...قسمت قبل(توجه؛این یک داستان است،نه یک خاطره).کیرم که انگار قصد نداشت از پا بنشینه رو بالاخره با زور و تشر و توسری توی شورتم جا دادم.._فرشید خیلی شیطونیا!نه به اون شب اولت که اصلا پا نمی دادی،نه به امشب که….و بلند و بی پروا شروع کرد به قهقهه زدن و همونطور به طرف کشوی لباسهاش رفت و یک تی شرت برداشت و تنش کرد و من هم با اینکه هنوز هنگ بودم اما از دیدن خندیدن و شیطنتش خندم گرفت بود.×زهرااا،بیاید شام یخ کرردد.فرشید جان بیاید..داخل هال که شدیم آنیتا خیلی بی مقدمه رو به مادرش کرد و گفت:._بیا آرزو لباسمم عوض کردم،خیالت راحت شد؟!+اِوا خدا مرگم بده،آرزو چیه ذلیل مرده،هزار بار بهت گفتم زینب،زینب…_بیخیال مامان،فرشید که غریبه نیست دیگه!الانم ازش بپرسی،شک نکن بهت میگه زن عمو آرزو!+فرشید جان بهش توجه نکن،شما همون زن عمو زینب صدام کن!.با اینکه روی لبهام لبخند بود و از خل و چل بازیهای آنیتا خندم گرفته بود،اما انگار تازه از خواب بیدار شده باشم،حواسم کامل درگیر آنیتا بود!صحنه در آوردن تاپ و نمایان کردن اون سینه های گرد و سفیدش،حالم رو دگرگون می کرد.انگار که مزش زیر زبونم گیر کرده باشه،دیگه واسم اهمیتی نداشت که من الان اینجا چیکار می کنم!با دیدن آنیتا یک حس عجیب و غریبی سراغم اومده بود که هیچوقت تجربش نکرده بودم!حسی که انگار تو اعماق وجودم پنهون بود و از یاد برده بودمش و حالا با دیدن این دختر،به سراغم برگشته بود!حسی که توی هزارتوی مغزم گم شده بود و حالا با لمس دستاش،همه وجودم رو پر کرده بود!برعکس تصور این ده سال که اون رو دختر خشکه مقدس و مذهبی و گره خورده میون افکار مزخرف و توهمات می دیدم،اما انصافا برعکس عمو و زن عمو،کاملا مشهود بود که توی این ده سال،حتا هنوز به اسم جدیدش خو نگرفته بود و اصلا دوستش هم نداشت!چه برسه به چیزهای دیگه!اون شب فرشید همونطور که به مامان گفته بود شب کاره و فقط شام اونجاست،به آنیتا و زن عمو هم همین رو گفته بود.پس من باید بعد از شام یکم می نشستم و بعد از اونجا می رفتم.اما،اما یک چیزی،یک حسی،یک نوستالژی قویِ ریشه دوونده توی ذهنم،بهم نهیب می زد که بمونم!.ولی نموندم!.._چه خبر فرشاد؟دیشب چطور بود؟.فرشید بود که وقتی در دو پشت سرش بست،با چهره ای سرحال و چشمانی که برق می زدن،اینها رو گفت..+چیه خیلی سرحالی؟خوشحالی منو انداختی تو هچل؟!چندوقت دیگه باید ادامه بدم؟_خفه شو بابا گوسفند!همچین میگه چندوقت دیگه،انگار الان چندساله داره این کارو می کنه!خوبه فقط یه دفعه رفتی فقط!+اصلا تو بگو نیم دفعه!اصلا تو بگو فقط حرفشو زدیم!تا کی فرشید؟من حسی دارم که از دیشب داره داغونم می کنه!آخه،آخه…_حتما می خوای بگی آخه زنته،آره؟بابا الاغ کدوم زن؟زنی که من اصلا بهش دست نزدم و نخواهم زد؟زنی که فقط یه دوتا جمله عریی خوندن و ازمون چنتا امضا گرفتن و ماهم از روی ناچاری قبول کردیم؟زنی که من متنفرم ازش؟بابا بیخیال!.اما اگه واقعا نمی تونی و هردفعه قراره بیای و بزنی تو خط ناله نفرین،اصلا لازم نیست بری.خودم یه گهی می خورم….در رو پشت سرش بست و نفهمید که من می خواستم بگم آخه من ازش خوشم اومده،آخه من انگار یه گمشده ای رو پیدا کردم!.فرشیدی یا فرشاد؟فرشادی یا فرشید؟آنیتا بود که روی سینه ام نشسته بود و بازخواستم می کرد!