسیم اونم قبول کردم رفتیم یه کافه خوب نشستیم و ۲ تا چای سفارش دادیم شروع کرد از خودش گفتن۲۲ سالمه رشته گرافیک ترم ۳ پدر مادرم و برادرام و خواهرام همینجا هستن ولی جز پدر و مادرم همش جدا زندگی میکننهمینطور که داشتم بهش گوش میدادم یه لحظه دستمو گذاشتم رو دستش یه چند لحظه همون حالت موندیم که دستشو کشیدازش عذر خواخی کردم که گفت مشکلی نیست ولی ما فقط یه دوست ساده هستیم. خلاصه اومدیم بیرون که خدافظی کردیم وقتی رسیدم خونه زد یه ذهنم که شب مهمونش کنم تو خونمون البته بگم که ما یدونه هم خونه شخصی داریم ۳ تامون گرفتیم بعضا میریم اونجا میمونیم خونه حدودا ۱۰۰ متری که بسیار شیک عین خونه های اروپایی (بعضی از دوستا شاید بگن مگه چخبره باید اینو بگم خدارو شکر وضع مالیمون خوبه و ضمنا فکر نکنین که اون خونه واسه عشق بازی و … هس خلاصه هر بعضی ها تو جوونی خونه مجردی غیر از خونه پدریش میگرین)زنگ زدم بهش دعوت دادم قبول کرد قرارمون شد ساعت ۹ منم خودمو آماده کردم رفتم حموم و حسابی به خودم رسیدم که به رضا گفتم بیا کمک کن یه چیزایی درست کنیم آشپزی رضا واقعا حرف نداره اونم اومد یه چیزایی درست کردم و میزو آماده کردیم رضا رو هم دعوت کرده بودم چون نخواستم شیوا فکری بدی بیاد تو فکرش که یه دختر تنها به یه پسر مثلا شام رمانتیک نباشهخلاصه شیوا اومد دعوتش کردم داخل اول یکمی نشستیم و صحبت کردیم بعد ۱۰ دیقه رفیتم سر میز شامو بخوریم شیوا خودش تو آشپزی استاد هست که گفت واقعا غدا رو پسندیده سر سفره چند بار که ازم درخاستی کرد مثلا درخواست نمک و لیوان و … سعی میکردم دستشو لمس کنم که اونم فهمید ولی به روی خودش نیاورد. شام رو که خوردیم رفتیم روی مبل نشستیم کهمن رفتم چای دم کنم. از آشپزخانه میشد رضا و شیوا رو دید که داشتن فیلم میدیدن لبخند شیوا خیلی برام دیدنی بود. شیوا رفت.دیگه کم کم نزدیک عید میشدیم هر روز رتبطه دوستی من و شیوا قوی تر میشد که دیگه همدیگه رو بغل کرد و دست دادن و … ولی اصلا موقعش نشده بود ببوسمش. عید شد . آخرای عید ۱۳ ام عید که محدودیت بود نمیتونیستیم بریم طبیعت ولی من رفتم پیشش و سوارش کردم رفتیم کوهکلی خوش گذشت تا شب شد. ساعت ۱۱ اینا بود دستشو گرفتم هم من شیوا رو خوب میشنختم هم اون منو. بغلش کردم. بالا کوه کل شهر دیده میشد.بهش گفتم میخوام برات یه چیز بگم امیدوارم واکنش بدی ندی! گفت بگوزانو زدم جلوش و جلوش شروع کردم به خواندنچشمای سیاهت آرزوی خوابم شدهفکر نبودنت کار روز و شبم شدهگرچه فقط دوستی ساده ایمولی چه می شود بگیم عاشق ایمموهای سیاهت رنگ شبایم شدهاسم شریفت حرف لبایم شدههر چه بگم ز شیواکم گفتم بمولافکر کنم قلبم دیگر خالی نیستدیگر جز تو هیچ فکر و خیالی نیستمن هستم و تو و رویاهاچه می شود قبولم کنی بگی عاشقتم هااابه نام آنکه عشق آفریدعشق فقط کلمه ایستعشق فقط جمله ایستعشق نه تنها کلمه ایستبلکه همیشه و همه چیستتنها چشمان تو برق میزندتنها دستهای تو برق میدهدوقتی