چند سالی بود که توی فرهنگسرای مذهبی که سر کوچمون بود به صورت پاره وقت و قراردادی مشغول به امور حسابداری بودم از بچگی به این فرهنگسرا رفت و امد داشتم و وقتی که موفق به کسب مدرک حسابداریم شدم به خاطر اشنایی مدیریت فرهنگسرا با من و هم چنین شناختی که از من داشتند به استخدام موقت فرهنگسرا در اومدم و حقوقی به خور نمیر با هزار منت به من تعلق می گرفت . من از بچگی تو یه خونواده مذهبی بزرگ شدم و بالتبع از نظر ظاهری هم بسیار محجوب و سر به زیر بودم و تا حدودی هم به اعتقادات مذهبی پایبند بودم. قد متوسطی دارم و راستش رو بخواید چهره ی زیاد دلچسبی ندارم یه بار که داشتم از کنار خیابون رد میشدم یادمه یه ۲۰۶ سفید که سرنشینانش همش دختر بودند و از کنارم رد میشدند بهم تیکه پروندند اهای قیافه کیری برو کنار زیرت نکنیم. در کل دوران کودکی و نوجوانی رو به دلیل فقر مالی و وضعیت ظاهری سرو قیافم با حقارت و سرخوردگی گذروندم.پدرم رو تو بچگی از دست دادم و مادرمم ۴۵ ساله و خانه دار بود و از حقوقی که از پدرم به جا مونده بود استفاده می کرد.بخاطر من هیچ وقت ازدواج نکرد با اینکه ظاهر و صورت واقعا خوبی داشت .وضعیت مالیمون خوب نبود و تا حدودی زیر خط فقر بودیم و حقوق من و مادرم فقط کفاف هزینه های جاری و اجاره خونه رو میداد.بعد از مدت ها مدیر فرهنگسرا تغییر کرد و خانم زهرا ابراهیمی جای اقای یوسفی رو پر کرد و مدیر شد می گفتند شوهرش تو وزارت بهداشت مدیره و از جراحان مطرح کشوره و پولشون از پارو بالا میره و نفوذ خیلی بالایی داره. روز اولی که دیدمشون خیلی جذب زیبایی و اقتدار این خانم شدم یه خانم ۳۶ ساله با پوست سفید ، قد نسبتاً بلند،اندام ورزشکاری و توپر و صد البته ظاهری مذهبی و محجبه که شایع شده بود که تکواندو کاره ماهری هستند و حتی زمانی مقام استانی داشتند .درسته که به ظاهر مذهبی و محجبه به نظر میرسیدند ولی اینطور لباس های مذهبی رو من تا حالا ندیده بودم مثلا چادری که تنشون می کردند خیلی براق و لطیف به نظر می رسید یا کفش پاشنه بلند سیاهی که با جوراب نایلونی سیاه و نازک پا شون می کردند به هیچ وجه معمولی و ارزون به نظر نمی رسید و این مشخصات و ویژیگی ها یه حسه عجیبی رو در من زنده می کرد و اون حس چیزی نبود جز بردگی و غلامی در برابر این بانوی باشکوه ، ناخوداگاه دوست داشتم زیر کفششون لهم کنند و منم ملتماسه بر پای اشون بوسه بزنم واقعا این اولین باری بود هم چین حسی در من فوران می کرد که بخوام برده کسی بشم .با وجود اینکه چیزهایی رو تو نت خونده بودم در مورد بردگی جنسی ولی هیچ وقت فکر نمی کردم در من هویدا بشه .واقعا در ذهنم تقابل شدیدی بین این هوس و وجدان نسبتا مذهبیم شکل گرفت.ساعت اخر اداری بود و به نظر کسی تو فرهنگسرا نمونده بود به دفتر خانوم ابراهیمی رفتم و در زدممن: اجازه هست بیام تو خانوم ابراهیمیبا یک صدای جذاب، مقتدر و رسا جواب دادند مگر نمی بینی با تلفن دارم صحبت می کنم ،وایستادم تلفنوشونو قطع کنند دوباره گفتم اجازه هست خانم ابراهیمیجواب داد بیا تو ببینم چی می گی همین طرز صحبت کردن ، غرور تو چهره و صدا تمایلاتم رو به این بانوی مقتدر و باشکوه دو چندان کردسلام کردم و به ایشون خوشامد گفتم خودمو بهشون معرفی کردم و گفتم سعید جلالی هستم و کارمند حسابداری مجموعه هستم و ایشونم با اون صدای مقتدر و در عین حال جذاب بدون اینکه جواب سلام و احولپرسیم رو بده یا به نشستن دعوتم کنه، درمورد وظایفم در فرهنگسرا پرسید و منم با اشتیاق زیاد و ایستاده در عین حال دستپاچه و سر به زیر جلو میز ایشون جواب میدام ناگهان