#7ساعت طرفای 10 صبح بود که زنگ خونه به صدا در اومد. سرم درد میکرد و شدیداً احساس کم خوابی داشتم اما مجبور شدم بلند شم و تارا رو هم بیدار کردم. ملافه ها رو انداختم تو ماشین لباس شویی و در رو باز کردم.-چرا باز نمیکنی مامان جان؟ بیا اینارو بگیر بذار تو یخچال.بعد این حرف مامانم قابلمه رو دستم داد و همراه ریحانه وارد خونه شد. با تارا سلام علیک کردند و تارا با خجالت جوابشون رو داد. مادرم نشست و شروع کرد غر زدن: چقدر خونه تون دوره! اینجام جا بود خونه خریدین؟وسایل دستم که صبحونه و احتمالا کاچی بود رو گذاشتم تو یخچال و جواب دادن رو گذاشتم به عهده ی تارا. بعد ده دقیقه هنوز داشتن باهم حرف میزدند و ریحانه توی خونه گشت میزد. رفتم سمتش و گفتم: شیطونی نکن.برگشت سمتم و گفت: زنت چیزی نمیگه تو چرا جوش میزنی؟خندیدم و ریحانه دوباره گفت: ولی خونه تون خیلی قشنگه ها. دیشب بعد اینکه شما دوتا اومدین بالا ندیدین الناز وقتی دید خونهتون اینجاست چشاش داشت در میومد!الناز دختر خالهام بود که خیلی فیس و افادهای و روی مخ بود و من و ریحانه هر دو ازش بدمون میومد. من خندیدم و چیزی نگفتم. ریحانه با دیدن بالکن رفت سمتش و در رو باز کرد. داخل بالکن شدیم و اونم با دیدن ویو جیغ خفه ای کشید و گفت: وای خدا! هروقت اینجا رو میبینم هیجان زده میشم. از اینجا انگار کل شهر زیر پاته. فکرشو بکن تو شب شهر از این نما چقدر قشنگ میشه؟حالا از وقتی خونه رو خریده بودم واسه چیدن جهاز چند باری خونه رو دیده بود ولی جوری رفتار میکرد انگار بار اولشه! گفتم:-پس دوست داری اینجا رو؟-خیلی!بعد ناراحت ادامه داد: آخه خونه خودمون چیه؟ بدم میاد از اونجا.درکش میکردم.-قبلا که گفتم. هروقت بخوای میتونی بیای اینجا.چشمهاش برق زد و خودش رو انداخت بغلم. تا به خودم بجنبم دندون هاش رو صورتم نشست و گونهم رو گاز گرفت. فریادم رو خفه کردم و گفتم: ای توله سگ!بلند خندید و دوید و برگشت تو خونه. چشم تارا که به ما افتاد چشم غره ای به من رفت و روش رو کرد سمت مادرم.نیم ساعت بعد ریحانه و مادرم رفتن و تارا با اخم بهم گفت: خجالت بکش! تو همسن خواهرتی یا اون هم سن تو؟خندیدم و گفتم: حسودی میکنی؟-معلومه که نه! چرا حسودی کنم؟-بیخیال حالا.دستم رو لای پاهاش گذاشتم و ادامه دادم: حال این وروجک چطوره؟ درد نمیکنه؟خندید و دستم رو پس زد: بی تربیت!به خودم چسبوندمش و بهش فهموندم که بدجوری میخوام.-باشه واسه شب مهدی. الان نمیشه.واقعا هم نمیشد چون تا شب چند نفر دیگه هم زنگ زدند و چند نفری ازمون خبر گرفتند. شب بالاخره وقتمون آزاد شد و دوباره من موندم و تارا. همیشه به اجرا کردن پوزیشن های متنوع علاقه داشتم و حالا که زن گرفته بودم دوست داشتم هر روشی که امکانش هست روش پیاده کنم. از طرف دیگه هنوز ناز کردن ها و سر دوندن های تارا تو دوران نامزدی رو فراموش نکرده بودم. نگاهم به کاناپه افتاد. تصمیمم رو گرفتم و با کشیدن دست تارا به سمت کاناپه هدایتش کردم. کنارش نشستم و سرم رو تو گلوش فرو کردم. آهسته گفتم: واسم میخوری؟