حال نداشتم از تخت بیرون بیایم، دلم میخواست با همان ملحفه نازکی که روی تن لختم کشیده بودم تا غروب بخوابم، هوای بهار خوابالودم میکند و البته کمی حشری. باید بلند میشدم و با هانیه که زودتر از من شروع به آماده شدن کرده بود میرفتیم خانه یکی از دوستان دوره دانشگاهم…من توی دانشگاه از نظر همه دختر سر به زیر و ساکتی بودم…فقط یکی دوتا از هم اتاقیهایم میداستند که پشت این ظاهر معصوم چه کارهایی انجام میدهم و البته یکی از پسرها…نمیتوانستم زیاد با پسرهای دانشگاه خودمان گرم بگیرم، چون محیط کوچک بود و این اوضاع را ناجور میکرد…سعید تنها کسی بود که از روی دیگر من خبر داشت، چون دوستش داشتم و بهش میدادم، کم کم وارد زندگیام شده بود…امروز هم با هانیه قرار بود به خانه سعید برویم…همانطور لخت مادرزاد از اتاق بیرون آمدم و رفتم دستشویی، اولین بار بود که هانیه مرا بدون شرت میدید ولی بهتر بود از الان ببیند چون با توجه به قرار امروز، قرار بود خیلی چیزهای دیگر هم از هم ببینیم…از دستشویی بیرون آمدم و رفتم توی اتاق تا آماده بشوم…یک شرت سیاه معمولی و سوتین گیپور مشکیام را تنم کردم…به خاطر تپل بودن اندامم رنگ مشکی جمع و جورتر نشانم میدهد…تاپ نازک سفیدی پوشیدم که تیرگی سوتینم از زیرش پیدا بود، با ساپورت نازک مشکی که مانتوی جلوبازم مثل یک عبا روی همهاش را میگرفت…بعد شال نازکی سر کردم که در مجموع شبیه طلبهها میشدم…اما این راحتترین ترکیبی است که میشود پوشید تا هم یک جوری حجاب باشد و هم جاهایی که دوستداری به نمایش بگذاری…با کنار رفتن شالم چاک سینههایم و با کار رفتن مانتو، شکم، لای پا و رانهایم مشخص میشد…هانیه برعکس من لاغر و بلند است و دوست دارد شبیه پسرها لباس بپوشد…سینههای کوچکش هم باعث میشود بیشتر شبیه پسرها بشود…دیرمان شده بود و باید اسنپ میگرفتیم…آرایش طولانی هانیه داشت تمام میشد ولی من باید با یک رژ لب سر و تهش را هم میآوردم…چون دیر شده بود و آنجا هم میتوانستم آرایش کنم…وارد خانه که شدیم یک دفعه خشکم زد قرار بود سعید، فقط مصطفی، دوست صمیمیاش را بیاورد و چهارتایی با هم باشیم اما سروش که از همدانشگاهیهای قدیمیمان بود هم آنجا بود…دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و دستم رو شده بود…من و هانیه رفتیم توی اتاق تا لباس عوض کنیم…من ساپورتم را در آوردم و به جایش یک دامن کوتاه که به سختی توی کیفم جا داده بودم پوشیدم و هانیه فقط شال و مانتواش را درآورد و با تیشرت و شلوار جین آمد توی اتاق پیش پسرها تا من آرایش کنم…برنامه عوض شده بود اما راه برگشتی نبود…چون سعید حتما به سروش که از دوره دانشگاه به من علاقه داشت و من خیلی اذیتش کرده بودم گفته بود برای چهکاری آمدهایم و خواسته بود در عالم رفاقت حالی به دوستش بدهد تا سروش با کردن من، بیمحلیهای دوره دانشگاهم را تلافی کند…من هم مجبور بودم بپذیرم…و امیدوار بودم که با این کار قضیه همینجا تمام بشود و کسی پشت سر من حرفی نزند…مشروب و موزیک به کمک آمد و یخ فضا را شکست…من که بین سعید و سروش نشسته بودم و حسابی مست بودم، یک دفعه دیدم که هر دوشان پیشروی کردهاند و دست سعید روی رانهای لختم و دست سروس دور گردنم است…وقتی که دیگر داشتند به سمت سینهها و لایپایم پیشروی میکردند، دستشان را گرفتم و بردمشان توی اتاق و هانیه را با مصطفی تنها گذاشتم…چون هانیه مجبور نبود که به سروش بدهد…توی اتاق مسعود را که قبلا با هم سکس کرده بودیم و با هم راحت بودیم را روی تخت انداختم و کیرش که حسابی سفت شده بود را از توی شلوارک درآوردم و شروع به خوردن کردم…همزمان به سمت سروش قمبل کرده بودم تا هم مجبور نباشم ببینمش و هم او کارش را شروع کند…کیر بزرگ مسعود با هر بار پایین رفتن سرم تا ته حلقم فرو میرفت که متوجه ورود حجم کیر سروش داخل کسم شدم…سروش که مدتها توی کف کردن من بوده، شرتم را کنار داده بود و کیرش را یکجا توی کسم فرو کرده بود…این وضعیت دقایقی ادامه داشت تا این که بوی علف به مشامم رسید…مسعود در حالی که داشتم برایش ساک میزدم شاید از توی جیبش یا شاید از کشوی کنار تخت، یک جوینت درآورده بود و روشن کرده بود…من پیشنهاد دادم که پنجره را باز کنیم و طوری که از بیرون دیده نشویم