بدجوری معذب بودم؛ بیاراده خودم رو سفت گرفته بودم و عرق از سر و کلهام میریخت. استکان چایی مقابلم قرار گرفت و صداش به گوشم رسید: خوش اومدی پسر عمو.سرمو بالا گرفتم و لحظهای به صورتش نگاه کردم.-خوش باشی.نگاهم رو دزدیدم و دوباره سکوت سنگین حاکمِ جو شد. احتمالا اگه تاابد کنار هم مینشستیم بازم هیچ حرفی واسه گفتن نداشتیم. خریت محض بود. اینکه بین 7 میلیارد و خوردهای آدم یه راست اومده بودم سراغ دختر عموی مطلقه و فراریم خریت محض بود. مثل همون حیوون با وفا پشیمون شده بودم ولی خب چارهای نبود. تو این شهر غریب نه پول داشتم نه رفیق. نه که نداشتم، اونقدری باهاشون صمیمی نبودم تا بهشون رو بندازم و تنها آشنام همین سمیرا بود. با صدای ونگونگ بچه با ببخشیدی از جا بلند شد و رفت به تک اتاق خواب خونه. با رفتنش یکم راحتتر شدم، نفس عمیقی کشیدم و عرق پیشونیم رو پاک کردم. خیره به استکان چای که هیچ میلی بهش نداشتم به آیندهام نگاه کردم و طبق معمول تنها چیزی که دیدم یه تصویر مات خاکستری بود. چند ساعت بعد حتی وقت خوابهم معذب بودم و با بیخوابی تو جام غلط میزدم. تو کل شب شاید 10 جمله حرف زده بودیم و اوضاع خیلی بیریخت بود. با این اوصاف باید هرچه زودتر پول جمع میکردم و از این خونه میرفتم.صبح زود از خونه زدم بیرون. مثل ربات کل روز رو دنبال کار گشتم ولی تهش دست از پا درازتر و با یه اعصاب خش افتاده برگشتم خونه. خونهاش تو یه آپارتمان 4 طبقه بود و هیچ تفاوتی با قوطیکبریت نداشت. با خودم فکر کردم یه زن تنها، بیپشت و پناه و با یه بچه چطور تونسته گلیم خودش رو فقط با کار تو خیاطی از آب بکشه بیرون؟ دست خودم نبود که تو فکرم سمیرا رو هر شب سر خیابون و درحالی که منتظر بود یه ماشین سوارش کنه تصور میکردم.شب جلوی مبل نشسته بودم و خیره به تلویزیون فکرم هزار جای دیگه پرسه میزد. سمیرا درحالی که نازنین رو بغل گرفته بود یه دفعه گفت: میگم… لازم نیست انقدر معذب باشی مهران. فکر کن اینجا خونه خودته.برگشتم سمتش و گفتم: از کجا میدونی معذبم؟-از حالت نشستنت مشخصه!-من مشکلی ندارم، دخالت نکن.به وضوح دیدم ناراحت شد. پوفی کشیدم و گفتم: معذرت میخوام. یکم عصبیام نمیفهمم چی میگم.-درک میکنم.اما لحن صداش پر از ناراحتی بود. میخواستم جبران کنم ولی اونقدر باهاش راحت نبودم. بیخیال شدم و دوباره ریشه افکارم رو از خاک بیرون کشیدم.با گذشت هر روز فشار روانی روم بیشتر میشد. فکر به اینکه با 24 سال سن سربار یه زن مطلقه و بچهدار که از خودم 3 سال بزرگتره شدم ذره ذره سلولهای عصبم رو شکنجه میداد و هیچ راهی نبود تا جلوش رو بگیرم. هنوزم باهاش غریبه بودم، جوری که انگار هیچ نسبت فامیلی باهم نداشتیم. تنها دلیل طاقت آوردنم آشنا شدن با فرشتهای به اسم نازنین بود! اصلا برام مهم نبود این بچه از نطفه اون عماد حرومزادهست. اونقدر شیرین و بامزه بود که وقتی میدیدمش بیاختیار لبخند میزدم؛ هرچند حس متضادی به مادرش داشتم!