-معنای لغوی واژه مزدور: «به نیروی نظامی یا شبه نظامی گفته میشود که بدون انگیزههای ملی-میهنی و فقط در برابر دریافت دستمزد به صورت پیمانکار جنگی عمل میکند. اصولا انگیزه مزدور برای به انجام رساندن وظیفه خود تنها پول است و برای رسیدن به این هدف، گاهاً شرف و انسانیت خود را به زیر پا میگذارد. به عقیده برخی شاید بتوان مزدوری را در زمره قدیمیترین مشاغل تاریخ بشر به حساب آورد.»(توضیحات کلی:تمامی وقایع این داستان در سرزمینی خیالی رخ میدهد، جایی که دو کشور همسایه به نامهای “نِسیا” و “تَرامون” دهههاست با یکدیگر در حال جنگ هستند.نسیا: کشوری که به دلیل پیشرفت در جنبههای گوناگون، شرایط اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی بسیار خوبی دارد. مهمترین فاکتوری که باعث متمایز شدن این کشور از ترامون و سایر کشورهای منطقه شده دستیابی به دانش کیمیاگریست که با استفاده از این دانش در صنعت، کشاورزی، ارتش و… به دستاوردهای بزرگی رسیدهاند. مردم این کشور از نژاد “گمار” ها هستند.ترامون: برخلاف نسیا، این کشور به دلیل درگیری با جنگهای داخلی و سایهی بزرگی که دین و مذاهب روی آن افکنده، در تمام امور نسبت به همسایه خود عقبگرد داشته اند. در حقیقت وجود مذهب و سرکوب زنان در این کشور باعث عدم دستیابی به درجات بالاتر و در نتیجه عقب ماندن از نسیا شده است. نژاد مردم این کشور “تالی” نام دارد.در باب این دو نژاد: تالیها و گمارها به سبب تاریخچه خود از قرنها پیشتر باهم دشمنی داشتهاند و با پیشی گرفتن نسیا از ترامون، نفرت مردم ترامون از گمارها بیش از پیش شده است. به ویژه با دستیابی نسیا به علم کیمیاگری (جادوگری در دین ترامونیها حرام است و طبق کتاب مقدس آنها [مَدون]، هر انسانی که سابقه جادوگری داشته باشد، بدون محاکمه اعدام خواهد شد.) اختلافات بین این دو نژاد بیشتر از هر زمان دیگری شده است.قوانین جادو: دو رکن مهم دستیابی به قدرت بیشتر در جادوگری؛ یک: سن و تجربه بالا. یعنی هر جادوگری که سن بالاتری داشته باشد، نسبت به جادوگر جوانتر قدرت بیشتری خواهد داشت.دو: مرد نبودن! جادو با شهوت رابطه عکس دارد. به دلیل شهوت بالای مردان “اکثرا” مردها جادوگرهای قدرتمندی از آب در نمیآیند و بالعکس، زنها ساحرههایی به مراتب قویتر از مردها میشوند. به همین دلیل حکومت در نسیا “اکثرا” توسط زنها اداره میشود.جادو به معنای از کاه کوه ساختن نیست! در این علم شما یاد میگیرید چگونه انرژی را از جسم خود به جسم دیگر (انرژی این عمل از بدن فاعل کسر میشود) و یا از جسمی به جسم دیگر ( انرژی این عمل از جسم اول، فاعل و یا جسم واسطه کسر میشود) منتقل کنید که این انتقال انرژی باعث اتفاقات شگفت انگیزی میشود. برای نمونه: حرکت اجسام، پاک کردن حافظه انسانها (در این عمل، شما نیازمند قدرت بالاتر هستید، یعنی به عنوان مثال در نبرد دو جادوگرِ در تلاش برای دستکاری حافظه یکدیگر، جادوگری پیروز میشود که قدرت بالاتری برای تسلط بر ذهن حریف داشته باشد)، کُند و یا متوقف کردن ضربان قلب، رشد دادن میوهجات و گیاهان در زمان کم، ساخت آتش و… قانون چهارم جادو: همانگونه که در بالا اشاره شد، سِن یکی از مهمترین ارکان برای استفاده از جادوست. با گذشت زمان و کهولت سن، قدرت جادوگری بالا و بالاتر میرود و بالعکس در زمان طفولیت و جوانی، قدرت را کُندتر از پیری به دست میآوریم. به عنوان مثال “معمولا” جادوگرهای 18/20 ساله، در حد کشتن دو تا چهار انسان معمولی ( اصطلاحا با خشک کردن قلب) میتوانند از قدرت خود استفاده کنند و بعد از آن، به دلیل صرف انرژی زیاد احساس رخوت و خوابآلودگی شدید به آنها دست میدهد.از قوانین دیگر جادوگری میتوان به این اشاره کرد که برای تأثیر روی جسم و یا شخص، باید بدون مانع و مستقیما با آن ارتباط برقرار کنید، به عنوان مثال شما نمیتوانید سیبی که پشت دیوار است را حرکت دهید و نباید مانعی بین شما وجود داشته باشد.قانون آخر جادوگری این است که شرط استفاده از جادو حرکت “دست” هاست. در جادوگری هر حرکت خاص و متعلق به عمل مشخصیست که برای آموختن آن باید دوره ببینید.توضیحات جزئی:فوکیا: فوکیا (فوکی بارای) تفنگ بادی ژاپنیست که از یک لوله به اندازه فاصله مچ دست تا آرنج یعنی حدود 30 سانتیمتر تشکیل شده است و جنگجوها در آن دارتهایی سمی را قرار میداندند و از آن برای شکار حیوانات یا ترور شخصیتها استفاده میکردند.طرارها: گروهی از راهزنان که به صورت تیمهای چند نفره در سرتاسر سرزمین نسیا و بخشهایی از ترامون به صورت پراکنده به زندگی ادامه میدهند. از ویژگیهای این گروه میتوان به مهارت رزمی بالا، پیمودن مسیرهای طولانی با پای پیاده و عدم استفاده از اسب اشاره کرد. تمامی اعضای گروه طرار از لباس یکدست سیاه و پارچهای که با آن صورتشان را میپوشانند استفاده میکنند.در واقع طرارها تنها نقطه اشتراک دو کشور نسیا و تراموناند که درصدد از بین بردن این گروه هستند.کوهستان مَدور: کوهستانی بزرگ واقع در نسیا و چسبیده به خط مرزی ترامون. از ویژگیهای این رشتهکوه میتوان به کوههای غولپیکر سنگی و پیچ و خم درههای وهمآمیز آن اشاره کرد.جنگل نَش: جنگلی هزار ساله و باستانی که به دلیل طبیعت وحشی و وجود حیوانات درنده انسانها به ندرت پای به این جنگل میگذارند.هاتین: پادشاه وقت ترامون.اوژن: پادشاه نسیا که چهار سال پیش از خط زمانی داستان، در میدان نبرد توسط سربازهای تالی کشته شد.بیتلا: ملکه و رهبر وقت نسیا که بعد از کشته شدن اوژن، به صورت تمام و کمال حاکمیت نسیا را در دست گرفت.مَدون: کتاب مقدس تالیها.نارون: پایتخت نسیا.تارینه: گیاهی دارویی که در محلهایی خاص میروید. محلول آن میتواند خاصیت بیهوش کنندگی و تا چند ساعت پس از آن گیجی و تاری دید بالایی داشته باشد.)چشمهاش رو باز کرد و خودش رو تو محیط ناآشنایی دید. خواست حرکت کنه اما متوجه شد دستهاش با طناب بسته شده. کرخت بود و گیج. میدونست چه اتفاقی افتاده اما نمیتونست عکسالعمل نشون بده. ردایی کنارش افتاد و صدای بمی به گوشش رسید:-بپوش.به مرد بلند قد که هیبت ترسناکی داشت چشم دوخت.-تو… تو کی هستی؟ من…قبل از اینکه سیل سوالاتش شروع شه مرد تیغه شمشیر رو بیخ گردنش گذاشت و گفت:-تو الان اسیر منی و تا قبل از اینکه به خاک ترامون برسیم اسیر من میمونی، شاهزاده سپیتا!سپیتا با برق تیغهای که قدر تار مویی از شاهرگش فاصله داشت و البته بدن لمس و بیحس نمیتونست حرف بزنه. مجبور بود اطاعت کنه پس به سختی ردا رو رو شونههاش انداخت و جلوتر از مرد ناشناس از خونه بیرون رفت. با دیدن محیط بیرون و هوای گرگ و میش فهمید صبحه و هنوز توی نارون هستند، امیدوار شد! خواست رو به مردم برای کمک داد بزنه اما جسم تیزی توی کمرش فرو رفت.-صدات در بیاد نفست رو میبرم!