این داستان 5 پارت خواهد بود که نسبتا بلنده قسمتاش یکی از دوستان گفته بود که داستان ها محتوای احساسی نداره منم اینو نوشتم تا از خجالتش در بیامداستان واقعیه و ناقص نمیزارمسلام دوستان بهرام هستم 22 سالمه یه خاطره از سال پیش میخوام تعریف کنم درست یکی ماه قبل قرنطینه من متوجه این موضوع شدم که احتمالا به پسرا هم گرایش جنسی دارم از وقتی 15 سالم بود دوست دختر داشتم یه پسر کاملا عادی و نرمال هستم قدم 182 وزنم 75 مثل همه هم سن و سالام باشگاه میرم و جالب اینجاست که هیچ وقت تو باشگاه اینا تحریک نشده بودم تا اینکه یه روز صبح پاشدم رفتم دانشگاه یکی از همکلاسیام وسط ترم انتقالی گرفته بود به جاش یه پسری به اسم سعید از دانشگاه زنجان به تهران اومده بود خلاصه این آقا سعید هم مثل من کاملا یه پسر عادی بود یه چند سانت از من کوتاه تر و اندامش مثل من وپوستش گندمی و خیلی جذاب چشمای قهوه ای با مژه های بلند که جذاب ترین قسمت صورتشه به نظرم خلاصه سعید همون روز اول که اومد کلاسمون چند نفر از همکلاسیای دخترمون در جا روش کراش زدن و هی دنبال حرف زدن با اون بودن من راستش ازش خوشم نمیومد یه انزجار خاصی ازش داشتم چون جای دوستم اومده بود ناراحت بودم تنها بودم یه روز تو سلف دانشگاه با دوست دخترم داشتیم غذا میخوردیم ساعت 2 بود غذامون که تموم شد پاشدیم داشتیم میرفتیم که خیلی اتفاقی شونم تو راهرو خورد به شونه سعید و سوپش ریخت رو لباسش خیلی عصبانی شد و چندتا حرف پروند منم اولش داشتم عذرخواهی میکردم ولی چون فحش میداد دعوا بالا گرفت سعید یه دونه با مشت خوابوند تو صورتم که زیپ ژاکتش گوشه لبمو پاره کرد و منم البته ساکت ننشستم و یکی هم من خوابوندم …خلاصه وسط کلاس سعید پاشد رفت از همون روز بدم میومد ازش یه روز با امین دوستم رفتیم تماشای مسابقه بدمینتون یکی از دوستای امینکه مسابقه خیلی مهمیم بود، بین استانی بود که اونجا سعید رو دیدم که فهمیدم گویا بخاطر رشتش یه ترم انتقالی گرفته اومده تهران همه چیز از اون لحظه شروع شد سعید حسابی عرق کرده بود زیر نور زیاد باشگاه بدنش داشت میدرخشید واقعا بدون لباس فرم خیلی خوبی داشت خیلی لاغر نبود و کاملا ورزشکاری سیکس پکای خیلی کوچیکی داشت که واقعا ناز بود ست شورت و تاپشم سفید بود که رو پوست گندمی و برنزش خودنمایی میکرد واقعااونجوری که دیدمش یه جوری شدم بعد مسابقه امین گفت که میرم دوستمو پیدا کنم گفتم باشه برو میدونی کجاس ؟گفت تو رختکنن تو نمیای گفتم باشه بزار منم بیام رفتیم رختکن بازیکنا که همونجا سعیدو دیدم ک بالا تنه کاملا لخت بود نمیدونم شیو کرده بود یا چی ولی اصلا مو نداشت و کاملا برق میزد از اونجایی که ازش به اصطلاح خوشم نمیومد زود نگامو ازش گرفتم و ابرومو بالا انداختم انگار که اتفاقی نیوفتاده اونم اومد جلو تو رختکن داد زد که آقای شریفی ارث باباتونو خوردم مگه اگه مشکلی دارین بیاین زود حلش کنیم (یه کم عصبی بود بچم 😅)نمیدونم چی شد که باز بحث بالاگرفت و مثل دفعه قبل یکی دیگه خوابوند تو صورتم که ایندفعه دلم نیومد منم بزنمش سرمو که بالا گرفتم دیدم دماغم داره خون میاد که بی صدا ار