وارد پذیرایی که شد، نگاهم چرخید سمتش. برای اولینبار بدون شال و با یه تیشرت و شلوار ساده سفره رو پهن کرد. چشمم که زُل برجستگی بالا تنهاش شد سریع چشم دزدیدم و آب دهنم رو قورت دادم. قسم میخورم فکر بدی در موردش نکردم ولی… لعنتیا چقدر بزرگ بودن! سرمو تندتند تکون دادم تا افکار کثیف از ذهنم بیرون بره. با خودم عهد بستم دیگه نگاهش نکنم. این عهدم تا وقتی پابرجا بود که وسط غذا از جاش بلند شد تا آب بیاره. بازم بدون اختیار و از روی غریزه نگاهش کردم که پشت به من به سمت آشپزخونه میرفت. اینبار با دیدن نمای عقبش که با هرقدم یه موج کوچولوی رویایی روش میفتاد هوش از سرم پرید و جویدن لقمه رو یادم رفت. سوالی که تو ذهنم چرخ میخورد این بود که چطور بعد از زایمان هیکلش دست نخورده و درست مثل روز اولش مونده؟ نگاهم چرخید و روی نازنین نشست که نصف لقمه از دهنش بیرون بود و با اون چشمهای درشت بامزهاش خیره من بود. حتی اونم فهمیده بود دارم مادرشو دید میزنم! به خودم اومدم و تا آخر شب به سمیرا نگاه نکردم، ولی قبل از خواب به این فکر کردم احتمالا دلیل اینکه زود ازدواج کرده بود همین اندام تراش خوردهاش بود. صورتش مثل ملکهها نبود ولی ملیح و قشنگ بود و… لعنتی. من که داشتم دوباره بهش فکر میکردم! به موهام چنگ زدم و کشیدمشون تا فکرش از سرم پرید، آخرش با بدبختی خوابیدم.برنامه هر روزم شده بود، اینکه از صبح بزنم بیرون و تا عصر دنبال کار بگردم. اتفاقاً یه کار ساده تو یه رستوران سنتی پیدا کردم که با توجه به شانس همیشه سیاه و کبودم درست روز دوم کاریم به خاطر وجود قلیون تو منو، رستوران رو پلمپ کردن و همون روال قبلی از سرگرفته شد. دم ظهر داشتم تو خیابون قدم میزدم و به بخت بدم لعنت میفرستادم که صدای موتوری از پشتم بلند شد و تا به خودم بیام ضربهای بهم خورد و گوشیم که تو دست چپم گرفته بودم از دستم قاپیده شد. درحالی روی زمین افتاده بودم به دور و دورتر شدن موتور نگاه میکردم. اینم از این! دیگه حتی نمیتونستم به کسی زنگ بزنم. به سختی بلند شدم ولی درد بدی تو مچ پام پیچید و نزدیک بود تا دوباره پخش زمینشم.-آقا خوبی؟دستشو پس زدم و بیتوجه به نگاه خیره مردم لنگلنگان مسیرم رو ادامه دادم.بیسروصدا در رو باز کردم و وارد خونه شدم. نشستم روی مبل و پای دردناکم رو روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و حس تشنگی تو وجودم شعله کشید. نمیدونم هوای مشهد همیشه انقدر گرم بود یا فقط امروز اینجوری بود. درحالیکه پام رو روی زمین میکشیدم وارد آشپزخونه شدم و بلافاصله صدایی شنیدم. از سمت حموم بود. تا خواستم صدا رو آنالیز کنم در باز شد و سمیرا بیرون اومد. خیره شدم به چشمهای پر از بُهتش، موهای خیس روی صورتش و قطرههای آبی که از گردنش راه میگرفت، از فرورفتگی استخوان ظریف ترقوهاش گذر میکرد و وارد شکاف بین دو سینهاش میشد و من چقدر بدشانس بودم که حوله لعنتی اجازه نمیداد مقصد قطره رو ببینم. تا قبل از امروز سلیقهم برای رنگ پوست فقط سفید بود اما با خودم فکر کردم مگه سبزه چشه؟! حوله جذب بدنش پیچیده شده بود و فرم بیرونی لگن و پاهای تراش خوردهاش کاملا مشخص بود. بیشتر از اون نتونستم پیشروی کنم چون سمیرا چندثانیه قبلش وارد حموم شده بود و من داشتم تصویر خیالیش رو توی ذهنم کالبدشکافی میکردم.