من کدوم قل و کردم خیلی شبیهن

(توجه؛این یک داستان است،نه یک خاطره!).وارد خونه که شدم و در رو پشت سرم بستم،دیگه به وضوح صدای صحبت و درواقع جر و بحث فرشید و بابارو می تونستم بشنوم..+باز داری حرف خودتو میزنی که؟هزار دفعه دیگه هم بگی،حرف من یکیه!_آخه پدر من،عزیز من،مگه من مقصرم که شما و عمو وقتی ما کوچیک بودیم یه قول و قراری باهم گذاشتید!من اصلا آنیتا رو دوستش ندارم،حتما اونم من و دوست نداره….مادرم همونطور که از آشپزخونه بیرون میومد گفت:.×اما تازگیا مثل اینکه چندباری باهاش صحبت کردن،اتفاقا اونم کامل راضیه‌_مامان!تو دیگه چرا این حرف و میزنی آخه؟.بابا رو به من که حالا روی مبل نشسته بودم و مثل آدمای کر و لال فقط نگاهشون می انداختم،کرد و گفت:.+این لندهور که نه کار درست حسابی داره نه اصلا مال این حرفاست،اقلا توکه هم کار ثابت داری و هم عقل درست حسابی دیگه برو سر خونه زندگیت‌.تا کی میخوای عزب اوغلی بمونی آخه؟دیگه بیست و پنج سالتونه!._آره خب پدر من،همین فرشاد که واسش فرقی نداره کی زنش بشه رو بدین به آنیتا!.منکه تازه به خودم اومده بودم گفتم:.*به من چه!چرا از من مایه میذارین؟!ناف شما دوتارو واسه هم بریدن،خودتم باید بگیریش!!.و این بحثی بود که مدتها درگیرش بودیم و هردفعه هم از بابا اصرار بود و از طرف فرشید انکار.من و فرشید دوقلوهای همسان هستیم.نه از این دوقلوهای همسانی که خیلیها نمی تونن ازهم تشخیصشون بدنا،نه.ما به قول خیلیها فوق همسان هستیم!به طوری که خیلی وقتها خودمون قاطی می کنیم کدوممون فرشیده،کدوممون فرشاد!تنها کسایی که مارو راحت تشخیصمون میدن،بابا مامان هستن که اونم واسه اینه که هرروز مارو می بینن!وگرنه معمولا هرکسی ما دوتارو باهم ببینه،حتا دوستهامون،نمیتونن مارو از هم تشخیص بدن!با اینکه تو سن نوجوونی من یکم تپل شدم و تشخیصمون راحت شد،اما وقتی کامل قد کشیدیم،دیگه از هر لحاظی شکل هم شدیم.قد،وزن،تن صدا،نوع راه رفتن،و حتا اخلاق و رفتارهامون.البته یک سری چیزها مخصوص خودمون بود که اونم روحیاتمونه!و الا از لحاظ چیزی که بقیه می دیدن،ما دقیقا سیبی بودیم که از وسط نصف شده بودیم.من قل اول بودم و فرشید قل دوم.اما از حق نگذریم فرشید از همون اول تو خیلی از مسائل بچه زرنگتری بود.االانم اون بود که کار ثابت داشت و من توی یه آژانس شبانه روزی کار می کردم.اون بود که واسه خودش ماشین خریده بود و من هنوز با ماشین بابا دنبال کارها و مسافرکشی بودم.و البته چیزی که اون واقعا از من سرتر بود،اینه که اگه مثلا من هر سه ماه با هزارتا زور و زحمت یه کس جور می کردم و می زدم زمین،اون اگه اراده می کرد عین هر روز اون سه ماه،یکی رو می زد زمین!ولی ما قبل از اینکه داداشِ هم باشیم،بدون شک بهترین رفیقهای هم بودیم و چیزی نبود که از همدیگه پنهون کنیم و واسه همین منم می دونستم بعلاوه صدتا دلیلی که داشت دلیل اصلی رضایت ندادنش به وصلت با دختر عموچیه!.