عاشق خواهرم شدم

🏆🏆🏆 برنده دور پنجم جشنواره داستان نویسی شهوانی 🏆🏆🏆تینا از جای خود بلند شد و نگاهی به حلقه‌ی آدم‌های اطرافش انداخت. اکثرشون رو می‌شناخت، ولی غریبه‌هایی هم اونجا بودند که احتمال می‌داد به طریقی خبردار شدند و برای غذا اومدند؛ و البته که احتمالش هم بود که از آشناهای مدوسا باشند. گرچه تینا هیچوقت به درستی نفهمید که ساختمونی که توش مجبوره به کار کردن، چقدر بزرگه و چند نفر مثل خودش داخلش‌اند؛ ولی حداقل این رو می‌دونست که این مسئله هیچوقت براش آنچنان مهم هم نبود. ولی الان، با دیدن چهره‌های غریبه‌ی اطرافش، و تصور کردن توانایی‌هایی که ممکن بود داشته باشند، احساس کوچک بودن می‌کرد. دوست داشت اینطور فکر کنه که صمیمی‌ترین دوست مدوسا بود؛ یا حداقل صمیمی‌ترین چیزی که می‌تونست دوست نامیده بشه. با این حال، سعی کرد از تک و تا نیفته. بعد از یک نظر کوتاه به فرورفتگی تشکچه‌ی پشت سرش، نگاه خیره‌اش رو دوخت به دختر موقرمزی که چهار نفر باهاش فاصله داشت و چشم‌های نارنجی رنگش از ابتدای شروع مراسم، آنچنان بیحالت و سرد بود که تینا تقریبا مطمئن شده‌ بود که نابیناست. خودش هم نمی‌دونست چرا، ولی بیشتر از همه دلش می‌خواست حکایت همین دختر موقرمز رو بشنوه.تا اینجای مراسم، اون سه چهار نفری که صحبت کرده بودند، چیز جالب توجهی از مدوسا نگفته بودند. همین باعث شده بود که احتمال تینا مبنی بر اینکه خودش صمیمی‌ترین دوست مدوسا بوده، قوی‌تر بشه. با یاداوری این موضوع، اعتماد به نفس تینا بالا رفت و دستش رو به دنبال پوستی که حکایت رو روش نوشته بود به جیبش برد، ولی یادش اومد که تصمیم گرفته بود که پوست رو با خودش نیاره و حکایتش رو بطور بداهه تعریف کنه. برای همین، طوری وانمود کرد که قصد داره برفک روی شنلش رو بتکونه. و بعد با بلندترین صدایی که جیرجیرِ زهوارِ دررفته‌ی سقفِ سنگین از یخ و برف بهش اجازه می‌داد، شروع کرد به تعریف:«مدوسا همیشه می‌گفت که مامان‌بزرگش خورشید رو دیده. راست و دروغش رو نمی‌دونم؛ گرچه حدس می‌زنم احتمال دروغ بودنش خیلی بیشتره. ما خورشید رو الان هیچوقت نمی‌بینیمش، اونهمه سال پیش که آسمون سیاه‌تر از الان بوده، چجوری خورشید رو دیده بوده؟ جنگ انقراض و شروع زمستون ابدی هم مال زمانی خیلی قبل‌تر از مادربزرگ مدوساست. و اگرم واقعا دیده‌تش، چرا توصیفش ازش اینقد ناقص بود نه مثل توصیفای دیگه: “گرم بود و همه جا رو با حضورش گرم می‌کرد.” اصلا اینا به کنار، مگه مدوسا مادربزرگ داشت؟ از وقتی من یادم میاد، دوتامون باهم اینجاییم. همونجوری که من هیچ خاطره ای از بچگیام و خونوادم ندارم، مدوسا هم نمی‌تونست داشته باشه. نمی‌دونم، من که شنیدم خورشید از زمان شروع زمستون ابدی، هیچوقت هیچ‌جا دیده نشده. حالا چرا باید اینطور دروغی رو بگه، اصلا درکش نمی‌کنم. برا همین گاهی وقتا به این فکر می‌کردم که شاید مامان‌بزرگش دروغ می‌گفته. می‌دونین، مثلا می‌خواسته خیالبافی کنن خونوادش. به هر حال، یاداوری مدوسا برا من همیشه همراه با همین قضیه‌ی خورشیده.»خود تینا هم با شنیدن زمزمه‌های زیرلبی جماعت، متوجه شد که حکایتش تاثیر معمولی رو روی شنونده‌ها نگذاشته. احتمال می‌داد که دروغگو خوندن کسی که یک دوجین آدم برای مراسم ترحیمش اومدند، اینطور پچ‌پچ‌ها رو به وجود خواهد آورد. با این حال، دختر موقرمز همچنان بیتفاوت به صحبت‌های تینا و زمزمه‌های بقیه، به در و دیوار نگاه می‌کرد.