چشمم به پاشون افتاد که از کفششون در اورده بودن و روی یه زیر پایی گذاشته بودند و کفش های پاشنه بلند سیاه بسیار زیباشونو کنار پاشون گذاشته بودند در همین حین که برگه های صورت مالی فرهنگسرا را جهت مطالعه خدمت ایشون دادم به عمد و به صورت کاملا تصنعی خودکاری رو که دستم بود انداختم هدفم این بود که زیر میز ایشون بیافته و بتونم نگاه نزدیکتری به پاشون باندازم، فکر تصویر اون لحظه همین الانم باعث راست شدنمیشه،یه پای کشیده حدود ۳۹ تا ۴۰ با لاک سیاه که زیر جوراب نازک نایلونی خودنمایی می کرد.یه لحظه به کلم زد دلو به دریا بزنمو و با تمام وجود بوسه بارونش کنم، ولی فکر اخراجی ، مخارج و ابروم جلوم رو گرفت بانو ظاهرا در حال مطالعه صورت مالی بودند و منم زیر میز دنبال خودکارم. در حالیکه خودکار تو دستم بود و به دروغ زیر میز گفتم ببخشید سره ی خودکار زیر کیس کامپیتر رفته(کیس کامپیتر روی پایه ای بود که چند سانت با زمین فاصله داشت ) با زمانی که برای خودم خریدم سریع فرصت رو غنیمت شمردم و به طرف کفش های پاشنه بلندی که دراورده بود و کنارش بود رفتم و از ته دل یه بو کشیدم و در کمال تعجب بوی خوشی ازش میمود فکر کنم به خاط جنس خوب پاشنه بلند و اسپری بود که هم چین بویی میداد و بعدش چند بار با تمام وجود با زبانم کف داخل پاشنه بلند رو لیس زدم بهترین مزه ای بود که تا به حالا چشیده بودم. به خاطر اینکه تابلو نشه سریع بالا اومدم وضعیت کیرمو نگم که در حال انفجار بود دو دستمو جلوی کیرم گرفتم که برجستگیش تابلو نشه دوست داشتم همون زیر پاشون تا ابد بمونم و ایشون از من به عنوان زیر پایی استفاده کنن و تو دلم به زیر پایی که زیر پای مبارک ایشون بود حسودی می کردم خانوم با کنایه پرسیدند چیکاری میکردی اون پایین مورچه ها رو میشمردی؟! . هر چند فرمایششون قدیمی و بی مزه بود سعی کردم بخندم فکر کردم واسه شوخی گفتند ولی در جواب فرمودند مگه چیزه خنده داری گفتم نیشتو باز می کنی گفتم ببخشید فکر کردم مزاح فرمودید ببین اقای جلالی مدیریت اینجا عوض شده و من می خوام به اینجا سر و سامون بدم ادم شلخته و بی نظم نمی خوام صورت مالی که هم بهم دادی کلی خط خوردگی داره و از نرم افزار بایستی استفاده کنی این چه وضعشه مگه ۳۰ سال پیشه رفتی با خودکار صورت مالی اونم به صورت ناخوانا نوشتی. با لحن تحقیر امیز ازم پرسید کجا بهت مگه مدرک دادند گفتم از پیام نور مدرک کاردانی حسابداری دارم در جواب فرمودند همینه جوونهای دکترا بیکارند تو کاردانی رو اوردند استخدام کردند با سرخوردگی و به صورت عاجزانه عرض کردم:خواهش می کنم بهم فرصت بدید خودمو تطبیق می دم و تلاشمو زیاد می کنم تو دلم می خواستم به پاش بیفتم و ازش پوزش بخوام با یه ژست مغرورانه پای مبارکشونو تو کفش پاشنه بلندشون کردند و از صندلی مبارک بلند شدند نگاهم یه لحظه به روی صندلی که روشون نشسته بودند دوخته شد و اینبار به رویه ی صندلی حسادت ورزیدم که مفتخر به تحمل وزن چنین بانویی است ولی چادرشون مانع برنداز کردن باسنشون شده بود ولی شک نداشتم منظره ای دیدنی باشد بطرف پنجره حرکت کردند منم که حریصانه چشمم به کفش پاشنه بلند ایشون بود که با هر صدایی که از کفشه ایشون صاتع میشد دلم لرزه ی خوشی به خودش می گرفت که تا حالا هم چین چیزی رو به خودش ندیده بود و تو ذهنمم خدا خدا می کردم که متوجه خیسی کف کفششان نشوند که چند لحظه قبل مفتخر به چشیدن مزه ان شده بودم ولی فکر کنم تا حالا خشک شده بود.خانم ابراهیمی: بگو ببینم چطوری تو رو با کاردانی اینجا استخدام کردند.؟