فیتیش خونه خراب کن

سلام دوستان من میخوام خاطره ای رو براتون تعریف کنم که زندگیم رو تقریبا داغون من از بچگی فتیش داشتم و دوست داشتم جلو دخترا تحقیر بشم اما هیچ وقت نمیتونسته بودم تجربه کنم و همیشه تو کف بودم تا اینکه یه روز قرار بود بریم مسافرت با عمه هام و دختراشون ما تو خانواده پدری خیلی راحتیم و همیشه با هم شوخی داریم من سه تا عمه دارم که دوتاشون هرکدوم یه دختر دارن اولی مینا که دانشجوی حقوق بود و فاطمه که مربی پیلاتس و اون یکی عمم هم یه پسر داره که خدمت سربازی بود و یه دختر به نام معصومه که ناخون کاره اینا همشون از من بزرگترن اون موقع که مسافرت رفتیم اینا بین بیست و پنج تا سی سال سن داشتن و من نوزده سالم بود خیلی هم مظلوم و کم حرف بودم و همش موقع حرفا کم میاوردم و اینا باهام شوخی میکردن خب همه چی اوکی بود تا اینکه روز مسافرت اصفهان رسید و ما چنتا ماشین شدیم و با چنبار توقف رسیدیم اصفهان اونجا عمم از طریق شرکتشون مهمان سرا داشتن و یه خونه دربست بزرگ بود وسایلمون رو گذاشتیم و به محض رسیدن خوابیدیم از خستگی فرداش بلند شدیم و نهار خوردیم و رفتیم سی و سه پل و کلیسا و چنتا جای دیدنی رو دیدیم و کلی هم صنایع دستی خریدیم و دختر عمه هام هم طبق معمول کلی مسخره بازی درآوردن شوهر عمم که بهش میگیم عمو کاظی آخه اسمش کاظمه و خیلی آدم باحال و پایه ایه و خیلی هم روشنفکره رفت و برامون از رفیقش که بچه اصفهان بود عرق گرفت آورد و برد خونه البته به ما نگفت فقط گفت کار دارم و بعد فهمیدیم دنبال عرق رفته ما هم تو راه یه رستوران دیدیم که عمه کوچیکم گفت بریم اینجا آش بخوریم که مامانم با خنده گفت ظهر آبگوشت خوردیم الانم آش بخوریم چه شود که عمم خندید گفت آشای حاج نمیدونم چی تو اصفهان معروفه این آش هیچوقت گیر نمیاد فردا هم که دیگه اینوری نمیاییم خلاصه نشستیم رو تخت های آش فروشی و آش رشته پر از پیاز داغ و روغن و حبوبات پر ملات رو آورد دختر عمه هام هم با اشتها میخوردن و خیلی آش دوست داشتن خلاصه خوردیم و رفتیم سمت خونه چن ساعت ورق بازی کردیم و گفتیم و خندیدیم و بزن و برقص تا این عمو کاظی عرق رو آورد دخترش و و من و بقیه ی دختر عمه هامم کنارش نشوند و به هممون شات میداد بخوریم مامانم گفت بابا انقدر تو هم تو هم نخوردید آخه آش با مشروب که خوب نیست که شوهر عمم گفت ایرادی نداره که اووو کلی از وقت خوردن آش میگذره خلاصه انقدر خوردیم تا مست مست بودیم بابام و عمو کاظی رفتن تو حیاط و مشغول درست کردن و باد زدن جوجه شدن مامانم و عمه هامم رفتن سراغ سریال منم تنها کز کرده بودم یه گوشه که دیدم معصومه صدام کرد گفت امیر بیا تو اتاق پیش ما چرا تنها نشستی منم رفتم تو اتاق دخترا دیدم هر هر و کر کر میکنن مینا گفت از دوس دخترات برامون بگو چنتا دوس دختر داری و شروع کردن سر به سرم گذاشتن همه هم مست بودیم پنج دقیقه گذشت یه دفعه فاطمه گوزید همه مردن از خنده اونم چه گوزی بلند معصومه گفت کثافت که فاطمه گفت خفه شو گوز من بو نداره منم گفتم راست میگه نداره صورتمم بردم یکم طرفش که همشون مردن از