تینا با لبخند رضایتمندانه‌ای از نتیجه‌ی صحبتش، به صدر مجلس نگاه کرد. جایی که جوانی مشخصا متفاوت با بقیه، روی چندین تشکچه‌ی پنبه‌ای به دیوار پشت سرش تکیه داده بود. جوان با تکان مختصر سرش، به تینا اجازه‌ی نشستن داد و سپس دست‌های چنگک مانندش رو به حالت نمایشی بالا برد، و با صدای خشن وهم‌آلودی که هرگز به چهره‌ی زنانه‌اش شباهت نداشت، آهسته گفت: «ممنونیم. برای کسایی که نمی‌دونن، تینا و مدوسا مدت زیادی رو توی یه راهرو از طبقه‌ی دوم ضلع جنوبی کار می‌کردن و بیشترین زمان مشترک رو باهم گذرونده بودن. برای همین شاید بشه گفت تینا بیشتر از بقیه‌ی ما، مدوسا رو می‌شناخته …»«ولی مدوسا دروغ نمی‌گفت.»سر همه به دنبال منبع این صدا شروع به جستجو کرد، ولی به سرعت با دیدن جهت نگاه جوان صدر مجلس، متوجه دختر موقرمز شدند. اما دختر همچنان خیره به نقطه‌ی نامعلومی بود و احدی رو شایسته‌ی توجه خودش نمی‌دید. جوان صدر مجلس خواست به دنباله‌ی حرف دختر، دهنش رو باز کنه، اما دختر با نگاه خیلی کوتاه و تکان آهسته‌ی سرش مانع شد. لحظه‌ای به نظر میومد که جوان در حال کلنجار برای گفتن یا نگفتن حرفی باشه، ولی ناگهان با ایجاد حالت بیخیالی واضحی تو چشم‌هاش، با صدای وهم‌آلودش ادامه داد: «مگی، نوبت توست.»دختری که اسمش مگی بود، از سمت مقابل تینا، سرش رو بالا اورد. چشم‌های یخی رنگش نشون می‌داد که از تبار سرماست و برخلاف بقیه‌ی اون جماعت، با سرمای استخوان‌سوز این دنیا مشکل چندانی نداره. انتخاب لباسش هم پیرو همین ویژگیش بود. نیمتنه‌ی کوتاه تنش به سختی پایین سینه‌های نه چندان کوچکش رو می‌پوشوند. و درخشندگی پاهای تماما لختش، حتی توی تاریکی اون اتاق یخزده‌ای که تنها نورش از شعله‌ی آتش میان اتاق که شام ضیافتشون رو می‌پخت تامین می‌شد، هویدا بود. سرمست از نگاه حسرت‌بار دختر‌های دیگه که بجز در زمان کار، هیچ زمان دیگری قادر نبودند سانتیمتری از بدنشون رو بدون پوشش بگذارند، پوستی که توی مشتش لوله کرده بود رو باز کرد و بعد از مرور کوتاهی روی خطوط داخلش، با صدای آهسته و تیزی شروع کرد به خواندن:«من با مدوسا توی آخرین روز زندگیش آشنا شدم. بعد از شیفت صبح، بخاطر نارضایتی مراجعم، من رو به بخش جنوبی منتقل کرده بودن. همینکه وارد اون بخش شدم، با اینکه شب بود ولی صدای زنگ نهار بلند شد. از یه دختر که نزدیکم بود، نشونی صف پروتئین رو پرسیدم. پشت سرش رو نشون داد. توی صف وایسادم و اون لحظه متوجه نشدم که اونی که جلومه توی صف، پرطرفدارترین برده‌ی اینجاست. وقتی متوجه شدم که دستش رو برا گرفتن یه قالب پروتئین اضافه بصورت خواهش بلند کرد. اول فکر کردم فقط پوستش سبزه، ولی برق درخشش پولکاش توجهمو جلب کرد و فهمیدم پشت سر کی واستادم. خیلی وقت بود که مشتاق صحبت باهاش بودم و ازونجایی که یارو حاضر نشد اضافه بر سهمیش چیزی بهش بده، و ازونجایی که من زیاد با سرما مشکلی نداشتم، صداش زدم و بهش پیشنهاد دادم نصف قالب من رو بگیره. ضعف توی چشمای زمردیِ از درخشش افتاده‌ش مشخص بود و از پیشنهادم استقبال کرد. گفت که نباید انرژیش رو با راه رفتن هدر بده یه گوشه دور از چشم مراقبا نشستیم به خوردن. من زودتر تموم کردم و دلم می‌خواست ازش بپرسم که چرا اینقدر محبوبه، ولی خستگی نگاهش این اجازه رو بهم نمی‌داد. بجاش ازش پرسیدم که چرا مدوسا؟ چون هیچوقت کس دیگه‌ای رو با اینطور اسمی ندیده بودم. برام توضیح داد که این اسم رو مادربزرگش براش انتخاب کرده. مال یه افسانه بوده مربوط به دنیای پیش از جنگ انقراض. یه نیمه‌خدای بسیار زیبا که بعد از نفرین شدنش، تبدیل به اهریمنی میشه که در عین زیبایی، موهای سرش مار بودن و هرکس که بهش نگاه می‌کرد، خشک می‌شده. وقتی ازش پرسیدم مار چیه و برام توضیح داد، انتخاب این اسمو درک کردم. ولی تعجب می‌کردم که این اطلاعات مربوط به پیشینیان رو از کجا آورده؟ فکر می‌کردم تاریخشون هم به همراه دنیا و دانش و فرهنگشون نابود شده. ولی انگار هنوز افسانه‌هاشون باقی مونده. به هر حال، بعد از تموم کردن غذاش، ازم تشکر کرد و خواست که آرزو کنم مراجع بعدیش، فقط خوابیده ازش کار بکشه. و بعد دوتا شنلش رو تا جایی که می‌تونست به خودش پیچید و رفت به سمت راهرویی که به محل کارش منتهی می‌شد.»اولین بار از ابتدای شروع مراسم بود که دختر موقرمز به چیزی توجه نشون می‌داد. یا حداقل اینطور به نظر میومد که تحت تاثیر حرف‌های مگی قرار گرفته. با این حال، باز هم تلاشی برای صحبت کردن نداشت. جوان صدر مجلس، همونطور که نگاهش به دختر موقرمز بود، از مگی تشکر کرد و از نفر کناری دختر موقرمز خواست که صحبت کنه.دخترک از جا بلند شد. قدِ کوتاه و هیکل ریزه‌ای داشت. متعجب از گرمای شدید بدن دختر مو قرمز، و اینکه این دختر به نظرش آشنا میومد، گلوش رو صاف کرد؛ پوست رو از جیب شنلش درآورد و بعد از اینکه چند ثانیه‌ای بهش خیره شد، با صدای خجالت زده‌ای، آهسته گفت: «اوومم … راستش … چیزی که می‌خوام تعریف کنم رو … از اول تصمیمشو نداشتم. یچی دیگه می‌خواستم بگم. ولی مارگارت که درمورد پرمتقاضی بودن مدوسا گفت، با خودم گفتم شاید این خاطره براتون جالب‌تر باشه. مال تقریبا یک سال و نیم پیشه. اون موقع توی بخش غربی طبقه‌ی دوم بودم. یه روز مدیرمون اومد بهم گفت که یکی از مراجعا تقاضای سه‌نفره کرده و شخصا از یکی اسم برده، نفر سوم رو هم خواسته سبزه باشه با جثه‌ی کوچیک. برای همین اومده بود سراغ من و منو فرستاد پیششون. در اتاقش بسته بود و بعد از اینکه در زدم، یه دختر که چهره‌ش رو کاملا پوشونده بود از اتاق اومد بیرون و سریع ناپدید شد. یادمه اتاق خیلی خیلی روشن بود، روشن‌تر و گرم‌تر از اتاقای معمولی. اونقدر گرم که مجبور شدم شنلم رو دربیارم. روی تخت توی اتاق، یه دختر، مدوسا، لخت لم داده بود و انگار انتظار منو می‌کشید. بدنش خیلی سکسی بود. حتی با وجود پوست پولکی و سبز رنگش. البته سبز نبود کاملا، راستش دقیق نمیشه گفت چه رنگی بود. توی نور و سایه بین هر رنگی توی طیف سبز تا قرمز و سیاه تغییر می‌کرد؛ ولی بیشتر به سبز می‌خورد. البته الان که یادم میاد، اون رنگ از جهاتی حتی سکسی‌ترش هم کرده بود … »دخترک بعد از نگاه تندی به آتش و غذای روش، سرش رو خجالت و تاسف پایین انداخت و لحظه‌ای به این فکر کرد که گرمای اتاق مدوسا چقدر شبیه به گرمای بدن دختر موقرمزه. ولی به‌سرعت با دیدن نگاه کنجکاو بقیه، از این فکر بیرون اومد و صحبتش رو ادامه داد:«حتی با وجود رنگ پوستش سکسی بودنشو نمی‌شد انکار کنم. سینه‌های گردش نه کوچیک حساب می‌شدن نه خیلی بزرگ؛ باسنش که بعدش که اومد بغلم کنه دیدش زدم، ازون طاقچه‌ای‌ها بود. با هم یکم خوش و بش کردیم. ازش پرسیدم که چجوری بهش اجازه میدن اتاقش رو گرم تر از اتاقای معمولی کنه؟ با چشمک بهم گفت که بعضی امتیازا رو قائل میشن براش. اون لحظه نفهمیدم حرفش شوخیه یا جدی. برا همین پرسیدم چرا مگه چکار می‌کنه؟ گفت حالا می‌بینی. اومد جلو و لباسم رو درآورد؛ روبروم ایستاد و سینه‌های کوچیکمو تو دستاش گرفت یکم قربون صدقشون رفت. ازش اجازه گرفتم که سینه‌هاش رو لمس کنم، خندش گرفت. راستش بیشتر می‌خواستم ببینم پوستش چه حسی میده. سینه‌هاش رو توی دستام گرفتم، گرچه سرمای بدنش متعجبم کرد، ولی پوستش برخلاف چیزی که نشون می‌داد نه لیز بود نه زبر. لطیف‌ترین پوستی بود که به عمرم لمس کرده بودم. یه حالت مخملی داشت. خودشم متوجه شد سوال بعدیم چیه و نپرسیده بهم جواب داد که عاره، داخلم ازینم لطیف‌تره! ازش اجازه خواستم که می‌تونم بهش دست بزنم؟ گفت آره چرا که نه.»دخترک آب دهنش رو قورت داد. تقریبا از انتخاب این خاطره پشیمون شده بود، ولی می‌دونست که چون شروعش کرده، دیگه نمی‌تونه ناتمام و نیمه کاره رهاش کنه. مخصوصا با نگاه کنجکاو همه‌ی افراد حاضر ـ بجز دختر موقرمز که همچنان توی دنیای خودش به سر می‌برد ـ . دخترک کمی به جملات بعدیش فکر کرد و ادامه داد:«خواستم دست ببرم لای پاش که در اتاق باز شد. یه مرد قد بلند، شاید دو تا دو و نیم متر قدش بود، اومد تو. همون اول کار از گرمی اتاق شکایت کرد و خواست دمای اتاق رو کم کنه، حتی نیت باز کردن پنجره رو هم داشت، ولی مدوسا خیلی جدی مانعش شد و گفت گرم بودن اتاق بخشی از کارمه و نباید پنجره رو باز کنه. یارو که چشمش از مدوسا سیر شد، رو به من کرد و پرسید جهش‌یافتگی خاصی دارم یا نه؟ بهش گفتم چیزی نیست که توی سکس کاربردی داشته باشه. بعد به من گفت که شلوارم رو دربیارم و برم روی تخت. موقع درآوردن شلوار پشتم بهشون بود. روم رو که برگردوندم، دیدم مدوسا جلوی یارو زانو زده و داره شلوارشو از پاش درمیاره. نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند شیطنت آمیزی زد و ازم خواست بیام که یه چیزی رو امتحان کنه. وقتی کنارشون ایستادم، دیدم قدم نهایتا به ناف مرده می‌رسه و متوجه منظور مدوسا شدم. مرده زیاد توجهی به من نداشت و با چشمای خیره به چشمای مدوسا، سینه‌هاش رو توی دستش گرفته بود و می‌مالوند. با یخورده خم کردن کمرم، آلت یارو مستقیما روبروی دهنم قرار می‌گرفت. منم کردمش توی دهنم شروع کردم به خوردن و لیسیدن. ازون زاویه به هیچکدومشون دید نداشتم، برای همین کار خودمو ادامه دادم، که دستای یارو رو دور کمرم حس کردم؛ با کمترین نیرویی از زمین بلندم کرد جوری که کسم …»دخترک ادامه‌ی حرفش رو فرو خورد. لحظه‌ای با خودش گفته بود که نکنه گفتن اینطور صحبتا توی این مراسم نابجا و نامناسب باشه؛ و بدتر از اون، اینکه این جماعت شاید هرروز اینطور اتفاقاتی رو شخصا تجربه می‌کنن و تعریف کردن اتفاق مشابهی، احتمالا براشون خیلی تکراری و کسل کننده است. برای همین، خواست عذرخواهی کنه و ادامه رو به بقیه بسپاره، ولی با دیدن نگاه کنجکاو بقیه، و اشاره‌ی تاییدی جوان صدر، با صدای آهسته‌تری به صحبتاش ادامه داد:«از زمین بلندم کرد، جوری که برعکس آویزون بودم انگار و کسم روبروی دهنش بود. مدوسا اومد روبروم و لباش رو روی لبام گذاشت. نرمی لباش و لمس مخملیشون