چیزی نگفت. اینبار دستش رو گرفتم و روی شلوارم گذاشتم.-عشقم؟ میخوری برام؟سرش که خم شد سمت پام لبخند زدم و گفتم:-عاشقتم!شلوارم رو با کمک خودم تا وسط رونهام پایین کشید و درحالی که کیرم رو تو دستش میگرفت، دست راستم رو روی سرش گذاشتم و دست دیگهم رو به طرف باسنش دراز کردم. کیرم که وارد دهنش شد، از لذت ناگهانی که بهم دست داد نفس عمیقی کشیدم. این زندگیای بود که من دنبالش بودم. پر از سکس و ارگاسم! البته دوست داشتم با زن های زیادی تجربه ش کنم ولی حالا متأهل بودم و زن خوش اندامی هم گیرم اومده بود. بین همه پوزیشنها از چندتا بیشتر از همه لذت میبردم و یکیش، گاییدن دهن بود. دوست داشتم خودم تو دهن طرف مقابلم تلمبه بزنم و حتی تو پوزیشن های دیگه هم دوست داشتم من فاعل باشم. همراه با نوازش موهای تارا که با کش پشت سرش بسته بود، بالا و پایین شدن سرش رو همراهی میکردم. آخرش طاقت نیاوردم و بدون اینکه چیزی بگم یک دفعه دست دیگه م رو هم آوردم و دو دستی سرش رو محکم و ثابت نگه داشتم. سرشو کمی از کیرم فاصله دادم و تو همون حالت سخت شروع کردم کمر زدن. تارا با هر دو دست به رون پام چنگ زد و معلوم بود انتظار این رو نداره. واقعا حالت بدی بود اما لزجی دهن تارا نمیذاشت از این کار دست بکشم. هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر کیرم رو تو عمق گلوی تارا فرو میکردم و چندبار صدای عق زدنش رو شنیدم. اونقدر تلمبه هام رو با خشونت زدم که کیرم تا آخر وارد دهن خوشگلش میشد و تهش دهنش کار دستم داد و آبم اومد. به موهاش چنگ زدم و تو اون لحظه اونقدر حشری بودم که به چیز دیگه فکر نکنم. آخرین تلمبه رو به محکم ترین شکل ممکن زدم و درحالی کل کیرم تا آخر تو گلوی تارا بود و لب هاش به پوست شکمم چسبیده بود، تمام آبم رو تو گلوش خالی کردم. تو همون حالت رویایی چندباری خواست سرش رو عقب بکشه که با فشار دست نذاشتم. سرشو ول کردم و نگاهم به صورتش افتاد. چهره اش افتضاح شده بود. اشک از چشماش اومده بود و صورتش قرمز شده بود. حالا تو همون وضع، آب سفید منم از گوشه لبش بیرون اومد. اونقدر آبم زیاد بود که نتونست همه ش رو قورت بده یا شاید هم نخواست! بی حال روی کاناپه خودم رو ول کردم. چشمهام رو بستم. اونقدر خسته بودم که دوست داشتم همونجا بخوابم.-عوضی! خیلی بیشعوری!گوشه چشمم رو باز کردم و به تارا دوختم. اخم وحشتناکی کرده بود و عصبانیت و ناراحتی تو صورتش هویدا بود. بلند شد و با قهر رفت حموم. بیست دقیقه بعد که بیرون اومد حتی نگاهم نکرد. گاوم زاییده بود. باید کلی ناز کشی میکردم شاید خانوم دوباره روی خوش نشون میداد. این همون مصداق بارز یک لحظه غفلت و یک عمر پشیمانی بود! ولی با همه اینا انصافا خیلی حال داد بهم، گاییدن دهن همونجور که فکر میکردم فوقالعاده بود.