اینکه دلش یه جا دیگه گیر بود‌.یه زن بیوه بیست و نه ساله که وقتی عکساشو بهم نشون داد،خداییش بهش حسودیم شد!یه خانوم فوق العاده زیبا که شوهرش مرده بود و یه ثروت عجیبی نصیبش شده بود و از بد روزگار دلش پیش این داداش دِیلاق ما گیر کرده بود و دیگه بقیه ماجرا…الان نزدیک یکسال بود باهم بودن و فرشیدم تونسته بود از قِبَل این خانوم یه ۲۰۶ صفر و بهترین گوشی بازار رو بخره و پیش پرداخت یه واحد آپارتمانم پرداخت کنه!خب پس معلوم بود بابا مامان بیشتر بهش افتخار می کردن و بدون اینکه دلیل پیشرفت یهوییش رو بدونن،میگذاشتن رو حساب کار ثابتشو این وسط من می شدم لندهور بی مصرف که هنوز دارم با سمند مدل پایین بابا،تو آژانس کار می کنم!!!...ما تهرانپارس ساکنیم و عمو اینا هم کرج زندگی می کنن.اما این اصلا باعث نمی شد که ما از هم دور باشیم.یادمه کوچیک که بودیم،اگر هر هفته نمی شد،اما هر دوهفته یکبار یا ما خونه عمو اینا بودیم یا اونا خونه ما.آزیتا یا فاطمه سه سال و آنیتا یا زهرا پنج سال از من و فرشید کوچیکتر بودن،اما ما چهارتا تا قبل پونزده سالگیِ ما یعنی ده سال پیش واقعا همبازیهای خوبی بودیم و مثل خواهر برادر همدیگرو دوست داشتیم.خانواده هامون اصلا خانواده های زیاد بسته یا زیاد باز یا بهتر بگم خیلی مذهبی یا کلا لامذهب نبودیم.مامان من و زن عمو هرجا که باهم بودیم سرلخت بودن اما با ورود یه غریبه روسری سرشون می کردن.بابا و عمو اهل نماز و روزه و این حرفا نبودن اما خب مثلا وقتی صدای اذان میومد،اگه ضبط روشن بود خاموش می کردن یا مثلا عاشورا تاسوعا مشکی می پوشیدن!!اما ده سال پیش ورق از یه جایی به بعد کلا برگشت!.ما که نهایتا هر دو هفته یکبار اخر هفته ها خونه هم بودیم،یکباره یکسال همدیگرو ندیدیم!و وقتیم که بعد یکسال همو توی یک مراسم ختم دیدیم دیگه هیچی مثل قبل نشد!داستان از اون جایی شروع شد که نمیدونم کدوم خری عمو و زن عموی مارو گاز گرفت و این دوتا هم کلا عقاید و رفتارشون به یه سمت دیگه رفت!یادمه وقتی بعد یکسال برای بار اول دیدیمشون،واقعا هیچکدومشون رو نشناختیم!عمو ریشهاش رو بلند کرده بود و یقه پیراهنش رو تا زیر گلوش بسته بود و یه شلوار پارچه ای گل و گشاد پاش بود.آزیتا و آنیتایی که حالا شده بودن فاطمه و زهرا و البته زن عمو آرزویی که شده بود زن عمو زینب!چادر سرشون بود و چیزی که ازشون دیده می شد فقط دوتا چشم بود و یه دماغ!رفتارهاشون تغییر کرده بود و جوری شده بود که نه تنها من و فرشید بلکه بابا و مامان هم کنارشون معذب بودن!شدت این تغییر تا حدی بود که آزیتا و آنیتا حتا به ما نگاه هم نمی کردن و یه جورایی مارو فرستادن تو باقالیا!یادمه وقتی بعد اون دیدار به خونه برگشتیم،بابا بیشتر از اینکه ناراحت باشه،شوکه شده بود!