...قسمت قبلچند ماه گذشت و بودن در کنار پویا حسابی بهم ساخته بود . اوایل نگران بودم که مبادا بخواد بازیگوشی کنه ولی خیلی به رابطه پایبند بود و به پیشنهاد خودش جفتمون بیرون خونه حلقه انگشتمون می کردیم که مشکلی پیش نیاد و آروم آروم اعتماد من به پویا کامل شد.اواسط اسفند ماه بود که مامانم همش زنگ می زد زودتر درس و دانشگاهو تعطیل کنم و برم خونه چون از عید همون سال دیگه خانواده رو ندیده بودم و هم من و هم اونا خیلی دلتنگ بودیم. اما اصلا دلم نمی خواست پویا رو تنها بزارم ، چون می دونستم رابطش با پدرش به طور کامل قطع شده و با مادرش هم چند هفته یه بار در حد احوالپرسی حرف می زنه و قرار نیست عید بره شیراز ، به همین خاطر به مامانم گفتم که پویا با پدرش قهره و نمی تونه برگرده شیراز و من هم دلم نمیاد تنهاش بزارم و می خوام ببرمش مشهد که مامان گفت خب چه اشکالی داره، پویا هم مثل پسر خودمه با خودت بیارش اینجا و کلی اصرار کرد و نهایتا بهش گفتم ببینم چیکار می کنم . مطمئن نبودم که این کار درسته یا نه! ولی دیدم بد فکری هم نیست ، اینطوری بدون اینکه کسی چیزی از رابطه من و پویا بفهمه ، من می تونم پویا رو به خانوادم نزدیک کنم که اگه باز هم قرار شد برم شهر خودمون دیگه نگران تنها موندن پویا نباشم ، به پویا گفتم مخالفت کرد و همش می گفت:« من خجالت می کشم، خودت تنها برو ، من مشکلی ندارم» . کلی بهش اصرار کردم و در نهایت با کلی خواهش و تمنا قبول کرد. به خواهرم یکتا گفتم که من و پویا داریم با هم میایم اونجا ولی به مامان چیزی نگو چون می خوام بعد از یک سال دوری غافلگیرش کنم. به مامان هم زنگ زدم گفتم که با پویا می ریم مشهد و اگه وقت کنم اواخر فروردین که دو سه روز تعطیله می رم می بینمشون که ناراحت شد ولی در نهایت گفت کار خوبی می کنی دوستتو تنها نمی زاری و ازم قول گرفت که حتما اواخر تعطیلات نوروز چند روز برم پیششون.یه روز مونده به سال تحویل با پویا راه افتادیم سمت سرزمین مادری . بیشتر مسیرو پویا رانندگی می کرد و من هم حسابی بهم خوش گذشت چون یه جورایی اولین تجربه سفر من و پویا بود و تو مسیر چند بار جاهای مختلف و قشنگی توقف کردیم و یه عالمه خاطره ساختیم. عصر رسیدیم ، قبل از اینکه بریم خونه رفتیم یه گشتی تو شهر زدیم که پویا کمی با محل تولد من آشنا بشه و به خواهرم پیامک زدم که اوضاع رو مرتب کنه که داریم می رسیم.رسیدیم دم خونه ، یکتا بندو آب داده بود و به مامان گفته بود که داریم میایم و مامان اومده بود تو حیاط و منتظر من و پویا بود ، منو بغل کرد و بعد هم کلی پویا رو تحویل گرفت ، بابا هم اومد تو حیاط و بعد از روبوسی و خوشامد گویی به مامان گفت :« خانوم این بچه ها خستن انقد سر پا نگهشون ندار». خواهرم اومد به من و پویا خوشامد گفت و بعد به من گفت:« تو مامان بابا رو سورپرایز کردی من هم تو رو سورپرایز می کنم ، بیا تو ببین کی اینجاست»، با پویا رفتیم داخل...انگار همه ی دنیا رو سرم خراب شد ، دلم می خواست از اونجا فرار کنم ولی راه فراری وجود نداشت. خانواده رستگار بودن ، باهاشون سلام علیک کردیم . با نگاهم گشتم ولی علی نبود. خوشحال شدم و با خودم گفتم حتما نیومده ، چند دقیقه نشستیم و مامان ازمون پذیرایی کرد ، دکتر رستگار گفت :« ما فکر کردیم امسال نمی بینیمت و گفتن با پویا جان رفتین مشهد» ، من که توان حرف زدن نداشتم به سختی یه لبخند مصنوعی زدم و گفتم :« قسمت نشد بریم مشهد». سراغ علی رو گرفتم که خاله مهشید (مادرش) گفت:« با دوستای قدیمیش (خانواده رستگار 15 سال تو شهر ما زندگی کرده بودن) رفته بیرون و خبر نداره که شما اومدین اگه بفهمه خیلی خوشحال میشه» ، اینو که گفت هم من و هم پویا بیش از اندازه مضطرب شدیم و شدیدا دست پاچه بودیم، پویا رنگش پریده بود و یک کلمه هم حرف نمی زد ، حتی فکر کردن به این که باید یه هفته با علی چشم تو چشم باشم برام زجر آور بود .