قسمتای +۱۸ داستان رو بین دوتا ایموجی ⭐ گذاشتم.امیدوارم لذت ببرید.♡بعد یه مدت کلنجار رفتن با دسته کلید بالاخره کلیدِ درست رو پیدا کردمبا بی حوصلگی کلیدو توی قفل چرخوندم و درو باز کردمتاریک بودتقریبا مثل همیشه …نزدیک ترین لامپ رو روشن کردمیه نگاه اجمالی به سرتاسر خونه انداختمیه پذیرایی با چندتا مبل سفید نرم ، یه فرش بنفش ، پنجره های بزرگ که نمای دلگیری از غروب شهر رو به نمایش میزاشت ، یه آشپزخونه کنار پذیرایی و پله هایی سفید که به تنها اتاق طبقه ی بالا راه داشت …یه گلدون گل با دسته گلایی سفید و بنفش رنگ کنار پنجره خودنمایی میکردگلایی که ناامیدانه تلاش میکردن به فضای دلگیر خونه زندگی ببخشن …برای یه آدم تنها خونه ی بزرگی بوداز همه برجسته تر … سکوتی بود که تو فضای خونه جا خوش کرده بودسکوتی که خیلی وقت بود توی دونه دونه ی شکافای دیوار نفوذ کرده بودتا جایی که میتونستم آروم از پله ها بالا رفتم … تا مبادا به این سکوت مثلا مقدس بی حرمتی کرده باشمدر اتاقم رو باز کردمهیچکی شمع روشن نکرد ، هیچکی جیغ نکشید ، هیچکی تولدم رو تبریک نگفتخب احمقانه اس انتظار داشته باشی دوستایی که نداری تاریخ تولدت رو بدونن …بازم فقط من بودم و سکوت …با بی توجهی به دستگاه گوشه ی دیوار خیره شدمشباهت خاصی به تختای دندون پزشکا داشت … یه کنسول بازی واقعیت مجازیتنها دلگرمی من توی این روزا …دستگاه عجیبی بودوقتی وارد بازی میشدی ، انگار وارد یه دنیای جدید شده باشی … همه چیز به شکل بی رحمانه ای توی بازی واقعی به نظر میومد … حتی حواس پنجگانه ی کاراکتراشاید بپرسین چرا بی رحمانه؟ خب … بعضی وقتا تشخیص این که دنیای توی بازی واقعیه یا دنیای بیرون بازی یخورده سخت میشدخسته تر از اونی بودم که بخوام لباسام رو عوض کنمروی تخت دراز کشیدم … هدست رو سرم گذاشتم و بقیه ی حس گرا و سیم هارو به دست و پام وصل کردمچشمام رو بستمتوی ذهنم بازم همون مکالمه ی همیشگی درجریان بود … یه قسمت از من به تمام کارایی که سرم ریخته اشاره میکرد ولی خب بی حوصله تر از اونی بودم که به پیشنهادش فکر کنمبازی رو روشن کردم………بعد چند ثانیه با احساس نوازش باد روی گونه ام چشمام رو باز کردمبا دیدن منظره ی سرسبز دره ی روبه روم ناخوداگاه لبخند زدم … لبخندی که کم پیش میاد بیرون بازی بتونم ازش استفاده کنمتوی بازی کاراکتر من یه دخترِ اِلف بود … با موهای سیاه کوتاه پسرونه و چشمای خاکستری … قد ۱۷۰ و سینه های ۷۵کمتر پیش میومد بیرون بازی دختری به خوشگلی کارکتر بازی خودم ببینم … ولی خب همین یکی از دلایلی بود که این دنیا رو اینقد دوست داشتنی میکرد …راه همیشگی رو به سمت دهکده ادامه دادم …وقتی به دهکده رسیدم طبق رسم همیشگی پر بود از کاراکترایی که برای ماجراجویی آماده میشدن …با بی توجهی راهم رو ادامه دادمدونفر بهم پیشنهاد دادن عضو تیمشون شم … میخواستن دنبال گنجای احتمالیی که توی کوهستان اطراف مخفی شده بود بگردن …با بی توجهی از کنارشون گذشتم … خسته تر از اونی بودم که بخوام به همچین کاری حتی فکر کنمراهم رو به سمت مسافر خونه ادامه دادم …مسافر خونه ظاهر کلاسیکی داشت … حتی امکانات بشدت مدرنشم نتونسته بودن فضای قدیمی و آروم مسافر خونه رو از بین ببرن …تقریبا خالی بود …به طرف پیشخدمتی که پشت بار تلاش میکرد بطری های نوشیدنی رو برق بندازه رفتم …دختر خوشگلی بود … یه گربه نمای نازبعضی وقتا مقاومت کردن با وسوسه ی این که بقلش کنم و تا جایی که