فردای اون روز هم همونجوری گذشت و حتی روز بعدش. اولش کمرم خالی بود و زیاد روم فشار نبود اما کم کم که دوباره کمرم پر شد، تمام فکر و ذکرم رفت سمت لای پای تارا. چون پا نمیداد حتی به فکرم رسید دوباره برم سمت فیلم سوپرای مخفی شده تو گوشیم اما بیخیال شدم. افت داشت برام با وجود تأهل باز برم جق بزنم. با زور هم نمیشد کاری کرد. باید تارا وا میداد ولی لعنتی خیلی مغرور بود. از این مسخره بازیش منم ناراحت شدم و سمتش نرفتم. مگه چیکار کرده بودم؟! تو دهن زنم ارضا شدم. آدم تو دهن زنش ارضا نشه تو دهن کی ارضا شه؟!چند روز دیگه هم گذشت و منم دیگه منت کشی تارا رو نکردم. مرخصیم تموم شد و برگشتم سر کار. پدر و مادرم و خانواده عمو خبر نداشتند ما باهم قهر کردیم و خوب شد که نفهمیدند. چی میگفتیم بهشون؟ اینکه داماد آبشو تو دهن عروس خالی کرده و عروسم ناراحت شده؟! اما روز دهم بود که ریحانه اومد خونهمون. خیلی زرنگ بود و خیلی زود فهمید میونه من و تارا شکرآب شده. لم داده بود روی همون کاناپه ای که دلیل قهر من و تارا بود و با نیشخند گفت: عروس خانوم چشونه؟چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: فضولی موقوف.از جاش بلند شد و اومد سمتم. کنارم نشست و گفت: من از اولشم میدونستم تارا از اون سلیطه هاست! هنوز یه هفته نگذشته داره واسهت ناز میکنه و خودشو تو اتاق حبس کرده.بزور جلوی خنده م رو گرفتم و گفتم: توی نیم وجبی چی تو خودت دیدی که تو مسائل زناشویی بقیه دخالت میکنی؟تابی به گردنش داد و گفت: اولا من بچه نیستم و چند روز پیش رفتم تو شونزده سال.با طعنه ادامه داد: چقدرم شما حواستون بود که تولدمه! دوما، پس مسئله زناشوییه!ایندفعه اخم واقعی کردم و گفتم: بسه دیگه پر رو بازی درنیار. خجالت نمیکشی تو؟خودشو لوس کرد و چسبید بهم. سرشو چسبوند به سینه م و گفت: دعوام نکن دیگه!به زور جلوی خودم رو گرفتم تا بغلش نکنم. بعضب وقتها خیلی شیطون میشد و منم این شیطنت هاش رو دوست داشتم. هرچند این مسائل تو خانوادهمون قدغن بود و جزو معدود دفعاتی بود که من و خواهرم اینجوری باهم شوخی میکردیم. در اتاق باز شد و تارا بیرون اومد. جلوی در ایستاد و با اخم به ما نگاه میکرد. ریحانه ازم جدا شد و با دیدن تارا با بیمیلی سلامی کرد. باز دمش گرم بزرگتر کوچیکتر حالیش میشد یه سلامی میکرد! تارا زیر لب جوابش رو داد و به من نگاه کرد. اشاره کردم «چیه؟» با همون اخم جوابم رو نداد و رفت آشپزخونه. ریحانه شالش رو سرش کرد و گفت: اوضاع خطریه. فکر کنم بهتره من برم. حداقل ترکشای زنت بهم نخوره!تعارف کردم شب هم بمونه تا خودم برسونمش اما با اینکه میدونستم چقدر دوست داره اینجا باشه تعارفم رو رد کرد و رفت. دیگه مسیر رو از حفظ شده بود. رفتم تو آشپزخونه. تارا پشت میز نشسته بود و مثلا سعی میکرد به من نگاه نکنه. رفتم پشت سرش و شونه هاش رو گرفتم. خم شدم سمتش و گفتم: چی شد بالاخره از لونه موش بیرون اومدی؟!جواب داد: خوشم نمیاد خواهرت یکسره اینجا پلاسه.اینبار واقعا عصبی شدم و گفتم: تارا تو الان زن منی درست، ولی حواست باشه ریحانه هم خون منه، اجازه نمیدم به خاطر یه دعوای مسخره بهش توهین کنی.