مامان گفت من و پویا وسایلمونو ببریم زیرزمین ، خونه ی ما یه زیر زمین بزرگ داره که قبلا اتاق من بود و وقتی کیف و چمدونا رو بردم پائین دیدم که وسایل علی هم همونجاست ؛ دیگه واقعا اشکم داشت در می اومد ، میدونستم نمیتونم کار دیگه ای بکنم چون خونمون سه تا خواب داشت که کاملا اشغال بودن و اجبارا باید من و پویا و علی توی زیرزمین کنار هم می خوابیدیم.بلافاصله بعد از پیاده کردن وسائل از ماشین و بردنشون تو زیر زمین، با پویا از خونه زدیم بیرون که بریم بیشتر شهرو ببینیم ولی در واقع فقط سعی داشتیم دیدارمون با علی رو حتی اگه شده واسه چند ساعت عقب بندازیم ، جفتمون خسته بودیم و رفتیم تو یه پارک و همونجا بستنی خوردیم و بعد هم داخل ماشین کمی استراحت کردیم . همش به خودم بد و بیراه می گفتم چون اگه من خوشمزه بازی در نمیاوردم و به مامان می گفتم که میام خونه ، قطعا علی دیگه همراه خانوادش نمی اومد . بعد از اینکه پویا از خواب بیدار شد بهم گفت :« حالا چیکار کنیم عرشیا؟» بهش گفتم :« نگران نباش عزیزم اتفاقی نمی افته ، مطمئنم علی نمی تونه دیوونه بازی در بیاره چون دلش نمی خواد خانوادش بفهمن که گی هست» ، در حالیکه خودم همچنان خیلی نگران بودم و به شدت از علی خجالت می کشیدم و هنوز هم خیلی دوستش داشتم و می دونستم اگه من و پویا رو با هم ببینه چه حالی می شه . ولی نمی دونستم چه اتفاقی قراره بیافته و چه رفتاری قراره بکنه. با ترس و نگرانی برگشتیم سمت خونه.ریموت در حیاطو زدم و ماشینو بردم داخل ، به پویا گفتم خیلی ریلکس برخورد کنه و یه جوری با علی حرف بزنه که انگار اتفاقی نیافتاده. رفتیم داخل پذیرایی ، علی تنها نشسته بود جلو تلویزیون ، باورم نمی شد این جسم بی روح و لاغر همون علی خوشتیپی باشه که چند ماه قبل در حقش جفا کردم ، خیلی تغییر کرده بود ، بدنش دیگه اون حالت ورزشکاری گذشته رو نداشت و نحیف شده بود ، می دونستم خیانت دیدن آدمو داغون می کنه ولی نه تا این حد . مامانم و خاله مهشید تو آشپزخونه بودن و وقتی متوجه شدن ما برگشتیم اومدن تو پذیرایی و علی که دید اونا دارن میان از جاش بلند شد و با ما دست داد و یه سلام احوالپرسی ساختگی هم انجام دادیم که بقیه شک نکنن ، علی خودش تو این مورد پیش قدم شد چون مطمئنا دلش نمی خواست کسی متوجه ماجرا بشه. داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم که پویا عذرخواهی کرد و گفت می ره پائین که دوش بگیره . علی حتی یک کلمه حرف نمی زد و فقط به روبروش نگاه می کرد.دوباره حس و حال اون روزای شیراز برام زنده شد ، دوباره مزه تلخ خیانتکار بودن یادم اومد ، دوباره نسبت به علی حس شرمندگی داشتم و بازم روم نمی شد تو چشماش نگاه کنم . کاش علی یه چیزی می گفت ، کاش یه جوری سعی می کرد انتقام بگیره تا شاید حساب بی حساب شیم ولی خب علی فقط سکوت کرده بود و می دونست از این سکوتش بیشتر از هر حرکت دیگه ای اذیت می شم. هنگ کرده بودم ، نمی دونستم چی بگم و چی کار کنم ، اوضاع خوب نبود ، چند دقیقه بعد من هم مثل پویا تصمیم گرفتم که فرار کنم و به علی گفتم با اجازت من می رم پایین که هیچی نگفت و من هم رفتم پیش پویا.