از پلههای ساختمون آروم میام بالا و میرسم به واحدی که همیشه دلم میخواست توش باشم. کفشام رو درمیارم و میذارم تو جاکفشی و جلوی در وایمیسم. چندتا نفس عمیق میکشم که بتونم خودم رو آروم کنم. مثل اینکه قرار نیست بیای به استقبالم. در رو آروم هل میدم تا باز شه. یه قدم میذارم تو. خبری ازت نیست. همه چراغا خاموشه و فقط نور کمی که از پنجره میاد فضا رو قابل دیدن کرده. کجایی پس؟ یه قدم دیگه برمیدارم و نگاهی به دور تا دور خونه میندازم. به نظر همه چیز سر جاشه. یه دفعه چشمم میافته به جای خالی روی دیوار و ته دلم خالی میشه… ای بیمعرفت!از پلهها مثل برق رفتم بالا و جلوی در دیگه حسابی به نفسنفس زدن افتادم. درو باز کردی و مثل همیشه با یه لبخند دوستداشتنی اومدی سراغم.«نگاش کن نگاش کن. انگار سگ دنبالش کرده. دختر آخر سر یه روز پات پیچ میخوره کار دستمون میدیا.»«خاک بر سر بیاحساست کنن. منو بگو با کلی ذوق و شوق تا اینجا اومدم که تو رو ببینم بعد تو اینجوری میگی؟ واقعا که.»دست به سینه وایسادم و نگاهم رو انداختم یه طرف دیگه که مثلا ناراحت شدم.«خب بابا حالا نمیخواد قهر کنی. بیا تو از دلت درمیارم.»با شیطنت گفتم: «از دلم درمیاری یا میذاری تو؟»خندهاش گرفت و گفت: «من موندم اینارو از کجات درمیاری؟»دوباره اومدم جوابش رو بدم که حرفمو قطع کرد و گفت: «بسه بسه. همین مونده تو راه پله داد بزنی از فلان جات درمیاری. بیا برو تو تا حیثیتمون رو به باد ندادی.»کفشام رو درآوردم و بیمعطلی رفتم تو. مثل همیشه زحمت کفشا هم افتاد با خودش. چقدر این خونه رو دوست داشتم. با اینکه پسر بود ولی سلیقهاش حرف نداشت. وقتی میرفتی تو خونهاش، اول تمیزی خونه چشمات رو میگرفت و بعد رنگای قشنگ قشنگی که خونه رو پر کرده بود.«یجوری داری به اینور اونور نگاه میکنی انگار بار اولته میای اینجا.»برگشتم سمتش و گفتم: «هر دفعه واسهم تازگی داره. آخر نگفتی کی کمکت کرد اینجا رو انقدر خوشگل کردیا.»«گفتم، هزار بار هم گفتم که کار خودمه، ولی خب مگه تو مخ توی نیموجبی میره؟»چشمش افتاد به چیزی که تو دستام بود.«حالا اون چیه هی کشونکشون با خودت میبری اینور اونور؟»تازه یادم افتاد واسه چی رفته بودم. البته نه اینکه هر دفعه دلیل خاصی بخوادا ولی این دفعه خیلی فرق داشت.«از بس حواس آدم رو پرت میکنی دیگه. اینو آوردم که به خوشگلیای خونهات اضافه بشه.»با نیش باز دو دستی گرفتم سمتش و اونم بالافاصله از دستم قاپیدش.«اوه اوه چه کادوپیچی هم کرده.»کاغذ کادو رو باز کرد و خیره شد به قابی که تو دستاش بود. لبخندش هی عمیقتر میشد و من با دیدن این صحنه داشتم بال درمیآوردم.همونجوری که داشت به قاب نقاشی تو دستش نگاه میکرد گفت: «کار خودته؟»قاب رو گرفت اونور که بتونه منو ببینه.با سرم تایید کردم و گفتم: «خوب شده؟ اگه خوب نشده بگو راحت باش.»یکم مکث کرد. شایدم میخواست جوابم رو بده ولی من فرصت ندادم و با نگرانی ادامه دادم: «خوب نشده نه؟ فکرش رو میکردم.»سریع با دستام صورتم رو پوشوندم که نتونه نگام کنه. چند لحظه بعد از جلوم رد شد و رفت تو آشپزخونه. تو همون حالت وایساده بودم و از لای انگشتام عین بچهها داشتم نگاه میکردم که داره چیکار میکنه. بعد از یکم سر و صدایی که بلند کرد، قاب به دست با یه چکش اومد سمتم. یه نگاهی به در و دیوار کرد و بعد از مطمئن شدن از انتخابش رفت سمت دیوار نزدیک تلویزیون و شروع کرد میخ کوبیدن. قاب رو به دیوار آویزون کرد و اومد سمت من.