(این داستان جنبه ی سکسی نداره. اگر تمایل ندارید لطفا نخونید.)داخل مجموعه بهم گفت که امروز باهام بیا تا دم خونه ام. یه سری برگه داشت که راجب مدیریت پروژه مطالب خوبی داشت. ازش خواسته بودم که بهم بده تا مطالعه کنم. باهم بعد ساعت کاری با ماشینش رفتیم سمت خونش.رفتیم داخل حیاط خونه ش و پارک کرد و پیاده شدیم.دنبالش رفتم داخل خونشون. خونه ی بزرگ و حیاط دار قشنگی بود. راهنماییم کرد و گفت بیا تو حال بشین. دستشو دراز کرد و به مبل سه نفره اشاره کرد و گفت: بفرما بشین اونجا من الان میام.من گفتم: خانم کوشا من مزاحمتون نمیشم، تا همینجام زیادی اومدم. لطفا اگه میشه برگه هارو بدید من رفع زحمت کنم.بهم اصرار کرد و گفت: خواهش میکنم برو بشین.بعدش رفت سمت یکی از بخش های خونه. خونه ی بزرگی بود و حال بزرگی داشت. منم دیگه چون اصرار کرد و خب اون برگه هارو نگرفته بودم رفتم همون جا که گفت نشستم.بعد چند ثانیه دیدم که اومد و دستش یه لیوان آب توی یه بشقاب بود، فهمیدم تو آشپز خونه بود. ازم عذرخواهی کرد و گفت که شرمندس که چیزی نداره که ازم پذیرایی کنه و اون بشقاب رو جلوم روی یه میز کوچیک که جلوی مبل بود گذاشت و گفت بفرمایید.منم تشنه ام بود… ولی نمیخواستم که اون آب رو بخورم.یکم خجالت کشیده بودم. رو به سمتش کردم و با یکم تته پته گفتم: نه…نه… آخه این چه حرفیه… من که اینجا واسه مهمونی نیومدم(یه لبخند کوچیک بین حرفام زدم)… اگه شما لطف کنید اون برگه هارو به بنده بدید من…یهو چشمم بهش افتاد و صدام قطع شد. جوری بهم زل زده بود که تاحالا هیشکی اونجوری بهم زل نزده بود. با اون چشم های آبی و درشتش زل زده بود و هیچی نمیگفت. منم برای سه چهار ثانیه چشمم تو چشمش گره خورده بود. بعد آروم سرم رو انداختم پایین.دستام سرد شده بود و انگار پاهام رو حس نمیکردم.صدام قطع شده بود و اصلا یادم نمیومد چی میخواستم بگم. یکی دوبار آروم یه کوچولو سرم رو بلند کردم زیر چشی نگاهش کردم و دیدم هنوز بهم زل زده. دوباره سرم رو انداختم پایین… دهنم خشک شده بود ولی بی اختیار تلاش کردم ،حتی شده یه کوچولو، آب دهنمو جمع کردم و قورط دادم.هنوز بهم زل زده بود. دیگه داشت نگاهش اذیتم میکرد. همینطوری سرم رو پایین انداخته بودم و بهش گفتم: من…من فکر میکنم که…دیگه بهتره که…برم.مثله اینکه فهمیده بود که دهنم خیلی خشک شده بهم گفت: نمیخوای آب بخوری؟من سرم بلند شد و بهش نگاه کردم. یه مکث دو سه ثانیه ای کردم و گفتم: نه ممنونم… تشنم نیست… اگه میشه اون برگه هارو…یدفه دیدم از جاش بلند شد و اومد بغل دستم نشست. من دیگه ادامه ندادم حرفمو.اون آروم دست راستشو دراز کرد به سمت دست چپ من. وقتی نوک انگشتاش دستمو لمس کرد من یکم دستمو کشیدم ولی اون دستمو گرفت. دستای من یخ بود… ولی دست اون داغ.شاید من تو اون لحظه معنی ترس رو فهمیدم…شایدم معنی دوست داشته شدن رو… نمیدونم. هرچی که بود داشت قلبمو از جا میکند. انگار صدای نفس کشیدنم تو کل فضا پخش میشد. مغزم هی تو سرم داد میکشید که بلند شو برو… واقعا میخواستم بلند بشم… ولی پاهام رو حس نمیکردم. دیگه هر ابلهی بود متونست بفهمه که خانم کوشا با من چیکار داره… ولی من…دوباره گلوی خشکم رو قورط دادم که بتونم حرف بزنم، ایندفه با صدای لرزون سرم رو یکم کج کردم و گفتم: اگه اون کاغذارو…صدام رو قطع کرد، اون یکی دستش رو هم گذاشت رو دستم، یکم صورتشو بهم نزدیک کرد و بهم گفت: میدونی من دوست دارم؟من ناخودآگاه سرم بلند شد و به صورتش خیره شدم. چشمام داشت سیاهی میرفت… اولین بار بود تو عمرم یه نفر بهم گفت که دوست دارم.من که اصلا مغزم دیگه کار نمیکرد همینجوری بهش گفتم: خانم…شما ده دوازده سال از من بزرگتری… من فقط بیست و دو سالمه…جواب داد: خب که چی؟من میدونستم که اگر مادرم بفهمه خیلی ازم ناراحت میشه… هیچوقت دلم نمیخواست که ناراحتش کنم.داشتم تو چشاش نگاه میکردم…نا خودآگاه سرمو کج کردم، ابروهام خم شد و چشمام باریک و با یه صدای آروم گفتم:خانم…خانم من نمیتونم…همینجوری بهم زل زده بودیم. از ته قلبم دلم میخواست که بغلش کنم و بهش بگم که منم دوسش دارم. ولی نمیتونستم. از تو داشتم داغون میشدم.بعد از چند ثانیه بهش گفتم: اگر اجازه بدید من برم… دیر میشه… مادرم نگران میشه…نگاهش رو از روی صورتم برداشت و سرش رو انداخت پایین و یه نفس آه گونه از روی حسرت کشید.من پیش خودم گفتم از دستم ناراحت شده… نمیدونم شاید واقعا ناراحت شده بود.بعدش سرشو آورد بالا و لبشو نزدیک به صورتم کرد و یه بوسه روی گونه ام زد. من کل صورتم داغ شد و متوجه شدم که تمام گونه هام سرخ شده…دستشو از تو دستم درآورد و بلند شد رفت طبقه ی بالا. من نشسته بودم و همش تو دلم میگفتم که کاش نمیومدم… ای کاش نمیومدم.با یه پوشه تو دستش اومد پایین و اومد سمتم.من از جام بلند شدم. نزدیک که شد پوشه رو جلوم گرفت و گفت: بفرمایید، اینارو بخونی چیزای خوبی یاد میگیری.پوشه رو گرفتم و گفتم: دست شما درد نکنه.دوباره اومد همونجا که آخرین با نشسته بود نشست و گفت: خواهش میکنم.یکم مکث کردم و گفتم: من با اجازتون برم…بهم یه نگاهی کرد و گفت: باشه، مراقب خودت باش.من یه چشم گفتم و به سمت در رفتم و اونم لیوان آب رو برداشت و سر کشید. نزدیک در که شدم صدام زد و گفت: بازم میای اینجا پیشم؟دستم رو دستگیره ی در بود، اول سرمو انداختم پایین… بعدش بهش نگاه کردم و گفتم:نمیدونم خانم… نمیدونم…در رو باز کردم، رفتم بیرون و پشت سرم در رو بستم… .نوشته: !F
53