...قسمت قبلسلام خدمت دوستان عزیز،قسمت دوم مجموعه پدرانه رو تقدیمتون میکنم،سعی کردم از تمام انتقاد های قسمت اول استفاده کنم،امیدوارم مورد پسند واقع بشهقسمت دومنور چراغ از کوچه میخورد توی چشمم،هوا گرگ و میش بود،ساعت رو نگاه کردم،۵:۲۰ دقیقهباورم نمیشه این همه خوابیدم،پاشدم ،یه دوش گرفتم و آماده شدم،وسایلمو برداشتماومدم توی حیاط و درو باز کردم،هوای بهاری عالی بودبا باز کردن در نور آفتاب خورد تو چشمم،با عادت کردن چشمم به نور،متوجه یه ال نود سفید اونور کوچه شدم که آقای محمدی بهش تکیه داده بود،یه نفس عمیق کشیدم و خواستم رد بشماز پشت بهم رسید-سلام آقای پارسا،میشه چند لحظه وقتت را بگیرم؟با توجه به سیلی که خورده بودم دیگه حتی تغییر لحنش هم به نظرم خنده دار نمیومد-بله بفرماییدمنو ببخشفکر نمی کنید برای بخشیدن یکم دیرهبرام عجیب بود که غرورشو کنار گذاشته،مشخصا فشار عصبی روش بود،عرق کرده بود+دیروز بعد از ظهر یکی از دانش آموزان دوازدهم انسانی آمد دم در منزل ما و اعتراف کرد که شکستن مخزن کار اون بوده،عذرخواهی کرد و حلالیت گرفت.-چه خوب…دستشو کرد تو جیبش و پول درآورد،بعد دستمامو گرفتبا لمس دستاش و گرمای دستش حس عجیبی بهم دست داد،مجموعی از خشم،نفرت و عشق،وقتی دستاشو میدیدم حالم یه جوری میشد یه احساس پارادوکس گونه ای که معلوم نیست تحریک شدی یا حالت خوب نیست+حلالم کن،بابت سیلی دیروز متاسفامانقدر غرق توی اون حس عجیب بودم که اول متوجه نشدم چی میگه،دستامو کشیدم بیرون از دستاش و گفتم-بخشیدمتون آقای محمدی+ممنونم،منم دارم میرم مدسه میتونم برسونمتوندستمو کشیدم روی جای سیلی دیروز (نه این که انقدر سوسول باشم که تا الان سیلی نخوردم،نه.واقعا دستش سنگین بود)-ممنونم باید برم دنبال یک نفرکیف گیتارو روی دوشم صاف کردم-خداحافظ+در پناه حقراهمو کشیدم و رفتم،ده دقیقه ای که برسم دم در مبینا داشتم با خودم کلنجار میرفتمهم ناراحت بودم به خاطر این که غرورمو شکسته بود جلوی چند نفر دیگه و من جوابشو نداده بودم وهم خوشحال بودم که با وجود این اتفاق حداقل میتونم یه کم ازش دلخور باشم،بلکه راحتر بتونم فراموشش کنمانقدر درگیر افکار خودم بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه مبینا اینازنگو زدم+کیه؟-سلام زندایی،بگید مبینا بیاد پایین+سلام فریبرز جان،الان میاد پایین-باشه ممنون+نمیای تو؟-نه باید بریم مدرسهدو سه دقیقه منتظرش وایسادممبینا یه فرشته بود،تنها کسی بود که تو اوج تنهایی های من،تو اوج سردرگمی های من،پیش من بود،با این که یه زمانی خوانواده هامون مارو نشون کرده بودن برای هم و قرار بود یه روزی ازدواج کنیم،با این که یه روزی عاشق هم بودیم،شاید هیچوقت بهم نمیرسیدیم،ولی اون نمیدونست که احساساتم نسبت بهش عوض شده+فریبرز،فریبرزتازه متوجه شدم چند باری صدام زده-جانم عزیزم+تو کدوم جهان سیر میکنی تپلی منیه مشت آروم زدم به بازوش-تو فکر این بودم که چرا این دختره ی دیوونه نمیاد؟