دختر خفه خون گرفت. مرد میدونست عوارض تارینه به زودی از بین میره و سپیتا از حالت کرختی درمیاد و ديگه به این راحتی قابل کنترل نیست، پس همونطور که نامحسوس تیغ رو روی کمرش فشار میداد هلش داد و غرید:-راه بیفت!راه افتادند و بعد از عبور از بازار بزرگ و شلوغ به دروازه شهر رسیدند. صف پر جمعیت خروجیها باعث اضطراب مرد میشد. با وجود کلاه بلند رداها صورتشون قابل تشخیص نبود اما باید هرچه سریعتر خودشون رو از شهر بیرون میبرد وگرنه همه چیز بهم گره میخورد. مطمئن بود توی قصر تا الان متوجه ناپدید شدن شاهزاده شدند و قطعا اول از همه شهر رو قرنطینه میکردند. نیمهشبها دروازه بسته میشد وگرنه دیشب بعد از ربودن دختر خیلی زود از اینجا خارج میشد و دیگه این همه دردسر رو تحمل نمیکرد. چند دقیقه بعد، صف کوتاه شد و خیلی زود نوبت خروج اونها شد اما همون لحظه ناگهان مردی سوار بر اسب از راه رسید و به سمت نگهبانان دروازه رفت. فقط چند ثانیه لازم بود تا صدای طبل بلند شه و دروازه رو مقابل چشمهای مرد ببندند. با بسته شدن دروازه فضا ملتهب شد. صدای یکی از سربازها بلند شد:-هیچکس اجازه خروج نداره، همه سر جاشون بایستند!بازوی دختر رو گرفت، بدن کرخت و بیحالش رو کشید و نامحسوس از جمعیت فاصله گرفتند. همه چی خراب شد. حالا باید میرفت پِی نقشه دوم که اصلا ازش خوشش نمیومد!-خیلی بو میده.-هیش!درحال گذر از تونل زیرزمینی فاضلاب بودند، کف تونل پر از کثافت بود و دختر فقط غر میزد.-حالم داره بهممیخوره.-دماغتو بگیر، با دهنت نفس بکش!-تو دستامو بستی!مرد فکش رو بهم سابید و جوابی نداد. با خودش فکر کرد دختره ک گیجه و انقدر حرف میزنه! کمی جلوتر خیلی زود روشنایی خودش رو نشون داد و بالاخره از تونل خارج شدند. حدود صد متر پایینتر یه رودخونه بود و مرد مسیرش رو به همون سمت کج کرد. وقتی رسید اول از همه شاهزاده رو به درخت بست. دختر هنوز تنش بیحس بود و نمیتونست زیاد مقاومت کنه. مرد توی آب رودخونه خودش رو شست و بعد دستهای دختر رو باز کرد.-خودت رو بشور، بوی گند میدی!سپیتا با اعتراض گفت:-چی فکر کردی با خودت؟ من جلوی تو لخت نمیشم.انگار اثر داروی بیهوشی کمکم داشت محو میشد که داشت بلبل زبونی میکرد. جواب داد:-میل خودته، میتونی تا خود ترامون این بوی متعفن رو همراه خودت داشته باشی!-…-لازم نیست لباسهات رو در بیاری. من بهت نگاه نمیکنم.دختر پوزخند زد و گفت: ببین کی این رو میگه! یه تالی! تو من رو دزدیدی، اگه مادرم پیدامون کنه شک نکن تو رو به چهارمیخ میکشه.-تا موقعی که بیتلا و سربازهاش رد ما رو بزنند ما از نسیا خارج شدیم. توهم بیخودی مقاومت نکن. آخرش با من از اینجا بیرون میای. الانم برو توی آب و خودت رو تمیز کن.سپیتا با حرفی که زد تیری تو تاریکی رها کرد و تیر مستقیما به هدف اصابت کرد. پس واقعا توسط یه تالی دزدیده شده بود تا ترامون با گروگان گرفتن شاهزاده نسیا توی جنگ دست بالاتر رو داشته باشه. در جواب مرد سکوت کرد و بعد از لحظاتی مردد توی آب پرید. باید تحمل میکرد. مادرش یکی از قدرتمندترین ساحرههای نسیا بود و با قدرتی که داشت میتونست پیداش کنه، فقط باید کمی صبر میکرد. با پریدن تو آب و چسبیدن لباسها به تنش پستی و بلندیهای بدنش به وضوح قابل دید بود. به مرد نگاه کرد که درحالی که روی زمین نشسته بود پشتش به اون بود و معلوم نبود داره چیکار میکنه. انگار واقعا راست میگفت و نگاه نمیکرد. با همون دستهای بسته به سختی خودش رو شست و بیرون اومد. ردای سیاه رو روی لباسهای چسبیده به تنش انداخت و گفت:-میخوای منو کجا ببری؟سر مرد چرخید، با دیدن سپیتا از جا بلند شد و بدون حرف راه افتاد.سپیتا سعی میکرد داد بزنه اما پارچه محکم به دور دهنش بسته شده بود. پشت به جاده به تنه درخت قطع شدهی غولپیکری بسته شده بود و شوربختانه با وجود علفهای بلند کنار جاده هیچ امیدی به دیده شدنش نبود. مرد چندمتر دورتر پشت تختهسنگی پناه گرفته و منتظر بود. همون لحظه اسبسوارها رسیدند سر دوراهی و مردد به فرماندهشون چشم دوختند. فرماندهشون به دور و بر نگاهی انداخت تا تصمیم بگیره. بعد از کمی فکر دهنش رو باز کرد تا مسیر انتخابیش رو نشون بده اما قبل از اینکه کلامش منعقد بشه، سوزشی روی گردنش احساس کرد. دستش رو به گردنش کشید و سوزن رو کند و مقابل چشمهاش گرفت. سربازها با حیرت به این صحنه نگاه میکردند و قبل از اینکه بتونند به این اتفاق واکنشی نشون بدند، سوزنهای بعدی بیصدا به گردنشون اصابت کرد. در عرض چند ثانیه 6 سرباز به همراه فرماندهشون از پا در اومدند. مرد که دید اوضاع امن و امانه از پشت صخره بیرون اومد و به سمت شاهزاده رفت. بعد از باز کردن طناب و پارچه دور دهنش سپیتا به سمت جاده نگاه کرد تا ببینه چه اتفاقی افتاده. با حیرت به اسبهای سرگردان و بدنهای بیجون روی زمین نگاه کرد. باورش نمیشد مرد رو به روش انقدر مهارت داشته باشه. البته از آدمی که یک تنه به قصر حمله کرده بود نمیشد چیزی به جز این انتظار داشت. حس ترس تو دلش پیچید، با این وجود به سمت سربازها رفت و یکییکی بررسیشون کرد اما همه مرده بودند. اونها مردم و هموطنش بودند. اشک توی چشمهاش جمع شد. با خشم چرخید سمت مرد و داد زد:-بیمروت. همهشون رو کُشتی. قاتل حرومزاده!مرد در سکوت افسار دوتا از اسبها رو کشید و جوابی نداد. کمی بعد سپیتا خودش بلند شد. هنوز عصبی و غمگین بود. مرد کنارش ایستاد اما دختر گارد گرفت. مرد نیشخندی زد و گفت:-با دست بسته نمیتونی سوار شی. میخوام کمکت کنم.دختر حرفی نزد. حق با مرد بود. مرد با پنجههاش به کمر دختر چنگ زد و بلندش کرد. سپیتا داشت ناامید میشد. مرد همراهش یه قاتل حرفهای بود و خبر نداشت ملکه برای پیدا کردن تنها فرزندش چه تدبیری اندیشیده. شرایط سختی رو میگذرند. احساس میکرد حتی دلش برای رادمان هم تنگ شده! شاید برای نجات جونش باید خودش دست به کار میشد.محیط اطرافشون کمی سر سبزتر شده بود. هوا داشت تاریک میشد که به دشت پهناوری رسیدند. مرد سپیتا رو به درختی بست و به سمتی راه افتاد. بعد از ربع ساعت با خرگوشی که هنوز خون از گردنش میچکید برگشت. بعد از به پا کردن آتشی شاهزاده رو باز کرد و روبه روی خودش نشوند. سپیتا خیره نگاهش میکرد. مرد گفت:-چیه؟-دستامو باز کن.مرد با نیشخند همیشگیش که دختر رو عصبی میکرد گفت:-اون وقت چرا؟-چون…-…-چون با دست بسته نمیتونم قضای حاجت کنم!جمله رو تند و با صورت سرخ گفته بود. مرد گفت:-واقعا انتظار داری به همین راحتی گول بخورم؟ تا وقتی دستهات بستهست هیچ خطری من رو تهدید نمیکنه. چرا باید جون خودم رو به خطر بندازم؟-تو دستامو باز کن من قول میدم از سحر استفاده نکنم!مرد لب پایینش رو به بالایی فشرد و به نشونه نه ابرو بالا داد. سپیتا ناراحت سرشو پایین انداخت اما کمی بعد مرد بلند شد و بعد از کمی جست و جو تکه چوب بلندی پیدا کرد. خنجرش رو از پشت ساق پاش بیرون کشید و با ریسمان محکم به سر چوب بست. نیزه دست ساز رو نشون دختر داد و گفت: دست از پا خطا کنی رحم نمیکنم!