رفتم تو اتاقم دیدم پویا دوش گرفته و لباس هاش رو هم عوض کرده و جلوی تلویزیون نشسته و داره گریه می کنه. می تونستم حدس بزنم چرا ناراحته ، من هم با دیدن علی خیلی ناراحت شده بودم ، بلایی که من و پویا سر علی آورده بودیم یه خیانت تمام عیار بود ، دلم می خواست بزنم زیر گریه ولی به خاطر پویا خودمو کنترل کردم و بهش گفتم بیخیال شه و کلی دلداریش دادم که گذشته ها گذشته و کاریش نمیشه کرد و … . پویا بهم گفت یه بهانه ای جور کن برگردیم تهران ، بهش گفتم اگه این کارو بکنم واسه علی خیلی بد میشه و ممکنه خانوادش شک کنن ، پویا هم دیگه اصرار نکرد.من هم دوش گرفتم و رفتیم بالا . بابا و دکتر رستگار هم برگشته بودن و مامان و خاله مهشید شامو آماده کردن و همه دور هم مشغول خوردن شدیم. اگه چند سال پیش بود حتما من و علی غذامونو می بردیم تو حیاط می خوردیم و کلی می خندیدیم و بهمون خوش می گذشت ، ولی حالا یه مهمون ناخونده اومده بود و همه چیزو عوض کرده بود ،پویا . پویایی که قلب منو تسخیر کرده بود ، حس می کردم اگه یه روز نبینمش می میرم ، حس می کردم اگه یه روزی بهم بگه دوستم نداره دنیا به آخر می رسه ، اگه شبها تو بغل همدیگه نبودیم اصلا خوابمون نمی برد ، اگه صبح ها که چشمامو باز می کردم اون صورت ماهشو نمی دیدم زندگی برام بی معنی می شد ، آره ، این پسر بند بند وجودمو مال خودش کرده بود . به این چیزا که فکر می کردم دلم می گرفت ، چون می دونستم علی هم همچین احساساتی به پویا داشته و شاید هنوز هم داره و حتما بعد از این که پویا رو از دست داده بخشی از وجودش هم از بین رفته ، باورم نمی شد که خود لعنتیم باعث و بانی همه ی این اتفاقات هستم ، باورم نمی شد. اون شب نه من و نه علی و پویا اشتها نداشتیم ، ولی به زحمت چند قاشقی غذا خوردیم که خیلی تابلو نشیم .به چشم به هم زدنی وقت خواب رسید ، اول علی رفت پائین ، بعد که مامان به من اشاره کرد که ما هم بریم پائین ، من و پویا هم رفتیم ، علی یه گوشه واسه خودش رخت خواب پهن کرده بود و ظاهرا خوابیده بود اما من مطمئن بودم که بیداره ، دلم نمی خواست در حضور علی کنار پویا بخوابم ، ولی نمی تونستم خیلی هم ازش دور باشم بنابراین به پویا گفتم بره رو تخت تک نفره ای که مال من بود و از علی دور بود بخوابه و من هم رو زمین کنار تخت واسه خودم تشک پهن کردم و چشمامو بستم. پویا مدام با گوشیش ور می رفت و نور گوشیش اجازه نمی داد من بخوابم ، ازش خواهش کردم کمی نور گوشیشو کم کنه ، من دائم فکرم درگیر بود که این چند روز چه اتفاقی قراره بیفته و نگران بودم که کسی از قضیه خبردار نشه و حتی تصمیم گرفتم در این مورد با علی حرف بزنم و ازش بخوام در حضور بقیه ظاهرو حفظ کنه . من آروم آروم داشتم می خوابیدم ولی پویا همچنان سرش تو گوشی بود ، به شوخی بهش گفتم :« مرتیکه بگیر بخواب ، ساعت یک نصف شبه »که گفت :«الان کارم تموم می شه».ساعت حدود 9 صبح بیدار شدم ، مدت ها بود انقد نخوابیده بودم و جالبتر اینکه علی و پویا که جفتشون خیلی سحرخیز بودن هم هنوز خواب بودن ، رفتم بالا دیدم کسی نیست ، مامان بهم پیامک زده بود:« ما می ریم وسایل سفره هفت سین رو بگیریم شما آقایون هم هر وقت بیدار شدید ، صبحونتون رو میز داخل حیاط آمادست» . من رفتم طبق عادت همیشگی کمی پویا رو نوازش کردم که بیدار شه ولی ظاهرا خسته تر از این حرف ها بود ، بوسیدمش و پا شدم برم تو حیاط صبحونه بخورم که دیدم علی داره با خشم و شاید هم حسرت و نفرت بهم نگاه می کنه ، کاملا حق داشت ، هیچی نگفتم و رفتم بالا. بعد از چند دقیقه دیدم علی هم اومد داخل حیاط و بهم سلام کرد و صبح بخیر گفت ، تعجب کردم ، جوابشو دادم و نشست روبروم ، کمی به خودش رسیده بود و صورتشو اصلاح کرده بود و ظاهرش بهتر شده بود . ازش می ترسیدم، صبحونم کوفتم شد ، دائم منتظر بودم یه حرکتی بکنه یه چیزی بگه . پویا هم چند دقیقه بعد اومد و کنار من نشست و یه صبح بخیر گفت و هم من و هم علی جوابشو دادیم ، انتظار نداشتم علی جوابشو بده .