-خدا منو مرگ بده! کی اومدی تو؟از پشت در اینو گفت. تکونی خوردم و گفتم: من… همین الان.-نباید یه در بزنی؟-فکر کردم رفتی خیاطی.-امروز جمعهست!ابروهام چسبید به سقف! آهانی گفتم و با مِنمِن ادامه دادم: شرمنده به خدا. حواسم نبود.چیزی نگفت. با صورتی سرخ از شرم برگشتم تو هال. نیم ساعت بعد اونم برگشت و تو سکوتی که هنوز بینمون عادی نشده بود نشست روی مبل. برای خالی نبودن عریضه گفتم: نازنین کجاست؟-خوابه.-آها.-…-میگم…-…-من نمیدونم چجوری عذرخواهی…پرید تو حرفم: لازم نیست. اتفاقیه که پیش اومده.زمزمه کردم: درسته.و خفه شدم. از جام بلند شدم تا آبی که فراموش کرده بودم رو بخورم.-چرا میلنگی؟-تو خیابون قدم میزدم. موتوری گوشیمو زد، منم کله پا شدم.از جاش پرید و نگران گفت: الان خوبی؟ ببینم پات چطوره؟-خوبه.رفتم آشپزخونه اما اون پشت سرم اومد و گفت: یعنی چی خوبه؟ بذار بریم دکتر. شاید از جا در اومده باشه.چرا انقدر نگران بود؟-نه چیزی نشده. یکم ضربه دیده، خودش خوب میشه.راه افتاد سمت کابینتهای پوستهپوسته شده.-یه پماد دارم مخصوص کوفتگی. یعنی معجزه میکنه.خواستم حرف بزنم ولی به زور منو از آشپزخونه بیرون کرد و حتی نذاشت یه لیوان آب کوفت کنم! با یه پماد برگشت و گفت: پاتو دراز کن.از جام پریدم و گفتم: نمیخواد، بده خودم میزنم.دستمو پس زد و گفت: حرف نزن! پاتو بده من.-می…سرشو چرخوند سمتم و با نگاه مکش مرگمایی پرید وسط حرفم، منم مثل بچه آدم پامو دراز کردم. یادم افتاد جوراب پامه، خم شدم تا جورابم که بوی مُردار میداد رو دربیارم ولی زد پشت دستم. تا به خودم بیام جورابم رو درآورد و دستهاش رو آغشته به پماد کرد. من حتی شک داشتم پماد اثر کنه. مگه کوفتگی با ضربدیدگی فرق نداشت؟! حس دستهای نرمش روی پام باعث شد هر فکری دُمشو بذاره رو کولش و از ذهنم گم شه بیرون. وارد بود، درست مثل یه ماساژور کار بلد. با حس جریان خونی که به سمت آلتم به خروش دراومد یه دفعه تو جام تکونی خوردم. با تعجب گفت: چیزی شده؟کمی جمع و جور نشستم تا رسوا نشم. صورتم عرق کرده بود و داشتم از شدت شرم پاره میشدم! اگه میفهمید؟ آخه آدم چقدر کمبود داشته باشه که با ماساژ پا شق کنه؟! از خودم بدم اومده بود ولی خداروشکر فشار دستهاش برداشته شد و بعد از پیچیدن باندی دور پام ازم فاصله گرفت.هرچند بعد از اون روز اوضاع بدتر شد. فشار خیلی زیادی من بود. جدای از باقی مسائل حالا حس جنسی کثیفی به سمیرا پیدا کرده بودم و اجباراً باید باهاش کنار میومدم و مشکل رو با خودم حل میکردم.نزدیک ورودی آپارتمان که شدم دیدم سمیرا داره از روبهرو میاد. همزمان که نازنین رو با دست راست بغل زده بود، دست چپش پر از کیسههای خرید بود. بازم حس شرم و بیغیرتی تو وجودم جوشید. خاک، یعنی خاک بر سرم که خرجی من رو یه بدبختی مثل سمیرا میداد. بهم رسید و سلام کرد. دستمو دراز کردم و شاکی گفتم: میدونم تو این سه هفته فقط سربارت بودم ولی میتونی واسه یه خرید کردن روم حساب کنی!خندید و کیسهها رو داد دستم.-سر راه گفتم یه خرید کوچولو کنم. زیاد شلوغش نکن. در ضمن، کیگفته تو سرباری؟پلهها رو بالا رفتم و پوزخندزنان گفتم: بیخیال!