سپیتا به نشونه فهمیدن سری تکون داد. مرد دستهاش رو باز کرد و نوک نیزه رو نزدیک گلوی دختر نگه داشت.-پاشو برو سمت اون تخته سنگ.دختر بدون حرف به سمت تخته سنگ رفت و پشتش پنهان شد. مرد با چشمهای تیز، پشت درختی که تو چندمتری تختهسنگ بود پنهاه گرفته و با یک دست نوک نیزه رو به سمت تخته سنگ گرفته بود.-کارت تموم شد پشت به من عقب عقب بیا.سپیتا درحالی که پشتش به مرد بود، آروم عقب عقب اومد. مرد پشیمون شد. اشتباه کرده بود. از یک ساحره گماری هرچیزی بر میاومد و هر لحظه احتمال میداد دختر با یه حرکت غافلگیرش کنه، اما در کمال تعجب دختر اونقدر عقب اومد که گردنش به نوک نیزه برخورد کرد. مرد از پشت صخره بیرون اومد و دختر رو به سمت محل خواب همراهی کرد. سپیتا اعتصاب کرده بود و غذا نمیخورد. اهمیتی نداد. دوباره دستهاش رو بست و تو سکوت کناری دراز کشید. کمکم چشمهاش گرم شد و به خواب رفت.با حس سنگینی روی بدنش پلکهای خستهاش رو از هم فاصله داد و به دختر زیبایی دوخت که تو سیاهی شب پاهاش رو دو طرف بدنش انداخته و روش نشسته بود. نسیم شبانگاه موهای سیاه و بلندش رو وادار به رقص کرده بود و پوست مهتابی صورتش زیر تابش مهتاب زیباترین جلوه خلق به نظر میرسید. پشت سرش، ماه بزرگ و کامل توی آسمون میدرخشید و لایقترین قاب برای موجود زیبای رو به روش بود. ماه اونقدر بزرگ و نزدیک به نظر میرسید که حس میکرد اگه دستش رو دراز کنه میتونه لمسش کنه. منظره رو به روش به معنای حقیقی کلمه رویایی بود. همون لحظه دستهای دختر بالا رفت و برق تیغه شمشیر چشم مرد رو زد. شمشیر خودش بود! هنوز مات منظره جلوش بود که شمشیر با شدت به سمت صورتش فرود اومد. سپیتا با تمام توانی که تو دستهای بهم بستهاش داشت تیزی شمشیر رو به سمت سر مرد روانه کرد و به امید پاشیدن خون به صورتش نگاه کرد، اما شمشیر درست تو فاصله نیم وجبی صورتش متوقف شد. سپیتا با حیرت به دستهای قفل شده دور شمشیر نگاه کرد که انگار پر پرندهای رو تو آغششون گرفته بودند. بازم زور زد اما شمشیر ذرهای تکون نخورد.-باید همون وقتی که بیدار شدی فرار میکردی!سپیتا هنوز جملهای که شنیده بود رو درک نکرده بود که مرد با حرکتی بلند شد و باعث شد دختر به پشت روی زمین بیفته و صدای آخش بلند شه. مرد بدون کوچکترین توجهی به زخم کف دستش شمشیر رو کناری گذاشت و به سمت دختر رفت. به شونههاش چنگ زد که صدای دختر بلند شد:-ولم کن لعنتی، ولم کن!دختر رو روی زمین خوابوند، بدنش رو قفل کرد و پاهاش رو با طناب بست. حالا سپیتا با دست و پای بسته نمیتونست کوچکترین حرکتی کنه.-لعنتی، بازم کن بیشرف! طناب رو سفت بستی.مرد شمشیر رو بغل گرفت و دوباره دراز کشید. بیتوجه به غرغرهای سپیتا چشمهاش رو بست. کف دستش میسوخت.-شما تالیها همه از یه قماشید! يه مشت رزل حسود که چشم دیدن پیشرفت ما رو ندارن.-…-به مردونگیتون بر میخوره که تو نسیا زنها کشور رو اداره میکنن، نه؟! زورتون میاد ما میتونیم از سحر استفاده کنیم و شما تو برآورده کردن نیازهای اولیهتون موندین.-…سپیتا از شروع مسیر سعی داشت حرص و بغضش رو با خراب شدن سر مرد خالی کنه اما اون انگار از سنگ بود که هیچ عکسالعملی نشون نمیداد. سرش رو خم کرد و روی گردن و یالهای بلند و نرم اسب گذاشت. نالید:-همهتون برین به درک.مرد بالاخره به حرف اومد و گفت:-برای من مهم نیست که شما سحر بلدید، واسه من کشور معنا نداره. من وطن ندارم، پس هیچ عِرقی به ترامون ندارم! پدر و مادر من رو شما نسیاییها کشتید، همین واسه نفرت من از شما کافیه. بقیه مسائل اهمیت نداره.-مثل اینکه فراموش کردی چطور پدر من رو تو جنگ سر بریدند.-اوژن خودش مسئول کشته شدن هزاران سرباز بیگناهه. اون سزاوار بدتر از اینها بود.سپیتا با خشم گفت: مواظب حرف زدنت باش!مرد بازهم جوابی نداد. کمی گذشت و سپیتا دوباره به حرف اومد: اگه به وطنت حسی نداری پس چرا من رو دزدیدی؟ اصلا تو کی هستی؟ مگه جزو سربازهای هاتین نیستی؟مرد گفت: من جزو هیچ فرقه و گروهی نیستم.-پس برای کی کار میکنی؟مرد بعد از مکثی طولانی به حرف اومد:-میتونی من رو یه قاتل قراردادی در نظر بگیری. برای دزدیدن تو از هاتین پول گرفتم.سپیتا اول با تعجب نگاهش کرد و بعد بلند به زیر خنده زد. ابروهای مرد به هم نزدیک شد.-پس موضوع از این قراره! کسی که من رو دزدیده یه مزدوره! یه خودفروخته که در ازای پول میخواد من رو به دشمن تحویل بده.-…-بیچاره! حالا قیمتت چقدره؟ ملکه هم وزن خودت و اسبت بهت طلا میده، فقط کافیه مسیر رو دور بزنیم.-…-یه چیزی بگو! مگه به خاطر پول وجدانت رو نمیفروشی؟ میتونی چند برابر پولی که هاتین بهت میده به دست بیاری.-قراداد بسته شده و امضای من پای قرارداده. من عهدی که بستم رو نمیشکنم.سپیتا دوباره خندید. مرد کمکم داشت عصبی میشد اما بازهم صبوری کرد.-یه مزدور تالی! این کریهترین ترکیبیه که میشه به چشم دید. تو به عنوان یه قاتل جیره بگیر چطور زندگی میکنی؟ وقتی پدر شدی چطور میخوای تو صورت بچههات نگاه کنی؟ چطور عاشق میشی؟ اصلا یه مزدور میتونه عاشق یه نفر بشه؟مرد به حرفهای سوزناک سپیتا واکنشی نشون نداد. با دیدن جنگل افسار اسب رو کشید و سرعت رو پایینتر آورد.-سفت بچسب به زین که باید از وسط نَش عبور کنیم.با دیدن جنگل انبوه رو به رو ترس تو دل سپیتا لونه کرد. تعریف این جنگل رو زیاد شنیده بود. میدونست پر از حیوانات وحشیه و محیط خطرناکی داره. با دلهره گفت: مگه مریضی که میخوای از اینجا رد شی؟-بخوایم جنگل رو دور بزنیم چند روز عقب میفتیم. من از ترفندهای شما خبر دارم. میدونم سربازهاتون هر آن ممکنه ردمون رو بزن، بهترین راه اینه که از مسیرهایی استفاده کنم که احتمال پیش بینی و لو رفتنشون کمتر باشه. باید به هر قیمتی که شده زودتر از این خاک خارجت کنم.حق با مرد بود. کاری از دستش بر نمیاومد پس ناخودآگاه اسب خودش رو به مرد نزدیک کرد و وارد جنگل شدند. درختهای غولپیکر و برگهای پهنشون سایهای سرتاسری تو جنگل ایجاد کرده بود و رعب و وحشت رو به سپیتا منتقل میکرد. هر چند دقیقه یکبار صدایهای عجیبی به گوشش میرسید که اون رو میترسوند اما مرد کنارش خونسرد مسیر رو طی میکرد. انگار هیچ چیزی وجود نداشت که اون رو بترسونه. آرامش مرد روی اونهم تأثیر گذاشت و کمکم آروم شد. چند ساعتی گذشته بود. هیچ ایدهای نداشت که چقدر از مسیر جنگلی طی شده. ناگهان اسب تکونی خورد و انگار چند وجبی به پایین سقوط کردند. جیغی کشید و با ترس به دور و برش نگاه کرد. اسب تا زانو توی گِل فرو رفته بود و دست و پا میزد اما تقلاهاش باعث میشد بیشتر تو باتلاق فرو برند. با سرآسیمگی داد زد: کمک! هی! با توام!حتی اسمش رو بلد نبود. دوباره داد زد:-هی، مزدور! کمکم کن!