با توجه به شناختی که از تارا داشتم انتظار داشتم بگه حالا جای اینکه طرف من رو بگیری طرف خواهرت رو میگیری؟ اما در کمال تعجب دستش رو روی دستم که هنوز روی شونه اش بود گذاشت و گفت: درست میگی. من معذرت میخوام. یکم عصبی ام.چند لحظه ای با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا عصبی؟تارا برگشتو نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد. جواب داد: عادت ماهانمه پروفسور!با کف دست محکم کوبیدم به پیشونیم. خاک بر سرم که از زمان پریود زنم خبر نداشتم.-پس این یک هفته به خاطر همین…؟و حرفم رو نیمه کاره ول کردم. تارا سرش رو به نشانه تأیید بالا و پایین کرد. گفتم:-خب الان تموم شده، اوکی ای؟-آره فقط، نمیدونم چرا یکم عصبی ام.خواستم از آب گلآلود ماهی بگیرم. گفتم:-عصبیای چون یه هفتهست به من توجه نمیکنی!فشار دستش رو به دستم بیشتر کرد و گفت: دلم… دلم برای اون شب تنگ شده!کمی فکر کردم و گفتم: کدوم شب؟جواب نداد. دوزاریم افتاد و فهمیدم منظورش کدوم شبه. شب عروسی! همون شبی که سه بار ارضاش کردم!!! با خوشحالی گفتم: جدی؟!هیچوقت فکر نمیکردم آرزوهام برآورده شن و یه زن دلش برای همخوابگی باهام تنگ شه. تارا ادامه داد: خیلی خوب بود. نمیدونم چطور بگم. واقعا خوب بود میدونی… هیچوقت فکر میکردم انقدر لذت بخش باشه.حرفشو قطع کردم و با جلو بردن سرم لبش رو بوسیدم. با انرژی مضاعف از تعریف های تارا دستم رو روی سینه هاش گذاشتم و گفتم: از اون شب ها قراره خیلی تجربه کنی. خیلی!تارا خنده ی آرومی کرد که جونی گفتم. از روی صندلی بلندش کردم و درست همون حالت ایستاده صندلی رو گوشه ای هل دادم، خواستم شلوارش رو پایین بکشم که گفت:-صبر کن، میخوای همینجا این کارو بکنیم؟گفتم: آره، مگه چیه؟ اتفاقا به نظرم جالبه!چیزی نگفت، شلوارش رو همراه با شورت پایین کشیدم و با دیدن کس و کونش چشمهام برقی زد. بالاخره بعد از یک هفته ریاضت دیدن اندام زنم باعث شقی کیرم میشد. با یه دست شلوارم رو پایین کشیدم و نوک انگشت های دست دیگه م رو تفی کردم. آب دهنم رو روی کسش کشیدم و بلافاصله کلاهک کیرم روی کسش قرار گرفت. با ورود کیرم به کسش همزمان جفتمون آهی کشیدیم که نشون از پایان انتظار میداد. هنوز چندتا تلمبه بیشتر نزده بودم که لزجی آب کس تارا رو حس کردم. همون طور که خودش میگفت دلش برام تنگ شده بود! بدنش رو سمت میز هل دادم و گفتم: بچسب به میز. خم شد روی میز بالاتنه اش که به میز چسبید، سینه هاش با فشرده شدن به میز از کنار بدنش بیرون زد. دو دستی از پهلو هاش گرفتم و محکم تر تلمبه زدم. چنان صدایی میداد که با همون صدا میتونستم ارضا شم. سکس تو آشپزخونه واقعا فوق العاده بود. نگاهم به گوشه آشپزخونه که افتاد چشمهام برق زد. کیرم رو بیرون کشیدم. بلافاصله تارا با صدای خمارش گفت: مهدی…گفتم: جونم؟-تو رو خدا.-چی میخوای؟به کیرم اشاره کردم و گفتم: اینو میخوای؟ آره کیرمو میخوای؟