شهاب شهوتی

...قسمت قبل_ میخوای بازم بخورم ؟_ نه !شلوارمو بالا کشیدم : پولت رو اُپنه .با تعجب بهم نگاه کرد : ولی هنوز نکردی توش !خندیدم : قرارم نبود بکنم ، فرزاد بهت نگفته بود ؟تعجبو تو چشاش میخونم : نع ! گفت کون دوس داری !تو دلم گفتم : " آرع ولی کونِ پسر ! " … ناخودآگاه خنده م گرفت .در حالی که داشت بند سوتینشو میبست گفت : به چی میخندی ؟به خودم اومدم : هیچی ._ ولی تو حتی ارضااَم نشدی .لش کردم رو تخت و گفتم : قرارم نبود ارضا شم !خنده ی روسپی گونه ای کرد و گفت : عجیبی کُلا .خنده م نمیومد : عجیب نیستم، فقط …جمله مو ناتموم گذاشتم . پتورو کشیدم رو خودم .چند ثانیه بعد صدای دَرو شنیدم که بسته شد … چشامو بستم و سعی کردم بخوابم .برای بار دوم شماره شو می گیرم، تق تقِ دکمه هایِ تلفن عمومی مثِ ناخنی که روی تخته سیاه می کشن، دُرُست همینجوری رو مُخَم راه میره …صدای زنونه ای جواب تلفنو میده ، عصبی به نظر میرسه : بله ؟!_ خانم کرامت! منم ! بنیامین ، باور کنید قصد مزاحمت ندارم فقط میخوام چند ثانیه با پسرتون حرف بزنم، خواهش میکنم قطع نکنید !حالا صدای میانسالِ زنونه ی پشت تلفن عصبی تر به نظر میرسه : ببین حروم زاده ! هرچقدر جواب تلفناتو نمیدم بازم زنگ میزنی ، بذار یه بار و برای همیشه روشنت کنم … نمیتونم چه گُهی خوردید که شهاب الان تو بیمارستانه و رگای دستشو بخیه زدن ، فقط میدونم که دیگه هیچ وقت نمیخوام صدای نحستو بشنوم ، و هیچ وقتم نمیخوام دور و بر شهاب بپلکی .و صدایِ محکم کوبیده شدن تلفن و چند لحظه بعد صدای بوق تلفنی که به روت قطع شده.گوشیو میذارم سر جاش،" چطور مادرش فهمیده بود که ما باهاش چی کار کردیم ؟ … نه ! نمی تونست فهمیده باشه، حتما حدس زده ، یا شایدم وقتی شهاب می خواسته رگشو بزنه یه یادداشتی چیزی توش گذاشته و همه چیو گفته ؟ نه ! اینم نمیتونه باشه … چون اونطوری مادرش پای پلیسو وسط میکشید ! نع ! چرا اصلا باید این کارو میکرد ؟ … اوه شهاب ! … رگ دستشو زده … چه کیری … باید برم پیداش کنم … عَی ، همه ش تقصیرِ مَنه ، هرکسی هروخ بهم نزدیک میشه، ریده میشه به زندگیش "رشته ی افکارمو می بُرَم و از باجه ی تلفن فاصله می گیرم … به سمت دکه ی اون حوالی قدم برمیدارم تا یه پاکت بهمن دول بخرم !سعی میکنم سیگار سومو روشن کنم، فندکم شاس میزنه، رو مُخمه ، توی همین گیر و دار گوشیم زنگ میخوره ، فرزاده ، جواب میدم : چیه فرزاد ؟با همون لحنِ همیشگی فرزاد گونه ش میگه : از دختره راضی بودی ؟بالاخره سیگاره روشن شد ، پُک میزنم، مزه ش خوب نیست : آره، مگه میشه تو طرفو معرفی کنی و راضی نباشم ؟دوتایی پشت تلفن میزنیم زیر خنده ، فرزاد میگه :پس چرا نکردیش کصخل ؟ پولتو به کص گاو زدی ، شنیدم فقط ساک زده …پُک چهارمو میزنم: عَی چه جنده یِ دهن لقی ! … همه چیو کف دستت گذاشته ؟پوزخند میزنه : بی خیال داداچ ! من و تو که این حرفارو نداریم .