من مهرانم …22سالمه قیافه هم زیاد بد نیست ولی از همون اول تو زید بازی زبونم همیشه بند میومد قیافه ام سرخ میشد خلاصه از دختر بازی قیافه بدکی نداشتیم ولی زبون که فکر کنم 80درصد زید بازی بود من نداشتم و هر چی هم میخواستم به خودم مسلط بشم و تمرین میکردم باز موقع دیدن دختر هول میشدم …عوضش دوستایی داشتم هم از نظر تیپ هم قیافه خیلی از من پایین تر بودند ولی با دخترای خوشگلی دوست میشدن توشون یکی به اسم بهنام بود قیافه که به نظر ما پسرا اصلا نداشت تیپش بد نبود ولی زبونی داشت به قول معروف از اون مخ زنها بود یادمه اون موقع که تازه رفته بودیم سوم دبیرستان اون اومده بود مدرسه ما و چند تا از همکلاسی هام که با بهنام بچه محل بودند بهم گفتن که از اون زید بازای تیره …و چهار پنج تا زید داره…من خندیدم گفتم این بچه محلتون با این قیافه تخمیش اصلا دختر نگاش میکنه حالا چه برسه که اینهمه هم زید داشته باشه اونا میخندیدن میگفتن بابا این تخمسگ از اون زبون بازاست ولی با این حال هم ما خودمون نفهمیدیم این چی داره که دخترا باهاش رفیق میشن …بگذریم …خلاصه ما تو کلاس دو تا میز جلوتر از این همکلاسی جدید مینشستیم و موقع زنگ تفریح به واسطه دوستی من با بچه محلاش اونم با ما بر میخورد یواش یواش یه کم با هم صمیمی شدیم یه روز موقع برگشتن از مدرسه قرار شد با ناصر رفیقم یکی از بچه محل های همین بهنام برم محلشون و از این کتاب های کمک درسیشو بگیرم محلشون خیلی از دبیرستان دور بود و تو راه با بهنام هم همسیر شدیم اونم تنها داشت بر میگشت تا ما رو دید اومد پیش ما گرم حرف زدن بودیم که بهنام گفت اونجا رو و سر مون که بالا گرفتیم دیدم دو تا دختر با مانتو مدرسه اونور خیابونن که بهنام گفت برم مخشونو بزنم و از ما جدا شد تا رفت من مسخره اش کردم گفتم این چه فکری کرده با این قیافه اش رفته دنباله اون دوتا …دیدی ناصر خشگل هم بودند این چی فکر کرده اینا میخوان بهش پا بدن …ناصرم گفت مهران اره بابا ولی این بهنامه زرنگه من خودم باورم نمیشد ولی یه بار با یه کس قدر دیدمش دیگه حرف بچه ها رو باور کردم …اصلا بیا بریم دنبالش ببینیم چی میشه …منم سریع گفتم بریم که وقتی این بهنام نتونست مخشونو بزنه دستش بندازیم ما وقتی رسیدیم صد متری اونها دیدیم بهنامه داره از دختره شماره میگیره و از دور چهره خندان دختره که از بهنام خوشش اومده بود معلوم بود ناصر گفت دیدی گفتم این از اون زبون بازهاست عوضی مخ اون خشگلتره هم زد منم مات مبهوت مونده بودم که دیدیم بهنام داره میاد سمت ما تا ما رو دید گفت رو کرد به من گفت عجب پا قدمی داری تو پسر یه چند وقت بود تواین مسیر کویر کویر بود چه مخی زدم اسمش شهره هست راستی مهران بزار یکی دو روز بگذره اون دوستشو میخوای برات ردیف کنم …من دهنم خشک شده بود خیلی دوست داشتم زید داشته باشم ولی از بی عرضه گیم تا حالا نداشتم با حالت خاصی که فکر نکنه زیاد خوشحال شدم گفتم چی بگم ردیف کن دیگه و خنده ای کردم گفتم هر چه از دوست رسد نیکوست …شاید چون من قیافه و تیپم از ناصر بهتر بود این پیشنهاد به من داده بود داشتم فکر میکردم که گفت ناصر جون نگران نباش بهش میگم یکی از دوستای دیگه اش برای تو ردیف کنه و رفتیم سمت محلشون…از ناصر شنیده بودم که بهنام اینا تقریبا وضع مالی خوبی دارند و باباش یه پخش لوازم یدکی خیلی بزرگ داره…چند روز بعد من اولین زید عمرم پیدا کرده بودم دوست زید بهنام اولین قرار با ستایش… وای چقدر عرق کرده بودم انقدر خجالت کشیده بودم که تمام سر صورتم قرمز شده بود البته ستایش هم دست کمی از من نداشت بعد چند وقت بهنام با شهره بهم زد بعد یه چند تا قرار ستایشم دیگه نیومد اصلا من نفهمیدم دیگه برای چی بهم محل نمیداد خلاصه اون سال تا اخر دبیرستان من دوتا دیگه دوست دختر پیدا کرده بودم ولی بازم یکی شون بهنام ردیف کرده بود که خیلی قیافه معمولی داشت دختره و یکیشون ناصر که با اتمام مدرسه ها همشون پریدن من بازم عرضه دختر بازی و مخ زدن نداشتم ولی اوضاع از قبل خیلی بهتر بود شاید به خاطر تجربه همون سه تا دختر که اونم دوستام ردیف کرده بودند …ولی من هر موقع با اونا بودندم فقط صحبت های معمولی میکردیم