“حواس پنجگانهام کار میکرد، اما نمیتونستم حرکت کنم و حرف بزنم. مطمئن بودم که پانیذ و پرهام، چیز خورم کردن. نباید باهاشون تو خونه تنها میشدم. پرهام اومد بالا سرم. بدون اینکه حرف بزنه، شروع کرد به لُخت کردنم. هم زمان به چهرهام نگاه کرد و گفت: خودت گفتی چون متاهلی، راحت تر میتونم بکنمت. از کون پانیذ خسته شدم. دلم هوس کُس تو رو کرده. همیشه با حسرت، به کُس و رونای خوشگلت نگاه میکردم و امروز، بالاخره به آرزوم میرسم.پانیذ از بالا سر نگاهم کرد و گفت: وقتشه تو هم بیایی تو بازی. نگو که ته دلت دوست نداری. مطمئنم هر شب به صحنه سکس من و پرهام فکر میکنی.پانیذ پاهام رو بالا گرفت. پرهام کیرش رو گذاشت توی شیار کُسم و گفت: کی فکرش رو میکرد اولین کُسی که بکنم، کُس آبجی بزرگه باشه.بعد یکهو کیرش رو فرو کرد توی کُسم. بالاخره حنجرهام کار کرد و با تمام توانم جیغ زدم.”سراسیمه از خواب پریدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم. چند دقیقه گذشت تا یادم بیاد کجا هستم. روی تختخواب اتاق دوران مجردی خودم بودم. این بار سفر پدر و مادرم طولانی تر شده بود و از من خواسته بودن که پانیذ و پرهام رو تنها نذارم. شایان هم از اون طرف، درگیر پدرش بود. پیشنهاد داد که چند مدت، من بیام پیش پانیذ و پرهام و خودش هم پیش پدرش باشه. هیچ دلیلی برای مخالفت با شایان نداشتم. چون چیزی از اتفاقی که بین من و خواهر و برادرم افتاده بود، بهش نگفته بودم. تصمیم قطعی گرفته بودم که به هیچ وجه اجازه ندم کَسی از رابطه پرهام و پانیذ باخبر بشه، حتی شایان.قفل اتاقم رو به آرومی باز کردم. وارد آشپزخونه شدم. شیشه آب رو از داخل یخچال برداشتم. همینکه درِ یخچال رو بستم، پانیذ مثل روح، جلوم ظاهر شد. ترسیدم و شیشه آب از دستم افتاد روی زمین. پانیذ از ترس من تعجب کرد و گفت: وا چته تو؟پرهام سریع خودش رو به آشپزخونه رسوند و گفت: چی شده؟یک نگاه به سر تا پای پانیذ انداختم. فقط تاپ و شورت تنش بود. یک نفس عمیق کشیدم و رو به پرهام گفتم: چیزی نشده. شیشه آب از دستم لیز خورد.خواستم برم و از داخل بالکن، جارو و خاکانداز رو بیارم که حواسم نبود و پام، روی شیشه شکسته رفت. سریع پام رو برداشتم اما شیشه کار خودش رو کرد و کف پام، زخمی شد. پانیذ چشمهاش گرد شد و گفت: معلوم هست تو چت شده؟پرهام دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: از اینور بیا تا بیشتر به خودت صدمه نزدی. اگه زخمت عمیق باشه، باید ببریمت درمانگاه تا بخیه بزنن.ناچارا دست پرهام رو گرفتم. کمک کرد و نشستم روی صندلی کنار اُپن آشپزخونه. جلوم زانو زد و پام رو با دستهاش بالا برد و رو به پانیذ گفت: چراغ رو روشن کن.بعد از روشن شدن چراغ، کف پام رو با دقت بررسی کرد و گفت: شانس آوردی. صبر کن الان با بتادین میشورم و برات بانداژ میکنم.پانیذ کف آشپزخونه رو تمیز کرد. پرهام هم یک ظرف گذاشت زیر پام و اول شلوار گرمکنم رو تا روی ساق پام، داد بالا. بعد کف پام رو با بتادین شست و بعدش بانداژ کرد. داشتم به پرهام و پام نگاه میکردم که پانیذ، یک لیوان آب جلوی من گرفت. با کمی مکث، لیوان آب رو از پانیذ گرفتم و نصفهاش رو خوردم. بدون اینکه چیزی بگم، لیوان رو گذاشتم روی اُپن و ایستادم و رفتم به سمت اتاقم. پانیذ با لحن طعنهگونهای گفت: ممنون.سرم رو به سمت جفتشون چرخوندم. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: مرسی.دوباره درِ اتاقم رو قفل کردم و دراز کشیدم روی تخت. تازه متوجه سوزش کف پام شدم. بعد از چند دقیقه، درِ اتاقم زده شد. ایستادم و درِ اتاق رو باز کردم. پانیذ کمی به چهرهام نگاه کرد و گفت: باید حرف بزنیم.برگشتم و نشستم روی تخت. پانیذ، بدون اینکه چراغ اتاق رو روشن کنه، صندلی کامپیوترم رو آورد جلوی تخت و نشست روش. مثل همیشه برعکس نشست روی صندلی. پشتی صندلی رو بغل کرد و گفت: میشه بگی چته و این چه رفتاریه که با ما داری؟سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: من هیچ رفتار خاصی با شما ندارم.پانیذ لبخند تعجبگونهای زد و گفت: هیچ رفتار خاصی نداری؟ جوری داری رفتار میکنی که انگار من و پرهام جذام داریم. یا شاید جن و شیطانیم و خودمون خبر نداریم. جوری لیوان آب رو از توی دست من گرفتی که انگار توش سَم ریختم.یک لحظه عصبی شدم و گفتم: آره استرس این رو دارم که چیز خورم نکنین.چهره پانیذ متعجب شد و گفت: میفهمی چی داری میگی؟ یا داری با ما لجبازی میکنی؟از جمله آخرم پشیمون شدم. با دستهام، صورتم رو لمس کردم و گفتم: ببخشید، منظورم رو بد رسوندم.