مدام تو خونه راه می رفت و غر می زد که؛._پس درست بود اون چیزایی که شنیده بودم!پس بگو حجت(برادرش)چرا این یکسال مارو می پیچوند!عه عه عه،آخه مردک دیوونه این چه ریخت و قیافه ایه واسه خودت و زن و بچت درست کردی؟آخه تو مگه اینکاره ای آخه،آخه تو مگه.‌‌‌‌‌…حالا همه ما می دونستیم که بابا رو حرف عمو حجت حرف نمیزنه و حرف فقط حرف اونه و اصلا جرات نداره یه کلمه چیزی به خودش بگه!.دیگه بعد اون اتفاق و روبرگردوندنهای مدام از طرف اونا و بیشتر به بهانه اینکه دوتا پسر جوون درست نیست با دوتا دختر جوون زیاد در ارتباط باشن!رابطمون بیشتر تلفنی شد و دیدارهامون از دوهفته ای یکبار رسید به هر عید،که اونم توش یا دختر عموها نبودن،یا من و فرشید….من و فرشید بزرگتر می شدیم و دیگه عمو و زن عمو و دختراش واسمون شده بودن سوژه خنده.با اینکه بابا اصلا این حرفها و تیکه های مارو دوست نداشت اما ما کار خودمون رو می کردیم و تو دست انداخت و درواقع اوسکول کردنشون دریغ نمی کردیم!گذشت و گذشت تا دوسال پیش که شنیدیم آزیتا یا همون فاطمه از قم براش شوهر پیدا شده و با پسر حاجی رفتن قم واسه زندگی.یه مراسمم گرفتن که بابا مامان هرکاری کردن ما نرفتیم و خودشونم که رفتن پشیمون شدن،چون گویا بیشتر شبیه مراسم عزاداری بوده تا جشن!.و حالا چهار پنج ماهی بود که عمو زنگ زده بود به بابا و یادش انداخته بود که ما ناف این دوتا(فرشید و زهرا) رو واسه هم بریدیم و بابا هم که طبق معمول جلو عمو صم بکم می شد،کلید کرده بود روی فرشید که باید دختر عموتو بگیری!حالا فرشید هرقدر می گفت آخه بابا چیه من به آنیتا می خوره و آخه ما چه ربطی به هم داریم،تو کَت بابا نمی رفت که نمی رفت. مثل همین امروز رو حرفش ایستاده بود که فرشید باید زهرا رو بگیره!فرشیدم که می دونست اگه جریان دوست دخترش و بیوه بودنش و بهشون بگه اونا مطمئنا مخالفت می کنن،اصلا حرفیم در اون مورد هم نمی زد!.دوماه دیگه گذشت و عمو فشارهاش رو به بابا بیشتر می کرد و به طَبَع اون،بابام گیراش به فرشید بیشتر شده بود که دفعه آخر جر و بحثشون بالا گرفت و بابا عصبانی شد و فرشید و چپ و راست کرد و فرشید احمقم به جای اینکه مثل این فیلما بره ساکشو جمع کن و از خونه بزنه بیرون،اشک تو چشماش جمع شده و کسخل وار گفت اوکی،باشه،قبوله!اوکی،باشه،قبوله گوساله؟!!آخه چرا بزغاله؟تو مگه خاطر اون دختر رو نمیخوای؟تو آخه چیت به آنیتا می خوره مشنگ؟!!.اینا چیزایی بود که وقتی رفتیم تو اتاق می زدم تو کلش و بهش می گفتم و اونم فقط می گفت:من یَک دهنی ازشون بگام که بیا و ببین!من یَک کونی از این خونواده پاره کنم که تو تاریخ بنویسن!که البته به نظرم بیشتر داشت زر می زد و گه می خورد!..روز عقد رسید و چشم ما بعد ده سال به جمال آزیتا و آنیتا و البته شوهر آزیتا روشن شد.