سرش که بالا و پایین شد دلم میخواست دوباره همونجا بکنمش. واقعا با داشتن زن داغی مثل تارا و البته، داغ بودن بیش از حد خودم حس خوشبختی میکردم. اگه یه زن سرد مزاج نصیبم میشد بدبخت میشدم. ازدواج برای من همین بود. سکس، سکس و سکس! با گرفتن بازوهاش به سمت گوشه آشپزخونه هدایتش کردم و گفتم: الان بهت میدمش عشقم.پشتش رو به کابینت ها کردم، از زیر بغلهاش گرفتم و بلندش کردم. درحالی که پاهاش رو به حالت نود درجه در راستای چینش کابینت ها باز میکردم، خودم رو بین پاهاش جا دادم و گفتم: اینم چیزی که منتظرش بودی.کیرم رو دوباره روی کسش گذاشتم و فشار دادم. با ورود کیرم سرم رو سمت خودش کشید و لب هام رو با اشتیاق بوسید.بغل گوشش گفتم: عاشقتم تارا. دیوونه ی این داغ بودنتم. عاشق بدنتم.تارا هم به تبعیت از من گفت: منم عاشقتم، اینا همهش مال خودته.و دوباره لب هام رو بوسید. اونقدر کمر زدم که با حلقه کردن پاهاش به دورم ارضا شد. منم بالاخره ارضا شدم و آبم رو روی کسش خالی کردم. با نوک کیرم آبم رو روی کس و چوجولش پخش کردم که دست تارا دور کیرم حلقه شد و با خیسی آب خودم مشغول جق زدن شد. خیلی سریع شق کردم. واقعا باورم نمیشد بتونم پشت هم ارضا بشم اما مثل اینکه من این قابلیت رو داشتم. بالا و پایین کردن دستهای نازش دور کیرم باعث شد دوباره و به فاصله پنج دقیقه ارضا شم. تو همون حالت بغلش کردم و گفتم: مرسی عزیزم.و سر تارا روی شونه م نشست. تو همون حالت یکم سکوت کردیم و یه دفعه یاد چیزی افتادم. از خودم که جداش کردم گفت: چیزی شده؟-نه، الان میام.رفتم و بسته قرصی که تو جیب شلوارم بود رو در آوردم. نزدیک بود خودمون رو بدبخت کنم! قرص ضد حاملگی رو دادم بهش و به این امیدوار موندم که ایشالله اثر میکنه!ده بار دیگه، فقط ده بار دیگه! یک، دو. یک، دو! به ده که رسید هالتر رو پایین گذاشتم و نفسی گرفتم.-خسته نباشی پهلوون!آرمان این حرف رو زد و حوله ای رو روی تن عرق کرده ام انداخت. همکار من تو آزمایشگاه بود و یک ماه پیش خیلی اتفاقی توی باشگاه همدیگه رو دیدیم و همین شد که به هم نزدیک شدیم. همون اول که باهاش آشنا شدم شباهت اسمش با آرمان برادر کوچیک تارا باعث شد اسمش یادم بمونه.لبخند زدم و گفتم: تمومی توام؟سری تکون داد و با هم به رختکن رفتیم. بعد از تعویض لباس سوار ماشین من شدیم که چند روز پیش خریدم و تا خونه ش که تقریبا نزدیک خونه خودمون بود رسوندمش. ساعت 9 شب بود که برگشتم. رسیدم خونه و تو آینه آسانسور به خودم نگاه کردم. موهای وسط سرم بلند شده بود و بغل ها رو سایه زده بودم و همین سنم رو کمتر نشون میداد. حتما باید دوباره یه آرایشگاه میرفتم. بعد از توقف آسانسور وارد خونه شدم و قبل از اینکه بوی خوش قرمه سبزی تو مشامم بپیچه نگاهم به ریحانه افتاد که اخمو روی مبل نشسته بود و کاری نمیکرد. من رو که دید سلامی کرد و همزمان تارا از آشپزخونه بیرون اومد و رو به من لبخند زد و خسته نباشی گفت. جوابش رو با لبخند دادم و به سمت ریحانه رفتم. دیدم که از این کارم تارا ناراحت شد. انتظار داشت اول برم سمت اون اما نگران ریحانه بودم چون هیچوقت تا ساعت 9 شب خونه ما نمیموند.