من: خانوم از بچگی به این فرهنگسرا و مسجد (زیرمجموعه فرهنگسرا بود) رفت امد داشتم و اقای یوسفی مدیر قبلی با اعتماد و شناختی که از من داشتند این پستو به من محول کردند.خانم ابراهیمی در جواب فرمودند من اینجا زیر لیسانس کارمند نمی خوام و همین فردا می ری امور کارگزینی و مالی و تسویه می کنی.به محض شنیدن جمله تسویه حساب، حسابی رنگ صورتم پرید و لذتی که تا چند دقیقه قبل از حقارت و بندگی این بانوی مقتدر میبردم به ترس و شوک بزرگی تبدیل شد و گفتم خانوم تو رو به خدا تورو به جان هر کسی که دوست داری اینکارو باهام نکنید با مادرم مستاجرم همین الانشم از خرج هزینه ها بر نمی اییم تو رو خدا یه فرصت بهم بدید .همین جور پشت سره هم التماس میکردم و منی که تا چند لحظه قبل کیرم راست شده بود از شدت تفکرات حقارت و بردگی این بانو، داشتم واقعا به صورت کاملا غیر جنسی و یا لذت بخشی مثل سگ التماس می کردم و تصویر بی خانمان شدن خودمو و مادرمو تو کوچه خیابون شدیدا ذهنمو ازار میدادخانم ابراهیمی در یک تغییر لحن عجیب بهم گفت صداتو بیار پایین کثافت اینجاکه اون خونه طویلتون نیست صداتو بالا میاری اینجا محیطه فرهنگیه بازم با صدای ارام پوزش خواستم و دوباره خواستار تجدید نظرشون شدم بعد از چند دقیقه خواهش و تمنا ایشون فرمودند یه کار مونده واست بکنم اونم پست ابدارچیه که الان خالیه اقای عزتی تو شهرستان خودشون کار براش پیدا کردند و ابدارچی نداریم نظرت چیه می تونی از پسش بر بیای؟(منی که تا چند لحظه قبل از شدت ترس و شوک وارده به زانو در اومده بودم این پیشنهاد ایشون مثل آبی بود که بر اتش درونم ریخته بودند هم از لحاظ اینکه اخراج نمیشم هم اینکه ابدارچی ایشون بشم دوباره لذت لعنتی بردگی و حقارتو توم زنده کرد)در جواب گفتم با کمال میل خیلی ممنونم از این فرصتی که من دادید قول میدم پشیمونتون نکنمخانوم ابراهیمی: من که امیدوار نیستم با این سرو وضع و هوشی که داری از پس این کار بیای ولی یادت باشه من به کسی دوبار فرصت نمیدم در ادامه فرمایشاتشون دوباره از کنار پنجره به سمت میزشون تشریف فرما شدند و در کمال تعجب و جلوی من دوباره پاشونو از کفش دراوردند و روی زیر پایی زیرشون گذاشتن و دوباره طبق معمول کیر بدبخت من با این صحنه سیخ شد جوری پای خوش تراش و خوش فرمشونو با غرور تو چشماش روی زیرپایی گذاشتند که دوباره به این زیر پایی لعنتی دوباره حسادت ورزیدم و تو دلم با شوخی خطاب به زیر پایی زیر پاشون گفتم یه روزی تو رو کنار می زنم و جای زیر پایی خانوم ابراهیمی میشم.در ادامه بانوی رییس فرمودند که فردا میری میزتو مرتب می کنی و دفتر ها و صورتهای مالیتو واسه فرد جانشینت اماده می کنی ،هم چنین فردا ساعت ۶.۵ صبح میای فرهنگسرا و دفترمو تمییز و مرتب می کنی این اقای یوسفی مدیر قبلی حسابی اینجا رو بهم ریخته.قبل رفتن فرمودند بیا این نقاشیتم بگیر (صورت مالی که بدون نرم افزار و دستی رو کاغذ نوشته بودم) داشتم با اجازه خارج میشدم که ضربه نهایی رو به من زدندفرمودند چیزی یادت نرفته .من : نه خانوم همین صورت مالی بود که بهم تقدیم کردیدفرمودند مطمئنی ؟!در جواب گفتم بله خانوم مطمئنمدر حالیکه ریزخنده حقارت امیزی رو لباشون بود فرمودند :کف جایی رو خیس نکردی که فراموش کنی خشکش کنی؟با این سوالشون انگار اب یخ روم ریخته باشند دوست داشتم از شدت شرمندگی اب بشم برم روی زمین. دلهرم درست از عذاب دراومد حتما اونموقع داشته از بالا نگاهم میکرده ولی چرا جلومو نگرفت؟! (تو دلم گفتم خودتو بدبخت کردی شوهرش از مدیران پرنفوذ وزارتخونس به جرم ازار نوامیس به روزه سیاه می کشنم)خانوم ابراهیمی: چیشد زبونتو بریدند کثافت ، اخه تو ارزش اینو داری کف پاشنه بلندمو لیس بزنی می دونی چه قد پولشو دادم ارزش همین کفشم از دارایی های خونوادت بالاتره از همون اول با اون قیافه کیریت دیدمت فهمدیم چه عن خوری هستی یه بلایی سرت میارم که خودت بیای از من بخوای اخراجت کنم .