خنده مینا گفت بیا امیر ببین برای من بو داره نمیدونم چرا یهو حس بردگیم به عقلم غلبه کرد و یادم رفت کجام و با کیام صورتمو بردم سمتش همشون ولو شدن از خنده فاطمه گفت نه صورتتو ببر دم کونش فایده نداره اینجوری منم عین احمقا صورتمو بردم سمت باسنش مینا هم نامردی نکرد کونشو کج کرد و یه گوز طولانی و بلند داد تو صورتم که انصافا بو هم داشت بلند بلند همه میخندیدن مینا گفت معصومه تو هم یدونه براش بزن تست کنه بگه مال کی بوش از همه بدتره گفت بیا بیا رفتم سمتش کونشو کج کرد و اونم یه گوز بلند داد تو صورتم که اونم خیلی بو میداد با هر گوزی که تو صورتم میدادن جو میترکید از خنده مینا گفت خوشش اومده انگار یه دفعه فاطمه گفت اوه اوه گوزم گرفت مینا گفت منم منم بیا امیر یه ترکیبی بگوزیم بگو بوش چجوریه دوتایی بغل هم قنبل کردن مینا گفت بیا دیگه منم عین این مفلوکا صورتمو بردم جلو عقب تر از کونشون و دوتایی گوزیدن تو صورتم جوری که خودشون دماغشون رو گرفته بودن تا برگشتم معصومه هم تو صورتم گوز وحشتناکی داد سه تاییشون از خنده روده بر شده بودن بعد مینا گفت وای بچه ها مثل اینکه جدی جدی دوست داره معصومه گفت آره امیر دوس داری گفتم آره مینا گفت وااای پشمام پسره فتیش گوز داره بلند شد کونشو آورد دم صورتم و یه گوز بلند که گرماش تو دهنم و صورتم حس شد داد تو صورتم دیگه تمام هیکلم بوی گوز و چس دخترارو گرفته بود خلاصه نیم ساعتی سرگرمیشون این بود تا اینکه مینا گفت پاشید بچه ها بخوابیم این تا صبح تو دهنش بگوزید نه نمیگه به من با لحن بدی گفت پاشو جمع کن خودتو دیگه اسکل منم رفتم بیرون خوابیدیم صبح تا بیدار شدم یاد اون اتفاق افتادم روم نمیشد برم سر میز صبحونه بعد یکساعت اومدم بیرون دیدم همه نگام میکنن بعضیا با خنده بعضیا با تاسف، دخترا همه چیو به همه گفته بودن خلاصه مامانم و بابام باهام سنگین شدن و اما سعی کردن به روی خودشون نیارن عمو کاظی هم سر سفره بهم گفت بیا سر شیر بخور چیزای خوب و خوش بو بخور که دخترا خندیدن عمم هم گفت خب بسه حالا بچه رو اذیت نکنید از اون روز دیگه همه تو فامیل فهمیدنو من به پسری که عاشق گوزه معروف شدم هروقت کل کل میکردم با کسی به شوخی بهم میگفت گوزمو بهت نمیدما هر موقع حرف آش میشد سر به سرم میذاشتن دختر عمه هامم یه مدت همش به خاطر اون جریان اذیتم میکردن تا اینکه مینا وکیل شد و با یه کارمند دادگستری هم ازدواج کرد و کلا سبک زندگیش عوض شد و الانم ماشین شاسی بلند سوار میشه و بچه داره و عید به عید فقط میبینمش خیلی سر سنگین معصومه هم رفت ترکیه فقط تو اینا فاطمه رو بیشتر میبینم که اونم درگیر باشگاهه و الان فهمیده که من گرایشم اینجوری بوده و نباید مسخرم میکرده و دست خودم نبوده و چنبار ازم عذر خواسته منم گفتم عیب نداره با اینکه خیلی اذیت شدم و همه دیدشون بهم عوض شد و زندگیم نابود شد و شخصیتم له اما همین که تو الان درکم میکنی کافیه برام خلاصه اینم خاطره ی پند آموز فتیش ما لطفا حس بردگی رو با فامیل تجربه نکنید چون فقط نگاه سنگین و متلک هاشون براتون میمونهنوشته: امیر

122