-علنی گفتی که من و پرهام میخوایم تو رو چیز خورت کنیم.+دارم میگم منظورم این نبود.-پس چی بود؟+شبانه روز دارم به اون سیانور لعنتی فکر میکنم که بهم نشون دادین. توقع داری هیچ اتفاقی برام نیفته؟ هر لحظه دارم به این فکر میکنم که اگه تو و پرهام از اون سیانور لعنتی…پانیذ چند لحظه سکوت کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: خودت رو توی آینه دیدی؟ تا حالا هیچ وقت اینطوری درهم و عصبی ندیده بودمت. توی آشپزخونه، صورتت خیس عرق و موهات پریشون بود. امشب کابوس دیدی؟سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره.-کابوس دیدی که من و پرهام چیز خورت کردیم؟کمی مکث کردم و دوباره سرم رو به علامت تایید تکون دادم. پانیذ لحنش رو آروم کرد و گفت: ما هیچ وقت به تو صدمه نمیزنیم. اگه اون روز تهدیدت کردیم که باید توی خونه بمونی، چون چاره دیگهای نداشتیم. نمیتونستیم بذاریم با اون حالت از خونه بری بیرون. ما دشمنت نیستیم گندم. مگه خودت همیشه نمیگفتی که…حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: آره همیشه میگفتم که ما دشمن هم نیستیم. الان این حالت لعنتی، دست خودم نیست.-تا کِی قراره اینطوری باشی؟به چشمهای پانیذ زل زدم. با تمام مشکلاتی که باهاش داشتم، ته دلم از مصمم بودنش، خوشم میاومد. تسلطش رو خودش، بینظیر بود. من هم لحنم رو ملایم کردم و گفتم: میتونم دو تا خواهش ازت داشته باشم؟ البته اگه من رو به عنوان خواهر قبول داری.+اون روز از سر لجبازی گفتم که تو جایگاهی تو زندگی ما نداری. چون همیشه فکر میکردم که میخوای برای ما بزرگ تر بازی در بیاری. الان هم اگه میخوای درباره رابطه من و پرهام حرف بزنی، باید بهت بگم که…برای دومین بار حرف پانیذ رو قطع کردم و گفتم: رابطه شما دو تا به من ربطی نداره. نمیتونم درک کنم اما…چند لحظه سکوت کردم. جمله قبلیام رو نا تموم گذاشتم و گفتم: اولین خواهشم اینه که نذارین بابا و مامان از رابطه شما با خبر بشن. اگه بفهمن که با هم سکس دارین، نابود میشن پانیذ. از نابود هم اونور تر میشن. گافی که جلوی من دادین رو تکرار نکنین.-نگران نباش، خودمون هم به این موضوع خیلی فکر کردیم. اشتباه اون روز ما، دیگه تکرار نمیشه.+خواهش بعدیام اینه که اون سیانور لعنتی رو دور بندازین.پانیذ باهام چشم تو چشم شد. یک لبخند محو روی لبهاش نشست و گفت: حالا شدی همون خواهری که همیشه دوست داشتم باشی.مُچ دستم رو گرفت و بردم توی آشپزخونه. پرهام نشسته بود و داشت به زمین نگاه میکرد. با دیدن من و پانیذ، کمی جا خورد. پانیذ دستم رو رها کرد و گفت: همینجا وایستا.رفت داخل اتاق خودشون و بعد از چند لحظه، برگشت. همون بسته سیانور رو نشون من داد و بعد خالیاش کرد توی سینک ظرفشویی و شیر آب رو باز کرد. پرهام با تعجب به پانیذ نگاه کرد و گفت: داری چیکار میکنی؟پانیذ رو به پرهام گفت: دارم به گندم ثابت میکنم که ما دشمنش نیستیم.وقتی مطمئن شدم که تمام سیانور از بین رفت، یک حس امنیت خاصی وارد بدنم شدم. باورم نمیشد که پانیذ به حرفم گوش داده باشه. احساساتی شدم و بغلش کردم و گفتم: نمیدونی چه بار روانی بزرگی رو از روی دوشم برداشتی.پانیذ هم من رو بغل کرد و گفت: پس دیگه لازم نیست که از ما بترسی. ما نه به خودمون صدمه میزنیم و نه به تو.از پانیذ جدا شدم. موهام رو از توی صورتم جمع کردم و گفتم: اوکی این عالیه.پرهام که همچنان در تعجب بود، رو به من و پانیذ گفت: فردا شب من نیستم. قراره خونه یکی از دوستام جمع بشیم و فوتبال ببینیم.پانیذ اخم کرد و گفت: همین الان باید میگفتی؟پرهام با تردید گفت: آخه میخواستم کنسلش کنم. چون میترسیدم که شما دو تا رو با هم توی خونه تنها بذارم. اما الان فکر کنم بشه که برم.من و پانیذ، به خاطر حالت چهره و حرف پرهام، خندهمون گرفت. پانیذ رو به پرهام گفت: تو بهترینی. حتی توی کُسخل بودن.به ساعت دیواری داخل آشپزخونه نگاه کردم و گفتم: ساعت سه شد. بریم بخوابیم که همگی باید صبح زود بیدار بشیم.صبح وقتی بیدار شدم، پانیذ و پرهام رفته بودن. دست و صورتم رو شستم و برای خودم چای درست کردم. وارد گوشیام و تلگرام شدم و دیدم که کلی پیام برام اومده. شایان، مانی، عسل و مهدیس. شایان حال و احوالم رو پرسیده بود. در جوابش یک پیغام صوتی گذاشتم. مانی هم جویای حالم شده بود. جواب مانی رو کوتاه و مختصر و مفید دادم. عسل نوشته بود: سلام خوشگله، چه خبرا کم پیدایی؟ یه قرار بذار، همدیگه رو ببینیم. دلم واست تنگ شده شیطون. راستی خبر خوب هم دارم. شوهرم آخر هفته میاد ایران. اینقده از شما تعریف کردم که نگو. به شدت مشتاق دیدار با شماست.