با وجود ظاهر پوستش، به شدت غافلگیر کننده بود. برای منی که بارها رابطه با دختر رو تجربه کرده بودم، حس خجالت توام با اشتیاقی داشتم؛ مث حس وقتی آبی که کف دستمونه، فرار می‌کنه از روی ساعد می‌لغزه و از زیر آستین میره تا زیر بغلمون …»لبخند صمیمانه‌ی جمعیت که نشونه‌ی تایید و یاداوری براشون بود، بهش اعتماد به نفس ادامه رو داد:«موقع بوسیدنم، با اینکه چندین بار با زبونم دندونای مدوسا رو لمس کردم، ولی اون از فرو کردن زبونش به داخل دهنم امتناع می‌کرد. دلیلش رو یخورده بعد فهمیدم. اون لحظه متوجه این شدم که حسی که لبای مدوسا تو وجودم به وجود آورده، اوقدر شدید بود که زبونی رو که روی چاک کسم می‌لغزید و لبایی که می‌مکیدنش رو کاملا فراموش کرده بودم. فقط زمانی که مدوسا ارتباط چشمیمون رو قطع کرد، برعکس بودن و کس‌لیسی یارو برام یاداوری شد. فکر کردم خونی که توی سرم جمع شده باعث این حالت بی‌توجهی باشه، ولی الان تقریبا مطمئنم چیز دیگه ای بوده. چیزی مثل هیپنوتیزم توسط چشمای مدوسا. نمی‌دونم، مطمئن نیستم. به هرحال، یارو منو گذاشت روی تخت و به مدوسا اشاره کرد که روی تخت زانو بزنه و براش بخوره. کیر یارو توی دهن مدوسا بود و مدوسا هم از پایین خیره به چشمای یارو. مشخص بود که از لذت توی دنیای دیگه ای سیر می‌کرد. اونقدر که دو سمت سر مدوسا رو گرفت و شروع کرد توی دهنش تلمبه زدن. صدای ته حلقی مدوسا حتی منو هم حشری می‌کرد. تا اینکه یارو که انگار نزدیک بود ارضا بشه، کیرشو از دهن مدوسا در آورد. اونجا بود که فهمیدم؛ فهمیدم چرا مدوسا موقع لب گرفتن با زبون همکاری نمی‌کرد. زبون این دختر با زبون ما فرق داشت. دراز و باریک بود، و دوشاخه؛ وقتی که کیرشو از دهنش درمیاورد، متوجه شدم که زبون مدوسا توی سوراخ کیرشه. مشخص بود که مرده زیادی براش لذتبخش بوده این کار مدوسا. اونقدر که حتی دراومدن زبون هم باعث شده بود چشماش بالا بره و سفید بشن. بعد مدوسا رو خوابوند روی تخت و سینه‌هاش رو گرفت توی مشتش و کیرشو توی کسش کرد و شروع کرد به تلمبه زدن. مدوسا ازم خواست که بشینم روی صورتش؛ نشستم و اونم شروع کرد با زبونش داخل و خارج کسم رو لیسیدن. باور کنین متفاوت‌ترین تجربه‌ی دهانی‌ای بود که تا حالا داشتم. متفاوت‌ترین و بهترین. زبونش تا عمیق‌ترین جاهای کسم، حتی تا بعد از دهانه رحمم، فرو می‌رفت؛ حساس‌ترین نقاط رو انگار خبردار بود و همونجاها رو بیشتر متمرکز می‌شد. بدتر از اون وقتایی بود که انتهای دو شاخه زبونش رو روی چوچوله‌ام بازی می‌داد، یا تو مجرای ادرارم فرو می‌کرد و داخلش رو قلقلک می‌داد …»اینجای کار، دخترک با یاداوری خوشایند اتفاقات چشماشو بست نفس عمیقی کشید. صدای “خب” لرزان یکی از افراد حاضر همه رو به خود آورد. دختر موقرمز که کنار تعریف کننده نشسته بود، سرش رو میون دستاش گرفته بود و با شنیدن این خب، نگاه تندی به کسی که گفته بود کرد. دخترک متوجه این نگاه نشد؛ ولی با دیدن اشتیاق بقیه برای شنیدن ادامه، صحبتش رو ادامه داد:«احساسی که موقعی که مدوسا کسم رو می‌لیسید داشتم، اولین و آخرین باری بود که تجربش کردم. می‌خواستم لذتی که بهم می‌داد رو تلافی کنم، برای همین روی شکمش که عجیب سرد بود، دراز کشیدم و با یه دست شروع کردم به تحریک کردن چوچوله‌اش و با دست دیگه‌ام، سوراخ کونشو انگشت کردم. ولی چند ثانیه بیشتر