...قسمت قبلای زهرماااااااار. عین قورباغه هی داره قورقور میکنه. این اولین باری بود که دوست داشتم خونهمون بودم. میپریدم تو آشپزخانه و از اون اول میخوردم همه چی رو تا اون ته، ولی انگاری دیگه نمیشد این شکم رو آروم نگه داشت. باید از خجالتش درمیاومدم.درو آروم باز کردم و یکم اینور اونور رو سرک کشیدم ببینم بیدار شده یا نه. خب خداروشکر خوابه. هرچند بیدار بود که راحتتر بودم. چه اخمی هم کرده بود. انگار نه انگار که همون پسر مغروری بود که همیشه لبخند میزد. خب بریم سراغ یخچال ببینیم چی داره حالا. در یخچال رو باز کردم. اوهو، نه خوشم اومد. چه به خودش میرسید. همون اول یه موز برداشتم و ایکی ثانیه دادمش پایین. آخیـــــــــــش. داشتم میمردما. خب بریم سراغ بعدی. مربا؟ نه نه حالش نیست. خامه؟ اونم که بدون مربا نمیچسبه. پنیر! ای قربونت برم پسر پنیر خوبه. در یخچال رو بستم و دنبال نون گشتم و بالاخره پیداش کردم. با اون نونه گردو هم پیدا کردم. وای خدا مگه میشه بهتر از این؟ فک کنم خوابی چیزی بودم بابا. خونه یه پسر مجرد این همه چیز پیدا بشه بعد انقدر تمیز و… راستیا! خونه برق میزد اصن. یاد اتاق خودم افتادم که چنان بهم میریختمش که دیگه تمیز کردنش از عرضه من خارج بود و همیشه یه خدمتکار میاومد تمیزش میکرد، اونم هر روز! بیخیال حالا شکمو دریاب. یه لقمه گرفتم و شروع کردم به خوردن. انقدر لذت داشت که چشام رو بسته بودم. انگار خاویار داشتم میخوردم حالا. یه لقمه دیگه هم گرفتم و آماده نگه داشتم که وقت نگذره…-صبح بخیر.-عه صبح بخیر. چیزه من گشنهام شده بود دیگه.-معلومه.هیچی دیگه آبِروت رفت. عه عه لپام هم که باد کرده بود عین دمپایی خرگوشی شده بودم فکر کنم. رفت دستشویی و بعد از چند دقیقه دوباره جلوم ظاهر شد. اون لبخنده رو هم از وقتی پاشده بود داشت.-حداقل یه چایی میذاشتی.چااااااایی؟ مــــــــــــن؟ دلت خوشهها پسر جون.-ترسیدم ناراحت شی خب.-آخی. چه خجالتی هستی شما.بعله دیگه بایدم تیکه بندازه. هنوز صابخونه پانشده پاتک زدم به آشپزخونه. راستی این کار و زندگی نداره هر وقت دلش میخواد پامیشه؟-میشه بپرسم کارت چیه؟-برنامه نویسی.-با لیسانس؟-آره.منم خیلی دوست داشتم برم کامپیوترا…-سخته رشته کامپیوتر؟-نمیدونم.-نمیدونی؟-نه من لیسانس مکانیکم.جل الخالق این دیگه چه جورشه. میگفتن هیچکس جای خودش نیستا ولی تا حالا از نزدیک ندیده بودم.-نگاه داره؟ اگه میخواستم با مدرکم برم سرکار که الآن باید سرکار میبودم تا شب و آخر ماهم از یه دست حقوقم رو بگیرم و از اون دست بدم به صابخونه.-متاسفم.-واسه من؟-نمیدونم. خب شاید.-نه بابا من خورده بردهای از این مملکت ندارم. تو دانشگاه هم راستش دانشجوی درست و حسابیای نبودم. اصن از اون اول هم من اهل کتاب نبودم، ولی مادر آدم بگه بخون باید بخونی دیگه.مادر؟ مادر منم همیشه میگفت بخون و من همیشه درمیرفتم. کاش الآن بود روزی یه کتاب براش میخوندم.-خب حالا بیخیال. مهم الآنه که خداروشکر همه چی رواله.رواله؟ چی رِو…-ها؟ آره آره. خوب نیست اصن.