با اینکه تو چادر خودشون رو ساندویچ کرده بودن اما معلوم بود قیافه هاشون کلی تغییر کرده و حسابی واسه خودشون خانوم شده بودن!توی اتاق انتظار نشسته بودیم که عمو حجت به طرف من و فرشید اومد و با اشاره بهمون فهموند که کارمون داره.همراهش بیرون رفتیم و پشت در با چشمای متعجب و پرسشگری نگاهمون کرد و بالاخره بعد یه مکث نسبتا طولانی گفت:._الان فرشید کدومتونه؟!!.من و فرشید به هم نگاه انداختیم و من با اشاره دست فرشید رو نشون دادم و خندیدم!._نخند،زشته پسر!فرشید جان خواهشا این کروات مسخره رو در بیار!چیه آخه این نماد غرب زدگی؟!البته من دلیل دارما که میگم درش بیار.فقطم واسه خاطر غربی بودنش نیست!.باز نگاه شیطنت واری به فرشید که لال شده بود انداختم و جوری که حسابی لجش در بیاد گفتم:.+آره دیگه راست میگن عمو!اصلا چه معنی داره داماد کروات بزنه؟!!_البته شما خودتم باید دربیاری کرواتتو،اما فقط به فرشید گفتم در بیاره،چون یک،اصلا زیبا نیست،دو،توی عکسا خوبیت نداره،سه و از همه مهمتر این که من از تو تشخیصش بدم داماد عزیزم رو!!!.من که دیگه هر آن امکان داشت از خنده منفجر شم،خواستم بامزه بازی در بیارم و بگم که تنها راه تشخیص ما خال روی بازوی راست منه که هنوز دو کلمه نگفته بودم انگار فرشید فهمید و جلوم رو گرفت و نگذاشت که بگم!عمو گفت:._ بذار بگه فرقتون و که منم بدونم دیگه فرشید جان.+شوخی می کنه عمو،منظورش رنگ کرواتامونه که یه کوچولو باهم فرق داره!که اونم الان در میارم و دیگه کاملا از هم متمایز می شیم!!!.بالاخره عقد کردن و همه رفتیم خونه عمو اینا و چنتا صلوات فرستادیم و چایی خوردیم و یرگشتیم خونه هامون!اما برخلاف انتظار من و بابا و مامان که فکر می کردیم فرشیدم باهامون برمی گرده خونه،با اصرارهای عمو و زن عمو نگهش داشتن که شب اونجا بمونه!!فردا غروب وقتی از آژانس اومدم خونه،فرشید رو دیدم که نشسته و با مامان صحبت می کنه.._به به آقا دوماد،از این ورا؟!+چطوری فری؟_قربانت،چه خبر؟شنیدم نصفه شب عمو بیدارت کرده واسه نماز شب!!+خفه شو.بیا بریم کارت دارم..همونطور که می خندیدیم به طرف اتاقمون رفتیم و در رو پشت سرمون بستیم و نشستیم روی تخت.._فرشید یه پنج دقیقه شوخی نکن و خوب گوش کن چی بهت می گم.+چی شده؟_چیزی نشده.فقط میخوام یه شبایی تو به جام بری خونه عمو!!!+هااا؟!!_مرض.آروم الدنگ می شنون+یعنی چی؟یعنی چی که من برم جای تو؟!مگه اونجا خونه زن تو نیست؟!_زر نزن.زن چیه بابا؟خودت می دونی که من زورکی و فقط واسه اینکه بابا مامان ناراحت نشن گرفتمش!بعدشم اونی که من دیشب اونجا دیدم خیلی مشکوکه!+مشکوکه؟چیش مشکوکه؟_من فکر می کردم اونجا بمونم،جای منو میندازن توی هال یا یه اتاق دیگه،اما وقت خواب که شد زن عمو گفت جاتون و انداختم تو اتاق زهرا و‌‌‌…این مشکوک نیست؟!+نه،کجاش مشکوکه؟!