بی انرژی هستمعیبی نیست چون تو را دارموقتی که حال ندارمدستای تو همون شارژرت محتاجمعیبی نیست روزی برسیم یا نرسیم شایدولی الان یا فردا هر وقت باشد میبنمت حتمادنیا خیلی بزرگ است اماچه شد فقط تو را میخوام اَی خِدادر باد و باران در تن خشک خیابانفقط تو رو میبینم حتی در سراب بیابانهمیشه در همه جا در مغزم تویی و بسچون همه جا تو دلمی جای نتوان داد به دگر کسهر صبح و نهار و هر لیل و هر وقتنمیتوان به فکر تو نبود و به بوی تنت نگشتهر کس که گوید عشق دروغ و کذب استبده زندگی و کل وی بی فروغ و کذب استهر کس که گوید مرا نام بد، عیبی ندارد خموشبگوید به گفته کدام موش، گربه گشته موش؟؟؟خیلی گناهان هست در جهان خدا بالاستگر نا امیدی و دردار دست بلندا راستخدا بیند همه چیز را چون حق هستنماند حق بنده ای در عبدی چون خدا هستمن خدا را دانم و دیگر بسنتوان کسی مرا گمراه کند هیچ کستا خدایی در جهانش هستمحتاجی به بنده نیستچون که در هستحاجت به دیوار نیستمن فقط خدا دانستم و عشق راخودت کمک کن که من ندارم تحمل،خداکفاکی یا دنیا اختبارا لصبریاقسم بر بی لم اعد احتملیمرد بودن به قد و هیکل و ریش نیستتختی سه تیغ میکرد ولی مرد بود و هستهر عشقی عشق واقعی نتوان کردنتوان کسی تعریف عشق واقعی کرددختر شلوغ است عصبانی استولی در نگاهش کل دنیایی استحتی ندانم متوجه شدی یا نه اشتباهی هستاشتباهی نوشتم ک چون موضوع عشق هستبله عشق موضوعی فراتر استعشق کلمه ای گرانتر استقیمت عشق نیست چون نتوان بودکی تواند عشق را از عاشقان ربود؟عشق که آید ناتوان کند فرارولی عاشق گذارد قرارخوشبحال کسی که عشق تجربه کردآنکه نکرد بازم راهی هست ای آنکه نکرد!!عشق فقط یک بار در میزند آن هم بلند میزندآنکه گوید صد بار عاشق شدم در بلند نمیزندعشق در را یک بار و بلند میزنداما هوس هزار بار لگد میزندای دو طرف،هم دختر هم پسر ،نکنگر عاشقی عشقت غمگین و کسر نکننگفتم از وی ببشخد شاعر شرمنده هستعشق ما پسران دو تاست و دیگری الیکس هستالیکس بدون عشق میرود ولی نمیچسبدهمانطور که شام میرود ولی با نوشابه میچسبدهر دلی شیردل نیستهر شیردلی پیر دل نیستحال بعضیا خوش استدر حالی که بعضیا خوش نیستالله و الله در زبان همه اسلام استولی آنکه من میبینم خبری از اسلام نیستهر گناهی و هر پسدی در جریان هستکسی نیست صاحب که ظاهرا در بیابان استاین که گویند فقط عشق کافی استنه نیست عشق برای زندگی کافی نیستنمیدانم که چیست جهان و چقدر عمر باقی استولی میدانم که نمیدانم ای آنکه گوید کافی استدر هر زمانی رستمی زند به میدانولی از شانس ما رستم رفته بیابانهر کس که گوید این شعر بد استبگوید چون خودش احمق استدستشو گرفتم گذاشتم روی قلبم محکم بغلش کردم بوسیدمش ازش پرسیدم تو هم منو دوست داری؟ کمی مکث کرد رفت لب کوه سرشو بلند کرد و بلند فریاد زد " دوستت دارم عشق من"چنان گفت که کل شهر به کنار کل عالم خبر دار شد.پایان این قسمتمنتطر قسمت بعد باشید به زودییا علینوشته: سینا
63