این داستان سکسی نیست.اواخر دهه هفتاد بود که وارد دانشگاه شدم. از یکی از شهرهای کوچک مرکزیِ کشور وارد دانشگاه بزرگ و معروفی شده بودم. کشاورز زاده بودم و پدرم روی زمینهای ملاکان کار میکرد و گاهگداری هم چوپانی میکرد. من هم کنار دست پدر بودم و سرد و گرم روزگار را میچشیدم و زندگی را میگذراندم. خاطرم هست که در کل دوران پیش از دانشگاهم تنها یکبار از شهر کوچکمان خارج شده بودم و به مرکز استانمان رفته بودم. مشکلات زندگی اجازه نمیداد که به مسافرت برویم، وقت هم نمیشد. درس میخواندم و به وقتِ کشاورزی و کار کمک دست پدر بودم. درسم خوب بود. کنکور را که دادیم، از بین تمام همکلاسیهایم تنها من بودم که قبول شدم؛ آنهم رشته ای مهندسی در دانشگاهی خوب. اولین بار که پا به دانشگاه گذاشتم، غم غربت گریبانگیرم شد. منی که به روزهای سکوت و خلوت مزارع عادت داشتم اینک گرفتار ازدحام و شلوغی ناباور شده بودم. چشمم با خشکی و یکرنگی زمینها و ستیغ کوهها خو گرفته بود، اما اکنون رنگین کمانی از رنگها را در مقابل داشتم. عطر گرم و خشن گندمزار حالا جایش را به بوهای تند و نامفهوم داده بود که از همه طرف به مشام میرسید. سقف آسمان فراخ و دلکشم را داده بودم و در ازای آن دیوارهای تنگ و بی روح را گرفته بودم. دلزده شده بودم. هیچکس را نمیشناختم. همه در رفت و آمد بودند، آرام و قرار نداشتند، میگفتند و میخندیدند، خوشحال بودند، از تیزهوشی و نبوغشان میگفتند، به درصدها و رتبه هایشان افتخار میکردند، لبخند فاتحانه بر لب داشتند. من اما دلم گرفته بود. منی که از ده سالگی تنها به دشت و بیابان میرفتم و شبهای بیشماری را در کوه ها به صبح رسانده بودم و راه و رسم تنها زیستن را یاد گرفته بودم، حالا دچار پریشانی شده بودم. احساس میکردم که محیط نمیخواهدم، نمیتوانستم شرایط جدید را درک کنم. راه و رسم زندگی در چنین محیطی را بلد نبودم. دچار دوگانگی شده بودم. اینجا همانجایی بود که برای رسیدن به آن از هیچ تلاشی فروگذار نکرده بودم. شب و روز درس خوانده بودم تا وارد چنین دانشگاهی شوم. درس خواندن را دوست داشتم، اما محیطش برایم نامانوس بود. بیش از یکسال گذشت تا رفته رفته با هوای دانشگاه همراه شدم. رنگهایش کم کم به چشمم مانوس شد، در رنگ بیروح دیوارهایش آرام آرام زندگی جاری شد. انقلاب عطرهایش دیگر غمگینم نمیکرد، دوستشان داشتم. آهسته آهسته من هم وارد جمعها و انجمنها شده بودم. با دختران و پسران زیادی آشنا شده بودم. دیگر تنها نبودم. با دوستانم میگفتیم و میخندیدیم و درس میخواندیم. با خوشیهای همدیگر خوش بودیم و در نگرانیها پشتیبان هم بودیم.در میان جمعمان دختری بود به نام «بهاره». دختر زیبا، جذاب و باابهتی که طلایه دار دختران گروهمان بود. بهاره را همه دوست داشتیم. پسرها برایش سر و دست میشکستند. اندام بی نظیرش دل هر مردی را اسیر خود میکرد. قدِ کشیده و بلندش با سرو برابری میکرد. غزالها و مادهآهوهان دشتها به چشمان سیاه و درشتش قسم میخوردند. پیچ ابروانش قیامتی بود سخت و طاقت فرسا، کلید در بهشت بود. پوست شفاف و گندمگونش آینه ای بود تمام