حقیقتا حوصله شو ندارم و از این رابطه ی فِیک و کصشر خسته ام … : ببین فرزاد ، من الان یه کاری برام پیش اومد، بعدا میزنگم بحرفیم ، اوکی ؟_ اوکی داداچ، مراقبت کن پَ .تلفنو قطع میکنم … پُکِ پنجمو میزنم، کنار خیابون وایمیسم، دستمو به نشونه دربست می برم بالا و سوار اولین ماشینی که وایمیسه، میشم ._ شما می دونی نزدیک ترین بیمارستان به دزاشیب کجاست؟راننده ماشین نگاهی به آینه بغل می کنه و میگه : اره ، چطور ؟_ به نظرت اگه کسی رگشو بزنه می برنش لقمان حکیم یا می برنش نزدیک ترین بیمارستانی که دور و بر خونه شونه ؟؟راننده با تعجب بهم نگاه میکنه … میگم : آقا حواست به جاده باشه !_ این سوالا چیه می پرسی بچه جون ؟! هر چی کصخل مُصخله سوار این ماشین میشه ، گیری افتادیما !نفس عمیق میکشم و سعی میکنم اعصابمو کنترل کنم : رفیقم خودکشی کرده، نمیدونم کجاست ،دارم تلاش میکنم بفهمم کدوم بیمارستان میتونه رفته باشه .راننده انگار که دوزاریش افتاده باشه : آخی ، بیچاره جوونای مردم دارن تو این مملکت به فنا میرن، دیگه آخرین چاره رو خودکشی می بینن ! … چی بگم والا پسرم ! توی این شهر هزارتا بیمارستانه، هرچقدرم حدس بزنی بازم نمیتونی مطمئن باشی .سکوت جوابِ منه ،به جاده نگاه میکنم، خلوت و دلگیره … برخلاف بقیه ی روزا .راننده میگه : بالاخره کجا میخوای بری ؟ نگفتی .مکثی میکنم و میگم : همون نزدیک ترین بیمارستان به دزاشیب که خودت گفتی میدونی کجاست …_ بیماری به اسم شهابِ کرامت دارید ؟مسئول پذیرش به نظر بی حوصله میاد ، نگاهی بهم میکنه : شما چه نسبتی با بیمار داری ؟_ دوستشم ، اومدم عیادتش ._ متاسفم ولی ساعت بازدید،4 عصر تا 7 شبه .نگاهی به ساعتم میکنم … یکِ ظهر ! ، سعی میکنم دست به دامن بشم : ولی من نمیتونم انقدر منتظر بمونم، خیلی وقته شهابو ندیدم، باید ببینمش ، مطمئنم منو ببینه حالش بهتر میشه .بعد دستشو مثل ناظمای مدرسه میاره بالا و میگه : آقا بفرمایید همون ساعت 4 مراجعه کنید، مسیرو باز کنید ، نفر بعدی بیاد .دستامو میذارم رو پیشخونِ مسخره ش ، زمزمه میکنم : خانم ، میدونید ساعت 3 باید برم بهشت زهرا، هفتمِ برادرمه … ( سعی میکنم بغض کنم ) بیچاره برادرم چن وخ پیش خودکشی کرد جونشو داد به شما ، شهابم باهاش رفیقِ جون جونی بود، خلاصه، خودکشیِ داداشم همانا خودکشی شهابم همانا !.. ( سعی میکنم گریه کنم ولی اشکایِ کیری نمیان ! به هرحال سعی میکنم صدامو گرفته نشون بدم . ) به خاطر همین میگم الان باید شهابو ببینم حتما ! درست قبل از مراسم هفتم برادرم.مسئول پذیرش که به نظر میرسه احساساتی شده ، با چهره ای غمگین زل زده بهم … ادامه میدم : واقعا روزای سختیو سپری کردم همونطور که می بینید .حالا مسئول پذیرش از رو صندلی مزخرف دیکتاتوریش پا میشه ، میگه : خیلی تسلیت میگم ، باید خیلی سخت بوده باشه براتون، پشت سرم بیاید اتاقشو بهتون نشون میدم.از برادرِ نداشته م واقعا عذر میخوام … ولی مجبور بودم بکشمش تا بتونم واردِ اون اتاقِ تخمی بشم.