نشد که مرده سر منو گرفت و کشید نزدیک‌تر به سمت خودش، و یکی درمیون با هربار تلمبه کیرشو از کس مدوسا درمیاورد و فرو می‌کرد توی حلق من. چندین باری تکرار کرد این کار رو تا اینکه آب از دماغ و چشمم زد بیرون و دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم. ولی چون لذتی که از زبون مدوسا که حالا توی اعماق سوراخ کونم هم سرک می‌کشید، می‌بردم، باعث می‌شد که نخوام این وضعیت رو تغییر بدم. برام جالب بود که داخل سوراخ کون یه آدم چقد می‌تونه صاف و تمیز و لیز باشه؛ ولی سرد و بدون رطوبت.»«بعد ازون یارو کیرشو از مدوسا درآورد و رفت پشت سر من و خواست توی من فرو کنه. با اینکه زیاد با کون دادن راحت نبودم، ولی چون نمی‌خواستم زبون مدوسا توی کسم رو از دست بدم، بهش گفتم بکنه توی کونم و بعد از اینکه تونستم دردشو تحمل کنم، شروع کردم با سه تا انگشت، فرو کردن توی کس تپل مدوسا. همزمان، زبونش رو گاهی توی کسم و روی چوچولم حس می‌کردم. همین حالت رو ادامه دادیم تا اینکه یارو توی کون من ارضا شد و کشید بیرون و صورت مدوسا رو با فشار روی شکاف کونم حس کردم که سعی می‌کرد زبونش رو تا ته سوراخ کونم برسونه و قطره قطره منی یارو رو از داخلش دربیاره. اون روز و اون رابطه، شاید نه بهترین، ولی قطعا متفاوت‌ترین و به یاد موندنی‌ترین رابطه‌ای بود که بعد از بلوغم اینجا داشتم. با اینکه خجالت می‌کشیدم که روی اون دختر دراز باشم، ولی توانی هم برای جابجا شدن نداشتم. تا اینکه آخرش به زور بلند شدم و دیدم کیر یارو هنوز توی دهن مدوساست. ولی توجهی به من نداشتن و منم یه گوشه نشستم حین تماشاشون با خودم ور رفتم. نهایتا با دوباره ارضا شدنش توی دهن مدوسا، مرده هم کامل و از پا افتاد. وقتی که نفس چاق کرد، پا شد و بدون توجه به ما رفت. مدوسا هم یخورده بعدش ازم خواست که برم و برای مراجع بعدی آماده بشم. و چون خودشم باید آماده می‌شد، سعی کردم مزاحمش نباشم و برگشتم به اتاقکم. الان که فکرشو می‌کنم، می‌بینم مدوسا اسممو نفهمید هیچوقت …»دخترک بعد از پایان حرف‌هاش، حلقه‌ی افراد رو از نظر گذروند. همشون بلااستثنا به او نگاه می‌کردند و مشخص بود حکایتش تاثیر متفاوتی روی هرکدوم داشته. از شهوت تا خشم؛ از حسد تا تاسف؛ از پشیمانی تا نیاز … ولی آخرین نفری که از زاویه دید دخترک گذشت، دختر موقرمزی بود که کنارش نشسته بود. چشم‌های نارنجی و بدون احساسش چنان به عمق وجود دخترک خیره شده بود که توانایی هر حس و فکری رو ازش صلب می‌کرد. تقریبا بطور غیر ارادی، روی تشکچه نشست و در تمام مدت، ارتباط اون جفت چشم نارنجی با چشمای سیاه خودش قطع نشد.دختر موقرمز تنها زمانی ارتباط چشمی رو قطع کرد که مطمئن شد قرار نیست کلمه‌ای دیگه از زبون اون دختر ریز اندام خارج بشه. می‌دونست که حداقل توی اون جمع، کسی نیست که بتونه افکارش رو بخونه. می‌دونست که توانایی تلپاتی چه توانایی نادریه و اگه کسی توی اون محل چنین توانایی‌ای می‌داشت، خیلی پیش‌تر از این اونجا رو ترک می‌کرد. کاری که خودش می‌تونست سال‌ها پیش از این بکنه، ولی نخواست. نخواست که خواهرش رو تنها بذاره. خواهری که از بودن در اونجا راضی بود؛ اونجا موفق بود، خواستنی بود، محبوب بود. ولی برای اونجا موندن، نه، نه فقط اونجا موندن، که برای زنده موندن در هرجایی به گرمای تن خواهر موقرمزش نیاز داشت. برای همین پدر و مادرشون دوتاشون رو با هم به یکجا فرستادند.