مرد در سکوت نگاهش میکرد. دوباره داد زد:-لعنتی یه کاری بکن. دارم تو گل فرو میرم.مرد باز هم حرکتی نکرد. سپیتا فهمید مرد با این کار داره انتقام حرفهایی که شنیده بود رو میگیره. پاهای اسب کاملا تو گل فرو رفته بود. نالید:-لطفا!میترسید از اسب پیاده شه، به خصوص که دستهاش بسته بود. با لمس سردی گل که کف پاهاش احساس کرد فهمید اسب تا پهلو تو گل فرو رفته. با التماس و رنگ پریده به مرد نگاه کرد ولی اون هیچ قصدی برای کمک نداشت.-تو رو خدا نجاتم بده…بعد با لحنی که مشخص بود از روی اجباره گفت:-التماست میکنم!قلب کوچیکش با وحشت خودشو به سینه میکوبید. با ترس به دور و بر نگاه کرد اما هیچ راهی برای نجات خودش نمیدید. اسب شیهه میکشید و همچنان تقلا میکرد اما داشت وضعیت رو خرابتر میکرد. از جا بلند شد و روی کمر اسب ایستاد. یه لحظه خواست بپره اما میدونست پرشش به قدر کافی بلند نیست. هر لحظه به مرگ نزدیکتر میشد و کاری از دستش بر نمیاومد. چرخید و به پشت سرش نگاهی انداخت اما بازهم چیزی پیدا نکرد. سرش رو که چرخوند طناب سفیدی رو دید که جلوش افتاده بود. بدون فوت وقت سر طناب رو گرفت و با کشش طناب از باتلاق بیرون اومد. روی زمین افتاد و نفس زنان به مرد نگاه کرد. از بلند شد و با خشم به سمتش رفت. با همون دستهای بسته مشتهای کوچیکش رو به سر و سینه مرد کوبید و داد زد:-حرومزاده عوضی! داشتم میمردم. خدا لعنتت کنه!مرد بدون اینکه خم به ابروش بیاره چرخید سمت اسبش و گفت:-از این به بعد حواست رو بیشتر جمع کن.-میدونم این کارت از قصد بود. تقاصش رو پس میدی.مرد نیشخند زد. سپیتا به اسب گیر کرده توی گل نگاه کرد و گفت:-پس اسب چی؟-کاری از دستمون برنمیاد. برای بیرون کشیدنش وزن سنگینی داره، اسب منهم خستهست، قوت نداره تا نجاتش بدیم!-اگه زودتر میجنبیدی میتوانستیم نجاتش بدیم! حالا میخوای همینجوری ولش کنی؟ اینجوری که زجرکش میشه.مرد فوکیاش رو در آورد و در چشم به هم زدنی با نفسش تیغ رو به بدن اسب شلیک کرد. چند ثانیه بعد اسب آروم شد و دست از تقلا برداشت. خیلی آهسته حرکاتش هیچ شد و خودش رو توی گِل رها کرد.سپیتا چرخید و به دست دراز شده مرد نگاه کرد. دستش رو گرفت و مرد با یه حرکت سپیتا رو جلوی خودش روی اسب نشوند.-بهتره جلوی چشمم باشی!سپیتا بیاختیار لبخندی زد که به خودش اومد و پاکش کرد. با همه دردسرهاش برای اولینبار توی زندگیش داشت هیجان واقعی رو تجربه میکرد.هنوز توی جنگل بودند. سپیتا هیچ میلی برای رسیدن به خاک دشمن نداشت اما خسته شده بود. سرش رو چرخوند و به صورت مرد نگاه کرد. فرم فکش خشن بود، به خصوص با شکستگی گوشه ابروی چپش چهرهاش به جنگجوهای اصیل میخورد، نه یه مزدور!-میگم…اسمت چیه؟سر مرد به پایین خم شد و به نیم رخ سپیتا دوخت.-برای تو چه فرقی میکنه؟-برای من که فرقی نداره ولی اگه اسمت رو بدونم واسه صدا کردنت بهت نمیگم مزدور!مرد کمی سکوت کرد و گفت:-اَسلان.سپیتا سرش رو چرخوند و به رو به رو دوخت. طبق معمول نتونست ساکت بمونه و گفت:-خب جناب اَسلان! بگو ببینم چرا به من نگاه نمیکنی؟مرد با اخم نگاهش کرد و گفت:-منظورت چیه؟-منظورم اینه که، خب طبق دیدهها و شنیدههای من، سربازیهای یک کشور به هیچ زنی از کشور دشمن رحم نمیکنند. اما تو اینجوری نیستی. نکنه خواجهای؟!اسلان با حیرت به دختر نگاه کرد و پوفی کشید. جواب ندادنش باعث حرصی شدن سپیتا شد. از همون بچگی همه تو قصر از زیبایی بیحد و حسرش تعریف میکردند. با وجود اینکه تازه هجده سالش شده بود اما بیشمار پسر در آروزی وصالش بودند و همین باعث شده بود به توی چشم بودن عادت کنه. حالا از وقتی سرنوشتش با مرد پشت سرش گره خورده بود حتی یکبار نگاه کثیفی از جانب اسلان ندیده بود. این کار اسلان ناخودآگاه برای سپیتا حس امینت ایجاد کرده بود اما از طرفی توجه مرد رو میخواست. خودشم نمیدونست چه مرگشه، دنبال جلب توجه از دشمن خونیش بود!-شایدم توی قراردادت نوشتن باید من رو باکره بدزدی و باکره تحویل بدی! شایدم…با حس سنگینی روی شونهاش کلامش قطع شد. اسلان سرش رو رو شونهی سپیتا گذاشته بود. خسته بود. زخم کف دستش چرک کرده بود و از شبی که سپیتا رو دزدیده بود حتی یک شب خواب راحت نداشت. بیتوجه به محیط اطراف پیشونیش رو رو شونه ظریف سپیتا گذاشته بود و قلب سپیتا تند و با هیجان، مثل قلب یه گنجشک میکوبید. نمیدونست باید چی بگه. کمی فکر کرد، دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه اما پشیمون شد. سکوت کرد و گذاشت اسلان استراحت کنه.کمکم درختها پراکنده شدند و دمای هوا پایین اومد. با بادی که توی جنگل پیچید اسلان سرش رو بالا آورد. انگار از یه خلسه شیرین بیرون اومده بود. شونههای اُستخونی دختر از بالش پُر از پَر هم نرمتر بود. با دیدن محیط گفت: داریم از جنگل خارج میشیم، بعد از این هوا سرد میشه. چند فرسنگ جلوتر کوهستان مدوره و بعد از اون وارد خاک ترامون میشیم. اونجا آخر راه ماست!سپیتا نیمنگاهی به صورت مرد انداخت اما حرفی نزد. از جنگل خارج شدند و کمی بعد، کوههای بلند و سنگی مقابلشون قد علم کرده بودند. باد سردی میوزید و لرز به شونههای دختر میانداخت. پایین کوهها و در اعماق دره بزرگی مسیر رو ادامه میدادند. ابرهای سیاه خیلی وقت بود شده بودند سقف بالای سرشون و هرلحظه امکان باریدنشون وجود داشت. با خیسی که اسلان روی صورتش حس کرد فهمید حدسش اشتباه نبود. خیلی سریع باران شدت گرفت و صدای رعد و برق بلند شد. بارون اونقدر شدید بود که چند دقیقه بعد لباسهاشون خیس آب شده بود. سرعت باد زیاد بود و از شلاق قطرات بارون چشمهاشون رو نمیتونستند باز کنند. فریاد زد:-باید یه سرپناه پیدا کنیم.سپیتا با طعنه فریاد کشید:-واقعا؟!به سختی چشمهاش رو باز کرد و به سنگهای عظیم اطرافشون نگاه کرد. چیزی پیدا نکرد. کمی بعد، سرما به بدن اسلانهم نفوذ کرده بود، با گذشت هر ثانیه وضعیت سختتر و بغرنجتر میشد. مقابلش سپیتا از سرما میلرزید و مثل خودش به کوههای اطراف نگاه میکرد تا سرپناهی پیدا کنه که همون لحظه ناگهان صدای وحشتناکی به گوششون رسید. صدایی مهیب از مقابلشون میاومد و اونقدر بلند بود که دلهره ته دلشون چنبره زد. حدود صد متر جلوتر، يه خم تو دره وجود داشت که باعث میشد دره به سمت راست بچرخه و همون باعث میشد دید مستقیمی به محل صدا نداشته باشند. صدا هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه حجم عظیمی از آب از دهانه خمیدگی بیرون زد و در مقابل چشمهای بُهت زدهشون نبرد صخرهها و قطراتِ بینهایتِ بههم پیوسته و خشمگین آب به پا شد. فرصتی برای لذت بردن از تماشای این نبرد حماسی نبود چون بعد از برخورد سیلاب به پهلوی کوه، آب پرفشار به سمت اونها روانه شد. دو انسان خسته روی اسب، وسط یک درهی بزرگ که تا چند ثانیه دیگه توی آب غرق میشد. جنگ نابرابری بود! اما اسلان با تجربهای که داشت میدونست وقت برای گله و اعتراض نیست پس افسار رو کشید و اسب رو به دامنه کوه بغل دستش هدایت کرد. چندمتری از دامنه دره بالا رفتند اما شیب تند کوه، زمین سُر و سُمهای خیس و البته، اسب خسته از مسیر؛ هرکدوم از اینها به تنهایی میتونست مرگ اونها رو تضمین کنه.