-چیزی شده؟سرش رو بالا آورد و با چشمهای سرخش نگاهم کرد.-گریه کردی؟سریع چونهش لرزید و اشک توی چشمهاش جمع شد. نشستم کنارش و گفتم: چی شده ریحانه؟ اتفاقی افتاده؟-نه!-پس چرا گریه میکنی؟-من که گریه نمیکنم!و بلافاصله زد زیر گریه! صدای پوزخند تارا و «بچه» گفتنش به گوشم رسید. چشم غره ای بهش رفتم، دستم رو دور شونه ریحانه حلقه کردم و به خودم چسبوندمش.-کی خواهر کوچولوم رو اذیت کرده؟ بگو تا پدرشو دربیارم.اول سکوت کرد ولی یکم بعد گفت: آقاجون!با تعجب گفتم: آقاجون؟ چرا؟-همهش بهم گیر الکی میده. میگه اینجوری لباس بپوش. چرا سرت تو گوشیه. اینکارو بکن اونکارو نکن. خسته شدم دیگه.راستش نتونستم در دفاع از آقاجون چیزی بگم. درکش میکردم و میدونستم چقدر رو مخه.-من امشب… میخوام اینجا بمونم. اگه اشکالی نداره.-نه چه اشکالی؟ خونه خودته.و نگاه شاکی تارا رو بعد گفتن این حرف روی خودم حس کردم. از جام بلند شدم و بعد ازینکه به مامانم خبر دادم ریحانه امشب اینجا میمونه رفتم حموم. وقتی بیرون اومدم تارا هنوز تو آشپزخونه بود و ریحانه جلوی تلویزیون نشسته بود. رفتم سمتش و دستم رو پیچیدم دورش و از پشت بغلش کردم. گونه ش رو بوسیدم و گفتم: کدبانوی من چطوره؟جوابی نداد. باز قهر کرده بود! اما من قلقش رو یاد گرفته بودم. بیشتر خودم رو بهش فشار دادم و کیر شق شده م رو از رو حوله حموم به باسنش فشردم. دستم که بین پاهاش رفت به حرف اومد: نکن زشته! ریحانه اینجاست.بدجوری نیاز به رابطه رو توی خودم حس میکردم و وجود ریحانه مزاحم بود. حیف خواهرم بود وگرنه همین امشب از خونه پرتش میکردم بیرون! یکم دیگه مالیدمش و گفتم: ولش کن ریحانه رو، خودم و خودت رو عشقه!به حرفم پوزخند زد اما من بیتوجه ادامه دادم: قهری هنوز؟جواب نداد. بیشتر مالیدم و دوباره پرسیدم: حالا چی؟دوباره جواب نداد. باز بیشتر مالیدم و با سرعت انگشت هام رو روی واژنش عقب و جلو کردم. با حس رطوبت بین پاهاش گفتم: حالا چی؟صدای خمارش به گوشم رسید: لعنت بهت، نه!جووونی گفتم و یهو یاد ریحانه افتادم. سریع عقب کشیدم و نگاه شاکی تارا به روم نشست.-دیوونه خودت میگی ریحانه اینجاست. انتظار داری بغل گوشش ارضات کنم؟برگشت و جوابم رو نداد. راه افتادم سمت اتاق و به ریحانه که مشکوک نگاهم میکرد لبخند ژکوندی زدم. بعد از شام ریحانه به اتاق مهمان رفت و من و تارا هم به اتاق خودمون. میدونستم خریت محضه اما هم من و هم تارا خیلی داغ بودیم. دستم که روی بند شلوارش نشست با دستش ممانعت کرد اما خیلی سریع خودش رو رها کرد و تن به رابطه داد. بعد از گذشت سه ماه و نیم از ازدواجمون هنوزم گوشت لای پاش برام هیجان انگیز بود. هرچند خیلی چیز های جدیدی رو یاد گرفته بودم. آلتم رو لای شکافش گذاشتم و فشار دادم. ناله ای از بین لب هاش خارج شد که سریع گفتم: هیش!