اونجا خارج شدم بدون اینکه چیزی بگم یه تیشرتم داده بودن دستم که خون دماغمو باهاش بند بیارم منم واقعا دقت نکرده بودم که چیه دادن دستم رفتم خونه، من تو خونه مجردی با دوستم امین زندگی میکنم که امین زنگ زد گفت امشب خونه نمیاد بعد من رفتم تو روشویی صورتمو که میشستم یهو متوجه تیشرت شدم که یه تیشرت سفید و خونی بود بازش کردم شمارشو دیدم واسه سعید بود اون شب گذشت یه لحظه هم از ذهنم خارج نمیشد نه که عاشقش شده باشما فقط خیلی عصبانی بودم از دستش حتی زیر دوش کلی بهش فحش میدادم و تو خیالاتم باهاش دعوا میکردم رو کاناپه دراز کشیده بودم داشتم کتاب میخوندم که یکی آیفونو زد فک کردم امینه گفتم لابد کلیدش مونده تو خونه رفتم درو باز کنم که سرم توکتاب بود بازش کردم نگا نکردم کیه اومدم نشستم یه شلوارک با یه تاپ اسلش پوشیده بودم یکی دو دقیقه ای نشستم که شروع کردم به غر زدن که تو ادم نمیشی و همیشه کلیدت تو خونه میمونه و…که یه لحظه سعید گفت کی من؟؟ همونجا کپ کردم سکته ناقص زدم بعد میخواستم دهنمو وا کنم که سعید گفت همینجوری سر به هوا باشی سرتو به باد میدی و… خلاصه همه فحشا یادم رفت کلا قیافش یه آرامش خاصی داشت گفتم حتما اومدی معذرت خواهی کنی گفت کون لقت گفتم پس مرض داری بیصدا وارد خونه مردم میشی گفت اومدم تیشرتمو ببرم گفتم شستم پهنش کردم بیا بدم بت رفتم تو بالکن اونم پشت سرم داشت میومد که به لبه در تکیه داد و گفت حالا زیاد که خون نیومد ؟گفتم نه نمردم هنوز میترسم دفعه بعد چشمو در بیاری گفت مگه چند دفعه زدمت گفتم یادت نیس زدی لبمو ترکوندی گفت نه والا کوش گفتم بیا بین جاش مونده که اومد جلو یه قدمی صورتم وایستاد با دقت به لبام نگاه میکرد بعد دستشو گذاشت روی جای زخمش گفت فک کنم اینجا رو زخم کرده باشم قلبم خیلی تند میزد تا حالا با هیچ کدوم از دوست دخترام همچین لحظه عاطفی قوی نداشتیم نزدیک غروب بود هوا خیلی گرفته بود گفتم جاش نره میکشمت، گفت باید مرطوب نگه داری تا خشک نشه ،گفتم مسئولیتش با توعه باید خودت درستش کنی که گفت مطمئنی؟گفتم آره که نزدیک تر شد آروم زبونشو کشید روی لبم …که حس کردم روحمون به هم قفل شد جدی بعد اون لحظه هیچ منطقی برای ادامه کارم نیاز نداشتم لبمو گذاشتم روی لبش و یه بار بوسیدمش چشامو باز کردم که اونم باز کرد چش تو چشم شدیم چشماش خیلی ناز بود خیلی زیاد اینبار دهنمو یه کم بازتر کردم و هر دو لبشو با لبام فشردم زبونشو داخل دهنم کرد و زد به نوک زبونم منم همراهیش کردم دستمو گذاشتم رو پشت گوشش و بیشتر به سمت خودم فشارش دادم بدنشو چسبوند به بدن من بعد یکی دو دقیه زبونمو به زور از دهنش خارج کردم و روی گردنش حرکت دادم خیلی تحریک شده بود خودشو تو دستام ول کرده بود اگه دستمو میکشیدم میفتاد زمین همونطور یه ربع اینا بدون این که بفهمیم داریم چیکار میکنم بوسیدیم یهو مثل برق ازش جدا شدم انگار تازه متوجهش شده بودم یادم افتاد که من یه دوست دختر دارم و این با استاندارد های من جور نیست همونجا بدون هیچ حرفی تیشرتشو برداشت بدو بدو رفت اونروز نتونستم بخوابم حالم خیلی بد بود …پایان پارت اول 😎 🌹نوشته: بهرام
64