کل مسیر رو خندوندمش،وقتی باهام بود بهش خوش میگذشتبالاخره رسیدم (از عجایب شهر ما اینه که مدرسه دخترانه و پسرانه یه کوچه باهم تفاوت دارن)-بعد از مدسه میام دنبالت+باشه،فقط من یه ربع دیرتر درمیامنزدیکش شدم و بوسه ای روی گونه سمت چپش گذاشتمحسی که من نسبت بهش داشتم عشق خالصانه بود،مثل عشق به مادر،خواهر،دوستنمیتونستم جور دیگه ای بهش نگاه کنمرسیدم جلوی در مدرسه،متوجه شدم معاون پرورشی و معلم ریاضیمون که دم در داشتن صحبت میکردن متوجه بوسیدن مبینا شدن،حالا چه فکرایی پیش خودشون کردن خدا میدونهبرام مهم نبود،سلام کردم و از جلوشون پیچیدم تو مدرسهسر صف نور آفتاب مستقیم میخورد پس کلم،تموم نمیشد لعنتی،از طرفی کیف گیتار روی دوشم سنگینی میکردطبق معمول بعد از خوندن قرآن سر و کله ی محمدی پیدا شد.یه گوشه وایمیساد و بچه ها رو نگاه میکرد،گاهی اوقات حرف میزدالبته اگه وراجی های معاون پرورشی تموم میشد.بالاخره حرف ها تموم شد خواستیم بریم که آقای محمدی میکروفون رو گرفت و+سلام و صبح بخیر خدمت شما دانش آموزان،متاسفانه دیروز آقای صابری از کلاس ۴۰۴ مخزن مایع دستشویی رو شکستند که بنده به اشتباه با آقای پارسا برخورد کردم،خواستم اگر باعث رنجش آقای پارسا شدم برادرانه در جمع ازشون عذرخواهی کنمای بابا تمومش کن بره دیگه،متنفر بودم از قرار گرفتن تو این جو،همه داشتن بهم نگاه میکردن-خواهش میکنم،اشتباهه دیگه پیش میادبالاخره رسیدیم کلاسکیف گیتارو گذاشتم روی صندلی خالی آخرامروز تولد معلم ریاضی مون بود،به پاس خدماتش قرار شد یه تولد براش بگیریم،انقدر که این آدم گل بودبه طرز جمله بندی ذهنی خودم خندم گرفت(به پاس خدماتش)کم کم داشتم مثل محمدی حرف میزدمزنگ آخرو بالاخره زدن،بعد از هماهنگی با دفتر،برای این که مشکلی برای بقیه کلاس ها پیش نیاد رفتیم سمت آزمایشگاهیه کیک گرفته بودیم با دوتا بادکنک پر هلیوم که چسبیده بود به سقفمنم منتظر دست به گیتار بودم که آقای رستمی برسهبالاخره اومدشتولدتولدتولدت مبارک...بعد از خوردن کیکرستمی:خب آقای عاشق پیشه،یه دهن بخون برامون،فقط دلی باشهمثل صبحمنظورشو فهمیدم،قضیه بوسیدن مبینارو میگفت-دلی بخونم فضای شاد کلاس از بین میره ولی خب اگه میخواید مشکلی نیستاومدم شروع کنمکه یهو درو زدنخورد تو ذوقممحمدی:اشکالی نداره منم باشم؟رستمی:نه خواهش میکنم استاد،بفرمایید.شروع کن پارسااز خواب برگشتم به تنهاییپل میزنم از تو به زیبایی...آقای محمدیگیتارشو گذاشت کنار،یه چیز عجیبی بود این بچه،از لحاظ جسمانی قوی،از لحاظ روحی شکننده،مغرور و یه دندهگاهی اوقات دلم میخواست بغلش کنم،گاهی اوقات ازش متنفر میشدمصبح بعد از عذرخواهی ازش برگشتم خونه،ماشین رو گذاشتم تو حیاطو پیاده راهی مدرسه شدم،تو مسیر همش فکرم درگیر اون بود.تمام اونروز زیرنظر داشتمش،قبول دارم رفتار دیروز من خیلی ناپسندیده بود،ولی برخورد تهاجمی که اون با من داشت عجیب بود.