_آخه الاغ اون عمو و زن عمو با اون تفکرات مزخرفشون چطور راضی شدن هنوز عروسی نگرفتیم و همون شب اول عقدمون پیش هم بخوابیم؟!.سرم رو پایین انداختم و بهش گفتم:.+خب اینم حرفیه،اما بالاخره زن و شوهرید دیگه.چی بگم والا!حالا اصلا به من چه تو دیشب کجای خونشون خوابیدی!اینکه میگی من برم جای تو رو نمی فهمم._گوش کن‌.اگه هیچکس ندونه،تو می دونی من و فرشته عاشق همیم و می خوایم تا ابد باهم باشیم.اما واقعا نمی تونم دل بابا مامانم بشکنم.بخدا چاره ای ندارم که اینو ازت می خوام.باید یه چندوقت دوطرف رو داشته باشم تا ببینم چیکار باید کرد.شاید یه جوری شد،یه بهانه ای پیدا شد و تونستم از آنیتا طلاق بگیرم!نمی دونم بخدا!!.هاج و واج نگاهش می کردم و پیش خودم می گفتم یعنی بیدارم و دارم درست می شنوم حرفاشو!میگه من برم پیش زنش بمونم که اونم بره پیش دوست دخترش که هردو طرف و داشته باشه؟!.+فرشید حالیت هست چی میگی اصلا؟اصلا فکرشو کردی من شبا چطوری باید بابا مامان و بپیچونم؟حالا اصلا پیچوندمشون و همونی رو گفتم که تو میخوای،فقط یه درصد،یه درصد اگه عمو یا زن عمو یا خود آنیتا بفهمه چی؟واقعا به این چیزا فکر کردی؟واقعا بهش فکر کردی که اگه بفهمن چه بلایی سر من میاد؟!اصلا من به جهنم،می دونی چه بلایی سر بابا میاد که جونش به جون داداشش بستست؟!!_ببین فرشاد،اینکه قرار شد ما یکی دوسال دیگه عروسی بگیریم تا من خودمو جمع و جور کنم.توی این یکی دوسالم من شاید تو هر هفته یکی دوبار بخوام برم خونه عمو اینا.که اون یکی دوشبم اگر اگر اگر قرار شد من پیش فرشته باشم، تو میری پیش آنیتا.هروقتم خواستی بری به بابا مامان میگی آژانس شیفت شبی.بعدشم خودتم می دونی عمرا کسی نفهمه من توام یا تو منی!تازه یه چی بهت میگم کف کنی!تو جای من برو اونجا،شک نکن پشیمون نمیشی!اون چیزی که من دیشب دیدم،کاری باهات می کنه کارستون!ببین اصلا نمی تونی فکرشم کنی بعد ده سال ندیدن اون خونواده،زیر اون چادر چاقچولا چی انتظارتو می کشه!نمی دونی این آنیتایی که من دیدم با اون آنیتای لاغر مردنی ده سال پیش چه تغییرایی کرده!+گه نخور،این چیزارو می گی که خرم کنی.احمق آنیتا زنته.یعنی اصلا واست مهم نیست؟!!_اصلا خر شو!با این حرفا خر شو و برو لذت خر بودن و بچش کسخل!بعدشم چه زنی؟هم تو هم من سالهای ساله ازینا متنفریم و مسخرشون می کنیم.خونشونم که رفتیم دیدی چیا به در و دیوارشون آویزون بود.جون فرشاد نه نیار،بخدا هیچ راه دیگه ای به ذهنم نمی رسه!نذار من فرشته رو از دست بدم،بخدا واست جبران می کنم‌.بخدا کاری می کنم همه چیز داشته باشی.کافیه فرشته از من مطمئن بشه،دیگه اینده جفتمون تضمینه!الانم رک و پوست کنده رفتم اینارو به فرشته ام گفتم!اونم قبول کرده که اگه شبایی که من پیششم تو جای من بری اونجا قبول کنه!+یعنی واسش مهم نیست تو بری و با آنیتا بخوابی،بعد بری با اون؟!