داشتیم صبحونه می خوردیم که خانواده رسیدن ، بابا و دکتر رستگار اومدن سر میز و مشغول خوردن شدن و کمی جو بهتر شد. گوشیمو نگاه کردم دیدم ندا (خواهر علی) بهم پیامک داده:« اگه ممکنه چند لحظه بیا تو پذیرایی کارت دارم» رفتم تو خونه دیدم یه گوشه نشسته و مامان ، خاله مهشید و یکتا هم مشغول چیدن و تزئین سفره هفت سین بودن ، گفتم:« جانم ندا جون » گفت :« عرشیا در مورد علی باید یه چیزایی بهت بگم ، پارسال که تو از شیراز انتقالی گرفتی ، علی یه مدت شدیدا افسردگی گرفت و مدتها تحت درمان بوده و اگه ممکنه هواشو داشته باش» از خودم بدم اومد ، ندا اگه می دونست داره از مسبب افسردگی برادرش درخواست کمک می کنه حتما شوکه می شد ، چه موجود عجیبی شده بودم ، دیگه خودم هم خودمو نمی شناختم . به ندا گفتم همه چی اوکیه و هوای علی رو دارم و ناسلامتی من و علی با هم داداشیم و … ، خیالت راحت ، نگرانش نباش.حرف هام با ندا که تموم شد ، مامان بهم اشاره کرد برم تو اتاق ، مامان مثل یکی دو روز گذشته خیلی خوشحال بود ، گفتم : « بله مامان » گفت :« راستش دیروز مهشید یکتا رو واسه علی از من خواستگاری کرده و گفتم به عنوان برادر بزرگتر یکتا باید در جریان باشی » ، انگار لال شده بودم ، دوست داشتم مامان بگه شوخی کردم ، دوست داشتم این حرف هایی که شنیدم یه کابوس باشه ولی متاسفانه نقشه ی انتقام علی از چیزی که فکر می کردم ترسناکتر بود ، انتظار هر چیزی جز این حرکت رو داشتم ، مامان که متوجه شد من به هم ریختم ، گفت :« چیزی شده؟؟ چیزی از علی می دونی ؟» گفتم نه مامان چیزی از علی نمی دونم ولی مطمئن باش اگه به درخواستش جواب مثبت بدین ، بزرگترین اشتباه زندگیتونو مرتکب شدین. مامان تعجب کرد گفت : « تو که علی رو خیلی قبول داشتی و رو سرش قسم می خوردی ، حالا چی شده که اینجوری می گی » گفتم: « مامان من فقط نظرمو گفتم و یقین دارم یکتا و علی به درد همدیگه نمی خورن و اگه با هم ازدواج کنن ، به یک سال نکشیده زندگیشون از هم می پاشه ، ضمنا یکتا هنوز 19 سالشه و خیلی مسخرست که بخواید در مورد ازدواجش حرف بزنید ، پس سعی کن با رفتارت به خانواده رستگار بفهمونی نباید این بحثو ادامه بدن» . مامان گفت :« من این پسرو از بچگیش می شناسم ، خیلی با شخصیته و از همه مهمتر ، خانوادش آدمای درست و حسابی هستن و نمی تونم همینجوری ردش کنم بره» . اعصابم بهم ریخت ، سرم درد می کرد ، حرفی واسه گفتن نداشتم ، ای کاش می شد زل بزنم تو چشمای مامان و همه چیو بگم ولی … . از اتاق رفتم بیرون.رفتم تو حیاط که دیدم پویا یه گوشه نشسته و داره آهنگ گوش می ده و ظاهرا سرحال نیست . رفتم کنارش نشستم . بهم گفت :« دیشب که با گوشیم ور می رفتم داشتم با علی چت می کردم ، بهم گفت که از یکتا خواستگاری کرده و تهدید کرد زندگی من و تو رو نابود می کنه» گفتم :«من هم همین الان خبردار شدم» پویا گفت:« برنامت چیه؟»گفتم :«باید فکر کنم ببینم چیکار می شه کرد.» نیم ساعت بعد علی به گوشی خودم پیامک زد که :« یا پویا رو بهم پس می دی و آبرو و آینده خواهرتو حفظ می کنی یا من که آب از سرم گذشته تا ته این راهو میرم » .