با من سخن از سکس بگو

...قسمت قبلسلام دوستان‌.جواب توهینای آدمها رو سعی میکنم ندم. اما لازمه توصیح بدم اسمم امیر رضاس.یعنی هر دو اسم صدام میزنن.دوم شمارشو که از کارت برداشته بودم تو واتساپ پیداش کردم بلافاصله آنلاین شد پیام دادم. دومین بار منو دید گفت برو دنباال زندگیت کجاش تعجب داشت؟ شما دوماه دلدادگی رو نخوندی؟ این دوبار دیدن دوماه پیشبنه داشته.آخه نمیدونم چرا بعضی از این دوستان انقد دنبال ضعف میگردن؟ میرن داستان بی غیرتی رو میخونن بعد فحش میدن‌.میان عاشقی میخونت فحش میدن.چتونه؟ مشکل از نحوه تربیت شماس یا مکان زندگیتون؟ اگه نمیتونید فرهنگ داشته باشید تشریفتونو ببرید. نخونید آقا نخونید خانوم‌.چه دهن گشاد شما بسته شه چه نشه یه عده میشینن از خودشون و داستانشون میگن.اونام خانواده دارن یعنی چی میبندید به فحش.خجالت بکشید‌. فحش دادن کار خوبی نیس.بگذریمتا اونجا گفتم که تو آلاچیق گفت فقط بغلم کن هیچی نگو.من بغلش کردم‌.وای موهای طلاییش عطر تنش چشمای عسلیش دیوونم میکرد.موهاشو ناز میکردم و قربون صدقش میرعتم.میگفتم تو از کجا پیدات شد شدی هنه کسم.گفت تو از کجا پیدات شد.لبخند ملایمی زد و من هیچی نگفتم. سیر بغلش کردم.صبجونه خورریم و قلیون کشیدیم و برگشتیم.من کل راه ففط دستشو گرفته بودم و میبوسیدم و نگاش میکردم‌ خدایا مگه میشه یکی انقد دلتو ببره.اومدیم مغازه.جدا جدا.گفتم چرا؟ گفت همسایه ها نفهمن.تعجب کردم ولی تو بحرش نرفتم.گفت امیرم من میرم خونه‌.کاری داشتی بزنگ.رفت دو دل منم رفت.نمیدونم اصلا طاقت نداشتم نبینمش.پنج دقیقه دیگه برگشت من بال در آوردم گفتم خبره برگشتی؟ میمونی پیشم؟ دستش یه لیوان شربت بود نصفشو خورده بود‌.از این شربتای نذری.جوابمو نداد‌فقط گفت شربت میخوری جون جون؟ گفتم اره‌.داد نصفه شربتو ب من و رفت.هر چی بگم اون چقد شیرین اومد شربت داد بهم رفت قابل توصیف نیس.یه ساعت دیگه پیام داد جون جونی خسته نباشی.گفتم مرسی چشم عسلی.گفت یه اهنگ برات فرستادم گوش کن.آهنگ بهنام بانی بود.برو برو.یه همچین آهنگ تلخی.اما مگه میشد؟ بهش پیام دادم گفتم چه جهنم چه بهشت. دستتو ول نمیکنم. اگه تو آتیش باشی یا درت میارم یا باهات میسوزم.انگار دلش اروم شده بود.بعد این دلبستگیمون هر روز بیشتر میشد.من شبا میرفتم زیر پنجره.عاشق اینکارم بود. میگفت وقتی میای دیتو پام شل میشه.تمام دلخوشیم این پنجرس‌.هنش ساعت ۱۲ شب منتظرم که بیای. گذشت و تولدش نزدبک بود.فرزانه یه درد پنهونی داشت که من نمیدونستم.خیلی ناامید بود ولی دلم آتیش میگرفت وقتی میدیدم حالش خرابهیه شب قبل تولدش تو فکر بود و داشت باخودکار یه ورق سفیدو حط خطی میکرد‌انگار دردش ب سکوت احتیاج داشت.من چارتا قارچ بزرگو شبیه کیک کردم و چارتا کبریت گذاستم از فر رد کردم یه هو بردم گذاشتم جلوص گفتم تولدت مبارک.