-خب من باید برم شرکت. تو برنامهات چیه؟ای بابا تازه حرفامون داشت گل میانداختا. باز باید برم تو اون خونه سرد و بیروح خودمون یعنی؟-پس من میرم خونه.-باشه. حاضر شو خودم میرسونمت.-باشه.آماده شدیم و باهم رفتیم. تو راه هی میخواستم سر صحبت رو باز کنم ولی چیزی به ذهنم نمیاومد و از طرفی میترسیدم بد جلوه کنه واسه همین چیزی نمیگفتم. دیگه تقریبا داشتیم میرسیدیم. انگار خاک مرده ریخته بودی سمت خونه مارو. اون طرف اونقدر شلوغ و همه برو و بیا. اینور… .یه دفعه یه ماشین پیچید جلومون. این صحنه رو یه بار دیده بودم و وقتی که وایساد فهمیدم که دوباره میخواد تکرار بشه. زبونم بند اومده بود. بازم اون دوتا گوریل آشغال. اومدن سمت و ما یکیشون ارسلان رو از ماشین پیاده کرد. من از ترس داشتم میلرزیدم و مدام صحنههای اون شب تو ذهنم تکرار میشد. ارسلان با یه ضربه افتاد کف خیابون و من اشکام جاری شدن و شروع کردم به جیغ زدن که اون یکی اومد و دوباره یه چاقو گرفت زیر گلوم. یه ماشین پشتمون بود ولی اونام ترسیده بودن و تکون نمیخوردن و حتی یه بوغ هم نمیزدن. ارسلان رو بلند کردن و بردنش سمت ماشین خودشون. یه لحظه صورت نگران و ناامیدش رو دیدم. اونی که چاقو درآورده بود در سمت من رو محکم بست و رفت جای ارسلان نشست و گازشو گرفت.تو مسیر اختیار اشکامو نداشتم، اختیار افکارمو نداشتم، حتی اختیار خودمم نداشتم. وقتی یاد اون صحنه افتادم که اون کثافت چیکا…-اَه اَه اَه این چه غلطی بود کردی!؟؟ به گوه کشیدی ماشین رو که. خدا کنه امروز بِدنت دست من که یکم ادبت کنم توله.شروع کرد به خندیدن و با اون چشمای کثیفش داشت به من نگاه میکرد. خدایا این کابوس لعنتی چرا تموم نمیشد آخه؟؟؟رسیدیم به یه باغ. یکم اینور اونور رو نگاه کردم. احتمالا همون قبرستونی بود که اون شب پارتی گرفته بود. اون موقع شب بود و منم خیلی به اطراف دقت نکرده بودم ولی به نظرم خودش بود. اون گوریله منو برد به یه اتاقی. آخه تاوان چی رو داشتم پس میدادم؟ چیز دیگهای هم بود که از دست بدم؟ منو نشوند رو صندلی و منتظر شدیم تا اونا بیان. یکم بعد از راه رسیدن و وارد اتاق شدن. ارسلانو مثل یه اسیر آوردن تو. نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم و سرمو انداختم پایین.فرهاد: خب خب. میرسیم به اصل قضیه.با شنیدن صداش اعصابم به هم ریخت. تکتک کلماتش عین پتک تو سرم میخورد. اونی که ارسلان رو گرفته بود، ارسلان رو کشوند سمت منو جلوی من نشوندش.فرهاد: راستش من آدم کینهای نیستم. فقط حسابام رو باید کامل تسویه کنم و بدهیهام باید کامل تسویه شن. اون شب من فک کردم رها خانوم کل بدهیش رو داده ولی چند ساعت بعد از اون حرکتت یه فیلم رسید به دستم از کاری که کردی. یکی داشته از طبقه بالا لایو میگرفته و من و تو هم شدیم سوژههای لایوش. البته تو رو که کسی نمیشناسه. تا فردا ظهرش کل کلیپارو از رو اینترنت برداشتم اما با این حال خیلیا دارن پشت سرم به ریشم میخندن. خلاصه بدهیات قد کشید و اون کشیده رو یه ساکشن خشک و خالی پاک نمیکنه.