یه جوون ظاهرا معمولی بودم با یه زندگی خیلی خیلی معمولی و حتی یه اسم معمولی" امیر رضایی" ، اما تنها تفاوت من ذهنم بود. از وقتی که به خودم اومدم ذهنم جلو تر از خودم بود. از اون بچه هایی که همه ی فامیل میترسیدن جلوش راحت باشن چون میدونستن خیلی بیشتر از سنش میفهمه، از اون بچه هایی که از همون دو سالگی هوشش زبون زد میشه. پونزده شونزده سالم بود که به خودم اومدم و دیدم شاعرم، عاشقانه مینوشتم و از بهبه و چهچه دور و بریام لذت میبردم. اما هیچوقت مهار ذهنمو بلد نشدم. شعر کمکم میکرد ولی کافی نبود. کنکور دادم و وارد دانشگاه شدم، یکی از استانای بزرگ کشور که تا حدی دور از شهر خودم یعنی تهران بود. یه رشته ی مهندسی که هیچجوره به علاقه ی اصلیم نمیومد. درسای مهندسی ذره ذره منو از درون میخورد. نه که ضعیف باشم، نه، اتفاقا همیشه ریاضیم خوب بود ولی وقتی درسای تخصصی شروع شد متوجه شدم حالم ازشون به هم میخوره. خیلی بده که مجبور به انجام کاری باشی که دوسش نداری، ولی همچنان شعر مینوشتم.یکی از روزای ترم سوم، سر جلسه ی درس ریاضی مهندسی، برای اولین بار دیدمش، خیلی خوشگل بود ولی عاشقش نشدم. از نظر روحی آماده ی عشق نبودم و تازه داشتم از یه شکست عاطفی خارج میشدم. ولی سکسی بود. بینهایت سکسی. اندامش مدل ساعت شنی بود، سینه های خوش فرم و نسبتا بزرگ برای اندامش که فیت بود و بدون اضافه وزن و یه باسن خیلی خیلی بزرگ و خوش حالت. نمیدونم عمدا اون مانتوی تنگو پوشیده بود یا نه ولی زیبایی اندامش رو به خوبی مشخص میکرد. عاشقش نشدم ولی بی نهایت میخواستمش، میخواستمش برای ارضای جنسی و خالی کردن فشار روحی. آخر همون جلسه با اولین پرسوجو فهمیدم ایشون رها کاظمی، داف ترین دختر ورودی ماست و حتی استادا هم وقتی میبیننش به زور جلوی خودشونو میگیرن که زل نزنن بهش. متوجه شدم اونم بچه ی تهرانه و صدالبته خیلی سکسی. جلسه بعدی هم خوشبختانه یه درس مشترک داشتیم و برای من خوب بود. چون فکر میکردم این ترم فقط یه درس هم کلاس باشیم اما شد دوتا. رفتم آخر کلاس نشستم و اون از جلو وسطای ردیف دوم بود. کسی کنارم نبود، دفترچه ی جیبی ای که هفته ی پیش خریده بودمو باز کردم و به ذهنم اجازه ی جولان دادم:تن خسته از کدورت و ظلمِ جهانِ من استتیری که سر به باسنِ تو از کمانِ من استسوگند میخورم به خدایی که خوردنیستلب های تو تا به ابد، از آن من استهر بوسه ات اگر چه که پیرم ولی شبیاکسیر آلتِ بزرگ و جوان من استاز صندلی من به تو هر چند فاصله استخیره به تو، به باسنت، بیگمان، من استباید بگیرم و بفشارم، “رها” کنمآبِ حیاتِ واژن تو استکان من استمن بَرده ام اگر که تو شهکص منینامت همیشه، جمله ی واژگان من استزیباترین بهانه ی من، کاظمیِ مننوبت به تو رسیده و دیگر زمان من استبه امید کردن کص و کون رهامهر ماه 96تازه نصف تایم کلاس گذشته بود که این شعر عجیب تموم شد، خودمم نمیدونستم چه کصشری نوشتم، اونی که ازش آمار گرفته بودم گفته بود رها به هیشکی پا نداده توی این سه ترم و یه دانشگاه تو کفشن. منم امیدی نداشتم. برای منی که تو این سه ترم کلا بی حاشیه بودم و خودمو با شعرام سرگرم کرده بودم، زدن مخ شاهکص دانشگاه یه چیزی در حد غیر ممکن بود.کلاس تموم شد و زودتر خودمو به خونه ای که با سپهر، یکی از بچه ها ی ترم چهاری، نزدیکی دانشگاه اجاره کرده بودیم رسوندم، بعد از ظهر که سپهر از دانشگاه اومد داستان رها رو براش تعریف کردم و گفتم واقعا عجب چیزیه. سپهر خندید و گفت آره، بچه های مام تو نخشن ولی راه نمیده به کسی. کوله مو باز کردم تا شعر که نه، کصشری که امروز در وصف رهذ نوشته بودم رو براش بخونم. فقط اون میدونست شاعرم و خیلی هم همیشه لذت میبرد از شعرام ولی تا حالا شعر اینجوری نخونده بودم براش. مطمئن بودم پشماش میریزه و از خنده پاره میشه.منتظر نشسته بود.ولی هر چی گشتم نبود، واقعا نبود. دفترچه رو توی کلاس جا گذاشته بودم.ادامه...نوشته: Dead_poet
50