-مطمئن باش اگه خودم راضی نبودم بهت میگفتم. رو دروایستی که نداریم باهم.همون لحظه در واحد کناری باز و صدای مردی بلند شد:-فقط واس ما خار داشت مادموزل؟ به بقیه که رسید لاپاتون شد اتوبان؟پشت گوشام داغ شد. چرخیدم و به مرد 35/40 ساله سیبیلو که شکم گندهای داشت گفتم: چی زر زدی؟نگاهش رو که تا اون موقع خیره سمیرا بود متوجه من کرد.-تو رو سننه؟ برو عشقتو بکن بعدشم سیکتو بزن دیگه. ما که اینجا فقط باید پشت در وایستیم!سمیرا که معلوم نبود سرخی صورتش از خشمه یا خجالت گفت: آقا هادی از سنت خجالت بکش. من هیچی، خودت تو در و همسایه آبرو نداری؟ادعای زور بازو نداشتم ولی این روزا اونقدر عصبی بودم که از هر نوع درگیری برای خالی کردن خشمم استقبال میکردم. تو یه حرکت یقهاش رو بند انگشتام کردم و با پیشونی محکم کوبیدم تو صورتش. جیغ سمیرا و گریه نازنین همزمان شد با داد دردناکی که مرد کشید. عقب عقب رفت، با پشت دست خون دماغش رو پاک کرد و با خشم حمله کرد سمتم. نتونستم جهت مشتش رو پیشبینی کنم و دردی توی پهلوم پیچید. صدای جیغ دوباره سمیرا بلند شد و بیست دقیقه بعد، له و لورده به کمک سمیرا خودم رو به خونه رسوندم. روی مبل نشستم و سمیرا با جعبه کمکهای اولیه برگشت. صورتش خیس خیس بود. گفتم:-گریه نکن.-تو حرف نزن! چندبار گفتم ولش کن؟ گفتم اینجور آدما رذلن، ارزش ندارن دهن به دهنشون بذاری. حالا ببین با خودت چیکار کردی. اگه همسایهها نمیومدن تا صبح که هم رو میکشین.و باز گریه کرد.-اینجا همین یه نفر بود؟سوالی نگاهم کرد.-تو این ساختمون همین یه نفر مزاحمت میشد؟سرشو انداخت پایین و جواب نداد.-سمیرا با توام. میخوام بدونم.به حرف اومد.-دو سه نفری هستند. من بهشون محل نمیدم ولی از روز اولی که اومدم شروع کردن کنایه زدن و تیکه انداختن. البته به جز این یکی بقیه از وقتی فهمیدن تو اومدی پیشم دیگه جرأت نکردند حرفی بزنن. به خصوص که متأهلند. این یکیم گمون نکنم از این به بعد دست از پا خطا کنه. از وقتی تو اومدی پیشم امنیت دارم.درحالی که با پنبه خون دور زخم صورتم رو پاک میکرد، خیره به چشمام اینو گفت. شاید میخواست بهم القا کنه اونقدرام بدرد نخور نیستم! نمیدونم. با دردی که تو پهلوم پیچید ناله کردم.-چی شد؟-…-جای مشتشه آره؟-…-بیشرف! بذار برم پماد بیارم.رفت و سریع پماد رو آورد. دفعه پیش در کمال تعجب اثرش عالی بود.-پیرهنتو دربیار.وقتی دید کاری نمیکنم خودش دست به کار شد.-خیلی خوب حالا، درمیارم خودم!لبخند کوچیکی زد و عقب کشید. دکمههای پیرهن رو باز کردم ولی درش نیاوردم. روی پهلوم یه کبودی گنده بود.-خیلی درد داره؟-نه!حالا داشتم از درد ضعف میکردما! پماد رو مالید کف دست و دستش نشست روی پهلوم. نگاهش که بالا اومد قفل چشمام شد که خیره موهای سیاهش بودم. نگاهم پایین اومد و نشست توی نگاهش. چشماشم قشنگ بود. اصلا همهچیزش قشنگ بود. حالا فهمیده بودم برخلاف چیزی که اول فکر میکردم خیلی پاکه. هرکسی نمیتونست تو شرایط به این سختی انقدر معصوم بمونه. چند ثانیه بعد صورتامون انگار بهم نزدیکتر شده بودند.-ماما.نگاهمون از هم جدا شد، نشست روی نازنین که انگشت به دهن تو ورودی هال ایستاده بود. دست داغ سمیرا از بدنم جدا شد.