در جواب عسل نوشتم: قربونت برم عزیزم. چشمت روشن. تا باشه از این خبر خوبا. حالا که شوهرت داره میاد، یه جور هماهنگ میکنیم که هر چهارتایی همدیگه رو ببینیم. حالا تاریخ دقیق اومدن شوهرت رو بگو، من برنامه رو اوکی میکنم.مهدیس نوشته بود: سلام گندم، خوبی خانمی؟ دیشب دو تا از دوستان قدیمیام، از شیراز اومدن. امشب قراره با هم بریم رستوران برج میلاد. جمع دخترونه است. دوست دارم تو هم بیایی و باشی. البته مهمونِ من. لطفا تا ظهر بهم خبر بده تا بدونم میز چند نفره رزرو کنم.لبخند ناخواستهای زدم. تا قبل از آشنا شدن با مانی، شاکی بودم که چرا زندگیام با شایان، راکد و بدون هیجان شده. اما حالا همه چی پیچ در پیچ شده بود و کلی آدم و اتفاقهای عجیب توی زندگیام داشتم. در جواب مهدیس نوشتم: سلام عزیزم. مرسی خوبم. شما خوبی؟ ممنون از دعوتت اما امشب نمیتونم بیام. آخه خواهرم تو خونه تنهاست و باید پیشش باشم. خیلی ممنون که من رو قابل دونستی.مهدیس آنلاین بود. سریع پیام من رو خوند و در جوابم نوشت: خب با آبجیت بیا.+آخه زشته.-نه کجاش زشته؟ آبجیت به اون خوشگلی. من که حسابی پسندیدم.خندهام گرفت و نوشتم: تو خیلی شیطونی.-من کجام شیطونه؟ به این مظلومی. خب پس ساعت هشت شب، بیا به لوکیشنی که برات میفرستم.+اول بذار به آبجیم بگم. شاید نیاد.-از طرف خودت بهش اصرار کن. بهش بگو که دوست داری کنارت باشه. مطمئنم راضی میشه.خواستم جواب مهدیس رو بدم که عسل باهام تماس گرفت. جواب دادم و گفتم: سلام.-چه عجب بعد از مدتها صدای خانم خوشگله رو شنیدیم.+این دو هفته خیلی درگیر بودم عزیزم.-برای من که یک عمر گذشت. نمیدونی تا الان چقده به عشق تو جق زدم.خندهام گرفت و گفتم: لوسم نکن اینقدر.-لوس کردن نیست. خوشگل که باشی همینه. همه یا میکننت یا به یادت جق میزنن. تو به یاد من جق نزدی؟شدت خندهام بیشتر شد و گفتم: تو دیوونهای.-آره که دیوونهام. دیوونه کُس خوشگل تواَم.به خاطر حرفهای سکسی عسل، دلم لرزید و گفتم: حشریم نکن عسل.-اتفاقا باید حشریات کنم تا بلکه یکی پیدا بشه و به یاد من جق بزنه.+بهت قول میدم تا حالا کلی آدم به یادت جق زدن.-نه من دوست دارم فقط تو به یاد من جق بزنی.+باشه میزنم، بس کن.-به یاد بردیا چی؟ گناه داره بچم. هیچ کَسی به یادش جق نمیزنه.+باشه برای اونم میزنم.-یعنی چی براش جق میزنم؟ گفتم به یادش جق بزن.+ای وای باشه هر چی تو بگی. حالا مشخص شد کِی میاد؟-آره جمعه شب میاد. میتونیم برای یک شب بعدش قرار بذاریم. ایندفعه شما بیایین خونه ما.+یک شب بعدش؟!-آره بردیا سیخ کرده که تو رو هر طور شده بکنه. نیایی بهش بدی، منِ بدبخت باید جور بکشم.+نه اینکه خیلی بدت میاد.-آره خواهر، تو که میدونی چقده از سکس بدم میاد.+باید با شایان حرف بزنم. اوکی شد، خبرت میکنم.-لازم نکرده، خودم با شایان اوکی میکنم. بهش میگم که یکشنبه رو مرخصی بگیره. سوراخ موراخات رو حسابی چرب کن که بردیا بدجور تو کفته.+باشه چَشم.-اوف به این چَشم گفتنت. خیسم کردی لعنتی. اصلا امشب بیایین پیش من. مراسم پیشواز استقبال از بردیا. تمرین میکنیم که همه چی عالی پیش بره.+شایان که فعلا نیست، پیش باباشه. من هم پیش خواهر و برادرم هستم. فکر نکنم تا جمعه، خلاص بشیم.-بخشکه این شانس. پس همون باید برم جق بزنم. اما تو هم قول بده جق بزنی.+باشه میزنم.-خب بزن دیگه، همین الان.+دیوونه نشو عسل.-مگه با تو نیستم؟ همین الان دستت رو ببر تو شورتت.عسل موفق شده بود که من رو تحریک کنه و کنترلم رو توی دستش بگیره. صداش رو کشدار کرد و گفت: دستت رو ببر توی شورتت گندم. همین الان.آب دهنم رو قورت دادم. روی صندلی کنار اُپن نشسته بودم. پاهام رو از هم باز کردم و دستم رو بردم توی شلوار و شورتم. انگشت وسطم رو کشیدم توی شیار کُسم و گفتم: بردم.-خب حالا هم زمان که داری سوالهای من رو جواب میدی، با خودت هم ور میری. اینقدر تا ارضا بشی. اوکی؟+باشه.-چه حسی داشتی وقتی که کیر شوهرت رفت توی کُسم؟+تا قبلش فکر میکردم که خوشم نیاد اما خیلی برام لذت بخش بود.-کجاش؟+اینکه کیرش داره توی یه کُس جدید میره. همون کیری که همیشه فقط تو کُس من میرفت.-بعدش که رفتیم روی تخت، کُست رو خوب خوردم؟+آره باورم نمیشد که اینقدر حال بده.-چی دقیقا؟+حس لبهای همجنس خودم از طریق کُسم.-بهترینِ اون شب چی بود؟شدت حرکت انگشتهام روی چوچولم بیشتر شد. یک آه کشیدم و گفتم: اونجایی که یکی در میون کُس من رو میخوردی و برای شایان ساک میزنی و با دست خودت، کیر شایان رو فرو کردی تو کُسم و هم زمان با تملبههای شایان، چوچولم رو میخوردی.