...قسمت قبلپویا ول کن نبود و همش پیام میداد که اگه دوست داشتی بیا همدیگرو ببینیم ، تردید ، تردید لعنتی ، عذاب وجدان ، نفرت از خودم ، همه ی این حس ها وجودمو پر کرده بود ، دیگه گریه کردن شده بود بخشی از برنامه زندگیم ، ناراحتی از این که چرا باید سرنوشت کسیو سر راه من قرار بده که معشوق بهترین دوست دوران بچگیمه ، کسیکه از برادر بهم نزدیکتر بوده ، داشت به جنون تبدیل میشد ؛ همه ی این افکار داشتن مثل موریانه ذهنمو نابود میکردن .دم عید بود ، بدون خداحافظی از خانواده رستگار که خیلی هوامو داشتن و حتما در هفته یکی دو بار مهمون خونشون بودم شیرازو ترک کردم، روم نمیشد تو چشمای علی نگاه کنم ؛ریکاوری خیلی خوبی بود ، سه هفته رو با عزیزترین هام گذروندم ، کساییکه حسابی دلتنگشون بودم ، دلم میخواست تمام مدت تو خیابون های شهریکه زندگیمو توش شروع کردم قدم بزنم ، فکر برگشتن به شیراز داشت دیوونم میکرد ، من آدمی بودم که از خیانت و خیانتکار بیزار بودم و خیانتکارا رو افراد کثیفی میدونستم ، حالا خودم تبدیل شده بودم به یکی از پست ترین خیانت کارایی که میشناختم .برگشتم شیراز ، به آرزوهای خودم زمانی که تازه اومده بودم شیراز میخندیدم ، فکر میکردم قراره تو شیراز عاشقانه هامو تو گوش یه دختر جذاب و زیبا زمزمه کنم ، فکر میکردم قراره بوی بهارنارنج عشق رو تو وجودم زنده کنه ولی حالا … .غروب جمعه چهارده فروردین رسیدم شیراز ، تو یخچال هیچی نداشتم ، گفتم به درک اصلا گرسنه میخوابم؛ صبح پاشدم برم دانشگاه که یکی از بچه ها زنگ زد گفت کلاسهای دو تایم اول که هر دو با یه استادن کنسل شدن ، منم گفتم پس کلا دانشگاه نمیام؛ پاشدم برم خرید ، رفتم هایپر مارکت نزدیک خونه و مشغول بودم که یکی از پشت بهم سلام کرد ، برگشتم ، پویا بود … خنده داره که یه نفر تا این حد از دیدن کسیکه دوستش داره بترسه ، آب دهنمو قورت دادم و به زور جواب سلامشو دادم و گفت میخواد باهام حرف بزنه ، بهش گفتم بره تو ماشین من بشینه تا بیام ، خریدای پویا رو هم ازش گرفتم که خودم حساب کنم چون میدونستم با وجود ساپورت های مالی علی و کار کردن خودش ، اوضاع مالیش خیلی خوب نیست و با اصرار بالاخره قبول کرد .از هایپر مارکت زدم بیرون دیدم پشت فرمون نشسته ، خریدارو گذاشتم تو صندوق عقب و رفتم صندلی شاگرد نشستم ، راه افتاد رفت تو یه کوچه باغ خیلی قشنگ حاشیه شهر ، ماشینو نگه داشت ، بعد از چند از دقیقه سکوت ، صورتشو نزدیک آورد که منو ببوسه ولی مانعش شدم ، جا خورد ، دیگه تحمل نداشتم ، زدم زیر گریه ، بغض چند ماهه بالاخره ترکید، بهش گفتم من عاشقت شدم ، من تو رو از نفس کشیدن بیشتر نیاز دارم من میمیرم واسه کنارت بودن ولی نمیتونم همچین خیانتی به علی بکنم ، علی عاشقته ، اگه بفهمه نابود میشه ، من نمیتونم در حق علی بد کنم ، دیدم پویا هم بغض کرده و داره منظره ی کوچه باغو نگاه میکنه ، گفت من هم از همون روز اول تو بیمارستان عاشقت شدم ، یه دل نه صد دل ؛ من علی رو دوست دارم ولی کسی که از هر نظر واسه من مناسبه فقط تویی ، منم دلم نمیخواد علی اذیت شه ولی دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم . به پویا گفتم هیچ راه حلی وجود نداره من دیگه نمیتونم به این وضع ادامه بدم ، میخوام از شیراز برم و خودمو از این حس نفرتی که به خودم پیدا کردم نجات بدم ، تو هم سعی کن درک کنی کنار علی بودن لیاقت میخواد ، پس سعی کن علی رو از دست ندی .