پدرم من و فروخت

...قسمت قبلکل تنم یخ بود و انبار خیلی سرد بود.خیلی گرسنه بودم و دلم ضعف میرف.بزور سرمو بلند کردم و به یه جفت کفش سیاه و براق جلوم خیره شدم واروم اروم رد نگاهمو بالا بردم.پیمان بود.اروم زمزمه کرد:خوبی؟خواستم بگم آره از زخم کنار لبم حرفم تو گلوم موندو به پلک زدن بسنده کردم.دست تو جیب کتش کردو یه دستمال کاغذی ازش بیرون اورد که چیزی توش پیچیده بودن جلوم گرفت وگفت:ببخشید فقط همینو تونستم بیارم .سیاوش هنوز از دستت عصبیه و حواسش هس کسی بهت رسیدگی نکنه.بازم سوالات تو ذهنم تکرار شد.بزور زمزمه کردم :سیاوش کیه؟لبخند تلخی زدو گفت:همونی که توروبه این روز انداخته.اروم زمزمه کردم:پس فرخ…گویا متوجه سوالم شده بود که گفت:اسمش سیاوشه .سیاوش فرخ.اوهوممم…پس فرخ فامیلیشه…باسروصدایی که از حیاط اومد سریع عقب رفتو گفت:من باید برملبه ی کتشو گرفتم و با لحن زاری گفتم:من ازاینجا میترسم .خیلی سرده.نگاه غمگینی کرد و گفت:نگران نباش اینجا چیزی برا ترسیدن نیست.برات پتو میارم.تحمل کن تا حال اقا بهتربشه.اروم دستمو از کتش بیرون کشیدم و اونم از انبار بیرون رفت.دستمال کاغذی رو باز کردم.یه لقمه نون سنگک بودکه توش سیب زمینی سرخ کرده ریخته بود.اونقدر گرسنه بودم که سریع خوردمش.هرچند سیرم نکرد ولی جلوی ضعف شدیدمو گرفت.دستوپامو تو خودم جمع کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم…با حس دست گرمی رو گونه ی زخمی وسردم لای چشمامو باز کردم وبادیدن سیاوش عین جن زده ها سرجام نشستماول نگاهش نگران واروم بود وخبری از عصبانیت دیروز نبود اما بعد اخماشو توهم کشید وعین میرغضب نگاهم کرد.اب گلومو به سختی فرو دادم.تشنه بودم ودهنم خشک شده بود .درحالیکه ازجاش پا میشد گفت:تا پنج دقیقه دیگه جلوی درعمارت باش وازانباربیرون رفت اما درونبست.خوشحال از اینکه از اون انبار کثیف و سردومرطوب بیرون میرفتم از جام پاشدم که نگاهم به لباسم افتاد.جای کمربند روی پهلوهام وپشتم پاره شدو بودوبدنم پیدا بود.پتویی که نمیدونم از کجا اومده بود رو دورم پیچیدم واز انبار بیرون رفتم.نور افتاب تو چشمم میزد.بدنم سنگین بود و درد داشتم .اهسته اهسته راه میرفتم و سعی میکردم ببینم راه عمارت از کدوم وره.چند قدم بیشتر نرفته بودم که سگ بزرگی سمتم دویید.از ترس عقب عقب رفتم ک شروع کردم جیغ زدن و کمک خواستن.هیچ کس اون دورو ور نبود.تویه لحظه پام به پتویی که دورم بود گیر کرد و پخش زمین شدم.سریع سرمو چرخوندم ونگاهم به سگ کردم.سگ بزرگی که هرلحظه نزدیک تر میشد انداختم .درمونده بودم حتی نمیتونستم جیغ بزنم و کمک بخوام سگ با یه پرش روم پریدوبا جیغ و هق هق چشمامو بستم و شروع کردم بلند بلند گریه کردن.دیگه کوچکترین امیدی به نجات پیدا کردن نداشتم.از ته دل زجه میزدم .توان حرکت نداشتم.