کاش اونقدر قوی بودم که اونروز جوری میزدمت که الآن نتونی انقدر راحت حرف بزنی کثافت.فرهاد: حالام که قراره بیشتر خوش بگذره، آخه یه مهمون جدید هم داریم.ارسلان: الآن چیکار داری میکنی مثلا؟ چی رو میخوای ثابت کنی؟ واسه یه کشیده این همه شلوغش کردی؟فرهاد: تو جدی جدی نمیدونی من کیم نه؟ من کسی نیستم که هر جندهای از راه رسید یه دونه بخوابونه تو گوشش.زبونم بند اومده بود. دستای مشت کرده ارسلان رو میدیدم. یعنی این دفعه چیکار میخواست کنه؟ارسلان: خب تهش که چی؟ کاریه که شده. بعد از اون کشیده که یه کاری با این دختر کردی که ترجیح داده بود تو سرما بمیره. دردت چیه تو آخه لعنتی؟کاش اون شب میذاشتی…فرهاد: کسی که خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه.یکی از حیووناش داشت میاومد سمت من. ارسلان بلند شد که یه کاری کنه ولی اون یکی زد زیر پاهاش و نشست روش که نتونه تکون بخوره. هِه، کاش فیلم بود و ارسلان میتونست یه حرکتی بزنه. حالا صورتش رو میدیدم. رگهای گردنش بیرون زده بود، چشاش قرمز شده بود و سخت نفس میکشید.ارسلان داد کشید: «حیوون به خاطر یه چَک داری اینکارو میکنی؟ بیا هر چقدر میخوای منو بزن! مشت بزن لگد بزن. فقط اینکارو با اون نکن.»اشکام سرازیر شد. با این حرفاش داشتم داغون میشدم. کاری هم مونده که نکرده باشی پسر؟فرهاد: آخی غیرتی شدی؟ پس از این چیزا هم بلدی. میگفتن سرت بره حرفا و عقایدت نمیره، پس درست بود. (چند لحظه صدایی نیومد) خب این میتونه بازی رو قشنگتر کنه. حسام بلندش کن.حسام: چشم آقا.دستای ارسلان رو از پشتش گرفت و با یه حرکت بلندش کرد. فرهاد رفت سمت ارسلان.فرهاد: از حق نگذریم خوشگله، نه؟ آره خوشگله. حیفه که با این غول بیابونیای من بخوابه. پس چطوره که پارتنر امروزش رو عوض کنیم. نظرت چیه؟چی؟ یعنی چی؟ این چی داشت میگفت؟ سرمو آروم چرخوندم سمت ارسلان. چیکار میخواست بکنه این حرومزاده؟ چطور میتونست انقدر کثیف باشه؟ ارسلان حتی درست و حسابی به من نگاهم نکرده بود. یه بار بهم دست نزد. حالا… حالا باید…ارسلان: چی به تو میرسه آخه؟ از خردشدن ما چی به تو میرسه؟فرهاد: خب من عاشق بازیم.ارسلان: اگه اینکارو نکنم؟پلک نمیزدم و منتظر جوابش بودم.فرهاد خیلی راحت گفت: یکی دیگه میکنه. فقط اگه تو بکنی همه چی دست خودته. معلوم نیست اون چه بلایی سر رها جونت بیاره.دیگه جلوی خودم رو نمیتونستم بگیرم و فقط گریه میکردم. به حال خودم، به اینکه چقدر راحت داشت درباره من حرف میزد، به این که چرا گیر این حیوون افتادم، به اینکه ارسلان هم به خاطر من اونجا بود.ارسلان: خیله خب.فرهاد براش دست میزد و میخندید. ارسلان بین بد و بدتر، بد رو انتخاب کرده بود. بدی که خیلی وحشتناک بود. ارسلان رو هُل دادن سمت من. تکون نمیتونستم بخورم و جلوی اشکام رو هم نمیتونستم بگیرم. کنارم وایساده بود و هیچ کاری نمیکرد. یعنی واقعا میتونست با من این کارو کنه؟ اونقدری نمیشناختمش که بتونم ذهنش رو بخونم.فرهاد: خشکت زد چرا پس؟ زندهای؟ اگه کمک میخوای بگم حسام کمکت کنه.ارسلان تو رو خدا یه کاری بکن. نذار دست اونا بیفتم.