علی تصمیم خطرناکی گرفته بود ، با خواستگاری از یکتا منو تحت فشار قرار داده بود. هم من و هم علی می دونستیم که یکتا به خواستگاریش جواب منفی نمی ده و درواقع علی دستشو رو نقطه ضعفم یعنی خانوادم گذاشته بود . اما من حاضر نبودم پویا رو از دست بدم ، نمی تونستم اجازه بدم آرامشی که به زحمت کنار پویا بهش رسیدمو ازم بگیره ، عشقی که بین من و پویا شکل گرفته بود قابل معامله نبود. رفتم تو زیر زمین لباسامو عوض کردم و رفتم بالا تو پذیرایی ؛ سفره هفت سینو چیده بودن. فقط من و پویا و علی تو سالن بودیم و بقیه تو اتاق ها و آشپزخونه مشغول آماده شدن واسه تحویل سال بودن .منتظر تحویل سال شدم و به علی که دقیقا روبه روم نشسته بود پیام دادم :« اولا بهت توصیه می کنم پای خانواده هامونو به این قضیه باز نکنی چون اگه ماجرا رو بفهمن قطعا شرایط تو از من خیلی بدتر می شه ، ثانیا اینو بدون من پویا رو ازت نگرفتم که امروز بخوای از من پسش بگیری ، پویا خودش به تو بی میل شده بود . بهت اخطار می دم بدون اینکه سر و صدا به پا شه خواستگاریتو از یکتا پس بگیری وگرنه هر اتفاقی بیافته مسئولیتش با توئه و قطعا اجازه نمی دم با آرامش خانوادم بازی کنی ». پیامو که خوند یه پوزخند زورکی زد و برام نوشت :« من می خواستم همه چی بی سر و صدا و بین من و تو تموم بشه ولی مطمئن باش چند وقت دیگه مجبوری پویا رو در ازای پس گرفتن یکتا ، بهم برگردونی جناب عاشق پیشه » . با خشم تو چشمای علی نگاه کردم ، دلم می خواست سرش داد بکشم ولی … آروم بهش گفتم :« مطمئن باش به اون چیزی که می خوای نمی رسی» ، گفت :« خیلی طول نمی کشه متوجه بشی داری اشتباه می کنی عششششقم».بلند شدم رفتم دم اتاق یکتا در زدم و بعد از چند لحظه اومد در اتاقش گفت :« داداش ما(خودش و ندا) داریم واسه سال تحویل آماده می شیم ، اگه ممکنه چند دقیقه دیگه بیا» که بهش گفتم با خودت کار دارم ، چند لحظه بیا بریم تو حیاط. روسری سرش کرد و اومد تو حیاط . بهش گفتم :« آبجی خبر داری … » که یهو پرید وسط حرفم و گفت :« بله مامان دیروز بهم گفت که خاله مهشید چی گفته!» گفتم :« خب نظرت چیه؟؟» گفت :«علی پسر خوبیه و با وجود اینکه خیلی زوده واسه اینکه من بخوام ازدواج کنم اما در کل نظرم منفی نیست و فکر نمی کنم بهش جواب رد بدم » بهش گفتم :« علی اون آدمی که من و تو فکر می کنیم نیست و پشت اون ظاهر مودب و موجهی که من و تو ازش می بینیم کلی حرف نگفته وجود داره و قسم می خورم اصلا به درد همدیگه نمی خورید، من صادقانه و دلسوزانه دارم این حرف ها رو بهت می گم» یکتا تعجب کرده بود و بعد گفت :« از همون اول که اومدی فهمیدم خیلی با علی سر سنگینی ، دعواتون شده؟؟» با لحن جدی بهش گفتم :« یکتا … دعوامون نشده ، این حرفای خاله زنکانه رو کنار بذار ، به خدا علی بدترین گزینه ممکنه ، اصلا تو خجالت نمی کشی با این سن کم شوهر کنی ، مگه تو قرون وسطی زندگی می کنی ، بیچاره اگه دوست هات بفهمن کلی مسخرت می کنن ، دخترای فامیل که هیچکدومشون انگشت کوچیک تو هم نمی شن اگه خبردار شن تو داری شوهر می کنی تحقیرت می کنن و … » این حرف ها رو که زدم ، از چهرش حس کردم تا حدود زیادی حرفم تأثیر خودش رو گذاشته و به احتمال زیاد فعلا از ازدواج و جواب مثبت دادن منصرف شده.