کسخلید همتون؟مگه فیلمه؟!_نه بابا آنیتا ازین تفکرات نداره.میگه تا شوهرش نشدم آزادم هرکاری کنم اما وقتی اسمم بره تو شناسنامش دیگه همه چی فرق می کنه!+بابا شما دیگه خیلی اوپن مایندین!حتما اونم الان هرکاری دلش میخواد می کنه تا وقتی که اسمش بیاد تو شناسنامه تو،آره؟!_آره،آره،این که چیز عجیبی نیست اصلا.الان اون مجرده و منم مجرد.هنوز که به هم تعهدی نداریم!+تعهدی ندارین؟مگه نمی خواین همو بگیرین؟مکه نمیگین عاشق همید؟همین تعهد نمیاره؟!_اینقدر مثل عقب افتاده ها حرف نزن!فقط یه کلام بگو هستی یا نه؟فقط اینو بدون من واقعا چاره دیگه ای ندارم فرشاد،پس سعی کن بهم کمک کنی.راضی به این نشو که مجبور بشم بین مامان بابا و فرشته یکی رو انتخاب کنم!من دارم میرم پیش فرشته.فکراتو کن و تا یکی دوساعت دیگه جوابتو واسم اس کن..و بلند شد و بدون و اینکه چیز دیگه ای بگه از اتاق بیرون رفت و من رو که هنگ به در اتاق نگاه می کردم تنها گذاشت!برای اولین بار توی عمرم احساس کردم فرشید رو نمی شناسم.احساس کردم خیلی خیلی عوض شده و من از اینهمه تغییرش بیخبر بودم.تو لحظه اول فکر کردم فرشته جادوش کرده،اما فرشید خودش بوده که این پیشنهاد و به فرشته و حالا به من داده!فرشید،فرشید،فرشید لعنتی!تو می دونی که نقطه ضعف من تو این دنیا فقط خودتی و می دونی که برای اینکه ناراحت نشی،من هرکاری واست می کنم اما واقعا ازم انتظار داری این کارم واست بکنم؟!!اینکه برم و با زن تو…‌‌‌‌…شب نزدیک ساعت یک بود که توی تخت به سقف خیره بودم و به حرفای فرشید فکر می کردم و ازش لجم گرفته بود که منو توی این موقعیت قرار داده بود،اما از یه طرفم با یک سری دیگه از حرفاش حسابی قلقلکم گرفته بود!آنیتا،بدنش،اینکه کلا یه چیز دیگه شده،اینکه یه شبایی برم و حالشو ببرم!ناخودآگاه چشمام رو بستم بدن آنیتا رو تجسم کردم و دستم لیز خورد روی خشتک شلوارم و کیر خایم رو تو دستم گرفتم و تو عالم خلسه بودم که یه اس ام اس به گوشیم اومد.روی صفحه رو دیدم،فرشید بود؛._فرشاد بیداری؟+آره_فکراتو کردی؟من و فرشته از غروب منتظر جوابتیم+آره فکرامو کردم_خب+می دونم که آخرش هممون به گا می ریم و تهش فقط شره،اما باشه.فقط یادت باشه منو توی چه موقعیتی قرار دادیا!یادت باشه از نقطه ضعفم بد جایی استفاده کردیا!_خفه شو دیگه فلسفه بافی نکن!دمت گرم.بخدا واست جبران می کنم.بخدا یادم نمی ره چیکار کردی واسم!+برو بابا الدنگ.کس عمت!شب خوش_شب خوش،فقط خودتو آماده کن فردا شب دعوت شدم خونشون!یعنی تو دعوت شدی!فردا قشنگ سفید مفید کن،منم اینجا پشمارو می زنم که یه اندازه باشیم باهم!دوست دارم فری خوشگله،شب بخیر..یعنی این پفیوز حتا به اندازه پشمامونم فکر کرده بود!حالا باید دیگه می خوابیدم،چون گویا فردا خیلی کار دارم!!!ادامه...نوشته: Farhad_so

50