-دوست داری تو هم، همین کار رو برای من و بردیا بکنی؟صدام کشدار تر شد و گفتم: آره دوست دارم.-دوست داری دستهات رو ببندم به تخت و چشمهات رو ببندم و نفهمی که کیر چه کَسی داره توی کُست میره. حتی شاید یکی غیر از شایان و بردیا. فقط قول میدم که قبلش، حسابی خیست کنم. چون شاید کیرش خیلی کلُفت باشه.حالتی که عسل گفت رو تصور کردم. با سرعت بیشتری چوچولم رو مالیدم و هم زمان که داشتم ارضا میشدم، به عسل گفتم: آره دوست دارم.عسل لحنش رو مهربون کرد و گفت: ارضا شدی خوشگلم؟از روی صندلی اومدم پایین. نشستم کف آشپزخونه. تکیه دادم به اُپن و به آرومی گفتم: آره شدم. فکر کنم رکورد زدم. به این سرعت.-حدس میزنم که حسابی سکس لازم هستی. برای همین زودی شدی.+ازت متنفرم لعنتی.-دل به دل راه داره. فعلا برو به کار و زندگیات برس. قرار شنبه رو خودم با شایان هماهنگ میکنم.عسل بدون خداحافظی، گوشی رو قطع کرد. طبق قرارم با شایان، باید یک سر به پدرش میزدم اما بهش پیام دادم: حالم زیاد خوش نیست شایان. میخوام استراحت کنم. امشب مهدیس من رو دعوت کرده رستوران. شاید همراه با پانیذ برم.رفتم توی اتاق پانیذ و پرهام. به تخت پانیذ نگاه کردم. همون جایی ایستادم که پانیذ و پرهام رو با هم دیده بودم. پانیذ توی خوابم راست میگفت. نمیتونستم تصویری که دیده بودم رو فراموش کنم. سیانور، تنها علت آشفتگی من، نبود. علت اصلی عصبانیتم از خودم بود که چرا نمیتونستم تصویر سکس پانیذ و پرهام رو از ذهنم پاک کنم. و نکته بدتر این بود که هنوز موفق نشده بودم احساس مشخص و شفافی نسبت به چیزی که دیده بودم، داشته باشم!پانیذ با تعجب گفت: الان داری شوخی میکنی یا جدی هستی؟اخم کردم و گفتم: وا دارم جدی میگم. دوست دارم که امشب تو هم همراه من باشی. اینقدر بزرگ شدی که بتونم با تو هر جایی برم و دو تایی با هم خوش بگذرونیم. در ضمن مهدیس هم دلش میخواد یک بار دیگه تو رو ببینه. میگه که اون روز توی درمانگاه، شرایط خوبی نبود و میخواد توی یه شرایط بهتر تو رو ببینه.پانیذ با دقت من رو نگاه کرد و گفت: این پیشنهاد تو بود یا مهدیس؟شونههام رو بالا انداختم و گفتم: فکر کنم من اول گفتم و خب مهدیس هم خیلی استقبال کرد.-خب اگه من نخوام بیام چی؟+هیچی، منم نمیرم.-واقعا؟!+آره واقعا.-خب پس من نمیام.+حله مشکلی نیست. پس بریم تو کار شام که ناهار هیچی نخوردیم.رفتم به سمت آشپزخونه که پانیذ گفت: میام، فقط به شرطی که تو بگی چی بپوشم.سرم رو به سمت پانیذ چرخوندم و گفتم: حالا شدی همون خواهری که همیشه دلم میخواست داشته باشم.رفتم داخل اتاقش و کمد لباسش رو باز کردم. یک نگاه به تمام لباسهاش انداختم. یک شلوار پانکی دم پا گشاد مشکی، همراه با یک تیشرت زرد و یک مانتوی جلو باز مشکی و یک شال زرد انتخاب کردم و گفتم: تو این محشر میشی. دخترونه و جذاب.تعجب پانیذ بیشتر شد و گفت: تو چت شده گندم؟ چی تو سرت میگذره؟برای چند لحظه تو چشمهای همدیگه زل زدیم. حس خوبی داشتم. برای اولین بار موفق شده بودم که روی پانیذ تاثیر بذارم. سرم رو کمی کج کردم و گفتم: دارم تلاش خودم رو میکنم تا بهت ثابت بشه که من دشمنت نیستم.به وضوح میتونستم حس کنم که پانیذ داره توی سرش و با سرعت، احتمالات مختلف رو در مورد رفتار من، بررسی میکنه. لبخند زدم و گفتم: زیاد فکر نکن. به فکر امشب باش که اولین قرار خواهرانهمونه.پانیذ اخم کرد و گفت: احیانا ته این جریانا به نصیحت و پند و اندرز ختم نمیشه که؟خندهام گرفت و گفتم: نه عزیزم، دیگه از نصیحت خبری نیست. میخوای قبل از حاضر شدن، دوش بگیری؟پانیذ سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: آره.لباسهاش رو گذاشتم روی تخت پرهام و گفتم: پس اول من دوش میگیرم.توی حموم و زیر دوش، دست راستم رو به دیوار حموم تیکه دادم. سرم رو پایین گرفتم و چشمهام رو بستم. هرگز توی عمرم، ذهنم به این شلوغی نشده بود. هر لحظه یک نفر وارد ذهنم میشد. تمام سعی خودم رو کردم که فقط به پانیذ فکر کنم. انگار پانیذ به معنای واقعی فکر میکرد که من خودم رو ازش جدا میدونم. این شاید آخرین فرصتم برای درست کردن رابطهمون بود.وقتی از حموم برگشتم، تصمیم گرفتم که با همون حوله بمونم. چون چیزی به رفتنمون نمونده بود و ارزش نداشت که دو بار لباس عوض کنم. درِ اتاق پانیذ رو باز کردم. روی تختش نشسته بود و داشت زمین رو نگاه میکرد. دقیقا شبیه پرهام، توی فکر فرو میرفت. با یک لحن ملایم گفتم: برو دیگه. دیر میشهها.