تا یه چند سال بعد من دیگه از دوستام خبری نداشتم رفته بودم سربازی و با وام یه کم سرمایه که از پدرم گرفته بودم یه مغازه ابزار فروشی زده بودم و بعضی موقع ها که تازه از سربازی برگشته بودم جنده پولی میکردم اما از وقتی با داستان سکسی اشنا شده بودم بیشتر جق میزدم تا کس بکنم …من یه دختر عمو داشتم به نام نگین که چهار سالی ازم کوچکتر بود خیلی قیافه بامزه ای داشت به منم خیلی امار میداد ولی من جرات اینکه مخشو بزنم نداشتم همیشه فکر میکردم شر بشه ولی در عوضش بیاد مادرش یعنی زنعموم خیلی جق میزدم اصلا خیلی کس بود و خوش پوش فکر کنم اونموقع چهل و هشت سالش بود و اصلا بهش نمیومد که سه تا بچه داشته باشه که نگین بزرگتره بود و من با خوندن داستان سکسی همیشه بیاد مهناز زن عموم جق میزدم و با اینکه میدونستم بیشتره این داستانها خالی بندیه اما همش خودم جای اون پسر داستان که چطور داره با زنعموش حال میکنه میزاشتم و جق میزدم …به جای اینکه من مخ نگین بزنم بالاخره اون مخ منو زد و یواشکی با هم بیرون میرفتیم من هیچ حس دوست داشتنی به نگین نداشتم خیلی دوست داشتم حداقل تجربه یه لب گرفتن از یه دختری که با هاش رفیق باشم داشته باشم ولی من هر وقت بحث میکشوندم این سمتی نگین بحث عوض میکرد …تا اینکه یه روز داشتیم قدم میزدیم بهنام بعد چند سال دیدم اون منو شناخت چون قیافه اش یه کم جا افتاده تر شده بود ولی به نظرم از قبل هم زشت تر بود البته فقط به نظر من یا ما پسرا …خلاصه اول اومد جلو فکر کرد زن گرفتمو از این حرفها بعد تعریف کرد که اون تو مغازه باباش کار میکنه ازم ادرس مغازه ام گرفت فرداش اومد سراغم بعد کلی خاطره بازی گفت مهران کی ازدواج کردی گفتم بابا ازدواج نکردم که اون دختره زیدم بود گفت ای ناقلا حالا عاشق ماشقش که نیستی گفتم نه بابا دختر عمومه نه ماهه باهاش رفیقیم هنوز نتونستم یه لب ازش بگیرم خندید گفت ولی عجب بدنی داره گفتم کجا عجب بدنی داره دختره پوست استخونه گفت تو دختر شناس نیستی اتفاقا این دخترای ترکه ای خوراکن …گفتم خوراک چی من بهت میگم اصلا هنوز نتونستم یه لب بگیرم ازش گفت اگه دست من بود تا حالا رام شده بود خندیدم گفتم اره بابا اقا بهنام تو برای ما ثابت شده ای …و دوباره حرف های معمولی… من و بهنام دوباره رابطه پیدا کرده بودیم هفته ای یه بار یا هر دو هفته یه بار یا من میرفتم پیش اون یا اون میومد پیش من…تا اینکه نگین سر یه موضوع کوچیک با من قهر کرد و من انتظار داشتم دوباره اون بیاد سمت من ولی نگینم دوست داشت این دفعه من برم سمتش …بعد دو هفته یه روز که بهنام پیشم بود گفت راستی موفق شدی از دختر عموت لب بگیری گفتم ولش کن بابا قهر کردم رفت گفت خاک تو سرت چه مالی از دست دادی من جای تو بودم تا حالا کرده بودمش یه دفعه از دهنم پرید گفتم اگه راست میگی خودت برو مخشو بزن بگیر بکنش گفت میرما گفتم برو گفت بعد ناراحت نشی گفتم بهنام تو به ما زیاد حال دادی گفت بعد نگی دختر عمومه اصلا میخوای بیا تو هم با دختر عموم رفیق شو نگاش کردم خندید گفت ولی بچه دبستانیه باید بری دم دبستانشون مخشو بزنی بعد با هم خندیدیم …من که تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم با هزار تا سفارش امار ادرس باشگاهی که دختر عموم و جاهایی که رفت و امد داشت به بهنام دادم با اینکه میدونستم نگین یکی دو دفعه بهنام با من دیده بود و دفعه اولم با هم بهنام دیده بودیم و میدونست دوست منه کلی به بهنام سفارش کردم که یه جوری رفتار کنه که من اصلا از این جریان خبر ندارم گرچه دلم نمیخواست بهنام بتونه مخشو بزنه ولی باور نمیکردم که نگین اینهمه خودشو عاشق من نشون میداد با بهنام دوست بشه … درست بعد یه هفته بهنام مخشو زد و اومد بهم گفت از دست بهنام عصبانی نبودم بیشتر نگین حرصم گرفته بود و یاد اون همه حرف عاشقانه به خودم می افتادم لجم میگرفت که چه طور بعد چند هفته همه چیز یادش رفته بود… حالا که اینجور شد دوست داشتم خودم بهنام ترغیب کنم که هر چه زودتر بتونه دختر عمومو بکنه…دیگه بعد یه مدت من بهنام تقریبا بیشتر روزها هم میدیدیم و من ازش درباره نگین میپرسیم و اون از بد قلقی های این دخترنوشته: Mehrdad
122