دختر موقرمز از ابتدای شروع مراسم، بارها و بارها زندگی خودش و خواهرش رو از جلوی چشم‌هاش گذروند؛ بارها اتفاقاتی که به نشستنش توی این مراسم منجر شده بود رو برای خودش یاداوری کرد؛ بارها متوجه شد که تکه‌هایی که این افراد درمورد مدوسا می‌گفتند، آنچنان ارزشی برای توجه ندارند. نه درحالی که خودش، حتی اگه هردوشون با تمام وجود انکار می‌کردند و خواهانش نبودند، نزدیک‌ترین شخص به مدوسا محسوب می‌شد و از شخصی‌ترین موضوعات زندگیش هم خبر داشت. می‌دونست خورشیدی که مادربزرگ مدوسا گفته بود، چی بود. می‌دونست دلیل ضعف و کندی عکس العملاش توی روزای آخر زندگیش چی بود. می‌دونست دلیل گرمای عجیب اتاقش توی اون جهان یخ زده چی بود … از خانواده و گذشته‌ی مدوسا، و خیلی چیزای دیگه‌ای که مطمئن بود اون دختر به هیچکس نگفته خبر داشت. حتی می‌دونست که چرا نگفته.نفر بعدی همچنان حکایتش رو تعریف می‌کرد و دختر موقرمز برای چندمین بار توی اون شب، غرق در گذشته‌اش شده بود. غرق در خاطراتی که از کودکی با خواهرش شریک بود. زمانی که شب‌ها برای فرار از سرمای مرگ‌آور این دنیا، تمام خانواده توی آلونک نیمه خرابه‌شون، زیر کرسی به هم می‌چسبیدند و به داستان‌های مادربزرگشون گوش می‌دادند؛ داستان‌هایی از گذشتگان و آیندگان. داستان مورد علاقه‌ی دختر موقرمز، داستان تولدشون بود. داستان انتخاب اسمشون. مادربزرگش تعریف کرده بود که روز تولد این دوتا خواهر، مبارک‌ترین روز عمرش بوده. روزی که خورشید انگار فقط برای تبرُّک تولد اون‌ها، به‌اندازه‌ی فقط چند ثانیه از زیر ابرهایی که چندین قرن شکل ثابتشون به مثابه پتویی بینهایت عظیم روی آسمون رو گرفته بودن، سرک کشید. فقط چند ثانیه، اونقدر کوتاه که بتونه از زاویه‌ای عجیب، ثانیه‌ای پرتو به روی نوزاد تازه متولد بتابونه. مادربزرگ همونجا تصمیم گرفته بود که اسم این دختر رو خورشید بگذاره. اسمی که با چشم‌های آتشین نارنجی رنگش، و داغی همیشگی بدنش کاملا تناسب داشت. مادربزرگ همیشه بهش می‌گفت که خورشید تو رو بوسیده و موهبتش رو به تو داده؛ و تو هم باید قدر بدونی و مثل خورشید، گرما رو از کسی که نیاز داره دریغ نکنی. و خورشید موقرمز هم همیشه سعیش بر همین بود.خورشید بیاد میاورد که با بزرگتر شدن دوتاشون، خونواده شون کمتر و کمتر از سرمای این دنیا آزار می‌دیدند. ولی گرمای خورشید همه‌چیز نبود. بلاخره مشکل غذا باعث شد که والدینششون کاری رو بکنند که اکثر آزاده‌های اون دنیا انجامش می‌دادند. که فرزندانشون رو به عنوان برده، به مجموعه‌های حاکم بفروشند. اینطوری حداقل مطمئن می‌شدند که سه وعده غذای فرزندانشون تامینه. و البته بخاطر نیاز دو خواهر به هم، والدینشون مطمئن شدند که هردوتا با هم، یکجا به کار گرفته بشوند که همیشه نزدیک به هم باشند. و همینطور هم بود تا اینکه … .