زنگ خونه به صدا در اومد و با بیحوصلگی رفتم ببینم کیه. پستچی بود. میدونستم واسه چی اومده بود. رفتم جلوی در…«آقای آذر؟»«خودم هستم.»«آقا مبارک باشه. این خدمت شما.»«ممنون.»پاکت رو ازش گرفتم و خیره شدم بهش.«شیرینی ما هم فراموش نشه.»کوچیکترین توجهی به حرفش نکردم و برگشتم داخل خونه و درو بستم. کارت رو از توش درآوردم و خیره شدم به تاریخ اعزام و تاریخ پایان خدمت…از پنجره اتاقم داشتم بیرون رو تماشا میکردم. بدجوری کیف داشت. شب بود و یه سکوت دلچسب و یه نسیم خنک. دستی تو موهای بلندم کشیدم و برگشتم به تختم خیره شدم. حسابی خواب بود. انگاری که تا حالا بیدار نبوده. موهای طلاییش پخش شده بود رو بالشت و خودش هم پخش شده بود رو تخت. فقط صحنههای سکسمون رو یادم مونده بود. حتی یادم نمیاد اسمش چی بود؛ البته بعید میدونم که اون موقع هم میدونستم. هرکاری دلم میخواست باهاش کردم. بعد از خوردن چندتا پِیک، جوری به سمت لباش حملهور شدم که یه لحظه ترس رو تو چشماش دیدم. با وحشیگری سینههای خوشفرمش رو میمالیدم. اصن چیزی که از اون اول چشمام رو تو پارتی گرفته بود، همون سینههای نازش بود. موهاش رو از پشت گرفتم تو دستامو بلندش کردم. بردمش سمت میز غذاخوری و خمش کردم رو میز. دو سه بار به کونش که زیر شلوارک تنگش داشت خودنمایی میکرد ضربه زدم. صداش درنمیاومد. فکر کنم اونم داشت حال میکرد که خب اصلا برام مهم نبود. دکمه شلوارکش رو باز کردم و شورت و شلوارکش رو با هم کشیدم پایین و بدون معطلی شروع کردم به چک زدن درِ کونش. بعد از چند ضربه، کونش حسابی سرخ شده بود و دیگه داشت بیتابی میکرد. از پشت دست کشیدم لای پاش و کسش رو میمالیدم. رو پاهاش بند نبود.«چطوره؟ داری حال میکنی یا نه؟»با عشوه گفت: «مگه میشه حال نکرد؟ ببینم دیگه چیا بلدی خوشتیپ.»سریع بلندش کردم و به پشت خوابوندمش رو میز. یکم سینههاش رو خوردم و رفتم سراغ کسش. با دستاش سرمو محکم به سمت خودش فشار میداد و آه و ناله میکرد. صبرم خیلی زود تموم شد و شلوار و شرتمو یکم کشیدم پایین. کیرمو با آب دهنم خیس کردم و بدون هیچ مقدمهای تا ته فرو کردم تو کسش. یه جیغ کشید ولی شکایتی نکرد. اونم یه وحشی بود مثل من و اینو فقط با نگاه کردن به چشماش میشد فهمید. مهم نبود. مهم من بودم که داشتم حسابی عشق میکردم. دوتا پاهاش رو انداختم رو شونههامو با دستام دستاش رو گرفتم. همه چی حاضر بود واسه یه تلمبه حسابی. شروع کردم به وحشیانه تلمبه زدن. بیشترین لذتی که میبردم این بود که تماما قدرت دست من بود. واسه ارضا شدنم زود بود. بلندش کردم و خودمو از پشت چسبوندم بهش و با دستام افتادم به جون سینه و کسش. تو همون حالت بردمش تو اتاق، جلوی آینه قدی. سینههاش قرمز شده بودن و این بیشتر حشریم میکرد. یکم خمش کردم رو به جلو. دستاش رو گذاشت کنار آینه، روی دیوار. دوباره شروع کردم به تلمبه زدن. دیدن قیافهاش که داشت آه و ناله میکرد باعث میشد سرعتمو بیشتر کنم و بعد از چند دقیقه وقتی دستام روی دستای مشتکردهاش بود، تو کسش ارضا شدم. دیگه فقط صدای نفسنفسزدنامون میاومد. کیرمو از کسش کشیدم بیرون. بلافاصله از شدت خستگی و فشار نشست و ولو شد کف زمین. تو آینه خودمو دیدم. دستی کشیدم تو موهامو از چیزی که میدیدم حسابی راضی بودم.«پسر تو کِی میخوای آدم بشی؟»«باز چی شده بابا؟»«خیلی پررویی. تو نمیدونی چی شده؟ این ترمم مشروط شدی؟ آخه بدبخت، من واسه خودت دارم میگم. خودت میدونی اون دو قرونی که میریزم به حساب اون دانشگاه کوفتی واسه من رقمی نیست، اما من فرستادمت بری درس بخونی نه که هر روز خبر گندکاریات برام بیاد. دلت میخواد به اون حساب کوفتیت دو روز پول نریزم ببینم چی حالی میشی؟»دیگه نتونستم تحمل کنم و حرکت کردم سمت در دفتر. هنوز صداش رو میشنیدم: «با تو دارم حرف میزنما. کی به تو اجازه داد بری؟ درستت میکنم. تو آبروی هر چی آذره بردی.»جلوی آینه اتاق وایساده بودم. برای آخرین بار دستی تو موهای بلندم کشیدم. صدای موزِر تنها صدایی بود که داشتم میشنیدم. نمیخواستم زیاد طول بکشه و سریع کار رو تموم کردم.ماه پیشش رفته بودم دانشگاه و افتادم دنبال کارای فوق دیپلم. دیگه مغزم نمیکشید تا لیسانس بخونم و امیدی هم بهم نبود. فقط میخواستم از این خرابشده برم و اولین قدم، کارت پایانخدمت بود. افتاده بودم وزارت دفاع. تو سربازی، پارتی خیلی به درد میخورد ولی خب من تمام برگام رو سوزونده بودم و خودمم میدونستم بدون بابام هیچی ندارم جز تخصصم که برنامهنویسی بود و تمام امیدم واسه رفتن.دو ماه آموزشی مثل برق و باد رفت. تنها شانسی که آورده بودم این بود که افتاده بودم وزارت دفاع و مثل این که از ارگانهای دیگه راحتتر میگرفتن؛ ولی خب کلا برام سخت بود. چشم گفتناش، نظافتاش، تحملکردن یه سری سربازا که معلوم نبود از کجاها اومدن و من باید دو ماه باهاشون روزا رو شب میکردم. بهم فشار میاومد، خیلی هم میاومد اما باید ادامه میدادم و دَم نمیزدم. روز آخر هم یه برگه بهمون دادن که 19 ماه بقیه رو باید کجا عمرمون رو تلف کنیم. مسیری که باید میرفتم برام مهم نبود و حدودا یک ساعت با خونهمون فاصله داشت اما کاری که باید تو اون 19 ماه میکردم همهاش جلوی چشمام بود. تو اون برگه نوشته بود حفاظت پیرامونی؛ یا همون “برجک”. اکثرا مثل خودم بودن و فضای اتوبوس رو غم برداشته بود.چند روز مرخصیای که بهمون دادن تموم شده بود و رفتم پادگان جدید. حس یه بره داشتم که رفته بودم تو گله گرگا. میدونستم که داستان خیلی با آموزشی فرق داره و اونجا نباید با کسی درگیر شم. به هیچ وجه و به هیچ شکلی. اولین چیزی هم که موقع ورود شنیدم هیچوقت یادم نمیره: «عجب کُسای نابی.» کمکم فهمیدم که سربازای قدیمی به جدیدا میگن «کُس» و باید باهاش کنار میاومدم. پادگان کلا با سرباز اداره میشد و چندتا نیروی کادری بیشتر نداشت که اونام همه چی رو سپرده بودن به سربازا. همون روز اول بردنمون توالت و حموم پادگان رو شستیم که مثلا توجیه شیم. هر لحظه ممکن بود تی و جارو رو تو سر یکی خُرد کنم. خیلی تحملش سخت بود برام که یه سرباز همسن خودم یا حتی کوچیکتر بهم دستور بده و چرت و پرت حوالهام کنه. روال پادگان اینجوری بود که 24 ساعت باید پست میدادیم و 24 میتونستیم بریم خونه. بعد از یه هفته که اونجا حسابی توجیه شدیم یه روز بهمون مرخصی دادن و ما هم افتادیم رو روال.داستان اصلی تازه داشت شروع میشد، برجک. وقتی اونایی که یه سال خدمت کرده بودن رو میدیدم از زندگی سیر میشدم و مدام با خودم میگفتم: «که من نباید اینجوری بشم.»بالاخره زمان اولین پست نگهبانی من رسید. ساعت حدود 10 صبح بود که سوار ماشینای تعویض پست شدیم و رفتیم سمت برجکا. چندتا جدید بودیم و چندتا قدیمی. یه نفر مسئول تعویض بود که بهش میگفتن پاسبخش و ما هم میشدیم پاسدار.