همه دور سفره نشستیم ، اولین عیدی بود که پویا کنار من بود ، داشتم اتفاقات مختلفی که تو سال گذشته برام پیش اومده بود رو مرور می کردم و از خدا می خواستم کمکم کنه بتونم از این شرایطی که علی به وجود آورده با دردسر کم بیرون بیام. تو این فکرها بودم که دکتر رستگار شروع کرد به خوندن دعای لحظه تحویل سال ، آخ که چقد قشنگ می خوند ، بابا همیشه داداش صداش میزد و می گفت :« محسن (دکتر رستگار) از برادر هام برام عزیز تره» تو اون لحظه از خدا خواستم همه چی یه جوری ختم به خیر بشه که رفاقت بابا و دکتر رستگار خراب نشه و اصلا متوجه اتفاقاتی که بین من و علی افتاده نشن. سال تحویل شد ، عیدی گرفتیم و رسومات معمول رو به جا آوردیم.نهار خوردیم و همگی از خونه زدیم بیرون ، رفتیم اطراف شهر. من و پویا از خانواده دور شدیم ، دست همدیگه رو گرفتیم و تو چمنزارهای قشنگی که اونجا بود قدم می زدیم، چند شاخه گل واسش چیدم و از حسی که بهش داشتم می گفتم و اون هم با لذت فقط گوش می کرد ، بهش گفتم حاضر نیستم با چیزی عوضش کنم که با بغض برگشت بهم گفت :« حتی با آرامش خواهرت هم منو عوض نمی کنی؟» گفتم :« منظورت چیه؟» گفت:« می دونم علی بهت گفته یا پویا رو انتخاب کن یا خواهرتو» دوست نداشتم پویا از شرط علی واسه پس گرفتن خواستگاریش از یکتا باخبر شه ولی خب دیگه کنترل همه چی از دست من خارج شده بود ، بهش گفتم :« بهتر بود به علی بگی عرشیا جفتشونو می خواد و به تو هم اجازه نمی ده پاتو از گلیمت درازتر کنی» پویا گفت:« اگه مجبور شی انتخاب کنی ، کدومو انتخاب می کنی ؟ منو یا … » چند لحظه فکر کردم، پویا راست می گفت باید انتخاب می کردم چون احتمالا در نهایت فقط یکیش مال من می شد ، کدومو باید انتخاب می کردم؟ آینده ی خواهر عزیزتر از جونم یا زندگی کنار پویا ؟؟ گیج شده بودم ، حرف زدن برام سخت شده بود ، دوست نداشتم به این سوال لعنتی فکر کنم، اصلا چرا من باید مجبور باشم همچین انتخاب تلخی بکنم ، می دونستم هر کدومو از دست بدم تا آخر عمر دیگه نمی تونم طعم خوشبختی رو بچشم ، گوشیم زنگ خورد ، بابا بود گفت زود برگردید پیش ما ، خانواده زیرانداز پهن کرده بودن و نشسته بودن . برگشتیم سمتشون . پویا هم دیگه چیزی نگفت، احتمالا می خواست بهم وقت بده که بتونم بهترین تصمیم ممکنو بگیرم. ولی من اصلا دلم نمی خواست به اون سوال مزخرف حتی فکر کنم ، واقعا نمی تونستم هیچ تصمیمی بگیرم ، نمی تونستم … .دکتر رستگار مشغول حرف زدن بود و بقیه هم به دقت گوش می کردن ، از خوبی های ازدواج می گفت و:« اینکه خانواده ها باید در سطح هم باشن و سعی کنن بهترین فرد رو واسه بچه هاشون انتخاب کنن. بعد هم ادامه داد من خیلی فکر کردم و دیدم که یکتا که مثل دختر خودمه و علی آقا خیلی به هم میان و وصلت بین این دو تا خانواده یه اتفاق خیلی عقلانی و درسته » بعد هم نظر بابا رو پرسید که بابا گفت :« محسن جان یکتا دختر خودته و اختیارش هم دست توئه و کی بهتر از تو و خانواده ی تو … » بعد هم با کلی تعریف تمجید از خانواده دکتر رستگار گفت :« تو این دوره و زمونه دخترا خودشون تصمیم می گیرن که کیو انتخاب کنن و در واقع ما خانواده ها مسئول تشریفات هستیم» ، بعد هم همه خندیدن. نهایتا گفت :« محسن جان اگه اجازه بدی ما یه فرصت یک ماهه به یکتا خانوم بدیم که فکراشو بکنه » یکتا هم مثل بچه های دبستانی لپ هاش سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پائین. همه با پیشنهاد بابا موافق بودن و قرار شد یکتا طی یک ماه تکلیفو مشخص کنه.به هر بدبختی که بود اون چند روز تعطیلات هم تموم شد . حسابی رو مغز یکتا کار کردم و از بدی های ازدواج تو سن پایین گفتم و کلی از علی بد گفتم و خیالم راحت بود که جوابش قطعا منفیه. با پویا برگشتیم تهران و زندگی روال عادی خودشو پیدا کرده بود. و فکر کردم همه چی تموم شده ولی اوخر فروردین بود که مادرم باهام تماس گرفت و گفت :« یکتا فکراشو کرده و می خواد یکی دو سال با علی نامزد باشه بعد هم با همدیگه ازدواج کنن» ، قفل کردم ، حس می کردم استخون هام خورد شدن ، واقعا هیچکس حالش از من بدتر نبود ، علی بازی خطرناکی رو شروع کرده بود ، بعد از یکی دو روز علی بهم اس ام اس زد:« فکراتو کردی ؟ یکتا یا پویا؟» جوابشو ندادم، دم غروب بود ، حالم خوش نبود ، از خونه زدم بیرون ، باید فکر می کردم ، باید قبل از اینکه قضیه علی و یکتا علنی بشه و فک و فامیل خبر دار شن، فکرامو می کردم ، بی هدف قدم می زدم و دنبال راه حل بودم ، یکتا که این وسط هیچ گناهی نداشت، اون بیچاره از همه جا بی خبر بود ، نمی تونستم با آبرو و آینده خواهرم بازی کنم ، دو راهی عجیبی بود که قطعا واسه هر کسی اتفاق نمی افته ، یه طرف آبجیم بود یه طرف عشق زندگیم!!! کدومو باید انتخاب می کردم .بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم برگشتم خونه ، پویا گفت فکراتو کردی؟ جوابشو ندادم ، اما من تصمیممو گرفته بودم و انتخابمو کرده بودم . رفتم خوابیدم ، روز بعد بابا باهام تماس گرفت گفت:« پس فردا مراسم خواستگاریه و تو هم باید باشی » بعد هم به گوشی پویا زنگ زد و پویا رو هم به عنوان رفیق من و علی دعوت کرد . خداروشکر قرار بود تا چند ماه قضیه خواستگاری رو به فامیلامون نگیم . علی بهم پیام می داد :« چه غلطی داری می کنی ؟ ناموست یا پویا؟» پویا هم بهم فشار می آورد که می خواد ازم جدا بشه و دلش نمی خواد زندگیمو خراب کنه و همون هندی بازی های همیشگی که تو اینجور مواقع بین عاشق و معشوق اتفاق می افته ، نمی تونستم تو چشم های پویا نگاه کنم ، حس می کردم این همه فشار و بدبختی داره ذره ذره منو نابود میکنه .روز نحس رسید ، ساعت حدود ده صبح راه افتادیم و عصر من و پویا رسیدیم خونه ی بابام اینا و واسه مراسم آماده شدیم ، یکتا مدام ازم فرار می کرد و باهام چشم تو چشم نمی شد ، مامان کلی تدارک دیده بود ، بابا هم خوشحال بود که داره به یکی از آرزوهاش می رسه ، آرزوی دیگش هم این بود که من با ندا ازدواج کنم ، بیچاره بابام ، چه آرزوهای محالی تو ذهنش بود.خانواده رستگار رسیدن، ظاهرا روز قبل ، از شیراز اومده بودن و رفته بودن خونه خواهر دکتر رستگار که نزدیک خونه ما بود ، علی دائم بهم پیام می داد و هشدار می داد که زندگی خواهرتو نابود نکن. چای خوردیم و دکتر رستگار نبض مجلسو دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن ، بعد هم با بابا چند دقیقه ای تعارف تیکه پاره کردن و به محض اینکه مهشید خانوم می خواست هدیه هایی که واسه یکتا گرفته بود رو بهش تقدیم کنه ، من از جام بلند شدم و گفتم :« با اجازه ی جمع من چند کلمه حرف دارم» جو انقدر دوستانه بود که کسی از این حرکت تعجب نکرد و فکر کردن شاید من می خوام به عنوان برادر عروس چیزی بگم . گفتم :« متأسفم که باید این چیزا رو خدمتتون بگم ولی دیر یا زود خودتون متوجه می شدید ، گفتن این حرف ها سخت ترین کاریه که من باید تو زندگیم انجام بدم اما چاره ای نیست . سال گذشته که من رفتم شیراز درس بخونم ، اتفاقاتی بین من ، علی و پویا جان افتاده که خوشایند هیچکس نیستن ، همه ی شما حق دارید در جریان باشید که ما سه تا هیچ میلی به جنس مخالف نداریم و به صورت کاملا غیر ارادی فقط به همجنس خودمون وابستگی عاطفی پیدا می کنیم و مراسم امشب هم فقط یه نمایشه ، چون علی می خواد از من انتقام بگیره ، علی و پویا با هم رابطه داشتن و زمانی که من رفتم شیراز از هم جدا شدن و بعدش من و پویا وارد رابطه شدیم و علی هم حس می کنه من با این حرکت بهش