زنگ اخر خورد،پیاده داشتم برمیگشتم سمت خونه،جلوم داشت میرفت یه دختر هم پهلوش بودبعد از تقریبا سی سال خدمت توی آموزش و پروش همه جور دانش آموزی رو میشناسم،این یکی فرق داره،یه دردی توی وجودش هست که داره باهاش میجنگه برای همون تهاجمی عمل میکنه،به علاوهمتوجه رفتار عجیبی که داشت،بی هوا نگاه کردنش،خیره شدنش بهم و بقیه کار هاش شده بودمخدا خودش میدونه که اهل قضاوت کردن نیستم،انشالله مشکلش حل بشهنمیتونم کمکش کنم،حق هم دارم،یک سال و پنج ماه از خدمتم توی آموزش و پرورش مونده،دوست دارم بدون حاشیه و درگیری تمومش کنممن یه پسر دارم که باید بهش برسم،تو درس هاش کمک کنمانقدر با خودم توی افکارم بحث کردم که نفهمیدم کی رسیدم دم در خونه.کلید رو از جیبم در آوردم و انداختم،وارد خونه شدمصدای آب میومد که یعنی ربابه توی آشپرخونست+سلام خسته نباشی-سلام،بچه ها کجان؟متوجه شدم از سوالم ناراحت شد+علی(خواهرزادم)اومد دنبال فاطمه(دخترم) باهم رفتن دنبال علیرضا(پسرم)دم مدرسه،خواهرت دعوت کرده شام-به سلامتی انشالله،روشو برگردوند و مشغول شستن ظرف ها شدنزدیکش شدم و از پشت بغلش کردم،-خب پس میتونیم،یه بعد از ظهر عاشقانه داشته باشیمخواست تو بغلم تکون بخوره ولی نتونست+الان وقتش نیست،بزار سر فرصت+ناز میکرد،منم خریدار نازش بودم،بعد از بیست سال زندگی مشترک بلد بودم چطور رامش کنمسرمو بردم نزدیک گردنش،با خوردن بازدم داغم به پوست گردنش،یه تکون به خودش داددستامو بردم و سینه هاشو گرفتملاله ی گوشش خوان هفتم بود،با قرار دادن لاله گوشش بین لب هامتونستم فتحش کنمانداختمش رو تختبا ضربه هام نفس هاش تندترمیشد،وزنمو اننداخته بودم روش،عاشق این بود که زیر من حبس بشه جیغ های آرومش دوای گوشم بودتوی بیست سال یاد گرفته بود نباید صداش بلند باشه،که مبادا بچه ها صدامونو بشنونزبونمو روی سینش حرکت میدادم،ضربه هام عمیق تر شد،دستاشو دورم حلقه کرد با هر ضربه ناخن هاشو رو پشتم میکشید،عادتش بودبا اخرین ضربه روحم تازه شدلبمو از رو لبش برداشتم و خودمو پرت کردم رو تختارضا نشده بود،درست مثل چند دفعه قبلپا شدم،نشستم لبه ی تخت پاهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم با حرکت زبونم روی بدنش جیغ هاش بلند تر شد+انگشت،انگشتاتانگشتام وارد صحنه شدن بعد از چند دقیقه ،چند باری لرزید و ارضا شدپا شدم،دهنمو شستم برگشتم سمت تختچشماشو بسته بودبا حرکت تخت چشماشو باز کرد،خواست برهاجازه ندادم بهش-بخواب پیشم ربابه،بخوابصدای زنگ گوشیم،آروم نمیگرفت-بله+سلام بابا،چرا نمیاید پس؟