نفس های سگ نزدیک تر شدو زبونشو رو صورتم کشید.تو تعقیب و گریزی ک با سگ داشتم شالم از سرم افتاده بود.هرلحظه ته دلم بیشتر خالی میشد و احساس پوچی میکردم.زبون سگ رو گلوم کشیده شد و با اشتیاق له له میزد سرم هرلحظه سبک تر میشد که اصوات نامفهومی به گوشم رسید که انگار کسی توی باغ میدوید وفریاد میزد :جـــــک…برو کنار پسر ازش فاصله بگیر…برای یه آن قلبم ایستاد و از دنیای اطراف جداشدم. با سوزش روی دست راستم چشممو یکم باز کردم.صدا هارو درست متوجه نمیشدم اما انگار دوتا مرد باهم بحث میکردن+توخودت میدونی جک خطرناکه.چرا اینکارو کردی؟برای چی در قفسشو بازگذاشتی؟من نمیخاستم اینجوری بشه.فقط میخواستم یکم بترسونمش مـ…+واقعاکه.یوقتایی حس میکنم اصلا نمیشناسمت.اوضاع بهتربودو چشمام رو باز کردم.تو یه اتاق نسبتا بزرگ بودم تخت وسط اتاق بود و نمیشد بیرون از در اتاقو دید اما سایه دونفر بخوبی پیدا بود.یکیشون ناپدید شد و از صدای پاش میشد فهمید که رفته و دیگری کلافه میچرخیدو دست توموهاش میکرد.مرد میانسالی وارد اتاق شد و پشت سرش سیاوش با موهایی ژولیده و لباس سفیدش که خونی و گلی بود وارد اتاق شد.میخاستم بلند بشم اما بدنم نا نداشت.معذب بودم و حس کردم گونه هام گر گرفت.مرد میانسال نگاه توام با لبخندی بهم انداخت وگفت: خوبی دخترم؟با کلی سرخ و سفید شدن گفتم :بله.ممنوننزدیکم شد وگفت: سگ که گازت نگرفت؟یا زخمیت نکرد؟با یادآوری بلایی که سرم اومد بدنم لرزید و سری برای مرد که بنظرم میومد دکتر باشه تکون دادم.لبخندی زدو گفت:جای نگرانی نیست یه شوک عصبی بوده که باعث بیهوشیت شده.اما چنتا آمپول و واکسن برات مینویسم که حتما تزریق کن.هرچند احتمال هاری کمه ولی چون بزاق دهنش به زخمات خورده کار از محکم کاری عیب نمیکنه.بعد ملافه رو از روی سینم کمی کنار زدو به زخم های رو تنم نگاه کرد.تازه فهمیدم چیزی تنم نیست.دلم میخواست زمین دهن بازکنه ومنو ببلعه.دکتر سرمو چرخوند و درحالیکه به جای سیگار رو تنم نگاه میکردپرسید: این زخم مال چیه؟نگاهم سمت سیاوش چرخید.نگاهش نگران بود اما در عین حال عصبی و خشن.حاله ای از موهای لختش روی چشم راستش ریخته بود.هیچوقت نمیشه چهره ی کامل این بشرو دیدچند قدم جلو اومد وگفت: جای سیگاره مهرداد.دکتر سری با تاسف براش تکون دادو گفت: دیگه نمیدونم چی بهت بگم.نگاه مهربونی بهم کردودرحالیکه ملافه رو روم میکشید گفت:چنتا پمادوکرم هم برات مینویسم که جای زخماتو ازبین ببره.حیفه تواین سن و سال اینجوری بشه.تن وبدنت این شکلی بشه.بعد از جاش بلند شد و کیفشو برداشت .یسری چیزا رو برگه نوشت و وسایلاشو جمع کرد درحالیکه بیرون میرفت کاغذ رو تخت سینه ی سیاوش کوبید.چون انتظارشو نداشت یه قدم عقب رفت.نگاهی رد و بدل کردن و دکتر از اتاق خارج شد.سیاوش کاغذو تو مشتش گرفت.