عقب جلو کردم و با حرکت کیرم به جفتمون لذت دادم. راستش خیلی لذت بخش بود. هیجان این که بدونی یه نفر همین نزدیکی حضور داره و با همسرت رابطه برقرار کنی فوق العاده بود! کمی بعد، صدای نفس زدن های تارا که زیادی بلند شد، سینه هاش رو ول کردم و دو دستی دهنش رو چسبیدم. محکم خودم رو بهش میکوبیدم اما این بار صدای برخورد بدن هامون بلند شده بود. این یکی رو نمیتونستم کاریش کنم. تلمبه آخر رو زدم و ارضا شدم. اما تارا هنوز ارضا نشده بود. برش گردوندم و شروع کردم به بازی کردن با کسش. زودتر از چیزی که انتظار داشتم اون هم ارضا شد. بغل هم دراز کشیدیم و کم کم حس پشیمونی تو وجودم پیچید اگه ریحانه صدای ما رو شنیده بود چی؟ اشتباه کردم اما کاریش نمیشد کرد. خوابیدم و صبح که بیدار شدم، لااقل از رفتار ریحانه حدس زدم چیزی نشنیده. به خودم قول دادم دوباره از این غلطا نکنم، ولی ضحی خیال باطل!تو این مدتی که از ازدواجم گذشته بود، دوباره برگشته بودم سمت پورن، اما نه پورن خارجی، این بار پورن های ناب ایرانی! خیلی سعی کردم دوباره برنگردم طرف این چیزا ولی عاقبت طاقت نیاوردم. راستش وقتی بعضی عکس و فیلم ها از شاهکسای وطنی رو میدیدم باورم نمیشد توی ایران هم از این جور زن ها پیدا بشند! و البته که یکیش زن خودم بود اما گاهی اوقات بعضیاشون یه استایل سکسی و معرکه ای داشتند که اعتراف میکردم از تارا خیلی سر ترند. تنها فرقش با دوران مجردیم این بود که بعد از دیدن فیلم و عکس ها جای خود ارضایی خودم رو با اندام همسرم ارضا میکردم. حقیقتش میترسیدم با تارا این موضوع رو در میون بذارم، فکر میکردم یه جورایی دارم بهش خیانت میکنم! همه فیلم و عکسها رو مخفی کرده بودم تا یه وقت نفهمه. اکثر اوقات تو سایت های سکسی ایرانی و کانال هایی که فیلم و عکس به قول خودشون داف های وطنی رو قرار میدادند گشت میزدم. خیلی وقت ها میدیدم طرف از سکس خودش با زنش فیلم گرفته و آپلود کرده و راستش این به فکر خودم هم رسید! اما اولا فقط در حد یک ایده بود و دوما ترس داشتم که نکنه تارا بو ببره. از عکس العملش میترسیدم. با این حال، يه فکر موذی تو سرم داشت رشد میکرد. دوست داشتم به بقیه نشون بدم زن منم سکسیه! انگار دوست داشتم این رو به رخ بقیه بکشونم. اصلا کل جریان همین بود. دلم میخواست همه بدونن زنی که لقب همسر من رو یدک میکشه چقدر خوبه. گذشت و گذشت و این فکر مثل ویروس تو سرم پخش شد، عاقبت یک شب این اتفاق رو رقم زدم. درحالی که روی تخت بودیم و من به صورت داگی توی کس تارا عقب و جلو میکردم، گوشیم رو یواشکی از لای ملافه ها در آوردم و صفحهاش رو روشن کردم. درحالی که با سرعت آرومتر تو کسش تلمبه میزدم دعا دعا کردم از روی نورش متوجه چیزی نشه و خوشبختانه چون یا موهاش ریخته بود تو صورتش یا چون احتمالا چشمهاش رو بسته بود نفهمید. با قلبی که توی دهنم میزد، دوربین سلفی گوشی باز کردم و گوشی رو به صورت افقی سمت راست خودمون گرفتم و همزمان دکمه ضبط فیلم رو زدم. کمرم رو عقب جلو کردم و بعد از چندبار ورود و خروج کیرم به بدن تارا، سریع فیلم رو قطع کردم و گوشی رو انداختم اونطرف. قلبم