میتونم فشارش بدم سخت میشدوقتی صدای پامو شنید سرشو بالا آورد … با صدای قشنگ همیشگی سلام کرد و بدون این که چیزی بپرسه ، گفت : << اتاق ۱۱ >>تشکر کردم و راهم رو به سمت طبقه ی بالا ادامه دادمصدای تلخ جیر جیر چوب پله های زیر پام به شکل ناموفقی تلاش میکرد با صدای دنیای اطراف هماهنگ شهجلوی اتاق ۱۱ وایسادم … یه نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردماولین چیزی که به چشم میخورد ترکیب رنگای سیاه و قرمز دیوارا و سقف بود …فرش سفید وسط اتاق ، تضاد دوست داشتنیی رو با رنگ بندی اتاق درست کرده بودیه تخت دونفره ی بزرگ … از اونایی که پرنسسای توی داستانا روش میخوابیدن گوشه ی اتاق خودنمایی میکرددوتا مبل راحتی تک نفره ی کنار پنجره هم جوی دوستانه به اتاق داده بودیه دختر روی یدونه از مبل ها لم داده بود … یه الفِ دیگهبه طور خیره کننده ای جذاب بود … حتی با معیارای بازی هم توی یه سطح دیگه به حساب میومدموهای سیاه و چشمایی سیاه تر … قد ۱۸۰ و سینه های ۸۰نگاه کردن توی چشماش خطرناک بود … خیلی تاریک بودن … خیلی ساده میشد توی چشماش گم شد … به همون سادگی که یه تیکه شهاب سنگ توی فضا گم میشهتمام تلاشم رو کردم تا تو دام سیاهی چشماش نیفتم … انگار کافی نبودوقتی نگاه خیره ی منو دید لبخند زد … سلام داد و با مهربونی دستمو کشید و نشوند روی پاشقلبم مثل خودم بیقرار بود … ضربانش داشت تندتر و تندتر میشد …آروم دستشو کشید بین موهام …تو چشمام نگاه کردهیچی نپرسیدهمین به تنهایی دلیل خوبی بود تا عاشقش باشم …این که برخلاف بقیه ، وقتی میدید حالم خوب نیست سعی نمیکرد با چندتا کلیشه ی امید بخش آرامشمو به هم بزنه …این که با سوال پرسیدن آزارم نمیداد …انگار تنها کسی بود که فهمیده بود وقتی ناراحتم تنها چیزی که واقعا میخوام یه آدمه که بهش تکیه بدم … یه آدمی که بزاره تا وقتی حالم خوب شد توی بقلش گریه کنممیدونستم ممکنه توی واقعیت پسر باشه … ولی چه اهمیتی داشت؟شخصیت واقعی فرد آخرین چیزی بود که توی بازی اهمیت داشت …⭐⭐همونجوری که داشت موهامو نوازش میکرد … آروم لبش رو گذاشت رو لبم …تعجب کردم ولی طعم توت فرنگی رژ لبش و حس خوبی که لباش داشت باعث شد باهاش همراهی کنم …کم کم فشار لباش رو لبم بیشتر و بیشتر شدداشتم نفس کم میاوردم که ازم فاصله گرفتهمونجوری که موهامو نوازش میکرد انگشتشو برد تو دهنمبا انگشتش زبونومو بازی میداد …سرشو به گوشم نزدیک کرد و گوشمو گاز گرفت …هم درد داشت هم لذت …نفس کشیدنم بریده بریده شده بود …نمیتونستم جلوی نگاهش مقاومت کنم … میدونستم هرکاری که بخواد میتونه باهام انجام بدهاونم اینو میدونست …ولی انگار براش کافی نبوداز روی مبل بلندم کردم … شروع کرد به در آوردن لباسام … بار اولم نبود که جلوش لخت میشم ولی بازم خجالت میکشیدمفقط لباس زیرای سفید رنگم تنم موند …لبخند زد … همونجوری که لبخندو روی صورتش نگه داشته بود دستامو از پشت با یه طلسم به هم بست …اینجوری بهتر بودالان دیگه نیازی نبود هیچ کاری انجام بدم … همه چیز رو میسپردم به دست اون …حس پیچیده ای بود … ولی لذت بخش بود …حس این که حتی برای چندساعت کوتاه ، هیچ مسئولیتی قرار نیست روی شونه هام سنگینی کنه …با شیطنت منو هل داد روی تختکنارم نشستهمونجوری که موهامو بازی میداد با یه طلسم دیگه لباس زیرام رو محو کرد …دیگه هیچ پوشش مبتذلی آزارم نمیداد …تخت نرم بود … کم کم داشت منو فرومیبرد … مثل یه باتلاقیه چشم بند از کشوء میز کنار تخت بیرون آورد ، روی چشمام گذاشت و محکم بستش …ناله کردم … من میخواستم چشماشو ببینم … اینجوری عادلانه نیستانگار دلش برام سوخت چون چندلحظه مکث کرد … ولی چشم بندو برنداشتانگشتشاشو احساس کردم که روی تنم به آرومی حرکت میکنن … ناخوداگاه تموم بدنم لرزیدنوک یکی از سینه هامو گرفت … آروم فشارش دادناخوداگاه آه کشیدم …صدای خنده ی آریانا بلند شد.