خیانت کردم و به همین دلیل از یکتا خواستگاری کرده که منو تحت فشار قرار بده که رابطمو با پویا قطع کنم» همه شوکه شده بودن ، حتی پویا و علی هم انتظار همچین اتفاقی رو نداشتن ، بعد از چند لحظه سکوت ، خاله مهشید گفت :« نمی تونی همچین تهمتی به پسر من بزنی» ، علی گفت:« مامان تهمت نیست ، هر چی که گفت درسته». بابام بلند شد اومد روبروم ایستاد ، اشک تو چشماش جمع شده بود ، کاش می مردم و تو اون حال نمی دیدمش و همونطور که انتظار داشتم یه سیلی به من زد و زیر لب گفت :« آشغال بی همه چیز» و رفت تو اتاقش ، خاله مهشید هم سر علی داد می کشید و میزد تو گوشش و با صدای بلند گریه می کرد می گفت :« بگو که عرشیا داره دروغ می گه» علی هم چیزی نمی گفت و فقط آروم اشک می ریخت ، دکتر رستگار هم که رنگش پریده بود ، به من نگاه کرد و گفت :« پسرم همه ی این هایی که گفتی حقیقت داره؟» سرمو پائین انداختم و گفتم :« متأسفانه بله عمو جان» یکتا گریه کنان دوید رفت تو اتاقش ، مامان برگشت به من گفت :« فکر نمی کردم انقدر پست باشی» گفتم :« مامان من انتخاب نکردم که اینطوری باشم و … » که پرید وسط حرفم و بهم گفت:« خفه شو و از خونه ی من گم شو برو بیرون» ، منتظر همچین اتفاقاتی بودم و می دونستم وضعیت فرهنگی خانوادم با وجود اینکه همگی تحصیلکرده هستند اجازه نمی ده شرایط منو درک کنن . به خاطر حرفایی که بهم زده بودن ناراحت نبودم ، ناراحتیم فقط به خاطر این بود که همه ی امیدشونو نسبت به من از دست داده بودن ، من و پویا از خونه زدیم بیرون ، پویا هنوز شوکه بود ، بهم گفت :« این چه کاری بود کردی؟» بهش گفتم :« نتونستم بین تو و یکتا یکی رو انتخاب کنم ، ترجیح دادم خودمو قربانی کنم که هیچکدومتون به خاطر من اذیت نشید» ، گفتم:« اینطوری قبل از اینکه آبروی خواهرم تو فک و فامیل بره و علی اذیتش کنه و شاید حتی یه طلاق تو شناسنامش ثبت شه از مخمصه بیرون کشیدمش و تو رو هم از دست ندادم ، تو فکر بهتری داشتی؟ » پویا خیلی آروم شروع کرد به بوسیدن من و اشک می ریخت بعد هم گفت:« متأسفم اگه به خاطر من تو دردسر افتادی» بهش گفتم :« دیوونه ، مگه من غیر از تو از این دنیا چی خواستم ؟ فکر کردی راحت از دستت می دم؟» شب رفتیم هتل ، علی بهم زنگ زد ریجکت کردم ، دوباره زنگ زد ، ناچار جوابشو دادم بی مقدمه گفت:« کار درستی کردی و بار سنگینی رو از دوش من برداشتی ، ازت بابت این حرکتت ممنونم . هم خودت و هم پویا بدونید که بخشیدمتون و سعی می کنم چیزائی که پیش اومده رو فراموش کنم ، شما دو تا هم من و هم اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کنید و فکر کنید اصلا منو نمی شناختید و فقط کنار هم خوش باشید ، تو هم اینو بدون که پویا ارزشمندترین هدیه ایه که خدا بهت داده ، پس مثل من راحت از دستش نده و کنارش بمون » ازم خواست گوشی رو بزارم رو اسپیکر که با پویا هم حرف بزنه، در حالیکه داشت گریه می کرد به پویا گفت :« عزیزم امیدوارم خوشبخت بشی ، عرشیا تکیه گاه فوق العاده ایه و می دونم که لیاقت تو رو داره و مطمئنم همیشه کنارش خوشحالی ، قدرشو بدون ، تا آخرین لحظه ی زندگیم به یادتم » بعد هم گوشی رو قطع کرد ، رفتم کنار پویا رو تخت دراز کشیدم ، بغلش کردم و بوسیدمش و ازش بابت مدتی که بهش سخت گذشت عذرخواهی کردم و بهش قول دادم که نهایت تلاشمو بکنم که از این به بعد در کنار من آرامش داشته باشه. همونجا به خودم گفتم حق با علیه ، نباید از دستش بدم ؛ پویامو محکمتر بغل کردم و بهش گفتم :« دیوونه ، تا آخر دنیا مال من باش » .نوشته: lover
51