سیل با سرعت به سمتشون میاومد و دیگه جایی برای تردید نبود. با یک تصمیم ناگهانی از اسب پایین پرید و سپیتا رو پایین کشید.-داری چیکار میکنی؟جوابش رو نداد، دستش رو کشید و جست و خیزان از کوه بالا رفتند. سیل سهمگین نزدیکشون شده بود و تو این وضعیت هرچند ثانیه یکبار یکیشون سر میخورد و روی زمین میافتاد، به خصوص اینکه دستهای سپیتا همچنان بسته بود. به هر مشقتی که بود خودشون رو به ارتفاع بالاتر کشوندند و درست چند ثانیه بعد، سیل شبیه به یک طوفان سهمگین از زیر پاشون گذر کرد و اسب نگون بخت رو بلعید. آب خروشان و خشن بود و اگه توی آب میافتادند قطع جون سالم بدر نمیبردند. بازهم بالاتر رفتند تا در امان باشند. اسلان نیمنگاهی به اطراف انداخت و از روی غریزه مسیری رو انتخاب کرد. از هیچکدوم از تصمیمهای که میگرفت مطمئن نبود و خودش رو به سرنوشت سپرده بود. زیر پاشون سنگلاخ بود و پوست صورتشون از سرما سرخ شده بود. قوای بدنی اسلان تحلیل رفته بود و بدنش کمکم داشت بیرمق میشد. سپیتا فریاد کشید:-همه این فلاکتی که الان دارم تحمل میکنم رو از چشم تو میبینم. دعا کن دستهام باز نشه که با همین دستها میکشمت!-اگه میخوای زنده بمونی کمتر حرف بزن و بیشتر راه بیا!سپیتا در جواب شبیه به توله شیری غرش کرد. مسیر رو بازهم ادامه دادند. انگار بخت باهاشون لج کرده بود که هیچ سوراخ و سنبهای برای پنهان شدن پیدا نمیکردند. یک دفعه سپیتا نشست روی زمین و گفت:-من دیگه بریدم! دیگه نمیتونم.واقعا توانی تو خودش برای ادامه نمیدید. اسلان بهش توپید:-بلند شو مسخره بازی در نیار. باید یه سرپناه پیدا کنیم وگرنه کارمون تمومه.-نمیتونم!اسلان بازوش رو گرفت و به زور بلندش کرد. سپیتا اول پاهای بیحالش رو روی زمین کشید اما درنهایت به کمک اسلان قدم برداشت. تو همین اثنا سرش رو بالا آورد و با دیدن صخرههای بالا دست و سیاهی بینشون هیجان زده داد زد:-اونجا! اونجا یه غاره.اسلان به سمتی که سپیتا میگفت نگاهی انداخت و با دیدن غار مسیرش رو به اون سمت عوض کرد. کمی بعد به دهانه نه چندان بزرگ غار رسیدند و بلافاصله با ورود به فضای غار، صدای باد و بارون کمتر شد. دو تاییشون مثل کوه در حال ریزش روی زمین نشستند و به دیواره سنگی تکیه دادند. عین بید میلرزیدند و صدای بهم خوردن دندونهاشون میومد. اسلان بلند شد و حینی که لباسهاش رو درمیآورد گفت: پاشو لباسهات رو دربیار، اینجوری از سرما تلف میشی. اینجام تاریکه چیزی دیده نمیشه.-من یه فکر بهتر دارم، دستامو باز کن!اسلان پوزخند زد.-تو این وضعیت شاید زنده بمونم اما اگه دست تورو باز کنم عمراً!سپیتا با اعتراض گفت: خودتم میدونی اینجوری جفتمون یخ میزنیم. معلوم نیست بارون کی بند بیاد. من میتونم بدنامون رو گرم نگه دارم، میتونم آتیش درست کنم، ولی اینجوری کار هردومون تمومه.-اصرار بیخودی نکن.سپیتا داد زد: تالی بیشرف! از وقتی دیدمت فقط بدبختی رو سرم میباره. امیدوارم بمیری.اسلان روی سنگها خوابید و توجهی به دختر نکرد. سنگهای غار سرد بودند و سرما تا عمق استخوانهاش نفوذ میکرد. حس میکرد اگه بخوابه دیگه بیدار شدنی درکار نیست. از جا بلند شد و در مقابل چشمهای متعجب دختر، خنجرش رو درآورد و دستهاش رو باز کرد. تهش مرگ بود! ترجیح میداد جای اینکه تو غار از سرما تلف بشند یا تو زمین جنگ کشته بشه، دختر زیبا و وحشی رو به روش کارش رو بسازه. آروم عقب کشید. هرلحظه انتظار حرکت دستهای سپیتا و مرگ خودش رو میکشید اما سپیتا بلند شد و گفت:-واسه آتیش چوب لازم داریم. بیرون یه کنده درخت به چشمم خورد. میرم بیارمش.-صبر کن!اما سپیتا مثل برق از جلوی اسلان عبور کرد و از غار خارج شد. اسلان با خودش فکر کرد این دختر واقعا دیوانهست! کمی بعد سپیتا با تکه چوبهای خیس توی دستش برگشت. نشستند کنار هم و اسلان با دقت به حرکات دختر نگاه کرد. زیاد پیش نیومده بود که جادوگری رو از نزدیک ببینه. سپیتا با حرکتی که تعلیم دیده بود دستهاش رو چرخوند و در مقابل چشمهای مات اسلان، چوبهای خیس آتیش گرفتند. فضای نیمه تاریک غار روشن شد و هر دو بهم نگاه کردند. سپیتا به عضلات درهم پیچیده مرد نگاه کرد و چشمهاش بیاختیار روی زخمهای کهنه و ایضاً تازه تنش خیره موند. اسلان خواست دراز بکشه اما سپیتا بلند شد و لباسهای اسلان رو پهن کرد.-چیکار میکنی؟-لباسهای نرم و خیس رو به زمین سفت و سرد ترجیح میدم!سپیتا این رو گفت و دستش به سمت یقه لباسش رفت. اسلان سریع نگاهش رو دزدید و روی لباسهاش دراز کشید. از خیسی لباسها دوباره حس سرما تو تنش رخنه کرد. سپیتا درحالی که چند دکمه بالای لباسش و باز میکرد با پوزخند گفت:-شنیدم تو ترامون زنها پوشیه سرشون میکنند، اون هم نه به خواست خودشون، بلکه به زور و اجبار مردشون!اسلانهم با طعنه جواب داد:-زنهای ترامون شاید تو سریخور باشند، اما بیحیا نیستند!و با نیشخند نیمنگاهی حواله سپیتا کرد اما با دیدن بدن کاملا لختش سریع سرش رو چرخوند و زیر لب لعنتی گفت. سپیتا لباسهاش رو کنارش پهن کرد و خواست دراز بکشه.-چیکار میکنی؟-میخوام گرم نگهت دارم. باید نزدیکت باشم، هرچی فاصله کمتر باشه تأثیرشم بیشتره. باور کن منم میل چندانی به کم کردن فاصله ندارم!دروغ میگفت. این رو خودش بهتر از هرکسی میدونست. لَهلَه میزد تا برای یکبار هم که شده به ماهیچههای سفت سینه ستبر اسلان دست بکشه. اسلان بالاجبار حرفی نزد و سپیتا کنارش دراز کشید. با حس دستهای سپیتا که سعی داشت صورتش رو به سمت خودش بچرخونه نگاهش کرد.-بچرخ.چشمهاش رو بست و سعی کرد تصویر سینههای عریان دختر رو از ذهنش بیرون کنه، هرچند سخت بود. احتمالا تا آخر عمر یادش میموند. وقتی چرخید بلافاصله کف دست دختر رو روی قفسه سینهاش احساس کرد. تا به خودش بیاد به صورت غیر ارادی ضربان قلبش بالا و بالاتر رفت. سرعت جریان خون تو رگهاش بیشتر و خیلی زود بدنش گرم شد. گرمای دلپذیری که توی اندامش پیچید فوقالعاده بود. مثل یه معجزه! چند دقیقه بعد حس کرد بدنش تبدیل به کوره شده. کمی فاصله گرفت و خواست حرفی بزنه. چشمهاش رو باز کرد و به صورت سپیتا دوخت اما اون خوابیده بود! نفسهای آروم و منظمش نشون این اتفاق بود. به سختی خودش رو کنترل کرد تا به پایین نگاه نکنه اما چند ثانیه بعد، به ویژه با وجود بدن داغش تحملش شکست و نگاه سریعی به اندام دختر انداخت. تو عمر 30 سالهاش به خاطر نداشت تصویری زیباتر از این دیده باشه. شکل سینههای سپیتا خودش به تنهایی میتونست آدم رو از هوش ببره. خوشبختانه به لای پاهاش دید کافی نداشت وگرنه نمیدونست اون موقع چطور باید مقابل امیال شعلهورش مقاومت کنه. خوابیدن درحالی که یه فرشته عریان دیوانه بهش چسبیده بود یکی از سختترین کارهایی بود که باید انجام میداد. به هرسختی که بود چشمهاش رو بست و خوابید.