یه سوال می کنم جوابمو بده لعنتی.تو کی هستی؟تو کدوم قلی؟تو کدومی کثافت؟….گوشیم زنگ خورد.یعنی در واقع خطی که فرشید بهم داده بود و آنیتا شمارش رو داشت،زنگ خورد.با ترس از خواب بیدار شدم و گوشی رو نگاه انداختم.آنیتا بود.با دیدن اسمش دلم لرزید.تپش قلبم سریعتر شد.بیشتر ترسیدم!._بله+سلام فرشید جونم،خوبی؟_سلام.تو چطوری؟+من خوبم؟میخواستم زودتر بهت زنگ بزنم اما گفتم شاید خواب باشی._نه نه بیدارم خیلی وقته!+اگه بیداری خیلی وقته پس چرا بهم زنگ نزدی؟!_ها؟نه،آخه،آره.آخه فکر کردم خواب باشی!!.و صدای خنده اش جوری بلند شد که مجبور شدم گوشی رو از گوشم دور کنم،اما از صدای خندش خندم بگیره..+کثافت بامزه.خیلی باحال بود.خیلی_چاکریم،ما اینیم دیگه.+فرشید دلتنگتم!_منکه دیشب پیشت بودم+دیشب که فقط یکی دوساعت اینجا بودی.کاش کل شب رو می موندی...دو سه روزی گذشت و ما خیلی سعی کرده بودیم که صمیمی تر بشیم.به فرشید اوکی داده بودم که ادامه می دم و خودخواسته خودم رو بیشتر توی اون منجلاب فرو کرده بودم!حتا اوکی رو جوری داده بودم که یعنی فرشید اصلا لازم نیست تو یکدفعه هم بری پیش آنیتا و من خودم هستم!قرار بود پنجشنبه شب فرشید یعنی من،دوباره برم خونشون و برای بار اول تا صبح اونجا بمونم.دیگه ترس توی وجودم کم شده بود و بیشتر فکر دیدن آنیتا و هم آغوشی باهاش،همه وجودم رو پر کرده بود!با اینکه واقعا برام سخت بود که توی خونه و آژانس و شناسنامم فرشاد باشم و توی خونه عمو و کنار آنیتا و پشت تلفن،فرشید،اما دیگه داشت برام عادی می شد و هرقدر که می گدَشت با اعتماد به نفس بیشتری نقشهام رو بازی می کردم!خوبی ماجرا هم این بود که مامان و زن عمو دیگه مثل قدیم اصلا باهم صمیمی نبودن و خیلی کم به هم زنگ می زدن و یا اصلا با هم صحبتی نداشتن،و این استرس من رو کمتر می کرد،چون اگه غیر این بود،مطمئنا سوتی می شد و آمار فرشید رو به هم می دادن که قطعا با واقعیت هماهنگی نداشت!!از طرفی هم فرشید خیلی خوشحال بود که من قبول کرده بودم که کلا به جای اون برم خونه عمو اینا و دیگه لازم نبود حتا بعضی وقتها خودش بره اونجا!.پنجشنبه حول و حوش ساعت ۶ اونجا بودم.باز عمو نبود،آزیتا قم سر زندگیش بود و فقط من بودم و آنیتا و زن عمو.آنیتا اینبار شلوار استرج تنگی به پا و تی شرتی به تن داشت که با کوچکترین خم شدنی تا ته سینه هاش رو نمایان می کرد!آرایش غلیظی کرده بود که به نظرم بهش نمیومد و اگه زیباترش نکرده بود،اما خب زشتش هم نکرده بود!زن عمو داخل آشپزخونه مشغول بود و من هم با اینکه مثلا جلوی تلویزیون بودم،اما چشمام مدام دنبال دید زدن یرجستگیهای بدن آنیتا بود!انگار نه انگار که مثلا من فرشید بودم و اونم خیر سرم،زنم بود!شاید به خاطر این بود که ته ذهنم هنوز نتونسته بودم خودم رو متقاعد کنم!آنیتا همچنان با مادرش کل کل داشت و بهم تیکه می پروندن!این چیزی بود که حتا فرشید هم توی اون شب اولی که اینجا مونده بود چیزی ازش متوجه نشده بود و دلیلش هم مطمئنا وجود خود عمو بوده که باعث می شد آنیتا کلا آدم دیگه ای باشه و زیاد زبون درازی نکنه!.شام رو خوردیم و نزدیکهای ساعت دوازده،شب بخیر گفتیم و داخل اتاق آنیتا شدیم.زودتر اومده بود و رختخوابهامون رو روی زمین انداخته بود.