نشدنی. برجستگیهای وجودش رویایی بود دست نیافتنی، آهنگ نرمی و دلنشینیِ زندگی بود. به هنگام راه رفتن به طاووس درس دلربایی و جلوهگری میداد. باد تنها برای بوئیدن عطر بهاره بود که میوزید، باران تنها برای لمس تن بهاره بود که میبارید، خورشید تنها برای دیدن روی بهاره بود که میتابید. شب –این شب نابکار- تنها برای دزدیدن وجود بهاره بود که میشتافت. بهاره تنها یک شعر نبود، غزلِ غزلها بود. روز و شبی نبود که در جمعهای پسرانه حرفی از بهاره به میان نیاید. مگر میشد به سادگی از آن تن گذشت؟ آتش شهوت را میتوانستی از چشمان یک یک پسرها ببینی وقتی که وجب به وجب بهاره را میبلعیدند. پلک نمیزدند تا از کوچکترین برآمدگیهای بهاره جا نمانند. از دیدن انحناهای پشتش سیر نیمشدند. با هر گامش زیر و روی برجستگیهایش را دنبال میکردند. آب از بالا و پایینشان سرازیر میشد. با کلماتی ناهموار زیر لب وجودش را تقدیس میکردند. تسلیم بدن لغزندهی بهاره بودند. بهاره اما طنازتر و فتانهتر میگریخت. میدانست؛ میدانست که وجودش آتش درون پسرها را شعلهور میکند. حساب شده لباس میپوشید. براستی که نوشیدن از شهد وجودی بهاره اکسیر جوانی بود. کام گرفتن از او برابر بود با عمری جاودانه.همنشینی و همصحبتی با بهاره تنها درخواست دانشجویان پسر نبود، چند تن از اساتید هم نمیتوانستند در برابر زیبایی و شکوه اندامهای بهاره مقاومت کنند. بیراه و بی هوا خود را با او همکلام میکردند. سوالهای پرت میپرسیدند تا بتوانند اندکی با وی وقت بگذرانند و از نزدیک وجودش را بیشتر و بهتر ببینند. تماشای پشت و روی بهاره تمام نشدنی بود برای هر مردی که هیزمهای شهوتش هنوز به خاکستر ننشسته بود. بهاره اینها را میدانست اما به هیچکس راه نمیداد. تمامشان را تشنه به چشمه میبرد و تشنهتر بازمیگرداند. در کارش استاد بود. گویی آفریدهی وجودش خودش بود. میدانست چطور جلوهگری کند تا مردانگیها را برانگیزد. بر تک تک خطوط و انحناهای تنش واقف بود. راز هر یک از آنها را میدانست.بهاره هر روز زیباتر میشد، تنش جا افتاده تر میشد، حرکاتش موزون تر میشد. دست رد را تقریبا به تن هر کسی که به سمتش رفته بود زده بود. با همه بود و با هیچکس نبود. من اگرچه تمام وجودم او را میخواست، اما هرگز جرات نکرده بودم که بیش از حد به او نزدیک شوم. برای جوان کشاورز زاده ای چون من، تماشای لطافت بیش از حد بهاره هم زیاده از حد بود. برای منی که انگشتانم جز با سختی سنگ و سمجی ریشههای علف انس و الفتی نداشت، لمس انگشتان نازک و بلند بهاره توقعی بود ناعادلانه. برای منی که بیش از نیمی از عمرم را در تنهایی بسر برده بودم و همدمم سکوت سنگین کوهستان و بیابان بود، شنیدن عطر کلمات بهاره از سرم هم زیاد بود. من اگر که با چشمانم وجود بهاره را نمیخوردم نه از روی چشم سیری، که از روی خوی خجالتی ام بود. اگر به هنگام صحبت با بهاره (و یا هر دختر دیگر) چشم در چشمش نمیدوختم و با چشمانم با وی سخن نمیگفتم، نه از این روی بود که نیمخواستمش، بلکه از روی تربیت و نجابتی بود که با آن بزرگ شده بودم. اگر در جمعهای پسرانه از تک تک اندامهای بهاره سخنی به میان نمی آوردم، نه از این بابت بود که دوستشان نمیداشتم، بلکه از روی شرمی بود که در تنهاییهایم آموخته بودم. من بهاره را دوست داشتم، یک به یک وجودش را میخواستم، اما نیاموخته بودم که این را با چشم و زبانم فریاد بزنم. حتی اگر این خواستن از روی شهوت بوده باشد.