«حالا دیگه میتونی دستات رو برداری نیموجبی.»دستام رو آروم از رو چشمام برداشتم و نقاشیای که از صورت خودم کشیدم رو روی دیوار دیدم. دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم. پریدم بغلش و هی قربون صدقهاش میرفتم. تو بغلش تقریبا گم شده بودم.«حالا دو تا لب خوشگل به عنوان جایزه به ما میرسه یا نه؟»سرم رو بردم عقب و بالا رو نگاه کردم: «شرایط داره. شرایطش رو باید بلد باشی.»یه اخم قشنگ تحویلم داد و گفت: «عه؟ که اینطور…»دستاش رو از پشت گذاشت روی رونام و با یه حرکت بلندم کرد. منم دستام رفت دور گردنش و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم. چندتا قدم برداشت و منو گذاشت رو اُپن آشپزخونه.«خب اینجا شرایطش چطوره؟ بانو افتخار میدن یا نه؟»دهنمو باز کردم که جوابش رو بدم ولی منتظر حرفم نشد و لبام رو مال خودش کرد. هنوز شال و مانتوم رو درنیاوردم. همون جوری که داشتیم لبای هم رو میخوردیم شالم رو از سرم برداشتم و مانتوم رو هم از تنم درآوردم. همه چی داشت دست به دست هم میداد که ازش بخوام امروز رو برام لذتبخشتر کنه.لباش رو از لبام جدا کرد و تو چشام خیره شد.«بدجوری خمارن لامصب. میخوای یه کاری کنم از خماری دربیان؟»همیشه همینجوری بود و با گفتن “میخوام” از طرف من آتیش بینمون گُر میگرفت.دوباره لبامون تو هم قفل شد. منو از رو اُپن بلند کرد و رفتیم سمت اتاق خواب. پرتم کرد رو تخت و میدونست دیوونهی این حرکتم. بلافاصله تیشرتش رو درآورد و منم به تقلید از اون تاپم رو درآوردم. دوباره هجوم آورد سمتم و بعد از چندتا بوسه از لبام رفت سراغ گردنم. غرق در لذت و بدون اراده زیرش خوابیده بودم و اون با قدرت پیش میرفت. موقع بوسیدن گردنم پلکام نیمهباز بود و یه دستم رو گذاشته بودم رو سرش. خودش رو کشید پایینتر و بین سینههام و شکمم رو میبوسید و همزمان داشت بند سوتینمم رو باز میکرد. هیچ حرکت اضافهای نمیکرد و همین سرعت به اوج رسوندنم رو بیشتر میکرد. یکی از سینههام رو به دندون گرفت و بعد مشغول خوردنش شد. اینجا بود که دیگه هوش از سرم میرفت و چشمام رو میبستم. میدونستم با آه و ناله کردن میتونم اون رو هم دیوونه کنم و صدام رو آزاد کردم. با شنیدن اولین ناله از من انگار موجی از انرژی بهش منتقل شد. از روم بلند شد، منم چشمام رو باز کردم. تو چشم به هم زدنی شلوارش رو درآورد و اومد سمتم و مجبورم کرد که دمر بخوابم. شلوار من رو هم از پاهام درآورد و خوابید روم. حالا چیز زیادی نبود که جلوی یکی شدنمون رو بگیره. با بوسههای دوباره از پشت گردنم و کمرم بهم فهموند که حواسش بهم هست. شورتم رو کشید پایین و دستش رفت لای پاهام. از خیسی بین پاهام داشت لذت میبرد و اینو از صداش فهمیدم که در گوشم زمزمه کرد :«دوست داری این مدلی نه؟ تو فقط لذت ببر.» دیگه وقتش بود. خودش رو با بدنم تنظیم کرد و با یه فشار آروم کیرش رو کرد تو. لب پایینم رو گاز گرفتم و هیچ حرکتی نمیکردم که بتونم ذره ذره اون لذت رو حس کنم. یکی از دستام رو سمت جلو دراز کرد و دستش رو از پشت گذاشت روش و به هم قفلشون کرد. همین کار رو با اون یکی دستم هم کرد. کمر زدن رو شروع کرد و با هر موجی که به کمرش میداد، موجی از لذت رو حوالهی من میکرد. سرش رو آورد نزدیک سرم و آروم در گوشم گفت: «چطوره وروجک؟ حال میده یا نه؟» دلم نمیخواست روزه سکوتم رو بشکنم و با چرخوندن سرم و بوسیدن لباش جوابش رو دادم. سرعتش رو بیشتر کرد و منم هی بیشتر و بیشتر دستاش رو فشار میدادم تا اینکه به اون حس دیوونهکننده لعنتی رسیدم و با شدت ارضا شدم. چند لحظهای از خلصهای که توش رفته بودم آرامش گرفتم و چشمام رو بستم.به خودم اومدم و چشمام رو باز کردم. عطشم بیشتر شد و باز میخواستم اون حس رو تجربه کنم. بهش نگاه کردم. از لبام تشکر رو خوند و از چشمام خواهش رو. منو کشید تو بغل خودش و به پهلو خوابید پشتم. با دستش کیرش رو تنظیم کرد و دستش رو نگه داشت رو کسم و دست دیگهاش رو هم از پایین رسوند به سینههام. اصلا بهتر از این هم مگه میشد؟ کل وجودم داشت از شهوت میسوخت و اینو هر کسی از سر و صدایی که راه انداخته بودم میتونست بفهمه. مدام داشت قربون صدقهام میرفت و این بیشتر تحریکم میکرد. بعد از چند دقیقه کمر زدن دوباره اون حس اومد سراغم و این بار قویتر بود. بدنم چندبار تکون خورد و ارضا شدم. اونم هم بعد از چند ضربه ارضا شد و آبش رو بین پاهام خالی کرد. اون موقع فقط به این فکر میکردم که یعنی میشه این خوشبختی تموم نشه؟قدم بعدی رو بعدی برمیدارم و تو جلوم ظاهر میشی. یعنی این غریبهای که جلوم وایساده، فراز منه؟ موهای به هم ریخته و چشمای پف کرده؟ فراز من!؟«مگه قرار نبود نیای؟ مگه ازت قول نگرفتم که نیای؟ فهمیدی چرا نمیخواستم بیای؟ حالا تماشا کن… همیشه خواستم پیشت قویترین باشم… اما من که از سنگ نیستم.»اشکام از گونههام میچکه و بغض داره گلوم رو جر میده.«قربونت برم چیکار داری میکنی با خودت؟ مگه خودت همین رو نخواستی؟ مگه خودت به هر زور و زحمتی راضیم نکردی برم؟»میام سمتت که بغلت کنم…دستت رو میگیری سمتم و میگی: «نه پرستو. نکن… ما آخرین بارمون رو یه بار تموم کردیم. تو رو خدا سختترش نکن. لطفا برو.»آره خب. ما دعواهامون رو قبلا کرده بودیم. اصلا مگه تو دعوا کردن هم بلدی؟ بعد از اون همه حرف زدن و عصبانی شدن فقط گفتی “ای لعنت به هر چی کانادا.”گریهم شدیدتر میشه و میگم: «دلت میاد همینجوری برم؟ واقعا نمیخوای یه بار دیگه بغلم کنی؟ پرستوت اگه بره دیگه برنمیگردهها.»روت رو ازم برمیگردونی و میگی: «دلم میخواد برات بمیرم اما اینکارو نکن. فقط برو و تمومش کن.»میام جلوت وایمیسم و تو چشات خیره میشم. با یه پلک زدن اشکای تو هم سرازیر میشه. بغضم میترکه و خودمو پرت میکنم تو بغلت. طاقت نمیآری و دستات رو دورم حلقه میکنی. آخیـــــش، مگه میشد یه بار دیگه این حس رو تجربه نکنم. بغلم کن زندگیم. رو نوک پاهام وایمیسم تا لبام رو به لبات برسونم. میفهمی و سرت رو میآری پایین و من دوباره طعم لبات رو میچشم که این دفعه هم شیرینه و هم شوره.دستات رو میذاری پشت رونام و آروم آروم بلندم میکنی. دستام رو پشت گردنت حلقه میزنم و پاهام رو دور کمرت. مثل همیشه، فقط این دفعه یه فرق بزرگ داره، این آخرین باره.میریم داخل اتاق. تو همون حالت خودت رو دراز میکنی رو تخت. بعد از چند تا بوسه به پهلو میخوابی و منو از پشت بغل میکنی و شروع میکنی به نوازشم. طوری دستات رو روی تنم میکشی که انگار با قلم داری یه طرح خاص میکشی. نگاهم میافته به روبهرو. قاب عکسی که به دیوار تکیه خورده و منی که انگار میدونستم همچین روزی میاد و غمگینم.پایاننوشته: SexyMind
77