سرم توی گوشی بود و داشتم پیام مهدیس و لوکیشن دقیق رو میخوندم و بررسی میکردم. پانیذ همونطور که حوله دور خودش پیچیده بود، وارد هال شد. نشست رو به روی من و گفت: ساعت چند باید اونجا باشیم؟یک نگاه به ساعت کردم و گفتم: یک ساعت دیگه.-اهل فیس و افاده نباشن که من خوشم نمیاد.+اگه بودن، ما هم فیس میکنیم.-لاک چه رنگی بزنم؟+به نظر من لاک نزن. طبیعی تو، جذاب ترین حالت توعه.-واقعا داری میگی؟+آره، البته هر طور مایلی.-تا حالا از ظاهرم تعریف نکرده بودی.+احمق بودم.-الان واقعا خودتی؟!+آره شک نکن.-تا همین دیشب از من میترسیدی اما حالا…+وقتی اون سیانور لعنتی رو انداختی دور، امیدوار شدم که میتونم سطح رابطهام با تو رو تغییر بدم. چون تصمیم ندارم تو و پرهام رو از دست بدم. شما خانواده من هستین. اگه شایان نباشه، به غیر از شما، کی رو دارم؟ بهم بگو کی رو دارم؟-هیچ کَسی. ما هم همینطور.خواستم جواب پانیذ رو بدم که مهدیس پیام داد و نوشت: عزیزم یک دنیا شرمندهام، قرار نیم ساعت عقب افتاد. از رستوران تماس گرفتن و احمقها، رزرو میز رو نیم ساعت عقب انداختن.در جواب مهدیس نوشتم: خواهش گلم، این چیزا طبیعیه، پیش میاد. خوش موقع خبر دادی.بعد رو به پانیذ گفتم: نیم ساعت عقب افتاد.پانیذ دراز کشید روی کاناپه و گفت: من که حال ندارم لباس تو خونهای بپوشم.خندهام گرفت و گفتم: مثل من.-خوبه حداقل تو گشاد بودن، شبیه همیم.+تو خیلی موارد دیگه هم، شبیه همدیگه هستیم.پانیذ سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: مثلا؟نگاهم رو شیطون گرفتم و گفتم: جفتمون خوشگلیم.پانیذ لبخند زد و گفت: باورم نمیشه این تویی.قسمتی از حوله پانیذ کنار رفته بود و رونها و ساق پاش دیده میشد. به پاهاش نگاه کردم و گفتم: پوست جفتمون گندمی متمایل به سفیده. محبوب ترین رنگ پوست.پانیذ کامل خندهاش گرفت و گفت: تو دیوونه شدی.+آخه امروز صبح با یه دیوونه حرف زدم. دیوونگیاش به من سرایت کرده.-تنها دلیل منطقیاش، همین میتونه باشه.بعد از چند لحظه مکث، نگاه و لحنم رو جدی کردم و گفتم: راست میگم، من و تو خیلی بیشتر از اونی که حتی تصورش رو بکنی، شبیه هم هستیم. نادیده گرفتن همین مورد باعث دوری ما از همدیگه شده. تمام روزهایی که تو الان داری میگذرونی رو من زندگی کردم و موضوع به این مهمی رو یادم رفته بود.پانیذ پوزخند زد و گفت: یعنی با داداشت سکس داشتی؟ داداش خیالی البته.بدون مکث گفتم: آره دقیقا.-شوخی بسه گندم. مخم نمیکشه چیزی که نیستی رو هضم کنم.+شوخی نمیکنم. وقتی مجرد بودم، بینهایت فانتزی سکسی توی ذهنم داشتم. یکیاش همین بود که یک داداش داشتم و یواشکی با هم سکس داشتیم. البته چون خیلی فانتزی خاص و دارکی بود، با کَسی در موردش حرف نمیزدم، حتی شایان که بهترین دوستم بود.پانیذ با تعجب گفت: تو که قبل از ازدواج با شایان دوست نبودی.لبخند زدم و گفتم: از کجا مطمئنی؟پانیذ به خاطر تعجب زیاد نشست و گفت: یعنی شما با هم دوست بودین؟+خیلی بیشتر از دوست. شبانه روز، در حال فانتزی بازی سکسی و عشق و حال بودیم. بعد یکهو عاشق همدیگه شدیم.-باورم نمیشه.موهام رو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: دیدی گفتم بیشتر از اونی که فکر کنی، شبیه هم هستیم.-چرا داری اینا رو به من میگی؟+چون میخوام مساوی بشیم. این احساس رو نداشته باشی که من فقط راز تو رو میدونم.پانیذ کمی فکر کرد و گفت: چه فانتزیهایی رو به شایان میگفتی؟شونههام رو انداختم بالا و با یک لحن بیتفاوت گفتم: سکس سه نفره و چهار نفره و گروهی و همین چیزا.-اما فانتزی سکس با برادر خیالی رو روت نشد که بهش بگی.+نه اصلا. حتی الان هم روم نمیشه.-خیلی شوکه شدم. نه به خاطر اینکه شیطونیهات رو فهمیدم. همیشه مطمئن بودم که تو خیلی شیطون هستی و رو نمیکنی. شوکه شدم که داری به من میگی.+از کجا فهمیده بودی که من شیطون هستم؟-من و پرهام، گاهی وقتها یواشکی، صدای سکس تو و شایان رو میشنیدیم. اصلا برای همین دوست داشتیم که بعضی وقتها، تو خونه شما بخوابیم. شبها یواشکی میاومدیم پشت درِ اتاق خوابتون.پانیذ لبخند خاصی زد و با لحن طنزی ادامه داد: از بس میگفتی شایان محکم تر بکن، دلمون برای شایان میسوخت.لبخند زدم و گفتم: دو تایی با هم، سکس من و شایان رو گوش میدادین و بعدش آنالیز میکردین؟-آره من و پرهام، خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی، درباره تو حرف میزنیم و بهت فکر میکنیم. مطمئنم که تو، یک دهم ما در مورد من و پرهام فکر نمیکنی.+گوش دادن به سکس من و شایان باعث شد که تحریک بشین و…-نه ما از قبلش با هم رابطه داشتیم. یعنی چند ساله که با هم رابطه داریم.