-فاطمه وقتی دفعه اول جواب تلفن نمیدم یعنی نباید پشت سر هم زنگ بزنی+اخه بابا ساعت شیش و نیمه،نمیخواید بیاید،عمه منتظره-الان میایمگوشیو روش قطع کردمراست میگفت،دیر شده بود-رباب،انقد عمیق خوابیده بود که دلم نمیومد بیدارش کنمنزدیک گوشش شدم و زمزه کردم-ربابه بیدار شو دیر شدهپاشدم سراسیمه یه دوش گرفتم:فاطمه،علیرضا بیدار شید بابا،مدرسه ندارید مگه شما،من دارم میرم مدرسه شما هم سریعتر آماده شیدفاطمه:بابا منم برسون-خودت برو هوا بهاریه خوبه،یه ورزشی هم برات میشهمنتظر جوابش نشدم،حوصله غر غر هاشو نداشتماومدم طبقه پایین و پیچیدم سمت آشپزخانهربابه داشت وسایل صبحانه را جمع میکرد-خب خانم جان ،کاری نداری؟+نه برو خداحافظ-تو کاری نداری من که دارمپیشونیشو بوسیدم+نکن بچه ها میبینن-بزار ببینن خانماز لحنم خندش گرفت-خداحافظ جانم+در پناه حقراست میگم سن آدم میره بالا رمق کشیده میشه،بالاخره رسیدم دم مدرسهیه اپتیمای سفید از کنارم رد شد و پارک کردفریبرزپارک کردم روبه روی مدرسه-فرامرز بزار سال بعد گواهی ناممو بگیرم،نمیزارم این عروسک دست تو بمونه+فعلا برو پایین که کار دارمپیاده شدمنشست پشت رولشیشه رو داد پایین+راستی،بعد از مدرسه همینجا وایسا میام دنبالت بریم دکتر،یادت نرهپوفی کشیدم-باشه،فعلافرامرز دایی کوچیکه ی من بود چهار سال باهم اختلاف سنی داشتیم و حتی نزدیکتر از برادر برام بود،پدر و مادر بزرگم تا همین اواخر به تولید مثل می پرداختندبه افکارم خندم گرفت،کولمو درست کردم تا وارد مدرسه شم که گوشیم از جیبم افتاد-اه لعنتی داغون شد+دلت نمیاد برش داری؟میدونستم محمدیه،سرمو برنگردوندم-چرا الان برش میدارم+آقای پارسا دومین قانون مدرسه رو زیر پا گذاشتی،حواستو جمع کناخمام رفت تو هم-آقای محمدی من بعد مدرسه باید برم مرکز استان،به گوشی نیاز داشتمبعدشم چیزی نشده که تحویل شما+بعد از خوردن زنگ بیا بگیرش،دفعه آخرت باشه میاری مدرسهگوشیو از دستم گرفت،واینساد جوابشو بدم و داخل مدرسه شدزنگ آخر با هر بدبختی بود خورد،حساسیت فصلیم به اوجش رسیده بود،سرم گیج میرفتکوله رو دوشم بود،عجله داشتم،همین الانشم یه ربع دیر کرده بودمکتاب ریاضی هم دستم بودشلوغی راهرو باعث پخش گرد و خاک تو هوا شده بودیه عطسه گنده کردمهمه برگشتن سمتمبی تفاوت از پله ها رفتم پایینمحمدی طبق معمول هر چهارشنبه وایساده بود پایین و بچه ها رو بدرقه میکرد-سلام لطفا گوشیمو بدید.جوابمو نداددستشو کرد تو جیبش و گوشیمو درآوردبا اخم گوشیو ازش گرفتم-خسته نباشید+خدانگهداردستاشو خیلی به نظرم جذاب میومد،با وجود این که از همین دستا سیلی خورده بودماز خودم بدم اومدتا کی باید تحقیر بشم؟نفس عمیقی کشیدم و راهمو ادامه دادمدهنم چه مزه ی خونی میدهاومدم گوشیو بزارم تو جیبم که کتاب از دستم افتاد،خم شدم برش دارم متوجه شدم همه دارن منو با تعجب نگاه میکننرفتم سمت آینه ای که کنار تابلو اعلانات نصب بوداز دماغم خون مثل آبشار داشت میرفت،این دفعه از هردو سوراخشمتنفر بودم از بودن تو مرکز توجه خواستم از جیبم دستمال بردارم که چشمام سیاهی رفتداشتم میوفتادم که یه نفر از پشت دستاشو دورم حلقه کرد و اجازه نداد بیوفتم.پایان قسمت دومنوشته: AG
293