نگاه سرسری بهم انداخت وگفت: برو دوش بگیر.میگم برات لباس بیارن.از اتاق خارج شد.به اطراف نگاه کردم.یه در دیگه تو اتاق بود که بنظرم حمام بود .ازجام بلند شدم و ملافه رو دورخودم پیچیدم.کاش یکی توضیح میداد من چجوری از زیر اون سگ وحشی رسیدم به این اتاق و لباسمو دراوردن.سمت حمام رفتم و وقتی مطمئن شدم حمامه رفتم تو ودروقفل کردم. یه حمام بزرگ بود با دوتا قفسه پرازشوینده های مختلف و رنگ به رنگ خارجی!این پولداراهم چه زندگی ای دارنا!یه وان بزرگ توش بود.آب ولرم باز کردم و پرش کردم .یکم توش شامپو بدن ریختم و اروم توش نشستم .اولش کل بدنم سوخت ولی کم کم عادی شد و راحت نشستم.یکم تو کف موندم بعد موهامو شامپو زدم وداشتم کف تنمو میشستم که صدای دراومد.هول کردم ولی با صدای ظریف دختری ک اومد خیالم راحت شد:خانم براتون لباس اوردمکف بدنمو شستم و گفتم: ممنونم.بذارش جلوی در.دیگه صدایی نیومد.احساس خوبی داشتم.دردم کمتر شده بود وبدنم خنک و سبک.اروم در حمامو باز کردم و وقتی مطمئن شدم کسی تو اتاق نیست حوله رو از جلوی در برداشتم .حوله ی تن پوش کوتاه بود.پوشیدم و از حموم خارج شدم.اول در اتاقو بستم تا کسی نیاد تو .بعد رفتم سراغ لباسا.چشمام شد چهارتا.یه ست لباس زیر مشکی وبراق بود.با یچیزی شبیه لباس خواب.قدش به زور به رون پام میرسید و از بالا فقط به دوتا بند بسنده کرده بودن.هرچی نگاه کردم که یه روپوشی شلواری چیزی گیرم بیاد بی فایده بود.در اتاقو باز کردم وگفتم :کسی این دور و بر هست؟صدای ظریف همون دخترو شنیدم:.بله خانم من هستم.الان میام.ثانیه ای خودشو رسوند.دختر ریزه ای بود ولی ازقیافه ش معلوم بود ازمن بزرگتره.چهره معصوم وارومی داشت.+مشکلی پیش اومده خانم؟دست از برانداز کردنش برداشتم و اشاره کردم به لباسای روتخت وگفتم: ایناچیه؟انتظار ندارین که من اینارو بپوشم؟دختر رد نگاهمو گرفت و لباسارو دید.سری تکون دادو گفت:من فقط اونارو براتون اوردم.لباس ها انتخاب اقاست.من کاره ای نیستم.عصبی ابروهامو توهم کشیدم و گفتم:من اینارو نمیپوشم.برو یه بلیز شلوار برام بیار.+اما خانم…عصبی غریدم:اصلا لباس های خودم کو؟همونارو بیار بعد پشتمو بهش کردم و گفتم :زووودچند دقیقه ای واسه خودم غر میزدم که صدایی از دختره درنیومد.برگشتم بگم چرا ایستادی که از ترس سه متر رفتم عقب و افتادم رو تخت.سیاوش دستاشو تو جیبش کرده بود و به دیوار تکیه داده بود و با لذت نگام میکرد.تیپ و قیافه ش تروتمیز بودومثل چندساعت قبل نبود.چند قدم به سمتم اومد که رو تخت عقب عقب رفتم.با اینکه حوله تنم بود ولی پاهام از رون بیرون بود.با اشتیاق به سرخ و سفید شدنم خیره شدوگفت: چیه؟صداتو سر خدمه من بلند میکنی؟باز زبونت دراز شده؟فقط با ترس بهش نگاه میکردم.میترسیدم باز کتک بخورم.سرمو تکون دادم.