وارد اتاق که شدم … شهابو دیدم که به طرز دپرسی روی تخت لش کرده بود، مسئول پذیرش از اتاق لِفت داد تا من و شهاب تنها باشیم… به نظر میرسید مسئول پذیرش در جریان اندوهی که توش بودیم ، بود !نزدیک تختش شدم ، دستمو گذاشتم کنار تختش : شهاب !برگشت و با چشمایِ خونینِ خسته و بادکرده ش نگاهم کرد : چی میخوای ؟ اینجا چی کار میکنی ؟_ اومدم ببینمت دیوونه !_ " هه " …به منظره ی پشت پنجره خیره میشه .دستاشو میگیرم، مقاومت نمیکنه ، شایدم رمقی براش نمونده که مقاومت کنه : چی کار کردی با خودت دیوونه ؟چیزی نمیگه …_ شهاب میخوای نگاه نکنی بهم ؟ این همه دردسر کشیدم این تو رام دادن، اصلا میدونی ؟ … مجبور شدم یه داستان سَرِ هم کنم تا این زنیکه پذیرش، بذاره بیام تو، فک کنم سریعم بیاد بگه که بزنم به چاک … اصلا شاید یهو مادرت بیاد … اون وخ کونم پاره س ! … جنجال میشه ، نگام کن ببینمت برم!چقدر کلیشه ای حرف میزدم … چه قدر کص میگفتم، و چه قدر کص میگم ، حالم از خودم بهم خورد، کاش قرصایِ افسردگیم همراهم بود ! … عَی بازم اون حس مزخرفِ خود بیزاری اومد سراغم، البته حقم داشت بیاد سراغم ! … چشام داشتن می دیدن که با کسی که عاشقش بودم چی کار کردم، قلبم طبیعتا باید فشرده میشد، مغزم باید مچاله می شد … و نورونام … باید بگا میرفتن !_ شهاب ! …حالا شهاب نگام میکنه : حوصلتو ندارم، نکنه میخوای مجبورم کنی داد بزنم و بگم بیرونت کنن ؟!_ نه نه ! لازم نیست این کارو کنی … مگه نمیخوای منو ببینی ؟!پوزخند میزنه : wow ! …متوجه سوالِ احمقانه م شدم ، معلومه که نمیخواد ببینتم ! … چرا یه جوری رفتار میکردم که انگار به جای مغز ، اسفنج تو کله م کار گذاشتن ؟!_ ببین شهاب ، فقط میخوام بدونی که همه چیز اون قدر که ساده به نظر میرسه نیست! … من با بابک و کامران قطع رابطه کردم، با فرزادم همینطور. و اگه تو بخوای میتونم برم اداره ی آگاهی ای چیزی ، فُرم پر کنم … من شاهدم دیگه ، میتونم کاری کنم که همشون تاوون پس بدن .و مجددا پوزخند … چیزی نمیگه ._ شهاب ! من واقعا اون آدمی که فکر میکنی نیستم ، میدونم فک میکنی لاشی اَم ، ولی نیستم، اون روزی گیج شده بودم، می دونی که داروهای سنگین واسه افسردگیم میخورم، قرصا گیجم کرده بودن … خودم نبودم ! وگرنه حتما یه گُهی میخوردم .حس میکنم دارم چرند میگم … ولی بالاخره یه چیزی باید بگم ، اونم وقتی که جلوی یه قربانی تجاوز گروهی وایسادم که رگای دوتا دستشو زده !بالاخره به حرف میاد : بهت پیشنهاد میکنم که بری … مادرم ممکنه هر لحظه بیاد ، یا بابام … اون وخ شاید …جمله شو ادامه نمیده… دستاشو آروم می گیرم و آروم میگم : باشه ! … اصلا هر چی تو بگی ! … فقط … بهم یه شانس دیگه بده، میتونیم باهمدیگه زندگی کنیم، از کشور خارج بشیم، یا بریم یه شهر دیگه … دیگه نمیذارم کسی اذیتمون کنه، قول میدم .بی تفاوته ، انگار حرفامو نمی شنوه … از اتاق خارج میشم و سعی میکنم با نهایت سرعت فرار کنم !نوشته: میم_الف

60