سال آخر دانشگاه رابطه ام با بهاره به واسطه ی پروژه های درسی بیشتر و بیشتر شد. بهاره را بیشتر میدیدم. شناختم نسبت به بهاره بیشتر از قبل شد. بهاره هم بیشتر با خوی و رفتار من آشنا شد. بهاره بیشتر از هر زمان دیگری دلبری میکرد. شاید از معدود کسانی بودم که هنوز هیچ پیشنهادی به بهاره نداده بودم. همین اندازه از رابطه را هم بیش از حقم میدانستم. بهاره بیش از آنچه حقم باشد به من لطف داشت. هیچ توقعی از او نداشتم. اگرچه خواستنم بیش از پیش شده بود، اما جرات بیانش را نداشتم. میترسیدم همین مقدار مراوده را هم از دست بدهم. خاطرم هست اولین باری که بهاره دستم را لمس کرد، وجودم سرد شد. یخ زدم. بهاره آیا داشت با من بازی میکرد؟ سرم پایین بود و چشم از زمین بر نداشتم. چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید. انگشت نرم و لطیفش را به پوست خشک و آفتاب سوخته ام کشید و به جای زخمهای ریز پوستم اشاره داشت. برایش گفتم که تابستان گذشته را مشغول جمع آوری علوفه بودهام و این زخمها یادگار آن دوران است. هرگز آدمی نبوده ام که کسی برایم دلسوزی کند، اما این حرکت بهاره به دلم نشست. لغزش انگشتش به روی پوستم را دوست داشتم. برای بهاره این سبک از زندگی جالب بود. من تا وقتی دانشگاه بودم، با فرمولها و کامپیوتر سر و کار داشتم. اما به محض اینکه پا به شهرمان میگذاشتم، کشاورز میشدم و چوپان. انگار نه انگار که همین آدمی که اکنون گوسفندان را به صحرا میبرد چند روز پیش مشغول خواندن علوم مهندسی بوده است. انگار نه انگار که دستان این آدمی که اکنون سنگ روی سنگ میگذارد تا کومهای برای خود در کوه بسازد، هفته ی گذشته با کیبورد سر و کله میزد تا کدی را بنویسد. بهاره تا به حال اینقدر به من نزدیک نشده بود. وقتی از چم و خم کشاورزی و چوپانی برایش میگفتم، مانند بچه ها مینشست و واو به واو حرفهایم را گوش میداد و کیف میکرد. این بُعد از زندگی را تنها در کتابها خوانده بود. از نزدیک ندیده بود و از من قول میگرفت که حتما گوشه ای از آنرا به وی نشان بدهم. بهاره هم از نگاهش به زندگی برایم میگفت. به من میگفت که اعتقادی به عشق ندارد و ازدواج را امری بیهوده میداند. هرگز سوالی از وی در این مورد نپرسیده بودم، اما این بهاره بود انگار که میخواست چیزهایی را به در بگوید تا دیوار بشنود. و من شنونده ی خوبی بودم.