ماشینو روشن کرد و …دو سه شب بعد علی اومد خونم ، حالش گرفته بود ، گفتم چته؟؟ میگفت پویا کلافم کرده ، باهام سرد شده همش قهر میکنه دائم باهام به خاطر مسائل الکی دعوا میکنه ، نمیدونم چیکارش کنم ؛ دوست داشتم تو اون لحظه زمین دهن وا کنه منو ببلعه ، لعنت به من که نتوستم جلوی دلمو بگیرم و همچین افتضاحی به بار آوردم ، احساس میکردم نفس کشیدن من جز بدبختی واسه خودم و دیگران چیزی نداره.روز بعدش خیلی مصمم با یکی از دوستام که باباش تو وزارت علوم خیلی گردن کلفت بود تماس گرفتم و خواستم از باباش بخواد بهم کمک کنه از شیراز انتقالی بگیرم برم تهران درس بخونم (حتی اگه شده پردیس خودگردان یا دانشگاه آزاد) اونم گفت که به بابام میگم و فکر نمیکنم کار سختی باشه ، میخواستم به هر قیمتی شده از اون شرایط فرار کنم ، میترسیدم این وضعیت باعث شه نسبت به درس خوندن و دانشگاه رفتن هم بی میل شم.چند روز بعد رفتم دم خونه پویا بهش گفتم بیاد پایین که بریم یه دوری بزنیم ، وقتی اومد دیدم کلی تیپ زده ، حتما با خودش فکر کرده بود من تسلیم دلم شدم ، رفتیم یه پارک خلوت نزدیک خونش ، بهش گفتم علی بهم گفته داری اذیتش میکنی و همش بهونه میگیری ، گفت آره درسته ، میخوام به زودی باهاش کات کنم ، برگه درخواست انتقالمو بهش نشون دادم و گفتم من بعد از امتحانات این ترم میرم و فراموشت میکنم ، پس لطف کن دست از سرم بردار و فکر کن اصلا منو ندیدی و قدر علی رو بدون ، علی که داره هم درس میخونه هم کار میکنه که تو یه وقت تو این وضعیتی که بابات حمایتت نمیکنه مشکلی برات پیش نیاد ، ، ، جفتمون داشتیم آروم اشک میریختیم ، میگفت همه اینا درسته ولی من دیگه نمیتونم با علی ادامه بدم ، من تو رو دوست دارم و به کسی جز تو فکر نمیکنم ، من هم انتقالی میگیرم و میام تهران ، انقد از این حرف شوکه شدم که فکر کردم دنیا دور سرم میچرخه ، حس کردم با این حرفش تنها راه فراری هم که دارم رو ازم میگیره ، با همه ی وجودم یه سیلی زدم تو گوشش و رفتم سمت ماشین و رفتم خونه.چند هفته بعد علی بهم گفت که با هم کات کردن ، من دیگه کاملا هنگ کرده بودم ، علی یک درصد هم احتمال نمیداد که همه ی بلاهایی که تو زندگی داره سرش میاد به خاطر منه ، علی گریه میکرد و من هم گریه میکردم ولی حداقلش این بود که اون مثل من نامردی نکرده بود ، اون مثل من به بهترین دوستش خیانت نکرده بود ، اون مثل من عذاب وجدان نداشت....ساعت یازده شب بود ،تصمیم خودمو گرفتم و رفتم دم خونش زنگ زدم ، درو واکرد ، موهای خرماییش ، چشمای قهوه ایش چه ترکیب بی نظیری ، رفتم تو گفتم پویا بیا بشین ، کنارم نشست ، زیبا تر از همیشه بود ، لبمو گذاشتم رو لباش ، بوسیدمش ، بوییدمش ، زبونشو با زبونم لمس میکردم ، همه جای بدنشو با دستام لمس کردم ، تو بغلم فشارش میدادم ، دوست داشتم تو بغلم له شه ، یه لحظه همه چیو متوقف کردم تو چشاش زل زدم گفتم بریم تو اتاق ؟؟ با یه لبخند ناز و پر از عشوه قبول کرد ، قبلش هردومون رفتیم توالت و وقتی اومد داخل اتاق وحشیانه پرتش کردم رو تخت و همه جاشو بوسیدم ، حس مالکیت داشتم نسبت بهش ، بالاخره داشتم جوری که دلم میخواست باهاش عشق بازی میکردم ، کیرمو می مالید و منم همین کارو کردم درحالی که کل لباسام تنم بود ، همه ی لباسای پویا رو دراوردم و شروع کردم لیسیدن همه جای بدنش ، بدن سفید و خوشفرمش که از قبل حدس میزدم انقد زیبا باشه ، کیرش یه 16 17 سانتی میشد و کلفتیش هم خوب بود و رنگ کیرش عین بدنش بود ، شروع کردم واسش ساک زدن اولین بارم بود ولی خوب انجامش دادم ، حسابی واسش خوردم و لیسیدمش ، تخماشو میکردم تو دهنمو در میاوردم ، نفسش بند اومده بود بعد دو سه دقیقه ، بلند شد لباسامو کند و منو هول داد رو تخت ، بدنمو از زیر گردن تا رو کیرم بوسید و شروع کرد به ساک زدن ، سوپر حرفه ای بود و واقعا کار بلد ، چند بار به راحتی کیرمو تا ته حلقش برد و تخمامو لیس میزد ، داشتم به اوج میرسیدم ، برش گردوندم و داگی استایل خوابوندمش ، سوراخ کون خوشگلش مقابلم بود ، شروع کردم اطراف سوراخشو حسابی لیس زدم و بعد نوبت خود سوراخش بود انقد سوراخشو با انگشت مالیدم و لیس زدم که خودش گفت وقتشه ، کاندومو برداشتم کشیدم سر کیرم ، آروم شروع کردم کیرمو رو سوراخش حرکت دادن ، اول سرشو فرستادم تو آه و نالش بلند شده بود ، منم دیگه حالم دست خودم نبود و چون میدونستم اوپنه ، همشو یهو فرستادم داخل ، یه تکون از سر درد به بدنش داد ولی من دیگه چیزی حالیم نبود و شروع کردم تلنبه زدن ، چون عاشق داگی ام ده دقیقه ای تو همون حالت نگهش داشتم ، و بعدهم ده دقیقه ای به شدیدترین حالت ممکن تو پوزیشن کابوی کردمش و تلنبه زدم و بعدش … ارضا شدمبهش گفتم حالا نوبت توئه، من همونجوری دمر خوابیده بودم که یه بالش گذاشت زیر بدنم تا کامل رو بدنم مسلط شه و بعد خیلی حرفه ای ده دقیقه ای با سوارخم ور رفت و انگشت کرد و زبون میزد که آه و نالم کل خونه رو ورداشته بود ، تصور اینکه دو تا پسر خوشگل نوزده ساله دارن با هم سکس میکنن برام خیلی جذاب بود و حالا خودم در حال انجامش بودم ، بعد از گذاشتن کاندوم ، آروم سر کیرشو فرستاد داخل کونم ، احساس سوزش شدیدی داشتم ، بعد در طول دو سه دقیقه همشو فرستاد داخل و شروع کرد خیلی آروم تلنبه زدن ، من غیر از سوزش و درد حس دیگه ای نداشتم ولی دردش قابل تحمل بود و سعی کردم اعتراضی نکنم تا راحت کارشو انجام بده و لذت ببره ، وقتی گرمای نفسش به گردنم میخورد دیونه میشدم ، وقتی بغلم میکرد و لاله ی گوشمو می مکید میخواستم از شدت لذت بیهوش شم ، گفت پوزیشنو عوض کنیم که به پشت خوابید و من سوار کیرش شدم و همزمان میبوسیدمش و حدود بیست دقیقه کارش طول کشید و با چند تا آه و ناله ی بلند شهوت برانگیز و بستن چشماش ، پویا هم ارضا شد.همون شب بهش گفتم درخواست انتقالی بده که با هم بریم تهران ، من قرار بود احتمالا برم دانشگاه بهشتی ، با وجود نمرات خوب ولی انجام فرایندش خیلی سخت بود و دو سه بار بابام مجبور شد بره تهران و در نهایت به کمک پدر دوستم کارم راه افتاد . چون با پویا تو دوران خوش عشق بازی بودیم ترجیح دادم بعد از امتحانات، نرم شهر خودم و تابستون تا موقع منتقل شدن به تهران ، شیراز بمونم. پویا هم اواسط مرداد کارش درست شد . قرار بود من وسایل خونه رو زودتر بفرستم بره تهران و خودم چند روز خونه پویا باشم و بعدم با هم اوایل شهریور واسه همیشه از شیراز بریم.