+میتونم بپرسم که چطوری شروع شد؟ اول پرهام بهت دست زد؟-نه من اول رفتم سر وقتش.+یعنی چی؟-شبها میرفتم بالا سرش و لمسش میکردم. یعنی اونجاش رو لمس میکردم.+روت نمیشه اسمش رو ببری؟-نمیدونم، تو روت میشه؟+آره روم میشه.-خب اسم ببر.+کیر.پانیذ لبخند زد و گفت: همیشه دوست داشتم همینقدر با هم راحت باشیم. یکی از هم کلاسیهام، همیشه با خواهرهاش، جوک سکسی برای هم میفرستن.+من کلی جوک سکسی توی گوشیام دارم. خودت رو حسابی آماده کن. خب داشتی میگفتی، که تو اول رفتی سر وقت پرهام.پانیذ بعد از کمی مکث؛ گفت: اونجاش، یعنی کیرش رو لمس میکردم. اوایل ازم میترسید و پسم میزدم. بعدش هم دچار عذاب وجدان میشد. اما اینقدر باهاش ور رفتم تا بالاخره تسلیم و رومون به هم دیگه باز شد.+تا حالا به کَسی هم گفتی؟-یه بار جوگیر شدم و به صمیمی ترین دوستم گفتم اما باورش نشد و فکر کرد که سر کارش گذاشتم.+اگه نصحیت محسوب نمیشه، در جریانی که این رابطه، نهایتا نمیتونه ادامه پیدا کنه؟-آره میدونم.+خوبه که میدونی.-تو و شایان توی فانتزی بازیهاتون، همدیگه رو زن و شوهر فرض میکردین؟ یعنی همون موقع که فقط دوست بودین.+در اکثر مواقع، آره.-خب بعد از ازدواج، به این فکر کردین که فانتزیهاتون رو…+فانتزیهامون رو چی؟-مگه در جریان نیستی؟ الان سکس ضربدری بین زوجها، حسابی مُد شده. شما به این فکر نکردین که با یکی ضربدری کنین؟از سوال پانیذ کمی جا خوردم. سعی کردم تابلو بازی در نیارم و گفتم: نه به عملی کردنش فکر نکردیم. فقط در حد همون فانتزی دوست داشتیم و داریم.-توی فانتزیهات، به من و پرهام هم فکر میکنی؟+نه اصلا.-اما ما به تو زیاد فکر میکنیم.+یعنی چی؟-یعنی اینکه…+راحت باش، یعنی نگران واکنش من نباش. هر چی تو دلت هست، بهم بگو.-اینکه همیشه فانتزی داریم که با تو سکس سه نفره داشته باشیم و اون چیزایی که همیشه موقع سکس با شایان ازت میشنیدیم رو با چشم خودمون ببینیم.یک نفس عمیق کشیدم و دستهام رو گذاشتم روی صورتم. حرفهای پانیذ، احساسات ناشناخته درونم رو عجیب تر و غیر قابل هضم تر کرد. پانیذ با یک لحن ملایم گفت: از دستم ناراحت شدی؟سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه اصلا. گفتم که من و تو بیشتر از اونی که فکر میکنی، شبیه هم هستیم. اگه قراره تو رو قضاوت کنم، اول باید خودم رو قضاوت کنم.-میتونم یک چیز دیگه هم بهت بگم؟نمیدونستم که دیگه تا چه اندازه ظرفیت شنیدن درون واقعی پانیذ رو دارم. با تردید گفتم: بگو.پانیذ کمی فکر کرد و گفت: من دوست دارم بَرده باشم. گاهی وقتها عمدا اذیتت میکردم تا عصبی بشی و باهام برخورد کنی. قاطعیت و عصبانیت تو، حس خوبی بهم میداد.این بار چشمهای من از تعجب گرد شد و گفتم: واقعا داری میگی؟صورت پانیذ کمی سرخ شد و گفت: آره.همیشه فکر میکردم که پانیذ یک دختر تهاجمی و قلدره که از زور گفتن به بقیه، لذت میبره. اما ته دلش دقیقا شبیه من بود. دیگه یقین پیدا کردم که پانیذ عین خودمه و توی تمام این مدت، با خودم در حال جنگ بودم. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بریم کم کم حاضر بشیم. فکر کنم افشاگری برای امشب کافی باشه. مغز جفتمون قراره امشب موقع خواب، بترکه از این همه…پانیذ با تردید گفت: کار بدی کردیم که رازهامون رو به هم گفتیم؟ یعنی تهش چی میشه؟بدون مکث گفتم: در هر حالتی، تو و پرهام، خواهر و برادر من هستین و هرگز تنهاتون نمیذارم. اگه قرار بود ولتون کنم، توی این مدت، کلی دلیل و بهونه برای این کار داشتم. در ضمن نگران بحث امشب نباش. لازم بود که این صحبتها رو بکنیم.-یعنی زشت نیست؟ آخه ما خواهریم.+توی دانشگاه، دو تا خواهره بودن که با هم جندگی میکردن. یعنی روالشون این بود که هم زمان با هم سرویس میدادن. قیمتشون هم برای همین، خیلی بالا بود. فکر کنم گفتگوی امشب ما، بدتر از کار اونا نباشه.-وقتی به پاهام نگاه کردی، اصلا حس بدی بهم دست نداد.لحنم رو جدی کردم و گفتم: پاشو حاضر شو پانیذ. گفتم که، برای امشب کافیه.-چَشم هر چی تو بگی.اولین بار بود که پانیذ توی عمرش، به من چَشم میگفت. سعی کردم بیتفاوت رفتار کنم و گفتم: من برم شال جفتمون رو اتو کنم.پانیذ ایستاد و گفت: یه چیز دیگه هم بگم؟ برای امشب، آخریش.من هم ایستادم و گفتم: بگو.پانیذ لب پایینش رو گاز گرفت و گفت: ما از فانتزیهای تو و شایان خبر داشتیم. چون موقع سکس فقط نمیگفتی که شایان بیشتر بکن. خیلی چیزای دیگه هم میگفتی. ما هم با شنیدن همون حرفها…با دقت پانیذ رو نگاه کردم و گفتم: با شنیدن همون حرفها، چی؟