در رو دوباره قفل کرد.دو سه تا شمع روی میز آرایشش رو روشن و بعد لامپ اتاق رو خاموش کرد.با تمام شوخی خنده هایی که این چند روز مخصوصا از طرف آنیتا باهم کرده بودیم تا شاید یخ بینمون آب بشه،اما قُطر این یخ قدر ده سال بود و هنوز خیلی زود بود که مثل قبل بشیم.من دراز کشیدم و اون رو که پشت میز داشت آرایشش رو تجدید می کرد نگاه می کردم.._آنیتا تو کی اینقدی شدی؟!.با این جمله بندی و مثلا سر صحبت وا کردن،رسما ریدم!.+همون وقتی که تو اینقدی شدی!.و زد زیر خنده..+واسه تو کی اینقدی شده؟!.با حرفش تنم داغ شد.حرارتم زد بالا اما درست مثل یه نوجوون که برای بار اول کُس می بینه،زبونم بند اومده بود!.+عاشق همین نجابتتم تخم سگ.به غیر از اون نجابتت عاشق اون کیرتم هستم.تازه اگه بخوام دقیقتر بگم،عاشق خوردن کیرتم هستم!.با اینکه این حرفهاش باعث می شد هیچی نشده راست کنم و در ادامه،کارمون مخصوصا برای من آسونتر پیش بره،اما از طرفی هم هضم این صراحت کلامش هنوز برام سخت بود.._حالا آرومتر،شاید زن عمو بشنوه.+نترس اون هرشب قبل خواب قرص می خوره و بیهوش میشه!_قرص چی میخوره؟+از همین قرصای خواب دیگه.چه می دونم اسمش چه کوفتیه._یه چی بپرسم آنیتا؟+بپرس_شاید الان وقت خوبی نباشه اما خیلی دلم میخواد بدونم که توی این چند سال شما کجا بودید؟چه بلایی سر خونوادتون اومد؟چرا اینقدر عوض شدید؟.همونطور که لبهای بالا پایینش روی هم می آورد تا رژ لبهاش یکدست بشه،برگشت و نگاهم کرد..+اولا این یه سوال نشد و چنتا سوال شد.دومنم من عوض نشدم،اینا تا تونستن عوضی شدن!_کیا؟+همین ننه بابای کس مغز من!همون خواهر مغز نخودی من!_یعنی چی آخه؟+یعنی چیشو به وقتش بهت می گم،فعلا بیخیال.امشب فقط میخوام به فکر خودمون باشیم!فقط می خوام از هم دیگه لذت ببریم.میخوام تلافی این ده سال لعنتی رو از سوراخای همدیگه بکشیم بیرون!.و با قهقهه ای که زد از پشت دست برد زیر تی شرتش و سوتینش رو باز کرد و بعد از یقه لباسش اون رو کلا خارج کرد و خودش رو انداخت تو بغل من روی زمین و بدون اینکه اجازه بده من حرکتی کنم،لبهاش رو چسبوند روی لبهام.از اینکه جواب سوالهام رو نداده بود خوشحال نبودم اما طعم لبهای تر و تازش و برخورد بدن و خصوصا سینه هاش که به وضوح بزرگی و سنگینی و سفتیشون رو روی سینه هام حس می کردم،همه سوالها رو از ذهنم پروند!فقط ده ثانیه لب گرفتن و برخورد تن به تنمون کافی بود که کیرم سفت بشه و شروع به حرکت کنه!هیچکدوم از دستهاش بی حرکت نبودن و یکی توی موهام چنگ انداخته بود و اون یکی روی بازو و دستم کشیده می شد…بوی عطرش همون بویی بود که دفعه اول به خودش زده بود و اونقدر تحریک کننده بود که حد و حسابی نداشت!بدنش رو از کنارم بلند کرد و کامل روی من قرار گرفت.حالا من به کمر رو به بالا و اون به شکم روی من خوابیده بود و با تمام وجود از هم لب می گرفتیم.دستهام از کمرش سر خوردن و به لپهای کونش رسیدن و از روی استرج اونها رو تو مشت گرفتن.موهای رها شدش دو طرف سر من رو پوشونده بود و صدای ناله ای که از اعماق وجودش شنیده می شد بی نظیر بود.کیر راست شدم هم راستای کسش قرار گرفته بود و با برخوردی سخت اما لذت بخش،هم آغوشی مارو لذت بخش تر می کرد.