فوت کن.وای نمیدونید چه طوری خوشحال شده بود.بغض کرد گریه کرد بعد خندید و رفتیم پشت یخچال و محکم همدیگرو بغل کردیم‌.چنان با عطش و گرم لبامو میبوسید که دنیا انگار واسه من بود. چقد قشنگه این عشق.هر چقدرم عذاب بده ولی بازم قشنگه.فردا صبح بیا سر جاده. همون جای هنیشگی‌ اینسری من گفتم. رفتم مقدمات یه تولد مفصلو آماده کردم‌. صبح شد دوباره من منتظر عشقم بیاد.اومد.مانتوی بنفش روسری خوشگل رنگی .وای دختر چی شدی. دیو نم کردی که.رفتیم کردان همونجا.کیکشو از جعبه دراوردم کادوهاشو غذای مورد علاقشو. انقد ذوق کرده بود که من همیشه غصه میخوردم این چه دردی داره انقد تو خودشه و وقتی خوشجال میدیدمش من بیشتر حالم خوب میشد‌.اونروز عشق بازی ما به نهایت خودش رسید.وقتی موهای پشت سرمو چنکزد و تو گوشم گفت تو فقط مال خودمی. خودم تنهایی.اگه ببینم ب کسی جزمن فکر میکی میمیرم نابود میشم.گفتم دورت بگردم .من جز تو نمیبینم.دیگه کارمون هر روز و هر شب شده بود دلدادگی.کنار هم لذت میبردیم از دنیا و هیچی برامون مهمتر از عشقمون نبود‌. منم تو مغازه واسه خودم جا درست کرده بودم و شب هم همونجا میموندم. یه شب ما دعوامون شد.اتفاقی که هیچوقت نیفتاده بود و با کلی جرو بجث ، اون رفت خونه و منم همونجا خوابم برد.با کلی دلتنگی.که گفتم دیگه تمومه.دم دمای صبح بود بوی عطرش رو حس کردم از خواب که پاشدم دیدم مثل فرشته ها اومده کنارم خابیده! ایخدا انگار دنیا مال من بود.چشمشو بوسیدم. زیر لب گفت من باتو قهرم دوست هم ندارم. محکم بغلش کردم گفتم تو جون منی.نفسم ب نفست بستس.افتادیم ب جون همدیگه و انقد با حرارت و با عشق که دلمون نمیخاست تموم شه. موهای طلاییش و دیوونه شدن من.مست مستش کرده بودم.از نوک انگشتای پاهای نازش میخوردم و میبوسیم تا فرق سرش.جوری از خود بیخود شده بود که قابل وصف نیست. دستاشو حلقه کرد دور گردنم‌. گفت جون جون دبوونم کردی.خیلی بدی. فردا میزاری میری. من میمونم و این همه خاطره و .‌‌…گفتم دورت بگردم من ثانیه ای طاقت دوریتو ندارم. کجا برم.مگه تازه و ساده ب دستت آوردم که بخام برم؟ پا شد. لباسامونو تنمون کردیم و اون رفت و من مغازه رو باز کردم. شب شد و تقریبا مشتری تک و توک میومد. فرزانه پشت دخل داشت حساب کتاباشو جمع و جور میکرد و منم ۱۵ تا پیتزارو داشتم میبریدم که ببرم ب آدرسی که سفارش داده بودن.رفتنی درو قفل کردم. با خنده گفت دیوونه درو چرا قفل میکتی؟ گفتم نفسم عشقم لین موقع شب تنها من نیستم اگه کسی مزاحمش بشه .این جور غیرتی شدن من اون شب مهر تایید زد ب تمام من. و کم کم شروع کرد به حرف ز دن.از مشکلاتش و درد پنهانی که همه این مدت ازم مخعی میکرد.عمری باقی باشه بقیه داستان رو مینویسم .ادامه دارد…نوشته: امیر

58