۱۴ سالم شده بود دیگه زندگی یکنواخت درونم پر از شهوت چند سالی میشد که با مادر بزرگ پیرم تو محله های قدیمی با خونه های حیاط دار زندگی میکردیم پدر مادرمو از دست داده بودمو همیشه حای خالیشون رو حس میکردمپنجره رو کنار میزدم که یواشکی سیگار بکشم دودشو فوت کنم بیرونکه چشمم به افسانه خانم افتاد زن رشتی چهل سال اندام معمولی صورت معمولی موی مشکی با خالی زیر گونه به شدت از بچه بدش میومد خیلی بد رفتار بچه محل ها به مخض اومدنش فرار میکردندیدم لخت اومده از ایوون خونشون لباس بر میداره تنها دید به خونه افسانه من بودم منم حسابی حال کرده بودمو یواشکی نگاه میکردم که یهو سر افسانه خانم برگشتو سرمو دزدیدم اون روز گذشت من همیشه کارم دید زدن بود که دیگع ندیدمافسانه خانم با مامان بزرگ من سبزی پاک میکردنو خلاصه کمک دستش بود تو محله فقط با من بد رفتاری نمیکرد پاش میوفتاد همه بچه محل هارو میزدیکی از دوستام منو به اصرار اورد که به بچه های محله فوتبال بازی کنیم منم خیلی خجالتی بودمو برای همین دوست زیادی نداشتم یکم که باهم رفیق شدیم اونا از بازی من تعریف کردنو منم میخواستم خودمو ثابت کنمدروازه تیم حریف پنجاه متری خونه افسانه خانم بود منه جوگیر شوت زدمو باعث شد شیشه بشکنه دو سه نفر سریع فرار کردنو به سمت خونشون منو دو نفر با صاحب توپی موندیم که پشت ماشین قایم شده بودیم هی میگفت علی باید بری توپمو بیاری یالا و هی اصرار از بچه های دیگه که ما دیگه توپی نداریم نمیتونیم بازی کنیم تا در خونه باز شد همشون فرار کردنو من موندم روبه روی افسانه خانمبا چشم ابرو مشکی چادر گل گلی که دستش بود بهم نگاه میکرد که تو پاهامو سست کرده بود گفت بیا اینجا ببینم رفتم جلو گفت تو توپ زدی گفتم بله گفت بیا تو چهرش اعصبانیت موج میزد رفتم تو وایساد تو ایوون گفت بیا با دستت شیشه هارو جمع کنگفتم چشم شروع کردم جمع کردن وقتی تموم شد بالا سرم بود گوشمو گرفت گفت تو همونی که دم پنجره چشم چرونی میکنی گوشم درد گرفت گفتم نه گفت دروغ نگو میدونم بچه خانم فلانی هستی مامان بزرگمو میگفتهیچی نگفتم گفت بیام به مامان بزرگت بگم گفتم نه ببخشید خواهش میکنم دفه اخرم بود زدم زیر گریه گفت بسه بسه برو بیرون از خونه من منم با سرعت اومدم بیرون دیدم دوستام گفتن توپ چی شد گفتم الکی فردا گفت بیا بگیر شوهرش تو پمپ بنزین کار میکردکلا خیلی استرسی بودمو اون شب این ماجرا ها به استرسم اضافه کرده بود جوری که از فکر خیال احتمالات زیاد نصف شب خوابم بردفردا عصر بچه ها اومدن در خونمون گفتن باید توپ بگیری دوست نداشتم مامان بزرگم بفهمه چون میترسیدم افسانه به مامان بزرگ بگهرفتم در زدمو بعد چند دیقه اومد دم در که بچه ها جیم شدن گفت باز که تویی گفتم توپ بچه همسایه رو میخوام گفت بیا توچادرشو گذاشت کنار با تیشرت یک دامن بود مچ پاهای سبزش پیدا بود که یک پا بند بسته بودنشست رو مبلش گفت کفشاتو در بیار بیا تو رفتم تو گفت توپ زیر مبله دولا شو بردار منم دولا شدم رو به