بالاخره شانس بهم رو کرد. از طریق یه آشنا که با همین رفتوآمدهام تو شهر باهم برخورد داشتیم یه کار نه چندان خوب اما بهتر از هیچی نصیبم شد. شاگرد راننده کامیون شده بودم و هروقت بار میخورد میرفتیم سفر و آخرش یه پولی کف دستما میگذاشت. قرار بود سری اول بار میلگرد ببریم بندرعباس. سفر یک هفتهایم زودتر از چیزی که فکر میکردم گذشت و برای اولینبار دستپُر برگشتم خونه. وقتی سمیرا در رو باز کرد، برخلاف دفعه قبل چندان حس معذب بودن نداشتم. لبخند زدم و اونم با لبخند کنار رفت تا وارد شم. داشتم با نازنین بازی میکردم که با سینی چای برگشت. نگاهم به لباسای تنش که افتاد، نگاهم نسبت به قبل کمی طولانیتر شد اما قبل از اینکه متوجه دید زدنم بشه نگاهم رو دزدیدم. از صورتم چیزی مشخص نبود اما از درون لَهلَه میزدم تا برای یه بارم که شده لخت ببینمش. تو این یک هفته اونقدر با خودم تنها بودم که متوجهشم یه احساس خیلی کوچولو بهش دارم، و این اصلا چیز خوبی نبود!-تو این مدت که کسی مزاحمت نشد؟جواب داد:-نه. همه سرشون تو لاک خودشونه.-خوبه. اگه باز شروع کردن، اگه زنی یا فامیلی دارن باهاشون درمیون بذار.پوزخند زد:-دلت خوشهها! اگه حرفیهم بزنم آخرش خودم مقصر میشم. فکر کردی زناشون طرف منو میگیرن؟ میگن من شوهرشون رو گول زدم!خداییش راست میگفت. یکم فکر کردم و گفتم: حالا نگفتیهم نگفتی، از این به بعد اگه کسی اذیتت کرد خودم هستم.-میدونم!دو روز خیلی زود گذشت و بار جدید به پستمون خورد. اینبار زیاد دوست نداشتم برم، بیشتر میخواستم پیش سمیرا و نازنین بمونم، ولی این دست من نبود. قبل از رفتن با پولی که داشتم یه گوشی ساده خریدم و قبل رفتن شمارهام رو گذاشتم رو اُپن تا اگه مشکلی پیش اومد سمیرا باهام تماس بگیره.پنج روز سفر به تبریزهم گذشت. دلم واسه نازنین و اون قوطی کبریت تنگ شده بود. شاید یه ذرههم واسه یکی دیگه! این بار وقتی سمیرا در رو باز کرد، برای اولینبار بهم دست دادیم و رفتم داخل. بعد شام مشغول خوندن پیامکهام بودم که پرسید: وقتی میخواستی بیای… حال بابام چطور بود؟این اولینبار بود که صحبت گذشته رو پیش میکشید. مطمئن نبودم باید جواب بدم یا نه.-مثل همیشه.-مثل همیشه یعنی خوب؟-…-بگو دیگه.-اِی… تقریبا.یه دفعه زد زیر گریه.-بیمعرفتا!!! حتی یهبارم ازم خبر نگرفتن. نگفتن زندهام، مردهام! انگار اصلا دخترشون نبودم.و صدای گریهاش بلندتر شد. خیلی دوست داشتم خودش واسم تعریف کنه چرا طردش کردن. تو خاندان که به عنوان یه زن فراری شناخته میشد اما باتوجه به شناختم از اونها، قطعا دروغ میگفتن. اینجوری که داشت زجه میزد، خیلی باید بیشعور میبودم تا از گذشتهاش بپرسم ولی…دستمو به نشونه هم دردی رو دستش گذاشتم و گفتم: دوست داری از گذشته تعریف کنی؟انگار که از خداش باشه گفت: مگه بهت نگفتن؟ منو به زور شوهر دادن به عماد.-به زور؟ اون موقع فکر کنم 17 سالت بود آره؟-آره. عماد خیلی عوضی بود. هرچی تحمل کردم و گفتم درست میشه، نشد که نشد!-چیکار میکرد مگه؟اول ساکت شد ولی بعد با کلی سرخ و سفید شدن گفت: بهم… تجاوز میکرد.با تعجب گفتم: چی؟ مگه میشه؟-چرا نشه؟ خیلی وقتا من راضی نبودم ولی اون اصلا واسش مهم نبود. تنها چیزی که من حس میکردم درد بود. عماد خیلی خودخواه بود. با هزار ترفند قرصگیر میاوردم تا از آدمی مثل اون بچه دار نشم، اونم همیشه این بود چرا بچه دار نمیشیم. همهش میگفت باید پسر باشه، دختر باشه نمیخوام! نتونستم طاقت بیارم. اونقدر اذیتش کردم که اونم بالاخره ازم دست کشید و واسه طلاق رضایت داد، ولی درست قبل طلاق فهمید باردارم. پشیمون شد، به بابام رو زدم ولی میدونی چی گفت؟ گفت الان اختیار دارت عماده نه من! برو بشین سر خونه زندگیت. منم عطای خونوادهم رو به لقاش بخشیدم و از شیراز فرار کردم. خودت که میدونی، خبر فرار کردنم تو در و محله پخش شده بود و آبروشون رو برده بودم. اوایل عماد لج میکرد، ولی آخرش راضی شد قید بچه رو بزنه و این ننگ رو از پیشونیش پاک کنه، به خصوص که بچه دختر بود! همین چندماه پیش بود که از طریق عمهزهرا طلاق غیابی گرفتیم و بالاخره یه نفس راحت کشیدم.عمه زهرا، تنها عضو اون خاندان بود که با بقیهشون فرق داشت. با کمک اون من اومدم پیش سمیرا. ولی واقعا وحشتناک بود. تا قبل از این حتی فکرشم میکردم چیزی به اسم تجاوز مرد به همسرش وجود داشته باشه.سمیرا اشکاشو پاک کرد و گفت: خب، حالا تو بگو. تو چرا از دستشون در رفتی؟-منم مثل تو، نتونستم تحمل کنم. همیشه سعی میکردن افکار پوسیدهشون رو بهم قالب کنند ولی من نمیتونستم مثل اونا باشم. میدونی…از ریشه باهاشون فرق داشتم. همه چیز رو تو نماز سروقت و حجاب خلاصه میکردند و به هرکی باهاشون فرق داشت میگفتن کافر. وقتی فهمیدم فاطمهرو میخوان عروس کنن…پرید تو حرفم: فاطمه؟لحنش پر از ناباوری بود. فاطمه دختر عمه زهرا بود.-آره، آخرم به زور عروسش کردن.-اون… اون که بچه بود.-آره، الان 11 سالشه! خیلی سعی کردم جلوشون رو بگیرم ولی تنها جوابم شد سیلی و اینکه این مسائل به من مربوط نیست. ازشون متنفر شدم، اونقدر که دیگه حتی وجودشون رو نمیتونستم تحمل کنم. همشون بوی گند کهنگی و نا میدادن. آخرش با کمک عمه شبونه و بیخداحافظی در رفتم.اینبار دست اون نشست روی دستم. به چشمهاش نگاه کردم که پر از حس همدردی و همزادپنداری بود. ما خیلی شبیه هم بودیم.سفر سومم بود. اینبار مقصدمون افعانستان بود و خاک غربت باعث شده بود بیشتر دلم تنگ شه. بیقرار بودم. دوست داشتم وسط مسیر بپرم پایین و پیاده برگردم مشهد! هر روز بیحوصلهتر میشدم و حتی هاشم، راننده کامیونهم اینو فهمیده بود. وسط مسیر جام رو عوض کردم و یکم پشت فرمون نشستم تا هاشم خستگی در کنه، شاید حواس منم پرت میشد ولی برعکس، فکر به اون قوطی کبریت نزدیک بود باعث تصادفمون شه. هاشم با عصبانیت داد زد: پیاده شو بابا روانی! داشتی به کشتنمون میدادی. عاشقی؟عاشق؟ فکرم درگیر شد. بیحرف پیاده شدم و رو صندلی شاگرد نشستم. عشق؟ من؟! هاشم هنوز زیر لب غر میزد ولی من غرقتر از قبل، توی افکارم دستوپا میزدم.بالاخره تموم شد. مسیر گاراژ تا خونه رو پرواز کردم و وقتی در باز شد و صورت سمیرا نمایان شد، حس کششی تو وجودم شعله کشید که برم جلو و دستهام رو دور بدن ظریفش بپیچم ولی… یه دفعه به فکرم رسید از کجا معلوم اونم به من حس داشته باشه؟ اصلا به فرض اونم داشت، سوال اینجا بود چه حسی؟ اون مطلقه بود. بچه داشت، از من بزرگتر بود! حسی که آدمی مثل اون به من پیدا میکرد از تنهاییش نشأت میگرفت و هیچ ربطی به عشق و علاقه نداشت. از طرفی اگه باهاش وارد رابطه میشدم روی عقایدی که ازشون فراری بودم صحه میذاشتم. عقایدی که طبق گفته خاندانمون مرد و زن اونقدر برده غریزهشونن که اگه تو یه اتاق باهم تنها باشن اتفاقات جالبی بینشون نمیافته! من و سمیرا هم خیلی وقت نبود پیش هم بودیم و این خیلی واسه من زور داشت! نه، هیچ اتفاقی نمیتونست بین من و سمیرا بیفته. بدون اینکه بهش دست بدم، سلامی کردم و وارد خونه شدم. سمیرا متعجب از سردی من گفت: خوبی مهران؟نازنین رو بغل زدم و گفتم: آره، چطور؟خواست چیزی بگه، پشیمون شد. سری تکون داد و گفت: هیچی.شب شده بود. سمیرا سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی من ساکت بودم.-میدونم یه چیزیت شده. تو مسیر اتفاقی افتاده؟ تصادف کردین؟-چرا سعی داری بگی من حالم خوش نیست؟-چون نیست! زیادی تو لکی. قبلا اینجوری نبودی.-همه چیز روبه راهه، منم حالم خوبه. حالا بذار بزنم شبکه 1 ببینم امروز اخبار چه دروغی میخواد سرهم کنه!سعی کردم بحث رو عوض کنم ولی سمیرا خودش با ناراحتی بیخیال بحث شد.سه روزی گذشته بود. نصف شب بود که با صدایی چشمهام رو باز کردم. سمیرا درست بالا سرم روی دوزانو نشسته بود. از جا پریدم و گفتم: چیزی شده؟رنگش یکم پریده بود. با مِنومِن گفت: نه.-پس… اینجا چی میخوای؟و به فاصلهمون اشاره کردم. یکم نگاهم کرد و بعد، دستمو گرفت.-چرا انقدر ازم دوری میکنی؟دستمو پس کشیدم و گفتم: ببخشید؟!دوباره دستمو گرفت و گفت: فکر کردی نفهمیدم تو این مدت همهش زیر چشمی منو میپاییدی؟زبونم بند اومد. پس فهمیده بود و به روی خودش نیاورده بود.-از وقتی اومدی، شدی مثل یه نور تو زندگی تاریکم. میدونم منو میخوای…کف دست سِر شدهام رو باز کرد، کشید سمت خودش و گذاشت روی سینهاش. زبون خشکم رو بهکار گرفتم و گفتم: د… داری چیکار میکنی؟-منم میخومت مهران. میتونم بهت ثابت کنم.و دستمو روی سینهاش فشرد. حسهای متضادی بهم حمله کردند و پررنگترینشون شهوتی عمیق از نرمی سینهاش و یه حس بد که نمیدونستم چیه بود. جون کندم و با وجود عدم تمایل دستمو پس کشیدم-نصف شبی زده به سرت؟ چرا مزخرف میگی؟باناراحتی گفت: چیه واست کافی نیستم؟ چون زشتم؟ چون سیب گاز زدهام؟از حرفاش عصبی شدم و هلش دادم عقب.-دیوونه شدی؟ این حرفا چیه؟زد زیر گریه.-آره به خاطر همینه. چون بچه دارم و طلاق گرفتم منو نمیخوای.از صدای گریهاش صدای گریه نازنین بلند شد.-ببین بچه رو ترسوندی. پاشو برو ساکتش کن!بیحرکت سرجاش موند.-سمیرا بچه داره خفه میشه!بالاخره با برقی که از اشکِ روی صورتش منعکس میشد بلند شد و رفت سمت اتاق. با این اتفاق خیلی چیزا عوض شد و دیگه اینجا جای موندن نبود. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم هاشم. بدبخت این موقع شب خواب بود. با صدای خشدار گفت:-بله؟-الو، هاشم ببین. فردا میتونی یه مکان واسم جور کنی؟-چی؟