خورشید، دختری که داشت صحبت می‌کرد رو بیاد میاورد. دختر قدبلند سیاهپوستی که خودش رو سروناز معرفی می‌کرد. خورشید فقط یک بار باهاش مواجه شده بود. الان هم سروناز ندونسته ، درحال تعریف حکایت خاطره‌ی مشترکش با خورشید بود:«… به تموم مقدساتمون قسم تقصیر من نبود. مراجع وقتی فهمید اتاقک مدوسا توی راهروی بغلیه، خواست بره همونجا. بی‌توجه به اینکه ممکنه مدوسا مراجع داشته باشه، بی‌توجه به اینکه ماها زندگیمون با کوچکترین اتفاق پتانسیل تغییر داره. ولی نمی‌دونست اینا رو، یا براش اهمیتی نداشت. رفت درِ اتاق مدوسا، و ازونجایی که قفل بود، در زد و در زد. التماسای منو اصلا نمی‌شنید. بلاخره مدوسا، لخت مادرزاد، در رو باز کرد. یه مرده هم از اتاقش اومد بیرون. نمیدونم چی با هم صحبت کردن که دوتاشون با هم وارد اتاق شدن. مدوسا و من هرچقدر خواستیم جلوشون رو بگیریم، مراجعامون با پوزخند از خودشون دورمون می‌کردن. آخرشم یکیشون گردن مدوسا رو گرفت و دوتایی به زور بردنش تو و در رو هم بستن. من می‌دونستم که این اتفاق نابودم می‌کنه، می‌دونین که از دست دادن مراجع توی این محل چه عواقبی داره. نشستم پشت در اتاق که از پشتش صدای ناله‌ی مدوسا رو هم می‌شنیدم. می‌دونستم که برای مدوسا هم مشکل بدی ممکنه درست بشه. چند دقیقه‌ای به حال خودم و اون گریه کردم که متوجه شدم یه دختر دیگه که سرتاپا و حتی صورتش رو پوشونده، داره به شونم می‌زنه و ازم می‌پرسه چی شده. وقتی با هق‌هق براش توضیح دادم، از خود بیخود شد و شروع کرد کوبیدن به در و با داد و فریاد از همه کمک خواستن. وسط داد و فریاد نامفهومش فقط دوتا کلمه‌ی مدوسا و خواهر رو می‌شنیدم … ولی کسی به دادمون نرسید. فقط دوتا از نگهبانا اونجا بودن که بخاطر اصل حقوق مراجع، منتظر موندن که کارشون تموم شه، که به حساب مدوسا و من و اون دختر رسیدگی کنن. وقتی که دوتا مرده خارج شدن، مدوسا رو دیدم که نیمه جون روی تخت افتاده و اتاق هم بخاطر پنجره‌ی بازش به شدت سرد بود. اون دختر به سرعت خودش رو به مدوسا رسوند و بغلش کرد. با تموم وجود مثل یه خواهر بغلش کرد. منم گرچه لخت بودم و ممکن بود با یه تندباد از بیرون، یخ بزنم، ولی سریع دویدم و پنجره رو بستم. خوشحالی دیدن تند شدن نفس مدوسا و حرکت کردن انگشتاش، تنبیه قریب‌الوقوعی که قرار بود به سرم بیاره رو از یادم برد. ولی فراری ازش نبود. تا به خودم اومدم، دستور تغییر مکانم از طبقه‌ی دوم ضلع غربی به طبقه‌ی آخر ضلع جنوبی بهم ابلاغ شد؛ اونم بخاطر اینکه قادر نبودم مشتری رو راضی کنم. مدوسا رو هم فرستادن به ضلع جنوبی، ولی یه طبقه‌ی دیگه؛ فک کنم چهارم. بعد از اون اتفاق، دو هفته نشد که شنیدم مرده. حتی اگه سرما رو هم درنظر نگیریم، بلایی که اون دوتا سرش آوردن شاید برای هرکسی کافی می‌بود.»با پایان صحبت دختر سیاهپوست، باز هم سکوت اینبار شدیدتر از قبل، اتاق سرد رو فرا کرفت. اینبار از نجواهای زیرلبی هم خبری نبود؛ به نظر میومد که هرکدوم از افراد حاضر، توی ذهنش، درحال راز و نیاز با خدا یا کسیه که بهش اعتقاد داره. چند ثانیه‌ی کشدار به همین منوال گذشت تا بلاخره سکوت با صدای وه‍م‌آلود جوان صدر مجلس شکست. او به همان شیوه‌ی نمایشی قبل، دست‌های چنگک شکلش رو از زیر آستین های شنلش خارج کرد و بالا برد و آواز ناله مانندی به زبانی که برای هیچکدام از افراد آشنا نبود، خواند. آوازی که نه می‌شد اون رو غمگین دونست و نه شاد. ولی هیچکدوم نمی‌تونستند زمزمه‌ی امیدی که توی بطن آواز بود رو انکار کنند. امیدی از منشا ناشناخته.آواز جوان تمام شد و جماعت برای شام مراسمشون اماده شدند. اما خورشید، دختر موقرمز، دیر زمانی بود که ازونجا رفته بود. چرا که دیگه دلیلی برای موندن توی اون محل، و اون مجموعه نداشت … .نویسنده: کریم آق منگل

254