با حس حرکتی چشمهاش رو باز کرد و تو چشمهای باز و سیاه دختر مقابلش خیره شد. چند ثانیهای بهم نگاه کردند و اسلان با یادآوری چیزی که بهشون گذشته بود به خودش و سپیتا نگاه کرد. سپیتا نگاه اسلان رو روی بدنش حس کرد اما نه تنها احساس معذب بودن نکردن بلکه دوست داشت بیشتر احساسش کنه. شاید، شاید اگه مرد مقابلش پیش قدم میشد… اسلان بلند شد و نگاهش به آتیش افتاد که همچنان به پا بود.-وقتی خواب بودی رفتم چوب آوردم. بارون خیلی وقته بند اومده.اسلان سری تکون داد و شلوارش رو پوشید. با حس دردی که کف دستش حس کرد چهرهاش درهم شد.-چی شده؟سپیتا لخت جلوش ایستاده بود.-محض رضای خدا یه چیزی بپوش!سپیتا بدون اعتراض و حرف لباس پوشید و با دیدن کف دست اسلان گفت:-زخم عمیقیه، ولی من میتونم ترمیمش کنم.-فکر میکردم قراره من رو بکشی!سپیتا به حرف اسلان فکر کرد. مدت نه چندان طولانی بود که تمایلی برای کشتن اسلان حس نمیکرد. دلیلش رو خودش هم نمیدونست. شاید فقط یکم از مرد مقابلش خوشش اومده بود! با این وجود زبون نیش دارش رو به کار گرفت:-یه مزدور مگه ارزش کشتنم داره؟ معلومه که نه، چون خودش به سزای اعمالش میرسه.نیش کلامش به قلب مرد رخنه کرد اما بدون اینکه خم به ابرو بیاره گفت:-باشه! حالا اگه صلاح میبینی زخم منو درمان کن.دست اسلان رو گرفت و نشست. کف دستش رو باز کرد و انگشتش رو روی زخم گذاشت. اسلان خارشی کف دستش احساس کرد و زخم شروع به ترمیم شدن کرد و بعد از چند دقیقه زخم کاملا بسته شد. سپیتا به خاطر استفاده از سحر و البته گرسنگی دوباره خواب آلود شده بود. اسلان با دیدن صورتش که فقط چند بند انگشت ازش فاصله داشت گفت:-خیلی ضعیفی.-جای تشکرته؟ همین آدم ضعیف قرار بود یه روز ملکه نسیا بشه، تو نذاشتی.اسلان خیره شد تو چشمهاش و سپیتاهم دست از شکایت کشید و نگاهش کرد. صورت مردانه اسلان میتونست هر زنی رو اسیر خودش کنه. میل شدیدی داشت که لبهاش رو روی فک تراش خورده اسلان بذاره و محکم ببوسه. بیاختیار بهم نزدیک شده بودند و فقط چند میلیمتر مونده بود تا لبهاشون بهم بچسبه. اسلان زمزمه کرد: میدونی داریم چه غلطی میکنیم؟سپیتا لب زد: آره!اشتباه محض بود. اسلان به خوبی از این حقیقت آگاه بود، با این وجود عنان از کف داد و تحملش شکست. دیگه بس بود اینهمه خودداری. خواست فاصله رو تموم کنه که یک دفعه سپیتا عقب کشید. با خودش تو جنگ بود، درست مثل اسلان که با گیجی به اون نگاه میکرد. چند قدمی به عقب برداشت و گفت:-متاسفم ولی… ولی این اتفاق نباید بیفته. اشتباهه.بعد از گفتن این حرف چرخید و به سمت مخالف اسلان قدم برداشت. اسلان با یأس به دور شدنش نگاه کرد که همون لحظه سپیتا یک مرتبه ایستاد، بعد از مکث کوتاهی که انگار سالها برای مرد طول کشید سرش رو چرخوند سمت اسلان و با قدمهای بلند دوباره به سمتش برگشت.-اما اشتباه قشنگیه!اینو گفت، بالاخره فاصله رو تموم کرد و با تمام توان لبهاش رو روی لبهای اسلان فشار داد. اسلان بهت زده بود اما کم کم تعجب از وجودش رخت بست. شونههای دختر رو گرفت و سعی کرد به بوسههای پر ولع دختر جواب بده. دستهاشون تن همدیگه رو وجب میکردند و اشتیاقی وصف نشدنی برای کشف بدن همدیگه داشتند. اسلان دوست داشت از سرتاپای دختر رو غرق بوسه کنه. اونقدر بوسیدش که سپیتا با خنده گفت:-بسه!-لیاقت این تن بیشتر از اینه. اگه میشد تا قیامت میبوسیدمت.توی خواب هم نمیدید یه روز با این لحن با یه دختر حرف بزنه، اون هم با دختری که دشمن خونی سرزمینش بود اما کلمات بیاجازه خودش از اعماق قلبش بیرون میاومدند. با شنیدن این حرف ته دل سپیتا غنج رفت و خندید. لبهاش رو بوسید و خیلی سریع، به کمک هم لباسها رو از تنشون کندند و همون لباسها رخت خوابشون شد. اسلان سپیتا رو دراز کرد و به سینههای دختر چنگ زد. همه این لحظات سرشار از تجربههای جدید و رویایی بود. آروم آروم به سمت پایین رفت و به لای پاهای دختر نگاه کرد. شکاف صاف و صیقلی بین پاهاش رو دید، بعد از چند ثانیه به سختی نگاهش رو کند و به سپیتا دوخت. حس کرد گونههای دختر رنگ گرفتند. پس خجالت هم سرش میشد! شکاف بین پاهاش اونقدر نفسگیر بود که بیاختیار سرش رو فرو کرد بین پاهاش و با زبون واژنش رو به یه بازی لذت بخش دعوت کرد. لذتی عمیق و جدید تو وجود سپیتا پیچید که تا قبل از این تجربه نکرده بود و اولینها داشتند به عجیبترین شکل ممکن براش رقم میخوردند. اسلان بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه. خودش رو بالا کشید و آلت سخت شدهاش رو روی واژن دختر گذاشت. پاهاش رو کمی بازتر کرد و همزمان که لبهای دختر رو به دهن گرفت، کمرش رو عقب برد و فرو کرد. بلافاصله صدای جیغ کوتاه سپیتا بلند شد اما اسلان کنترلی روی خودش نداشت و بیتوجه به درد سپیتا ادامه داد. سپیتا چشمهاش رو از سوزش بین پاش بسته بود اما آلت اسلان که با سرعت به دیوارههای واژنش کشیده میشد، باعث شد خیلی زود لذت به درد غلبه کنه و چند ثانیه بعد پاهاش رو به دور کمر اسلان حلقه کرد. شهوت عمیق بین بدنهاشون جاذبهای داغ ساخته بود و باعث میشد هر دو کمترین فاصلهی ممکن رو بین خودشون بخوان. اسلان سپیتا رو بغل کرد و همونطور که کمرش رو عقب جلو میکرد، سعی کرد با بوسه نفسهای دختر رو قطع کنه.مدتی گذشت. تنشون از این همخوابگی پر از احساس خیس عرق شده بود و فقط چند دقیقه از عشق بازیشون گذشته بود. اسلان شوکه بود. خوابیدن با دختری مثل سپیتا به خودی خود غیر عادی بود اما از وقتی خون رقیقی که روی آلت هر دوشون داشت خشک میشد رو دیده بود، توی خودش فرو رفته بود. با رفتارهایی که از دختر دیده بود فکر نمیکرد سپیتا باکره باشه. حالا سپیتا یه میوه ممنوعه بود که گازش زده بود. میوههای که میدونست بهای سنگینی رو باید پاش پرداخت کنه. با همه اینها هنوزم مثل اول عطش رابطه داشت اما دختر تو بغلش آسوده خوابیده بود و قفسه سینهاش بالا پایین میشد. سرش رو خم کرد و پیشونیش رو بوسید. عجیب بود که احساس پشیمونی نمیکرد. احساس میکرد بعد از سالها زندگی پر از زجر و ستم، بالأخره به حقش رسیده.میخندید. بلند و با فراغ بال! اسلان تو سکوت به دیوانگیهای دختر نگاه میکرد و لبخند میزد. سپیتا اما فقط میخندید! بیدلیل شاد بود. شاهزادهای که با یه مزدور خوابیده بود اما تو پیچ و خم صخرههای نش و هوای ملایم بعد از طوفان احساس زنده بودن میکرد. به خَاطر از دست دادن بکارتش احساس ندامت نمیکرد، هرچند سعی میکرد به فکر موذی که هر از چندگاهی داد میزد «خب، حالا بعد از این چی؟» بیتوجه باشه. عادت کرده بود زندگی رو تو لحظه ببینه، همیشه همین بود. حالا از بودن کنار مرد محکم کنارش خوشحال و سرمست بود. چرخید، خودش رو تو بغل اسلان انداخت و لبهاش رو غنچه کرد. اسلان لبخند زد و لبهاش رو بوسید اما سپیتا مصنوعی بودن رو تو لبخند اسلان حس کرد.