چه صدای قشنگی … عاشق خنده هاش بودمچندلحظه هیچ اتفاقی نیفتاد× اینجارو … تو که هنوز هیچی نشده خیس شدیلبمو گاز گرفتم … نمیدونستم چی باید بگماز نوک سینه ام یه نیشگون محکم گرفت …× نبینم دیگه لبتو گاز بگیریا! کسی بجز من حق نداره به چیزی که مال منه آسیب بزنهیه چشم آروم گفتم و ساکت شدم …× آفرینصداش دوباره مهربون شده بود و درحالی که نوک سینه امو آروم فشار میداد دست دیگه اشو برد لای پامحس تماس دستش با بدنم … احساس میکردم حتی اگه همون لحظه بمیرم چیزی برای پشیمونی ندارمیه کم بعد که دستش خیس شده بود … دستشو بلند کرد و انگشتشو گذاشت رو لبمتوی حالت عادی نمیخواستم بدونم چه طعمی دارهولی بازم نمیتونستم جلوش مقاومت کنم …انگشتشو برد توی دهنم و مجبورم کرد انگشتشو بمکم …انگشتشو از دهنم بیرون آورد و با صدای آرومی بهم گفت که دهنم رو باز کنم …دهنمو یخورده باز کردم … با انگشتاش دهنمو باز تر کردآب دهنش رو ریخت توی دهنمخوشحال بودم … هیچوقت به این خوشحالی نبودم× به نظرت اگه یه اِلف دم داشت چه شکلی میشد؟قبل این که بتونم چیزی بگم یه جسم سردو روی سوراخ کونم حس کردم …نفسم بند اومده بودجسم سرد خیلی آروم رفت توم …دوباره صدای خنده ی آریانا بلند شد … این بار بلندترچشم بندمو باز کردیخورده طول کشید تا به نور کم اتاق عادت کنم× ببین چقدر ناز شدی … خیلی بهت میادیه دم صورتی رنگ به سوراخم وصل بود … دلم میخواست از خجالت آب شم برم تو زمینبعد این که خوب براندازم کرد ، گفت:× خب خب دیگه داره دیر میشه ، تا جایی که میدونم فردا باید بری سرکلاس بهتره دیگه بخوابیمخواستم چیزی بگم ولی قبل این که حرفی از دهنم دربیاد انگشتشو به نشونه ی سکوت گذاشت رو لبمیه دهن بند توپی شکل از همون کشو درآورد ، با ملایمت بستش روی دهنم …دوباره چشمام رو بست× از اونجایی که دم جدیدت اینقدر بهت میاد میزارم امشب روت بمونهبعد دوباره خندید … حاضر بودم هرکاری کنم تا دوباره بخنده …⭐⭐روی تخت کنارم دراز کشید …اونم خوابش میومد …درحالی که موهامو نوازش میکرد شعر میخوند … محو صداش شده بودم … تا جایی که بیشتر شعر رو اصلا نشنیدمتنها بخشی که حواسم به چیزی بود که میخوند … اونجایی بود که خوند :× … آیا زمین که زیر پای تو میلرزد ، تنها تر از تو نیست؟تا جایی که خوابش برد به شعر خوندن ادامه داد …دوباره سکوت …دوباره تاریکی …امیدوار بودم تولدم رو یادش باشه … انگار انتظار زیادی بود …اون آدمی که برای اولین بار ایده ی جشن گرفتن تاریخ تولد رو داد داشت دقیقا به چی فکر میکرد؟یه بار دیگه فقط من مونده بودم و سکوتخب حداقل تنهای تنها نبودم … سکوت کنارم بودناخوداگاه چند قطره اشک ، گونه های خشکیدم رو آب داد …آرزو میکردم کاش این بار که میخوابم ، دیگه هیچوقت بیدار نشم …کاش همه چی همینجا تموم شه …کاش …پایانتوجه: قطعه شعری که توی متن استفاده کردم از شعر “پنجره” از کتاب “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” فروغ فرخزاد بود.زیاد سخت نگیرید ، امیدوارم لذت برده باشید♡نوشته: هیناتا
48