پای پنجره با هم بکشیمش…چون هم نمیخواستم مسعود تنهایی تمامش کند و زیادی چت شود و هم بوی علف توی آپارتمان بپیچد و همسایهها بویی ببرند…چون مسعود خیلی مست بود و دیگر بیخیال این چیزها شده بود…سروش کیرش را از توی من درآورد و سه تایی پای پنجره روی زمین و در تاریکی نشستیم و کمی درز پنجره را باز کردیم تا دود را بیرون بکشد، همین که جوینت بینمان دست به دست شده من که هنوز همه لباسهایم تنم بود…دیدم که دارم لخت میشوم…اول تاپ و دامنم و بعد شرت و سوتینم را درآوردند…و همانجا زیر پنجره شروع کردند و به مالیدن و خوردنم…جوینت که تمام شد دوباره رفتیم روی تخت و من دیگر یادم نیست که آن شب آن دو پسر، چه کارهایی با من کردند و در چه پوزیشنهایی …فقط ورود و خروج دو کیر به سوراخهای بدنم را به یاد میآورم…از بالا، جلو و عقب…و جیغهایی که میزدم و انگار صدایم از جایی بیرون از خودم از چند متر بالاتر از سقف اتاق بیرون میآمد…از میان شبکههای درهمتنیدهای از خطوط نورانی که انگار تمام چیزی بود که در دنیا وجود داشت و تمام لذتی که من میبردم در آن صدا انعکاس پیدا میکرد یا حتی فقط در همان جیغها خلاصه میشد…وقتی بیدار شدم تنها توی تخت بودم و پتو رویم کشیده شده بود…بچهها توی هال کوچک خانه سعید نشسته بودند و پیتزایی که سفارش داده بودند رسیده بود…احتمالا بوی آویشن که مشام من خیلی به آن حساس است بیدارم کرده بود…من شرتم را پیدا کردم و پوشیدم…دیگر دنبال دامن و سوتینم نگشتم و فقط تاپم را که جلوی چشمم ظاهر شد پوشیدم…از زیر تاپ نازک نه فقط نوک که تمام سینههای بزرگم پیدا بود…رفتم کنار بچهها که کمابیش لباس پوشیده بودند نشستم…کمی پپسی برای خودم ریختم توی لیوان و یک نخ سیگار از توی پاکت روی میز برداشتم و سروش با فندکی که توی دستش بود برایم روشنش کرد…بعد از غذا بچهها شروع کردند به ورق بازی، هانیه دختر زرنگی بود و میان پسرها از پس خورش برمیآمد…من هم خوشحال بودم که اوضاع به نحوی کنترل شده بود…اما هنوز یک تنشی وجود داشت…مصطفی من را نکرده بود و موقع ورقبازی به پاهای لخت و سفید من که روی مبل دراز کشیده بودم و سیگار میکشیدم نگاه میکرد و سعید و سروش، هنوز رویشان نمیشد بگویند که دلشان میخواهد هانیه را هم بکنند…مصطفی به بهانه جواب دادن به تلفن از وسط بازی بلند شد و بچهها اصرار کردند که من به جایش بازی کنم…من که هیچ وقت خوب بلد نبودم ورق بازی کنم و علاقه چندانی هم نداشتم با بیحوصلگی جای مصطفی نشستم…مصطفی وقتی تلفن مصلحتیاش تمام شد، آمد پشت سر من نشست و بهانه این که به من کمک کند خودش را به من چسباند…من از طرفی بعد از سکس با سعید و سروش سوراخهایم درد میکرد و ملتهب بود…و از طرفی میدانستم که مصطفی از خیر کردن من نمیگذرد…چون از اول قرار بود چهارتایی با هم سکس کنیم که آمدن سروش برنامه را تغییر داده بود…مصطفی همین جور موقع بازی رانهایم مرا میمالید …وقتی سفتی کیر راست شده اش را پشتم حس کردم، به بغل دراز کشیدم و وزنم را روی آرنجم انداختم، طوری که هم بتوانم بازی کنم و هم مصطفی اگر میخواهد بتواند کارش را بکند…مصطفی هم از فرصت استفاده کرد و کیرش را بیرون آورد و از کنار شرتم وارد کسم کرد…مصطفی آرام کارش را میکرد و ما هم بازی میکردیم…گاهی به هم نگاه میکردیم و میخندیدیم…یک دفعه سعید رو به مصطفی کرد و با خنده گفت: مصطفی تو مسلمون نیستی! که همه به خنده افتادند و بازی تقریبا به هم خورد…هانیه هم که متوجه نگاههای سروش و سعید شده بود…همان طور که بینشان نشسته بود…کیر سعید را از شرتش درآورد و کمی سرش را میک زد…بعد درحالی که کیر سعید هنوز توی دستش بود کیر سروش را به دهان گرفت و مشغول ساک زدن برای هردوشان شد…من هم که خسته و کوفته بودم …روی شکم خوابیدم تا مصطفی رویم بخوابد و از پشت توی کسم تلمبه بزند و من سکس هانیه با سروش و سعید را تماشا کنم…هانیه اولین بارش بود که با دوتا پسر همزمان سکس میکرد و دلش میخواست چیزهایی که توی فیلمها دیده را امتحان کند…بیست سالش بیشتر نبود و هنوز انرژی جسمی و روحی زیادی برای تباه کردن داشت…اما من که هشت سال از هانیه بزرگتر بودم، خسته و پاره، منتظر بودم که مصطفی کارش تمام شود و از روی من بلند شود…نوشته: عاطفه
215