پانیذ یک نفس عمیق کشید و گفت: همون حرفها باعث شد که فانتزی سکس با تو بیاد توی سرمون.پانیذ منتظر جواب من نموند و رفت توی اتاق. دوباره حس عذاب وجدان اومد سراغم. من و شایان نباید تو شبهایی که پانیذ و پرهام تو خونهمون میخوابیدن، با هم سکس میکردیم. موقع لباس پوشیدن، احساسات اون زمان یادم اومد. به خاطر حضور یکی دیگه توی خونه، هیجان بیشتری برای سکس داشتم. اتفاقا چون اعضای خانوادهام بودن، شیطنتم بیشتر گُل میکرد و شایان رو وادار میکردم تا باهام سکس کنه. مثل حس ناب و خاصی که موقع دادن به مانی، توی اتاق خودم داشتم. در لحظهای که مادر و پدرم هم توی خونه بودن.توی مسیر، ذهنم به شدت درگیر بود. احساس کردم که این همه فشار ذهنی، برای من زیاده. از ته دلم نیاز داشتم تا با یکی حرف بزنم. هر چی فکر کردم، به غیر از مانی، گزینه دیگهای پیدا نکردم. باید هر طور شده میدیدمش و باهاش حرف میزدم. شاید راهکاری نداشت اما حداقل از این خفقان خلاص میشدم.وقتی به محل قرار رسیدیم، مهدیس زودتر از ما اونجا بود. به گرمی با من و پانیذ احوالپرسی کرد و گفت: چه پُزی بدم من امشب. با شما دو تا خوشگله.پانیذ به خاطر تعریف پانیذ، کمی صورتش سرخ شد و لبخند زد. مهدیس لُپ پانیذ رو کشید و گفت: بریم که بچهها منتظرن.وارد رستوران شدیم و مهدیس ما رو به سمت یک میز شش نفره، هدایت کرد. دو تا خانم خوشگل و شیکپوش، مشغول صحبت با هم بودن. وقتی متوجه ما شدن، همراه با لبخند، ایستادن. مهدیس اول به من و پانیذ اشاره کرد و گفت: گندم جان، دوست جدیدم که بهتون گفته بودم. ایشون هم پانیذ جان، خواهر گندم جان هستن.بعد به سمت یکی از دوستاش که موهای بلوند و چشمهای آبی داشت اشاره کرد و گفت: ژینا جون، یکی از افتخارات عرصه چشمپزشکی.بعد به سمت اون یکی دوستش که موهای مشکی و چشمهای قهوهای داشت، اشاره کرد و گفت: سمیه جون، یکی از بهترین وکیلهایی که تا امروز دیدم.ژینا و سمیه به سمت من و پانیذ اومدن و باهامون دست دادن. برام قابل حدس بود که دوستهای مهدیس باید مثل خودش، سطح بالا و جذاب باشن. مهدیس نشست و رو به همهمون گفت: بشینین دیگه، احوالپرسی بسه.بعد رو به ژینا و سمیه و با یک لحن طنز گفت: امشب باید بیشتر حواسم پیش گندم جان و پانیذ جان باشه. وقت ندارم شما دو تا رو آدم حساب کنم.ژینا چند لحظه به من نگاه کرد و رو به مهدیس گفت: حق داری عزیزم، راحت باش.سمیه هم با دقت خاصی من رو نگاه کرد و گفت: خیلی از آشنایی با شما خوشحالم. مهدیس جون اینقدر از شما تعریف کرده بود که بیش از حد نرمال مشتاق دیدار شما بودم.رو به سمیه گفتم: مهدیس جون لطف داره. من هم از دیدن شما خوشحالم.مهدیس رو به پانیذ گفت: پانیذ جان، ساکت نباش. یک معرفی مختصر و مفید از خودت بده.پانیذ که انگار در برابر مهدیس و ژینا و سمیه، کمی دچار کمبود اعتماد به نفس شده بود، یک نفس عمیق کشید و گفت: من هنوز دانشگاه نرفتم. یعنی امسال کنکوری هستم و خب مثل شما دوست دارم تا پزشکی قبول بشم.در تکمیل حرف پانیذ گفتم: قطعا هم قبول میشه. استعداد و پشتکارش عالیه.ژینا با دقت بیشتری پانیذ رو نگاه کرد و گفت: از چهره و نگاهش مشخصه که خیلی دختر مصمم و قاطعیه.سمیه حرف ژینا رو تایید کرد و گفت: آره منم میخواستم همین رو بگم. چهره و نگاه گندم جون، یک معصومیت خاصی داره اما پانیذ میخوره از اون دخترهای پر جذبه و…مهدیس رو به پانیذ گفت: میخواد بگه وحشی اما روش نمیشه.پانیذ خندهاش گرفت و گفت: مشکلی نیست، این رو زیاد بهم میگن.سمیه رو به پانیذ گفت: پس معلومه حسابی وحشی هستی.ژینا رو به من گفت: همیشه دوست داشتم یه خواهر شبیه خودم داشته باشم. اما بهم ثابت شده که هیچ کدوم از خواهرها، شبیه هم نیستن.برای چند ثانیه با پانیذ، چشم تو چشم شدم. منم همیشه مثل ژینا فکر میکردم. اینکه پانیذ حتی یک ذره هم شبیه من نیست. مهدیس رشته افکارم رو پاره کرد و گفت: خب آنالیز گندم و پانیذ بسه. وقت برای شناخت همدیگه زیاده. نظرتون چیه با لیلی تماس تصویری بگیرم. دلم خیلی براش تنگ شده.ژینا گوشیاش رو از توی کیفش برداشت و گفت: من میگیرم.متوجه شدم که لیلی هم جزئی از جمع دوستانهشون محسوب میشه. ژینا با لیلی احوالپرسی کرد و گوشی رو به حالت سلفی گرفت تا کل میز، توی تصویر گوشی بیفته. از برخورد مهدیس با لیلی فهمیدم که خیلی با هم صمیمی هستن. لیلی به خاطر دیدن مهدیس، بغض کرد و گفت: دلم برات یه ذره شده عوضی.مهدیس هم احساساتی شد و گفت: زودی میام پیشت عزیزم. این چند مدت، خیلی درگیر درمانگاه هستم. در کنارش دارم مثل خر میخونم تا تخصص قبول بشم.