روی پاهاش که نزاشت بردارمگفت من از تو معذرت خواهی نشنیدم گفتم چی گفت نشنیدم از دل من دربیاری سه تا خطا داشتی گفتم ببخشید و از پایین بهش نگاه میکردم گفت از پاهامم معذرت خواهی کن گفتم چی گفت دیروز یک تیکه شیشه کف پاهامو زخم کرد بوسشون کن معذرت بخواه ازشونگفتم من نمیتونم گفت خیلی خوب پس مشکلمون رو میریم پیش مامان بزرگت حل میکنیم چادر برداشت گفتم نه افسانه خانم غلط کردم هرچی شما بگین از مامان بزرگ خجالت میکشیدم باز برکشت رو مبل گفت پس ببوس پاهاش سبزه بود استخونی با لاک سفیدگفت سجده کن سجده کردم لبمو گذاشتم رو پاهاش بوس کردم اومدم بالا دهنمو پاک کردم گفت حالا حالا ها باید ببوسی تا ببخشم زود باش باز منو برگردوند پاهاش به خورده بود میداد منم هی بوس میکردم میگفت یالا یالا میخواستم بیام بالا که اون پاشو گذاشت رو سرم نزاشت داشت حالم بهم میخورداومدم بالاخره بالا توپ داد دستمو یک جفت جوراب سفید اسپورت سفید که خونی شده بود بهم داد گفت فردا جورابامو تمیز ازت میخوام برو جوراباشو قایم کردم جوراب های اسپورتش بود بو میدادنصف شب برا اینکه کسی نفهمه تو دستشویژ حیاط شروع کردم به شستن. انقدر ساده بودم که نمیدونستم تمیز نمیشهفردا با ترس لرز همون ساعتی که گفته بود رفتم در خونش که نیمه باز بود از ایفون گفت بیا تو منتظرم بودبهم گفت داشتم چادر سرم میکردما با تته پته گفتم افسانه خانم به خدا هرچی کردم تمیز نشد گفت چی؟ تمیز نشد من این جورابای مورد علاقم بودبیا تو ببینم کفشامو در اوردم رفتم تو گفت تشت ابو بزار وسط ببینم منم اب کردم گذاشتم وسط چند جفت جوراب اسپورت شیشه ای انداخت جلو م گفت بشین خودش رو به روی مبل نشست گفت بشور ببینم چطوری شستی که نرفته جورابش بوی تندی میداد اومدم بکنمش تواب که پاشد گفت اینطوری تمیز نمیشه گرفت گفت اول باید بوشو از بین ببری گفتم چطوری گفت باید انقدر بو بکشی تا تموم شه گفتم چی اینا بوی خیلی بدی میده گفت به بوش عادت میکنی سرمو گرفت با دماغش جورابشو گذاشت جلو دماغم دید دارم با دهن نفس میکشم اون یک لنگشم گذاشت دهنمبا خشونت میگفت بو بکش زود باش منم نفس کم اورده بودم گفت حالا کلشو باید زبون بکشی به زور گفت زبونمو بدم بیرون میکشید روی زبونم تلخی عرق پاهاش بوی تندش. هی اوق میزدم گفت یکبار دیگه اوق بزنی تنبیه داریخیلی جلو خودمو گرفتم که نشد دستمو گرفت منو برد تو اتاق بالا که اسباب های اضافه توش بود حوراب هاشو جمع کرد به زور تو دهنمو چسپ رو پچیشد دور دهنم زورش هم خیلی زیاد بودمنو خوابوند گفت توله سگ انقدر تو دهنت میمونه تا بوش رو پرستش کنی از رفتارش میترسیدم پاهاشو گذاشت روصورتمو له میکرد دلیل کارشو نمی فهمیدمو التماس میکردمجورابا رو از دهنم دراورد گفت حالت پاهامو لیس بزن کف پاشو گذاشت دهنم گفت زبونتو در بیار اشغال از ترس هرچی میگفت گوش میدادم پاهاشو میکشید روز زبونم گفت از این به بعد از بوی پاهام بد بگی یه کاری میکنم مرغ اسمون به حالت گریه کنهزود باش …نوشته: پسرک
182