عصبی سمتم اومدو دستشو با مشت کوبید کنار سرم روی تخت و خم شد .صورتش یه وجب با صورتم فاصله داشت زیر لب غرید: وقتی باهات حرف میزنم عین آدم جواب بده.آبغوره نگیر پانتومیم هم اجرا نکن.مفهومه؟خواستم سرمو تکون بدم که دوزاریم افتاد و با تته پته گفتم:چ…چشم.چشمای وحشیش آرومتر شد وگفت:خب؟جوابمو ندادی؟لباسا مشکلش چیه؟کمی جابه جا شدم وگفتم:چ…چیزیش نیست…فقط…فقط یکم بازه.یه لباس معمولی میخواستم که موقع اشپزی معذب نباشم…عمارتتون شلوغه.پوزخندی زد و از روم بلند شد و کنارم رو تخت نشست ازفرصت استفاده کردم و سریع نشستم.از حرکتم خندش گرفت ولی سریع خودشو جمع کرد.لپام گل انداخت.با دست حوله رو میکشیدم پایین تا رو پامو بگیره.بی ابرو شدم رفت.چرخید سمت منو گفت:کی گفته قرار تو اشپزی کنی برامن؟!گیج نگاهش کردم:پس آقا…دستشو رو رون پام گذاشتو خودشو کشید سمتم:اشتباه نکن عزیزم.تو برای چیز دیگه ای اینجایی.تو قراره منو تامین کنی…با ترس وخجالت خودمو عقب کشیدم که با دستاش فشار آورد به رونم و بیشتر نزدیکم شد.و اروم زمزمه کرد:متوجهی که؟…بغض گلومو گرفت.خدایا بی ابروم نکن من فقط دخترونگیمو دارم.با بغض و خفه گفتم:اما اقا…ما نامحرمیم…گناه داره…توروخدا…لباشو نزدیک گلوم کرد .از التهاب نفس هاش پوستم داشت میسوخت.اروم وخمار زمزمه کرد: حلش میکنم…بعد هلم داد روی تخت و از جاش بلند شد ودرحالیکه بیرون میرف گفت:لباسارو تنت کن.از این اتاقم بیرون نمیای تاخودم بگم.بدنم گر گرفته بود .تو ۱۶سال زندگیم هیچوقت اینجوری داغ نکرده بودم.لعنتی لعنتیییی.با مشت کوبیدم تو تخت و دمرو افتادم اونقدر گریه کردم که همونطوری با حوله تو تنم خوابم برد…گردنم خیلی درد میکرد .از خواب بیدار شدم .همه جا تاریک بود.با فکر اینکه دوباره انداختنم تو انباری هول سر جام نشستم اما با دیدن تخت نرمی که روش بودم خیالم راحت شد ازجام بلند شدم و دنبال پریز برق دستی رو دیوارا کشیدمو جلوی در کلیدبرقو پیدا کردم و روشنش کردم.سریع لباس های رو تختو تنم کردم.خیلی زشت بود.خجالت میکشیدم تو تنهایی.چه برسه جلوی سیاوش.تقه ای به در خورد که تکون خوردم سرجام و اروم گفتم کیه؟صدای همون دختره بود:میتونم بیام داخل؟سریع رفتم روتخت و پتورو کشیدم روم وگفتم :بیاتودختره دروباز کرد و اومد داخل.یسری لباس روتخت گذاشت و گفت:آقا گفتناینارو تنتون کنیدوبرید اتاقشون.گویامهمون دارن.زیرلب تشکری کردم ودختره بیرون رفت.نگاهی به لباسا کردم.مانتو شلوار بود و شال.بازم خداروشکر که پوشیده بودلباسارو تنم کردم و ازاتاق بیرون رفتم.یه راه روی طولانی بود با ۷.۸تا در اتاق!بعدشم یه راه پله که میرفت پایین.چجوری منو اوردن اینجا؟نگاه سرگردونی به اطراف کردم.حالا کدومشون اتاق آقاس؟داشتم گیج و ویج میچرخیدم که در یکی از اتاقا بازشدوسیاوش عصبی بیرون اومد.