-فردا خونه ندارم. یه خونه واسم جور کن.یکم ساکت موند بعد با صدایی که توش عصبانیت موج میزد گفت:-لعنت بهت! خونه خودم خالیه.و گوشی رو قطع کرد. وقتی سرمو بالا گرفتم سمیرا با چهره بهت زده نازنینبه بغل ایستاده بود و به من نگاه میکرد. آروم نزدیکم شد و گفت: می… میخوای بری؟ آره؟-مجبورم.-نه مجبور نیستی. بمون، تو بمون، من قول میدم دیگه حرف نزنم. فقط این کار رو با من نکن.-حس تو به من اشتباهه سمیرا. تو فقط میخوای خلأ تنهاییت رو با حضور من پُر کنی، میخوای واست یه سرپناه باشم. این اسمش عشق نیست.-تو از کجا میدونی حس من به تو چیه؟ چرا انقدر زود قضاوت میکنی؟یه ذره دیگه مونده بود گریهاش بگیره. راستش حرفاش بدجوری نرمم کرده بود. نمیدونستم دارم با خودم لج میکنم یا سمیرا. خودم رو دست بالا نمیگرفتما! اصلا با این اخلاق خشک و گَند من که حتی چهارتا رفیق درست حسابیم نداشتم، همین که خود سمیرا پیش قدم شده بود باید کلاهمو مینداختم بالا. به چشمهاش خیره شدم و همون لحظه قطره اشکی روی گونهاش جاری شد. با دیدن اشکش یه جورایی دیگه وا دادم. شاید اگه فقط یه بار دیگه میگفت نرو، بیخیال نازنین میشدم و اونقدر میبوسیدمش که حتی نتونه نفس بکشه. هر لحظه منتظر بودم یه چیزی بگه تا فاصله رو تموم کنم اما مغموم و بدون حرف بلند شد و نازنین رو بغل زد. وقتی به سمت اتاق خواب برگشت، دراز کشیدم و نفس عمیقی کشیدم.لباس پوشیدم و با برداشتن مدارکم و چند دست لباس که تنها داراییهام بود به سمت در رفتم. تقریبا هرچی پول داشتم رو گذاشته بودم زیر فرش تا سمیرا یه روزی پیداش کنه، چون میدونستم مغروره و عمرا این پول رو از من بگیره، حالا با این کار شاید جواب مهمون نوازیش رو میدادم. اونم از دیشب تو اتاقش مونده بود و بیرون نمیومد. نگاه آخر رو به خونه کوچیک اما دوست داشتی انداختم و خارج شدم.چند روزی گذشته بود و تازه از تهران رد شده بودیم. این سفر بوی متفاوتی داشت، چون دیگه به مشهد برنمیگشتم و تو یه شهر دیگه به زندگی نکبتبار خودم ادامه میدادم. حیف شد. خیلی نزدیک بود، فقط يه ذره مونده بود تا خوشبختی رو با تمام وجودم حس کنم. میشد روحهامون رو باهم یکی کنیم و يه لباس واسش ببافیم، من میشدم تار و سمیرا میشد پود. اونقدر باهم عشقبازی میکردیم که… پوفی کشیدم و نفسم رو با حسرت رها کردم. ساکت و مغموم خیره به زمینهایی بودم که با سرعت از کنارمون رد میشدند. کاش یه بار دیگه میگفت بمون و یه حرف دلگرم کننده دیگه میزد تا دستی دستی خودمون رو بدبخت نکنم. کاش… صدای پیامک گوشیم بلند شد. از یه شماره ناشناس بود. بازش کردم.-بزن کنار، بزن کنار!هاشم با ترس گفت: چرا داد میزنی؟ چی شده؟-میگم بزن کنار لامصبو!با غُرغُر 18 چرخ رو نگه داشت. در رو باز کردم، پریدم پایین و با دو از عرض اتوبان رد شدم.-کجا میری؟سرمو چرخوندم و داد زدم: برمیگردم مشهد!نگاه گیج هاشم رو پشت سر گذاشتم، برگشتم و با یه حرکت از رو گاردریل پریدم. از خار و خاشاک بین دو جاده گذشتم و دوباره متن پیامک رو تو ذهنم مرور کردم:-هرجا بری، من تا ابد منتظرتم.[داستان و تمامی شخصیتها ساخته ذهن نویسنده میباشد]نوشته: Constante
200