(همینطور که داشت حرف میزد از تغییر لحنش خیلی تعجب کردم که چطوری این خانوم با این ظاهر مذهبی و چادریش هم چین کلمات رکیک و زننده ای رو استفاده می کنه) .دوباره به غلط کردن کردن افتادم و مثل سگ دوباره به اون حالت قبلی رعب اور رسیدم( با خوددم فکر کردم دلیل اخراجمم از حسابداری حتما این حرکت بوده که اونموقع به روی خودش نیاورده و با پست ابدارچی به دنبال تحقیر بیشترم بوده)از فردا زیر نظرت دارم و می خوام غلام زیر دستم بشی یه پدری ازت درارم که از کرده خودت پشیمون بشی اگرم قبول نکنی می دمت دست برادرم که تو پلیس اگاهیه که پدرتو درارن .همینکه اسم مرحوم پدرمو اورد زدم زیر گریه گفت چته اوبنه ای؟گفتم پدرم به رحمت خدا رفته، گفتش همین بهتر که تو ذلیل مرده رو ندید و گرنه خودکشی می کرد بعدش در یک حرکت غیر منتظره پاشو از زیر میز از کفش پاشنه بلندش بیرون اورد و جوراب نازک نایلونی سیاهشو بیرون اورد و به سمت من پرتاب کرد .اینو میبری میشوری فردا واسم میاری، ارزشش بایستی از جون مادرتم بالاتره باشه و فردا خشک کرده واسم میاری تو همون حالت محقرانه انگار بهم دنیا را داده باشند نتونستم به نگاه به اون پای خوش فرم با لاک سیاه و ساق پای برف مانندشون طاقت بیارم و مثل یک سگ هار به پاش حمله ور شدم که سریع پاشون کشیدن و از میزشون سریع به طرفمم اومدن چنان ضربه رو به تخمام زدن که فکر کنم بایستی تا اخر عمر قید بچه به دنیا اوردنو بزنم در حالیکه از درد به خودم می پیچیدم گفتند پاهام حرمت داره هر کسی نمی تونه که بهشون خدمت کنه ، تو هنوز مونده رام بشی این رو گفتند و پا برهنه به سمت میزشون رفتند و کفششونو پاشون کردند و قبل رفتن کلیدهای ابدارچی و مستخدمی مجموعه رو به سمتم پرتاب کردند و فرمودند درارو بعد من می بندی و و ظایفتم که حتما یادت هس. بخاطر درد تخمام یکم دیر جواب دادم که ناگهان یه ضربه به شکمم زدند گفتند فهمیدی یا سیاهو و کبودت کنم گفتم بله خانوم فهمیدم .(اصلن به طور کلی یادم رفته بود تو اون لحظه که ایشون تکواندوکار حرفه ای هستند) بعد رفتن ایشون صدای کفششون رو تو رارهرو خالی می شنیدم و شانسی که اورده بودم این بود که هیچکی تو مجموعه فرهنگسرا نبود البته اگر می بود ایشون قطعا اینکارا رو نمی کردندبعد بستن درهای مجموعه و گذاشتن جورابای ایشون تو جیبم که بعد اون ضربه شدید موقتا میلی بهش نداشتم رهسپار خونه شدم و تو راه خونه از شدت حواس پرتی و مشغله ذهنی و یاداوری حوادث پیش اومده نزدیک بود سرم گیج بیفته و زمین بخورم ولی شانسی که اورده بودم این بود که خونمون ته کوچه بود و گرنه سالم به خونه نمی رسیدم و سواله بزرگی که ذهنمو مشغول کرده بود این بود ایشون چه تمایلی به نگه داشتن من داره می تونست بی دردسر اخراجم کنه باستی تو این زمینه یکم تحقیق کنم خلاصه بعد رسیدن دم در منزل تنها دلخوشی که داشتم مادر چشم به انتظارم بود که براش لحظه شماری می کردم.«حوادث تا حدودی از اتفاقات واقعی الهام گرفته شده ولی بعضی جزییات به اقتضای اهداف داستانی تغییر کرده در ادامه شخصیت مادر سعید نیز به نحوی وارد ماجرا ها خواهد شد.»منتظر نظرهای دوستان جهت ادامه داستان هستم بخاطر طولانی بودن ، اشکلات ادبی و ساختاری پوزش میطلبم.Nothing is trueEverything is permittedادامه...نوشته: گراند تمپلار
234