از جاش بلند شد و نشست و در چشم به هم زدنی شلوار من رو در آورد و بعد بدون صحبت دست زیر تی شرتم انداخت و با کمک من اون رو هم کند و طرفی انداخت.کامل بلند شد و ایستاد.شلوار تنگش و بعد با سرعت تی شرت خودش رو هم از تن بیرون آورد و بدون اینکه نگاه کنه به کجا پرتشون میکنه،به سمتی انداخت.حالا روبروی منی که یا یک شورت روبروش دراز کشیده بودم،فقط با یک شورت ایستاده بود.بدنش فوق العاده بود و در این فوق العاده بودن،سینه های بزرگش بیشتر خودش رو نشون می داد.سایه روشن شمعها توی اون تاریکی روی بدنش می افتاد و نور شعلشون که با هر حرکت آنیتا حرکت می کردن،فضای اتاق رو به طرز عجیبی زیبا کرده بود.سکوت بینمون باعث می شد حتا بتونم صدای تپش قلبم رو بشنوم.از روی شورت کیر خودم رو گرفتم و به بدن و مخصوصا سینه هاش خیره شدم.نشست و پاهاش رو دو طرف پاهای من گذاشت و روی شکمم خم شد و برخورد لبهاش به پوستم باعث شد تمام تنم مور مور بشه.دور نافم و بالای کیرم رو بوسه بارون کرد و من تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که روی کمرش یا توی موهاش روچنگ بیاندازم.بالاتر اومد و از روی شورت کیرم رو گازهای کوچکی گرفت و سعی می کرد تو همون حالت قطر کیرم رو توی دهنش بکنه و با لبهاش فشارش بده.انگشتهاش رو دوطرف شورتم گرفت و یکم،فقط یکم پایین کشیدش.تا حدی که فقط سر کیرم مثل فنر بیرون پرید و همین براش کافی بود تا بلایی سر من و سر کیرم بیاره که تابه حال تجربش نکرده بودم!جوری همون یک تکه رو میک می زد که هر آن انتظار داشتم آبم بیاد و بپاشه روی بدن خودم،اما انگار که متوجه شده باشه،اون رو از دهانش بیرون آورد و اینبار تمام شورتم رو با یک حرکت انفجاری تا روی زانوم پایین کشید،اما برخلاف تصورم که فکر می کردم می خواد شروع به ساک زدن کنه،بلند شد و دستهای من روهم کشید و بلندم کرد تا بنشینم.با نشستن من به پشتم رفت و از پشت گردنم شروع به بوسیدن کرد و بعد از یکی دو دقیقه گردن لیسی با بوسهای ریز و با طمانینش پایینتر رفت.حتما در حالت عادی قلقلکم میومد،اما شهوتی که کل وجودم رو گرفته بود،بعلاوه احساس جدید و خوشایندی که تجربش می کردم،اجازه حسی جز لذت سکس رو نمی داد.کمرم رو بوسید و بوسید و بوسید تا به میانه کمرم و درست روی وسط ستون فقراتم که رسید،متوقف شد!با نوک انگشتش به یک نقطه می کشید و باز متوقف می شد!کیرم دیگه طاقت نداشت و با تمام لذتی که از این ناز و نوازشهاش می بردم اما از طرفی هم منتظر بودم که آنیتا کارش رو تموم کنه و من بتونم به کیرم یک حال حسابی بدم.من در این افکار غرق بودم و اما اون ده بیست ثانیه ای پشتم نشسته بود و دیگه نه حرکتی می کرد و نه دستی روی پوستم می کشید.._آنیتا خوبی؟.جوابی نیومد.به عقب برگشتم و دیدمش که دوزانو روی متکا نشسته و با چشمهای متعجب نگاهم می کنه.راستش اول با دیدنش وحشت کردم،اما خودمو جمع و جور کردم و کامل روبروش نشستم و بازوهاش رو گرفتم.توی اون تاریکی با چشمهاش عمق چشمهای من رو نشونه رفت و خواست چیزی بگه،اما نتونست.بدنش یخ کرده بود.._آنیتا چی شده؟حالت خوبه؟فشارت افتاده؟.نیشخند تلخی که زد،موهای تنم رو سیخ کرد.لبهاش به لرزه افتادن و باز و بسته شدن و بالاخره تمام توانش رو جمع کرد و خیلی آروم گفت:.+تو فرشید نیستی،تو فرشادی،آره؟؟؟!!!ادامه...نوشته: Farhad_so
61