منو دید با حرص اومد سمتمو بازومو گرفت:هیچ معلومه کجایی؟من اونجا منتظرم تو توی راه رو پیک نیک میری؟باترس وهول جواب دادم:آقا بخدا چیزه.ینی چیز شد.ینی نمیدونستم چیزتون کجاست بخداابروهاش از تعجب بالا پریدو خنده ای کرد.یا امامزاده بیژن غریب این خنده ام بلده؟باشه ای گفتو منو سمت اتاقش کشید.یه اقای مسن روی مبل نشسته بود.منو رومبل روبه روش نشوندوکنارم نشست.روبه پیرمرد سلامی کردمو سرمو پایین انداختم.سیاوش سری تکون دادوگفت: شروع کن حاج آقا.با تعجب نگاهشون میکردم که حاج اقا پرسید:خب دخترم .اسمت چیه؟با دست موهامو کردم تو شالم وگفتم: اِقلیماسیاوش متعجب بهم نگاهی انداخت و کم کم نگاهش رنگ تحسین گرفتو زیرلب زمزمه کرد:اقلیما…حاج آقا لبخندی زد وگفت: احسنت.اسمتونم زیباست مثل خودتون.خب صیغه رو جاری کنم؟عرق سردی نشست رو پیشونیم.خدایا تهش چی به سرم میاد؟من همش ۱۶ سالمه ودارم زن صیغه ای این مرد میشم.تا آخر حرفای حاج اقا اصلا نفمیدم چیشد و چی گفت که با سقلمه ای که سیاوش تو پهلوم فرو کرد گفتم:بله؟وحاج اقا گفت:مبارک است ان شاالله!عجب گرفتاری شدیم ها .چی مبارکه آخه؟یسری چیز عربی هم گفتو تکرار کردیم و رسما شدم زن این آقابعد از تموم شدن کار حاج آقا سیاوش خواست برم اتاقم.از در اتاقش که بیرون اومدم نگاه گیجی به اطرافم کردم و کلافه زیرلب گفتم:ای بابا.اینجا چرا اینهمه در هست آخه؟حالا کدومش اتاق من بود؟چنتا در شمردم و رفتم جلو اونی که احتمال میدادم مال من باشه باز کردم.نگاه متعجبمو دوختم به سرتا سر اتاق.واقعا عالی چیده شده بود.یه تخت بزرگ دونفره که دوربرش با تورو حریر بسته شده بود.پرده ها رو تختی فرش پای تخت همه یکرنگ آبی بودن.واز اتاق یه در به بالکن وجود داشت.یه عکس بزرگ از سیاوش روی دیوار بود که با شصتش یقه ی پیراهنشو گرفته بود.به عکس خیره شدم.مرد جذابی بود!واقعا جذاب!کم مونده بود با چشم بخورمش که سروصدا اومد و منم سریع از اتاق بیرون رفتم و چپیدم تو اتاق کناری.که خوشبختانه دیدم اتاق خودمه. با دلهره طول و عرض اتاقو راه میرفتم و زیر لب به خودم و زندگی و شانس ومنوچهر ناسزا میگفتم که دختره در اتاقو زد و بعدازاجازه من وارد اتاق شد وگفت:آقا گفتن لباس قبلیارو تنتون کنید بریدپایین برای شام.خیلی میترسیدم.یعنی میخواد چیکار کنه؟خدایا خودمو به تو میسپارم.لباسمو عوض کردم و با کلی سرخ و سفید شدن اروم از اتاق بیرون اومدم.خدمتکاره داشت از پله ها پایین میرفت منم ترجیحا پشت سرش رفتم چون جایی رو بلد نبودم تو اون خونه.یه پله ی طولانی که هلال پایین میرفت ومیرسید به یه جای بزرگ مثل حال و پذیرایی.یطرف سالن رو میز غذاخوری بزرگ گرفتهبود.ومابقی سالن پوشیده از مبل و تلویزیون ومجسمه بود.سیاوش پشت میز نشسته بود ودوسه تا خدمتکار بالا سرش عین پروانه میچرخیدن.