تو این مدت علی مثل مرغ سرکنده شده بود ، آروم و قرار نداشت ، ازم میخواست کمکش کنم یه جوری پویا رو به رابطه برگردونه ، ولی خب خبر نداشت که … .احساس میکردم دارم به آشغال بودن عادت میکنم ، دیگه کمتر از آشفتگی علی ناراحت میشدم ، کمتر عذاب وجدان داشتم و میدونستم دارم به یه موجود خائن نکبت تبدیل میشم که هیچ شباهتی به اون عرشیای صاف و ساده ای که یک سال پیش اومده بود شیراز، نداره … .روزگار شیرین عاشقی با پویا به اوج خودش رسیده بود ، میدونستم همونجوری که امروز به علی خیانت کرد و تنهاش گذاشت ، یه روزی هم ممکنه منو به خاطر یه آدم بهتر تنها بزاره و بره ولی دلم نمیخواست فعلا به این چیزا فکر کنم و سعی میکردم از حال خوش اوایل رابطه لذت ببرم و به عاقبت کارم فکر نکنم ، درست مثل کشیدن سیگار که میدونی خطرناکه ولی خودتو به اون راه میزنی و بازم ادامه میدی .وقت رفتن رسید ، رفتم خونه دکتر رستگار ، واسه همشون هدیه خریده بودم و بهشون گفتم اگه اونا نبودن قطعا نمیتونستم دووم بیارم ، علی حالش از همیشه بدتر بود و من انگار داشتم خفه میشدم ، آخر شب علی گفت قبل رفتنت بریم دور دور آخر، با ماشین من زدیم بیرون ، تو راه بغض جفتمون ترکید ، همدیگرو بغل کردیم ، با وجود گذشت چند ماه از قطع ارتباطش با پویا ولی هنوزم تو فکرش بود و حالا با رفتن من تنها تر از هر موقع دیگه میشد ، تو دلم فقط به خودم لعنت میفرستادم که چرا اصلا قبول کردم از روز اول بیام شیراز ، چرا اولین بار پویا رو بوسیدم و هزار تا چرای دیگه که واسه هیچ کدومش پاسخی نداشتم …خونه ی مشترک من و پویا آماده بود ، چون هنوز راننده ی قابلی نبودم ترجیح دادم همچنان سفرهای خارج از شهرمو با هواپیما انجام بدم و به یه راننده که آشنای دکتر رستگار بود پول دادم که ماشینو برام ببره تهران ، دو تا بلیط گرفتم ، تایم پرواز هفت و نیم صبح بود ، من یه ساعت و نیم زودتر رفتم ، پویا رفته بود از مادرش خداحافظی کنه ؛ کمی دیر کرده بود ، ولی بالاخره رسید ، منو بغل کرد گفت بالاخره راحت شدیم ، گفتم آره خوبیش اینه حداقل علی چیزی نفهمید ، بعد از حدود یک ساعت وقت رفتن شد، از جامون بلند شدیم که …یه نفر دستشو از پشت گذاشت رو شونم ، برگشتم …لحظه ای که ازش خیلی میترسیدم خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم داشت اتفاق میفتاد ،علی بود ، رنگش مثل گچ سفید شده بود ، لباش خشک شده بودن، فقط منو نگاه میکرد و انگار اصلا دلش نمیخواست پویا رو نگاه کنه ، حس کردم قدرت حرف زدنمو از دست دادم ، نفرت رو میشد تو چشماش دید ،علی خبر نداشت همون قدری که اون از من متنفره من صد برابر بیشتر از خودم متنفرم ، نمیدونست بزرگترین لطف در حقم اینه که سخت ترین انتقام ممکنو ازم بگیرم شاید کمی از عذاب وجدانم کم شه و شاید آتیشی که خود لعنتیم به پا کردم خاموش شه ،به سختی حرف میزد ، نفسش بالا نمیومد ، بهم گفت : اگه روزای خوش بچگیمونو یادت رفت ، اگه اینکه همدیگرو داداش صدا میزدیمو یادت رفت ، اگه گریه ها و خندیدنامونو یادت رفت، اگه همه ی رازهایی که فقط به همدیگه گفتیم رو یادت رفت ، حتی اگه اسممو یادت رفت، عرشیا …خیانتی که بهم کردیو «به یاد داشته باش» .ادامه...نوشته: lover
55