لیلی با یک لحن جدی گفت: اگه تخصص قبول نشی، خودم میام و حضوری و با شیوه خودم، متخصصت میکنم.مهدیس گفت: از مریم چه خبر؟ حالش چطوری؟ البته امروز باهاش تماس گرفتم. اما خب همیشه میگه که حالم خوبه.لیلی گفت: این دفعه رو درست گفته. شیمی درمانی داره جواب میده. خیلی به موقع فهمید که سرطان داره.مهدیس گفت: عالیه، بهتر از این نمیشه. راستی این خانم خوشگله که کنار من نشسته، گندم جانه. کناریش هم، پانیذ جان، خواهرشه.لیلی رو به من و پانیذ گفت: سلام، خیلی خوشبختم.رو به لیلی گفتم: من هم خوشبختم.لیلی یکم دیگه با مهدیس حرف زد و تماس رو قطع کرد. مهدیس یک آه عمیق کشید و گفت: لعنت به دوری.ژینا رو به مهدیس گفت: اون دکمه رو بزن تا گارسون بیاد. مُردم از گشنگی.توی کل مدتی که داخل رستوران بودیم، گفتیم و خندیدیم. پانیذ هم کم کم یخش باز شد و باهاشون حرف میزد و حتی از خاطرات دبیرستانش میگفت. میدونستم که پانیذ قدرت بیان خوبی توی خاطره تعریف کردن داره و بلده همه رو جذب خودش بکنه. حس خوبی داشتم که با خودم آوردمش. سمیه اینقدر از پانیذ خوشش اومد که پیشنهاد داد تا شمارههای همدیگه رو داشته باشن. پانیذ و سمیه داشتن شماره رد و بدل میکردن که مهدیس گفت: من برم دستشویی.رو به مهدیس گفتم: منم میام.از توالت اومدم بیرون و مشغول شستن دستهام شدم. شالم افتاده بود دور شونههام. مهدیس هم از توالت خارج شد و شروع کرد به شستن دستهاش. هم زمان که جفتمون داشتیم دستهامون رو میشستیم، مهدیس بدون اینکه به من نگاه کنه، با یک لحن جدی گفت: به مانی اعتماد نکن.سرم رو به سمت مهدیس چرخوندم و گفتم: با من بودی؟مهدیس هم سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: آره. مانی آدم قابل اعتمادی نیست. به نفع خودته که خیلی در برابرش محتاط باشی.ترس و استرس خاصی وارد بدنم شد و گفتم: چرا داری این رو میگی؟ مانی دوست شایانه و خب…مهدیس حرف من رو قطع کرد و گفت: من همه چی رو میدونم. خبر دارم که مانی بکن توعه. در ضمن میدونم که خیلی هم بکن خوبیه.باورم نمیشد که چی دارم میشنوم. آب دهنم رو قورت دادم. بدون اینکه شیر آب رو ببندم، یک قدم عقب رفتم و اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چی باید بگم. چهره مهدیس تغییر کرده بود. انگار که یک آدم دیگه است. نگاهش سرد تر و لحنش جدی تر شد و گفت: من اونی نیستم که باید ازش بترسی. اگه ازت خوشم نیومده بود و برام مهم نبودی، هرگز این حرفها رو بهت نمیزدم. اما خوشبختانه یا بدبختانه، ازت خوشم میاد، از همون شبی که تو خونه مادرم، دیدمت. فقط اون شب یک جای کار میلنگید. سابقه نداشت که مانی سوژههاش رو وارد زندگی خانوادگیاش بکنه. اولش باور کردم که شاید واقعا دوست هستین و خبر خاصی بین شما نیست. اما تو کمتر از یک ساعت، متوجه شدم که تو هم یک پروژه جدید برای مانی هستی. تنها سوالم این بود که چرا تو رو وارد جمع خانواده کرده؟ که خب جواب این سوال، خیلی هم پیچیده نبود. چون از تو خوشش اومده. شرط میبندم که در ظاهر وانمود میکنه که به عشق تو و شایان احترام میذاره و تیریپ معرفت بر میداره و فقط حکم یک دوست رو برای تو و شوهرت داره. تو، هزار توی پیچده درون مانی رو نمیشناسی. اینقدر صبر میکنه تا به وقتش، تو رو از چنگ شایان در بیاره. شاید نقشههایی برای این کار بکشه که حتی تصورش رو هم نکنی. متاسفانه باید بهت بگم که مانی عاشقت شده و آدمی نیست که از عشقش به همین راحتی بگذره. البته تنها مشکل تو، مانی نیست. امیدوارم پریسا متوجه علاقه مانی نسبت به تو نشده باشه. شاید کمی شانس داشته باشی که حریف مانی بشی، اما هیچ شانسی در برابر پریسا نداری.به خاطر شوک حرفهای مهدیس، برای چند لحظه، زمان و مکان رو از دست دادم. زمان برام متوقف شد و یادم رفت که کجا هستم. نا خواسته اشکهام سرازیر شد. مهدیس از توی جیب مانتوش، یک برگ دستمال کاغذی درآورد. اومد نزدیکم و اشکهام رو پاک کرد و گفت: خیلی چیزای دیگه میتونم درباره مانی بهت بگم اما قطعا ذهنت تحمل پذیرشش رو نداره. میتونی تو اولین فرصت، همه حرفهایی که بهت زدم رو به مانی بگی. یا میتونی صبور و باهوش باشی و خودت امتحانش کنی تا حرفها و حسن نیت من بهت ثابت بشه. اون وقت آماده شنیدن حقیقت هستی. فقط در جریان باش که تو و شوهرت وارد بازی جذاب و در عین حال خطرناکی شدین. دیگه هیچ راه خروجی نیست. تنها راه اینه که قوانین بازی رو یاد بگیرین تا قربانی نشین. من حاضرم قوانین بازی رو یادتون بدم و در برابر همهشون از شما محافظت کنم. ایندفعه رو نمیذارم مانی برنده بشه.نوشته: شیوا
339