خدا شانس بده.با خجالت از لباسم اروم کنار میز رفتم و با اشاره سیاوش رو صندلی کنارش نشستم.خدمتکارا غذا برام کشیدن و گذاشتن جلوم سیاوش بی توجه بمن مشغول خوردن غذاش بود.اروم چند لقمه ای خوردم.سنگینی نگاهی باعث شد سرمو بلند کنم.پیرزنی که لباس های خدمتکار تنش بود روبه روم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد.قد نسبتا کوتاهی داشت و تپل بود و صورتش چین و چروک داشت.ناخوداگاه جواب لبخندشو با خنده دادم .چهره ارام بخشی داشت .ناخوداگاه فکرم کشیده شد به روزی که داشتم کتک میخوردم و کسی بینمون ایستاد.یعنی خودش بود؟ببینم پیمان گف چی چی نمیتونه کمکت کنه؟ننه؟مادر؟بی بی؟اره اره بی بی.یعنی نسبتی با پیمان داره؟مغزم به جایی قد نداد.چند لقمه دیگه خوردم با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی راحت نبودم و نمیتونستم بخورم.ازاینکه خدمتکارا ایستاده بودن نگاه میکردن و مامیخوردیم هم خجالت میکشیدم داشتم با غذام بازی میکردم که همون دختر جوونه گفت: آقا،پیمان خان اجازه ورود میخوان.سیاوش درحالیکه با دستمال دهنشو پاک میکرد گفت: برو تو اتاقت.فهمیدم منظورش بامنه.ازخدا خواسته از جام بلند شدم و روبه خدمه گفتم:ممنون بابت شام.ودربرابر چشمهای متعجب سیاوش از پله ها بالا رفتم.از دیدش که خارج شدم گفت: بگین بیاد داخل .میزم جمع کنین.تواتاقم رفتم و دراز کشیدم تو رختخواب.خدا خدا میکردم دیگه نزنتم.زخمام داشت خوب میشد پشتمم نمیدیدم ولی سوزشش کمتر شده بود.نگاهم به داروهای روی میز افتاد.سه چهارتا سرنگ و آمپول.با یسری قرص ضد استرس!این به چه کارم میاد آخه؟دوتا پماد ویه جعبه قرص Ldبدنم گر گرفته بود.خدایا به دادم برس.باز یادم افتاد.تو افکارم غرق بودم که در باصدای تیکی باز شد و قامت بلندوچهارشونه ی سیاوش تو چهارچوب پیدا شد.از ترس نایلون داروهااز دستم افتاد و قدمی به عقب برداشتم.چشماش برقی زد.ازاینکه ازش میترسیدم خوشش میومد واینو از چشماش میشد فهمید.چند قدم دیگه به سمتم اومد.اون اومد جلو.من رفتم عقب.اون اومد جلو.من رفتم عقب.اینقدراین مسخره بازی ادامه پیدا کرد که از پشت خوردم به دیوار و از جلو سیاوش چسبید بهم.قدم به زور به سینه ش میرسید و جرات نگاه کردن تو صورتشو نداشتم.نگاهمو دوختم به یقه لباسش.یه دستشو کنار سرم رو دیوار گذاشت و کاملا بهم چسبید.از تماس بدنش با تنم لرزی به جونم افتاد و گلومو بغض گرفت.با دست دیگه اش چونمو گرفت و سرمو بالا اورد.چشماش خماربودو به خون نشسته.اروم لب زد از من میترسی؟با بغض سمج توی گلوم خیلی آروم جواب دادم: بله آقا.چشماش درخشید.فشار بدنشو رو بدنم بیشتر کرد که زخمام از پشت خورد به دیوار و آخ نسبتا بلندی گفتم.ابرویی بالا انداخت و گفت: من که کاریت نکردم هنوز!آخ و اوخ کردنت برا چیه؟