-پشیمونی؟اسلان خیره چشمهاش شد و گفت:-از چی؟-بودن با من.-لحظاتی که داره با تو میگذره جزو عمرم محسوب نمیشه، ولی…-ولی چی؟-مهم نیست. ولش کن.سپیتا اصرار نکرد. شاید ادامهی ولی رو خودش میدونست. ولی الان نمیدونم باید به هاتین تحویلت بدم یا نه؟ ولی مسیر ترامون از این سمته پس عجله کن تا زودتر به مسلخگاهت برسیم! ولی نطفهای که تو دلت کاشتم نامشروعه، باید تا دیر نشده از بین ببریمش! هرچی که بود، شاید بهتر بود همه چیز مسکوت میموند. دنبال اسلان راه افتاد اونم درحالی که نمیدونست مقصد کجاست، هرچند روحش هم خبر نداشت که اون طرف خود اسلانهم نمیدونه میخواد به کجا بره.قمقمه چرمی رو توی آب چشمه فرو کرد و با دست دیگه عرق پیشونیش رو گرفت. به اواسط کوهستان رسیده بودند و هوا دوباره داشت گرم میشد. با صدای جیغ آشنایی که شنید، سریع از جا بلند شد و به سمت صدا دوید. صدا از سمت پایین کوه، یعنی از جایی که سپیتا منتظرش بود میاومد. اولین چیزی که دید، دست و پا زدن سپیتا تو بغل مرد سیاه پوش بود، بعد از اون، چهار مرد دیگه که دورشون جمع بودند و در آخر دو مرد دیگه که چند متر اونطرفتر احتمالا بیجون روی زمین افتاده بودند. از لباسهای سیاه و صورتی که با شال پوشیده بودند فهمید گروهی از طرارها هستند که از شانس بدشون به تور اونها خوردند. با صدای دوباره جیغ به خودش اومد اما یادش افتاد سلاحها و شمشیرش رو پیش سپیتا جا گذاشته. مردی که سپیتا رو از پشت گرفته بود، دستهاش رو گرفت و مرد دیگه رو به روش ایستاد و یقه لباس دختر رو پاره کرد. خون تو رگهای اسلان جوشید. جنگیدن با طرارها، اون هم بدون سلاح دیوانگی محض بود اما برای اون دیدن این صحنهها از مردن بدتر بود. راهزنها هنوز متوجهش نبودند. بیصدا به طرفشون دوید و وقتی به فاصله مناسب رسید، خنجر رو از قلاف ساق پاش بیرون کشید، با یه حرکت خنجر رو به سمت یکی از مردها پرت کرد و خودش به همون سمت پا تند کرد. همه حرکاتش بیصدا بود به جز ناله مرد که با برخورد خنجر به پشتش به آسمون بلند شد. همزمان که سر بقیه به اون سمت چرخید اسلان به مرد رسید، خنجر رو از کمرش در آورد و گذاشت مرد به پشت روی زمین بیفته. تا به خودش بیاد دو نفر دیگه به سمتش اومدند. به مردی که جلوش روی زمین افتاده بود و همچنان ناله میکرد نگاه کرد. با دیدن چیزی که میخواست، همزمان که بدنش به سمت پایین خم میشد، خنجر رو به سمت یکی دیگه از مردهای مقابلش پرتاب کرد. مرد با یه حرکت سریع، با سلاح دستش خنجر رو دفع کرد و خنجر به گوشهای پرت شد. تو همین حین اسلان نشست و شمشیر مرد اولی که روی زمین افتاده بود رو برداشت. وقتی بلند شد مردی که ضربه رو دفع کرده بود نگاهش میکرد. نقاب داشت اما اسلان به راحتی میتونست متوجه پوزخند روی لبهاش بشه. با وجود شمشیر حالا کارش راحتتر بود اما وقتی مرد چهارم سپیتا رو به گوشهای پرت کرد و به اون دوتا ملحق شد فهمید اشتباه میکرده! سپیتا به خاطر کشتن دوتا مرد دیگه اونقدر بیحال بود که هیچ کمکی از دستش برنمیاومد. خودش بود و خودش. بهترین دفاع حمله بود، پس بیدرنگ مردی که از بقیه یکگام جلوتر بود رو هدف گرفت و با سرعت به طرفش دوید. دو مرد دیگه برای کمک به اون مرد جهتشون رو به اون سمت عوض کردند اما اینجا جایی بود که اسلان باید تفاوت خودش رو با بقیه جنگجوها نشون میداد. با چرخش مچ پا، در صدم ثانیه مسیرش رو به سمت اون دو مرد که برای کمک به اون یکی حرکت کرده بودند عوض کرد که باعث شوکه شدنشون شد. اون قدر حرکتش سریع بود که مردی که جلوتر بود، آخرین عکسالعملش گرفتن گلوی پاره شدهاش، درحالی که خون ازش فواره میزد باشه. مرد با خرخر روی زمین افتاد و در عرض چند ثانیه هلاک شد. حالا نگاه خشمگين دو مرد دیگه رو روی خودش حس میکرد. خواست دوباره همون تکنیک رو به کار ببره اما دو مرد همزمان باهم بهش هجوم آوردند و فرصتی برای عرض اندام دوباره بهش ندادند. اسلان با حرکت شمشیر ضربه مرد رو دفع کرد اما با لگدی که به شکمش خورد به پشت روی زمین افتاد. سریع به حالت نشسته چند متری ازشون فاصله گرفت و دوباره بلند شد. دوباره حمله طرارها و مقاومت اسلان. لحظه کوتاهی غفلت و عدم رعایت فاصله مناسب با حریف باعث شد ضربه شمشیر یکیشون به پهلوش بنشینه و زخم بدی برداره. دستش روی زخمش نشست و روی دوزانو نشست. صورتش از درد عرق کرده بود و چشمهاش سیاهی میرفت اما این رو میدونست که دشمن بهش رحم نمیکنه، پس با یه حرکت ناگهانی با تمام قوا نوک شمشیرش رو به سمت جلو پرتاب کرد و در عین ناباوری شمشیر یه راست تو شکم مرد فرو رفت. انگار مرد انتظار این سرپا شدن یهویی رو نداشت که حین حمله بیمهابا گاردش رو باز گذاشته بود. اسلان تا به خودش بیاد آخرین مرد لگدی به شمشیر و دستش زد و باعث شد از پشت روی زمین بیفته. حالا شمشیری نداشت، افتاده بود روی زمین و قرار بود به زودی کشته بشه. تو اون لحظه حسرت خورد که کاش جادو بلد بود تا در قعر نامیدی نجات پیدا کنه، اما حیف که واقعیت چیز دیگهای بود. مرد سیاهپوش مقابلش ایستاد. همونی بود که بهش پوزخند میزد. با یه حرکت روبندش رو برداشت و چهرهی کریهاش رو نشون داد. با لهجه افتضاحی گفت:-اعتراف میکنم حریف قدری هستی! از مبارزه باهات لذت بردم اما…چرخید، به جنازهها اشاره کرد و ادامه داد: اما اینا همه برادرهام بودند. توی ولد زنا کُشتیشون! با مثله کردنت تقاص خون تکتکشون رو ازت میگیرم.اسلان سرش رو روی زمین گذاشت و به آسمون زل زد. چند متر اونطرفتر سپیتا هنوز بیهوش روی زمین افتاده بود. مقاومت بیفایده و دیگه کارش تموم بود. مرد شمشیرش رو بالا برد. اسلان چشمهاش رو بست. پشت پلکهاش تصویری از سپیتا که عریان توی آغوشش خوابیده بود نقاشی شد. خیلی زود بود برای مردن. چشمهاش رو باز کرد و سرش رو به راست، یعنی سمتی که سپیتا افتاده بود چرخوند. داشت معجزه رو به چشم میدید. برای اون معجزه یه چیز ماورایی و غیر واقعی نبود. معجزه میتونست خنجری باشه که یک متر اونصرفتر روی زمین افتاده باشه. خنجرش خودش بود که اول مبارزه به یه سمت پرت شده بود، خنجری که براش همیشه نجات بخش بود. دستش رو دراز کرد و با چنگ زدن خنجر، با ته مونده قواش به سمت مرد پرتابش کرد. مرد با چشمهای که دودو میزد، ناباور و بهت زده چند قدم به عقب برداشت و به قفسه سینهاش نگاه کرد که وسطش از زخم خنجر چشمهای جوشیده بود و لباسش رو غرق خون میکرد. خواست حرف بزنه اما درد طاقت فرسا امونش نداد و به پشت روی زمین افتاد. اسلان از جا بلند شد و به سمت مرد رفت. خنجر رو که از سینهاش بیرون کشید مرد تکونی خورد و با تحمل دردی طاقت فرسا هلاک شد. اسلان خنجر رو جای همیشگیش، یعنی پشت ساق پاش گذاشت و با سرعت به سمت سپیتا دوید. سرش رو بلند کرد و چند سیلی آروم به گونهاش زد. چشمهای دختر باز شد و گفت:-چی… چی شد؟ چه اتفاقی افتاد؟اسلان از زمین بلندش کرد و گفت:-هیچی، همه چی تموم شد.سپیتا ناباور به جنازههای رو زمین نگاه کرد و به کمک اسلان بلند شد. از ویژگیهای منفی طرارها این بود که هیچ وقت با اسب سفر نمیکردند و پای پیاده رو به همه چیز ترجیح میدادند، حالا هر دو باید با بدنهای خسته و زخمی مسیر رو پیاده طی میکردند. کمی بعد، سپیتا یک مرتبه گفت:-میخوای من رو کجا ببری؟اسلان گفت:-منظورت چیه؟سپیتا حرفی نزد. منظورش کاملا مشخص بود. اسلان بعد از کمی سکوت گفت:-بستگی به تو داره. حاضری زندگی اعیونی و شاهانهت رو ول کنی و با من بیای؟-به کجا؟-هرجا! هرجا تو بخوای. هرجا به جز نسیا و ترامون. هرجایی که جامون امن باشه.سپیتا چند ثانیهای به چشمهایش خیره شد و گفت:-و اگه باهات نیام؟اسلان بازوهاش را گرفت و محکم گفت:-همین حالا راهمون از هم جدا میشه. برمیگردی پیش خانوادهات…سرش رو جلو برد و پیشونیش را به پیشونی دختر چسبوند. ادامه داد:-فقط قبل رفتنت خاطراتم رو پاک کن. نذار هیچ تصویری از تو توی ذهنم بمونه چون با فکر نداشتنت روزی هزار بار میمیرم.احساسات تو وجود سپیتا شعلهور شدند. اگه برمیگشت به جز مسؤلیت سنگین حکومت روی دوشهاش و ازدواج با رادمانی که هیچ احساسی بهش نداشت چیز دیگهای به دست نمیآورد. اما اگه با اسلان میرفت، شاید دیگه رنگ زندگی شاهانه رو نمیدید اما کنار این مرد تا آخر عمر خوشبخت میشد. اسلان خیره به چشمهای دختر، بیقرار منتظر شنیدن جواب بود که همون لحظه ضربان قلبش به شکلی غیر عادی پایین اومد. انگار یکی قلبش رو توی مشت گرفته و مانع تپیدنش میشد. بیاختیار از سپیتا جدا شد و روی دوزانو فرود اومد. سپیتا با وحشت گفت:-چی شد اسلان؟ چرا نشستی؟نگاه اسلان اما به گروه سربازها و تدارکات پشت سر سپیتا بود که نزدیک و نزدیکتر میشدند. از نگاه اسلان، سپیتا به پشت چرخید و با دیدن ملکه که سوار بر اسب به سمتشون میاومد با ناباوری لب زد:-مادر!چند سرباز نزدیک شدند، سپیتا رو گرفتند و به سمت بقیه کشوندند. سپیتا خواست مقاومت کنه، برگشت و با چشمهای اشکبار به چهرهی پر از درد اسلان نگاه کرد. دوباره چرخید و با دیدن رادمان که با سحر جاری تو حرکات دستش ضربان قلب اسلان رو پایین آورده بود فریاد کشید:-ولش کن، اون زخمیه. راحتش بذار لعنتی!بیتلا حیرت زده از این واکنش دخترش از اسب پایین پرید و گفت:-چرا داد و فریاد میکنی؟ فرسنگها دنبالت گشتیم تا بالاخره به کمک رادمان ردت رو زدیم. جای تشکرته؟ ببینم، نکنه…با نیمنگاهی به اسلان چرخید و عصبی گفت:-احمق! به همین راحتی دلت رو به دشمنمون باختی؟ به این؟و با حالت بدی به اسلان اشاره کرد.-تو رو خدا نکشیدش، مادر من تصمیمم رو گرفتم. من نمیخوام ملکه باشم!بیتلا با حالت ترسناکی گفت:-چهطور جرأت میکنی دخترهی احمق؟ همین حالا حرفت رو پس بگیر وگرنه عواقبش پای خودته.سپیتا مصمم تو چشمهای مادرش خیره شد. بیتلا سماجت رو از تو چشمهاش خوند، سری به تأسف تکون داد و گفت: یه شمشیر بهش بدین.با حرکت سرباز شمشیری مقابل دختر قرار گرفت. شمشیر رو گرفت و با گیجی به مادرش نگاه کرد. بیتلا گفت:-دو راه پیش روته، یا همین الان سر این مرد رو قطع کن و من تمام این حرفها رو نشنیده میگیرم، یا هر دوتون رو باهم میکشم!نگاه خشک شده سپیتا و حتی رادمان روی ملکه نشست. اونقدر از حرفهای دخترش عصبی شده بود که به راحتی قید تک دخترش رو زده بود. در اصل ننگ این حقیقت که شاهزادهی نسیا با یه تالی رابطه داشته به اندازه کافی برای کشتن دخترش تحریک کننده بود. لبهای سپیتا مثل ماهی بیصدا حرکت کرد. نمیدونست باید چی بگه. با بُهت گفت:-مادر…-همین که گفتم! نگران بعدش نباش. بعد از اون خاطرهای از این مرد تو ذهنت باقی نمیمونه و خیلی زود فراموشش میکنی. اما الان باید وفاداریت رو بهم ثابت کنی.دوراهی سختی بود. یک طرفش جون خودش و طرف دیگه جون کسی که تازه فهمیده بود عاشقشه. باید چیکار میکرد؟ به شمشیر توی دستش نگاه کرد که اگه به خواسته مادرش عمل میکرد، باید خون اسلان رو با تیغهاش روی زمین میریخت. ثانیهها از پی هم میگذشتند و همه منتظر تصمیم سپیتا بودند. در اون سمت، اسلان با وجود اینکه ضربان قلبش پایین نگه داشته شده و گیج بود اما همچنان هُشیار بود و اتفاقات اطرافش رو درک میکرد. به خوبی میدونست سپیتا تو چه مهلکهای دست و پا میزنه. این جا ته خط بود. یا خودش کشته میشد و یا هردوشون. کاش سپیتا اون رو انتخاب میکرد تا خودش زنده بمونه. وقتی سکوت سپیتا رو دید، تو صدم ثانیه تصمیمش رو گرفت. حاضر بود بدون ذرهای پشیمونی با تمام وجود این فداکاری رو انجام بده. برای بار آخر به صورت سفید و زیبای سپیتا نگاه کرد. دستش رو دور از چشمهای رادمان و بقیه حرکت داد و به ثانیه نکشید که خنجر رو از پشت ساق پاش درآورد و با شدت توی قلب خودش فرو کرد. با نالهای که کرد نگاه حیرت زده همه روی اسلان نشست و سپیتا با ناباوری صداش زد.-اسلان!ثانیهای بعد خودش رو رسوند به اسلان که نور داشت از چشمهاش میرفت. با گریه گفت:-اسلان… اسلان… چرا این کارو کردی؟اسلان دهنش رو باز کرد و به سختی گفت:-یا… یادته بهم گفتی… مگه مزدورهام عاشق میشن؟ میخواستم بهت نشون بدم که آره! مزدور هام عا… عاشق میشن.و در مقابل نگاه پر از اشک و حیرت سپیتا چشمهاش رو بست و قلبش از حرکت ایستاد. بلافاصله صدای زجه و شیون سپیتا به آسمون بلند شد، جوری که حتی سربازها با ناراحتی به این صحنه نگاه میکردند. بیتلا گذاشت دخترش چند ثانیهای به سوگ عشق نافرجامش بشینه و بعد، با حرکت دست خاطرات دختر رو دست کاری کرد. یک آن صدای گریه دختر ساکت شد و بعد، با تعجب به مرد غریبه تو بغلش نگاه کرد. جنازه رو از بغلش به روی زمین انداخت و با دیدن ملکه و رادمان از جا بلند شد و با گیجی گفت:-ما اینجا جیکار میکنیم؟ اینجا کجاست؟ این مرد کیه؟رادمان با اشاره ملکه جلو اومد و گفت:-نگران نباش شاهزاده، اون مرد یه مزدور جنگی بود که قصد کشتن شمارو داشت. خوشبختانه به موقع عمل کردیم و شمارو نجات دادیم.سپیتا با کمک رادمان به سمت اسب رفت و سوارش شد. گفت:-ولی احساس عجیبی دارم.-طبیعیه! احتمالا سرتون ضربه خورده. با یکم استراحت دوباره مثل اولتون میشید.رادمان با گفتن این حرف ضربهای به پشت اسب زد واسب راه افتاد. سپیتا برگشت و به جنازه مرد نگاه کرد که دور و دورتر میشد. دوباره چرخید و به جلو نگاه کرد. پس طبق گفتههای رادمان شانس آورده بود که آسیب ندیده بود، فقط نمیدونست چرا توی قلبش سوزش عمیقی احساس میکرد. سوزشی که حتی نطفه چند روزه توی شکمش هم حسش میکرد.پایان.[ داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: constante
50