بعد از چند دقیقه پاسبخش با بیخیالی گفت: «برجک یک.» و ماشین وایساد. چند لحظه گذشت و اتفاقی نیفتاد. کمکم همه داشتن به هم نگاه میکردن. صدای پاسبخش رفت بالا: «مگه نمیگم برجک یک. کدوم الاغیه که صداش درنمیاد؟» یه دفعه بغلدستی من که مثل خودم تازه اومده بود به خودش اومد و با استرس گفت: «ببخشید منم.» پاسبخش برگشت نگاش کرد: «کُسِ به دردنخور مگه من مسخره تواَم!؟ دفعه دیگه از این کودن بازیا ببینم یه کاری میکنم از اینجا اومدنت پشیمون شیا. بدو تن لشو بنداز پایین.» پسره بیشتر از این که بهش بَر بخوره، ترسیده بود و با عجله رفت پایین و پاسداری که قبلا بالای برجک بود اومد تو ماشین. برجک دو و سه رو تعویض کردیم و رسیدیم به برجک چهار که من پیاده شدم. از پلهها رفتم بالا. خیلی با پلههای دیگه فرق داشت. منظورم رنگ و جنس و ایناش نیست، نه. پلههاش جوری بود که انگار هر روز با نفرت میکوبیدن روش. تو ارتفاع تقریبا پنج متری بودم و گوشه پادگان. نمایی که داشتم یه اتوبان بود که هر از گاهی چندتا ماشین رد میشد. اسلحه رو طوری که آموزش دیده بودم گرفتم و به ساعتم نگاه کردم. 10:15 بود. باید دو ساعت اونجا رو تحمل میکردم. در مجموع هشت ساعت پست میدادم. همه جای برجک رو دید زدم و داشتم با خودم فکر میکردم که اون قدرا که فکر میکردم هم بد نیست که با نگاه کردن به ساعتم خودم رو باختم. تازه ساعت شده بود 10:30. اونجا بود که اولین ترس از برجک رو درک کردم. چشمم افتاد به جملههای روی بدنه برجک “نامرد نبودم که سربازی بخواد مَردَم کنه”، “اینجا میفهمی دو ساعت یعنی چی.”، “حالا حالاها مونده کوص.” با هر بدبختیای بود اولین تایم برجکم تموم شد و رفتیم دوباره داخل پادگان. حالا نوبت دو ساعت تایم آمادهباش یا همون خرحمالی بود. اینجا رو بشور، اونجارو جارو کن، اینو ببر اونجا، اونو بیار اینجا و … .گذشت و گذشت. منم از خیلی چیزا گذشتم. یه سریجاها خودم رو کنترل کردم و یه سریجاها هم نه. دعوا، تنبیه، توجیه و یه من که با هیچکدومش کنار نمیاومدم. برجک کم طاقتم کرده بود، برجک خستهام کرده بود، ناامیدم کرده بود و خونه آخر هم گوشهگیرم کرده بود. وقتی تو آینه خودم رو میدیدم خودمو نمیشناختم و حالم از خودم بهم میخورد. بابام که کلا باهام کاری نداشت و فکر میکرد پسرش داره کمکم مرد میشه و فقط هرماه حسابم رو شارژ میکرد. حسابی که دو سه روزه خالی میشد، هی پُر و پُرتر میشد؛ چون کسی نبود که بخواد خالیش کنه. کسی نبود که بره پارتی و عشق و حال کنه، بره با رفیقاش اینور اونور چیزای گرون بخوره و بپوشه. حتی حوصله سکس هم نداشتم. ماه چهارم پنجم بود که به اصرار رفیقم با یکی قرار گذاشتم و اونقدر بد بودم که داشتم از خجالت آب میشدم.حالا برام کارتم رو آوردن. تازه شیرینی هم میخوان. شیرینی چی رو باید بدم؟ شیرینی این که بابام این اواخر به جای این که حساب من رو شارژ کنه، حساب یه روانپزشک رو شارژ میکنه؟ شیرینی این که اصن یادم نمیاد واسه چی رفته بودم خدمت؟ شیرینی این که بهترین دوستام رو از دست دادم؟ واقعا نمیدونم شیرینی چی رو باید میدادم، فقط اینو میدونم اگه برمیگشتم عقب اون غرور مسخرهام رو مینداختم کنار. چندتا از چَشمایی که به زور به فرمانده گفتم رو به اختیار به بابام میگفتم. اونایی که هراز گاهی ازم ایراد میگرفتن رو کنار خودم نگه میداشتم.اگه برمیگشتم عقب یکم “آدم” میشدم.پایاننوشته: SexyMind
52