با خجالت سرمو پایین انداختم و گفتم: زخمای پشتم آقاگویا تازه یادش اومد چی به روزم اورده که سریع ازم فاصله گرفت.خوشحال از اینکه بیخیال شده سرمو بالا اوردم.سمت در اتاق رفت و گفت: لخت بخواب رو تخت تا بیام.حرفمو دوتا نکن که بار دوم فیزیکی حالیت میکنم.حس میکردم گوشامم از خجالت داغ شده.مات نگاهش کردم که عصبی غرید:شنیدی که چی گفتم؟اشک تو چشمام جمع شد و با صدای لرزون گفتم :بله آقا.از اتاق بیرون رفت.با هر لباسی که از تنم درمیاوردم قطره اشکی رو گونه کبودم مینشست.زیر پتو خزیدم و پتورو تا گلوم بالا کشیدم و از بخت خودم گریه کردم.با صدای در سریع دستی به گونه های خیسم کشیدم .سیاوش بود.دروبست و اومد جلو.حین اومدن تیشرتشو از تنش دراورد و گوشه ی اتاق پرت کرد.چراغو خاموش کرد و نزدیکتر شد.تو تاریکی درستنمیدیدمش.دوباره اشکام فرو ریخت.از بالا پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته.چراغ خواب کنار تختو روشن کرد و نگاهم تو نگاهش گره خورد.صورت اشکیمو که دید عصبی شد.وحشیانه پتورو از روم کنار زدو با یه دست که دور پهلوم گرفت منو کشید تو بغلش درحالیکه با انگشتاش به زخمای پهلوم فشار میاورد از بین دندونای کلید شدشگفت: مگه نگفتم توعمارت من حق نداری آبغوره بگیری ؟از درد پهلوم صورتم جمع شد اما جلوی اشکام رو گرفتم وسرمو تکون دادم.حاله ای از موهام روی صورتم ریخت.دستش رو پهلوم شل شد و درد من کمتر .دستشو بالا اورد و موهای جلوی صورتمو کنار زد.نگاه حریصشو به لبام دوخت.قفسه ی سینم از شدت ترس بالا پایین میشد و قلبم عین گنجشک میکوبید.از حس دستای گرم و مردونه اش روی تنم حس خوبی بهم دست میدادولی حس ترس تو وجودم جلوشو میگرفت.به خودم نهیب زدم:اقلیما اون شوهرته.هیچ اشکالی نداره که بهت دست بزنه.نگاهمو دوختم به چشماش.حسی از ته وجودم گفت:اون فقط واسه چند شب شوهرته.بعد ولت میکنه به امان خدا.بغض بیشتر گلومو چنگ زد.فاصلشو باهام کمتر کرد.لبامو محکم تو لباش گرفت و چنگی به سینه م زد که از شدت درد ناخونامو تو بازوهای مردونه اش فرو کردم.اما لذت بوسه ی گرمش بیشتر از درد تنم بود.نباید اینقدر زود وا میدادم.تا ۵دقیقه مدام و وحشی میبوسید.دیگه نفس نداشتم و داشتم دستو پا میزدم ولی که جرات اعتراض داشت؟دستش رو تنم میچرخید که رسید به جایکمربند رو باسنم.خودشو عقب کشید و یه نفس عمیق گرفتم.پوزخندی زد و گفت: هیچ جذابیتی برام نداری.اونم با این تن زخمی و زمختت.و بی هیچ حرفی درمقابل چشمای اشکی و مبهوتم از اتاق خارج شد.هق هق گریه هام بلند شد.آخ مامان کاش بودی.اونوقت نمیذاشتی هرکس و ناکسی اینطور تحقیرم کنه.تو حال و هوای خودم و گریه هام غرق بودم که در باز شد.دیگه نه میترسیدم نه ادمی که تو اومد برام مهم بود.صدای دخترک فضا رو پر کرد:خانم اومدم تنتون رو پماد بزنمنوشته: یک دختر

161