لمس کردن دستهایمان کم کم بیشتر شد. دیگر به راحتی دست یکدیگر را لمس میکردیم. نمیدانم لمس دستان زخم خورده و نسبتا زمخت و خشن من چه حسی را به بهاره منتقل میکرد، اما لمس لطافت و گرمی انگشتان او بند بند وجودم را میلرزاند. هنوز این حس که بهاره در حال بازی کردن با من است به طور کامل از ذهنم پاک نشده بود. هنوز نیمتوانستم رفتارها و نزدیکیهای بهاره را باور کنم. دوست نداشتم ملعبه ی دست او باشم، به غرورم برمیخورد. اما هیچ نمیگفتم و سعی میکردم دست از پا خطا نکنم و هرگز زیاده روی نکنم. پروژه های درسی رو به اتمام بود. آنقدر که از گوشه و کنار شهر و دیارم با بهاره (به درخواست خودش) صحبت کرده بودم که بهاره وجب به وجب آنجا را میشناخت. دلش پرمیکشید که یکبار بیاید و آنجا را ببیند. پیش از تحویل پروژه ها، در تعطیلات قبل از امتحانها، به شهرمان آمد. مادرم مثل دختر نداشتهی خودش میزبانش شد. هرچه در سفره داشت و نداشت را تهیه میکرد تا به میهمانش بد نگذرد. به اتفاق مادر و پدرم تمام جاهایی که بهاره دوست داشت ببیند را نشانش دادیم. مثل کودکی خردسال خوشحال بود. به گفتهی خودش یکی از بهترین مسافرتهای عمرش بود. از هر لحظهاش لذت برده بود. با هم به دانشگاه برگشتیم. امتحانات که تمام شد، پیش از برگشتن به دیارم، بهاره را دیدم. بهاره آن بهاره ی همیشگی نبود. چشمانش سنگین بود، غبار داشت. دست راستم را با دو دستش گرفت. بهاره ای که یک دانشگاه را به بازی گرفته بود و ظرافت و زنانگی اش مردانگیها را رسوا کرده بود، اینک خاموش ایستاده بود و هیچ نمیگفت. از من خواست که در چشمانش نگاه کنم. تاب نگاهش را نداشتم. حسهای ناهمگونی به سویم هجوم آورده بودند. شهوت، ناراحتی، دلتنگی، دوری. به من گفت که چیزی هست که به او نگفته باشم؟ چیزی بوده آیا که تا به حال به من نگفته باشی؟ میدانستم از چه چیزی سخن میگوید. هنوز هم جرات بیانش را نداشتم. خواهش کرد که برای آخرین بار اگر درخواستی از او دارم به او بگویم. باز هم سکوت بودم و سکوت. بهاره باز هم پیش قدم شد. دستم را بوسید. گفت که مرا دوست دارد. گفت که به او بگویم که آیا دوستش دارم یا نه. گفتم آخر تو مرا به اندازهی کافی میشناسی. پدر و مادرم را به چشم دیدی. میدانی کجا و چگونه بزرگ شده ام. میدانی از چه سفره ای نان خورده ام. میدانی چه خوی و خصلتی دارم. اگر در آتش شهوتت هم بسوزم نمیتوانم چیزی از تو بخواهم. نمیتوانم از دختری که نمیتواند در کنارم بماند چیزی بخواهم، اگرچه تمام وجودم خواهان یک لحظه وصالش باشد. بهاره گریه میکرد. بهاره ای که هر نرینه ای دنبالش بود، گریه میکرد. دستم را محکم درون دستانش میفشرد و لبش را بر آن گذاشته بود و اشک بود که میریخت. بغضم گرفته بود. من بهاره را با تمام وجودم میخواستم. مگر میتوانستی پسر باشی و او را نخواهی. آرزویم بوسیدن رویش بود، رویایم خوابیدن با او بود. بهاره بر خلاف اعتقاداتی که بارها و بارها آنان را به من گفته بود، اینک حرف از دوست داشتن میزد. نتوانستم طاقت بیاورم. به یک لحظه پشت پا به تمام دانسته ها و نادانسته هایم زدم. بهاره را در بغلم گرفتم. بدنش را در آغوشم کشیدم. پیشانی اش را بوسیدم. به او گفتم که دوستش دارم. گفتم که در آتش عشقش روزها و ماه ها و سالهاست که میسوزم. گفتمش که ذره ذره ی وجودم خواهان بند بند وجودش است. گفتم که زمختی و سختی دستانم فدای لطافت و زیبایی انگشتانش است. گفتمش که آرزویم نوشیدن از وجود بی انتهایش است. من میگفتم و بهاره مانند ابر بهار در بغل من گریه میکرد…نوشته: سیاوش
55