تند تند میزد. برگشتم و به تارا نگاه کردم که هنوز فقط ناله میکرد و سرش پایین بود. نفسم آزاد شد. اگه بو میبرد هیچ توضیحی نداشتم واسش. سکس که تموم شد و تارا خوابید گوشی رو دور از چشمش برداشتم و فیلم رو نگاه کردم. تنها چیزی که توی فیلم مشخص بود، رون و باسن تارا و کیر من که داخل بدنش فرو میرفت بود. در حقیقت هیچ کدوم از اندام جنسی تارا دیده نمیشد و منم با همین خودم رو قانع کردم. یه فیلم کوتاه 15 ثانیه ای رو با عنوان «سکس من و همسرم» توی یه سایت پر بازدید آپلود کردم و اومدم بیرون.روز بعدش که از خواب بیدار شدم باورم نمیشد این کار رو کردم. همیشه تصمیمات هیجانی میگرفتم و بعدش پشیمون میشدم. چندبار خواستم فیلم رو پاک کنم اما با خودم گفتم چه فایده؟ قطعا کلی کپی از اون گرفته شده و تو کلی چنل و سایت دیگه آپلود شده. بیخیال شدم و قضیه رو فراموش کردم، انگار اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده!چند روز بعد یادم اومد موقعی که هنوز ازدواج نکرده بودم چندتا فیلم پورن رو گلچین کرده بودم و به یه فلش منتقل کرده بودم. فلش رو هم تو کمد لباسم جاساز کرده بودم و حالا که دوباره به تماشای پورن رو آورده بودم دوست داشتم اون فیلم ها رو داشته باشم، سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت خونه آقاجون.چندبار در زدم ولی کسی جواب نداد. قلق در رو بلد بودم و بازش کردم. وارد خونه شدم و با دیدن محیط ساکت خونه فهمیدم کسی خونه نیست. راه افتادم سمت اتاقم که با دیدن در نیمه باز اتاق ریحانه سرجام ایستادم. با کنجکاوی کمی نزدیک تر رفتم و با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد. ریحانه تو وضعیتی که فقط یه شورت جی استرینگ تنش بود و یه تیشرت مشکی همرنگ با شورت که قسمت جلوش رو از زیر سینه گره زده بود و اینجوری تیشرت رو چسبونده بود به بدنش واستاده بود. تو این حالت شکم و پاهاش لخت و مشخص بود. تو همون حالت گوشی رو بالا گرفته بود و درحالی که ژست گرفته و پای راستش رو کمی جلوتر از چپی قرار داده بود از خودش سلفی میگرفت. با دهان باز به این صحنه نگاه میکردم که ریحانه سنگینی نگاهم رو حس کرد و برگشت سمتم و با دیدنم جیغی کشید، دوید سمت در و در رو بهم کوبید. با صدای در به خودم اومدم و خواستم چیزی بگم اما زبونم بند اومده بود. اولین بار بود که ریحانه رو تو این وضعیت میدیدم و دست خودم نبود که خشکم زده بود. با کلافگی چنگی به موهام زدم و رفتم سمت اتاقم. با کمی جست و جو فلش رو پیدا کردم و از اتاق بیرون اومدم. مردد نگاهی به در اتاق ریحانه انداختم. تو این شرایط باید چیکار میکردم؟ خواستم قدمی بردارم سمت اتاقش که پشیمون شدم و از خونه خارج شدم.ادامه... (توضيحات: محتوای داستان در ادامه تابو شکنیهای زیادی رو شامل میشه، دوستانی که به این موضوعات علاقه ندارند از خوندن ادامه داستان صرف نظر کنند)[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد](ادامه مجموعه دگرگونی)نوشته: …
161