فرهاد: خب بذار یه راهنمایی بهت کنم. اول کاپشنشو دربیار.دست ارسلان یکم بهم نزدیک شد. لرزش دستش رو به وضوح میدیدم. بعد از مرگ مادرم تا حالا فقط یه مرد رو اینجوری دیده بودم. بازم بیحرکت وایساد و کاری نکرد. فرهاد اومد سمتمو منو بلند کرد. جیغ کشیدم. کار دیگهای نمیتونستم بکنم. گریه میکردم، بغض میکردم، جیغ میزدم.دوتا حیووناش ارسلان رو محکم گرفته بودن و من از ترس، قلبم داشت تندتند میزد.فرهاد از پشت منو گرفته بود: « ببین مهندس، صبر من حدی داره. یا درست و حسابی این جنده رو میکنی یا اینکه میدم این دوتا جوری بکننش که حالا حالاها به فکر دادن نیفته.»ارسلان میخواست خودش رو آروم نشون بده ولی شدنی نبود. وحشی شده بود. فقط کافی بود اون دو تا نباشن. چندبار نفس عمیق کشید. انقدر عصبانی بود که صدای نفساش رو میشنیدم.ارسلان: بگو ولم کنن.اونا ارسلان رو ول کردن و فرهاد هم منو. بیاختیار دوییدم تو بغل ارسلان. اون لحظه امنترین جای دنیا بود واسهام. حالا دیگه راحتتر گریه میکردم. بغضم شکسته بود و صدام رها شده بود. چی میشد همونجا همه چی تموم میشد؟ارسلان سرمو بوسید و گفت: «باید تمومش کنیم دختر.»تنها کاری که میتونستم کنم بلندتر گریهکردن بود. دستامو گرفت و از دور کمرش باز کرد. دستامو ول کرد و رفت سراغ کاپشنم. کاپشنم رو درآورد و انداخت زمین.فرهاد: هندیش نکن مهندس. اینم یه جنده عین اونایی که میکنی.حیوونِ پست فطرت. ارسلان پلیوری که تنم بود رو به آرومی درآورد. ناخودآگاه دستام رفت رو سینههام و سرم رو گذاشتم رو سینه ارسلان. یکمی مکث کرد و بعد شروع کرد به نوازش دستام. از لرزش دستاش معلوم بود که داره با خودش میجنگه. چقدر دستاش برام آرامشبخش بود. انگاری میخواست با نوازش کردنم منو از کابوس بیدار کنه. دستاش سرد بودن ولی حداقل دستای یه آدم بودن. رسیده بود به پشتم. هرچند بار اولم نبود ولی بدنم لرزش عجیبی داشت و نمیتونستم کنترلش کنم. هنوز اشکام جاری بود اما یکم آروم شده بودم. ارسلان لباس خودش رو هم درآورد و منو کشوند تو بغلش. حالا منم داشتم حسش میکردم. گرمای تنش، سرمای دستاش رو جبران میکرد. دوست داشتم منم با دستام لمسش کنم ولی دستام توانش رو نداشتن.فرهاد: نه خوشم اومد. خوب بلدیا.ارسلان جلوم رو زانو نشست و دستام رو گرفت. بهم نگاه کرد و دستام رو به پایین فشار آورد. اونم گریه کرده بود. ارسلانِ محکمتری تو ذهنم ساخته بودم. منم نشستم و وقتی به کاپشنم اشاره کرد فهمیدم که باید بخوابم روش. آروم دراز کشیدم. حس خیلی بدی بود. حس خفگی داشتم.فرهاد: خب ببینم بوسیدنت در چه حاله.یعنی میخواست لبامو ببوسه؟ چشمام رو بستم. صورتش رو روبهروم حس کردم. با دستاش موهای روی صورتم رو کنار زد. اول پیشونیم رو بوسید. با بوسهاش موجی از هیجان رو بهم تزریق کرد. بعد گردنم رو بوسید. حس عجیبی بود. هر بار با بوسهاش ذهنمو درگیر خودش میکرد و نه چیز دیگهای. به پیشونی و گردنم رضایت داد و بدنمو از بالا تا پایین غرق بوسه کرد. وقتی شکمم رو میبوسید احساس میکردم توی دلم داشت خالی میشد. بیاختیار شکمم رو سفت میکردم و داشتم لذت میبردم. دکمههای شلوارم رو باز کرد و اونو از پام درآورد. از صداها فهمیدم که شلوار خودش رو هم درآورده. پاهام رو از هم باز کرد و شروع به نوازش پاهام کرد. برزخ عجیبی بود. داشتم هنوز اشک میریختم ولی نمیتونستم لذت ناخواستهای که بهم میداد رو انکار کنم. دوست داشتم کاری که داشت میکرد رو ادامه بده. وقتی دستاش به رونم میرسید هرازگاهی کُسَم رو هم لمس میکرد. با اینکارش عطشم رو بیشتر میکرد. دیگه موقعش بود. داشت با دستش کُسَم رو لمس میکرد. اختیار بدنم دست خودم نبود. چندتا سکس قبلیم خیلی سریع شروع شده بودن و خیلی سریع هم تموم. هیچوقت این حسارو اینجوری تجربه نکرده بودم. فقط میخواستم که ادامه بده ولی اون دستش رو برداشت…فرهاد: زودباش مهندس. هنوز هیچکاری نکردیا.چند لحظه بعد ارسلان شورتم رو درآورد. شهوت و اضطراب تمام وجودم رو پر کرده بود. دوباره صورتش رو جلوم حس کردم. کیرش رو آروم داشت به کُسَم میمالید. دیگه هیچی نمیفهمیدم. فقط میخواستم که اون کار لعنتی رو زودتر بکنه. کمکم داشتم کیرشو تو خودم حس میکردم. اون آروم و باحوصله و من، بیقرار و کمطاقت. چند لحظه بعد یه حرکت سریع به جلو کرد و من بیاختیار دستاش رو محکم گرفتم. کیرشو کامل درآورد و یکم مکث کرد و دوباره اون کارو تکرار کرد. سرعتش رو بیشتر کرد و با چند تا تلمبه من ارضا شدم ولی ارسلان متوجه نشد و هنوز داشت به کارش ادامه میداد و یکم بعد اون هم ارضا شد، البته من آبی حس نکردم.فرهاد: بدک نبود. با اون شروعت بیشتر از این ازت انتظار داشتم. برای امروز عشق و حال بسه. منم کار و زندگی دارم بالاخرهچشام رو باز کردم. ارسلان کاپشن رو کشید روم و خواست شلوارم رو هم پام کنه که من نذاشتم و خودم پام کردم. اونم رفت سراغ لباسای خودش. جفتمون هنوز رو زمین بودیم.فرهاد: خب مهندس، رها خانوم، من دیگه زحمت رو کم میکنم و مزاحم نمیشم. ماشینت بیرونه، سوئیچ هم روشه. تو باشی دیگه پا رو دم شیر نذاری دختر.دیگه به حرفاش توجه نمیکردم. حالا که ارضا شده بودم حس بدی داشتم. حس پشیمونی واسه کاری که مجبور به انجامش بودم. حس نفرت، از همه چی، از همه کس.فرهاد: راستی آقا پسر، خر نشی بیفتی دنبال انتقام و این چیزا. من همیشه اینجوری خوشرو نیستم.اون حیوون بعد از اون حرفش رفت و من موندم و ارسلان و چرا و چرا و چرا.اون موقعها وقتی خواب بد میدیدم، میدوییدم تو اتاق مامان اینا. خودمو میانداختم تو بغل مامانم و تا جایی که میتونستم پاهامو جمع میکردم. کافی بود چند لحظه موهام رو نوازش کنه، معجزه میکرد، همه چی از یادم میرفت. بدجوری هوس دستاشو کرده بودم. حالا چی… دراز کشیدم، خسته از همه چی و تنها چیزی که به موهام میخورد زمین سرد بود.ارسلان اومد و جلوم وایساد. چجوری دیگه میتونستم تو چشاش نگاه کنم؟ چقدر راحت رابطهای که احتمال داشت شروع شه تموم شد. مقصر ما نبودیم؛ ولی بعضی وقتا اصن مهم نیست کی مقصره و چیزی که قراره پیش بیاد، پیش میاد.-باید بریم. اونا ممکنه دوباره برگردن.اونا؟ نه، دیگه نمیتونستم تو ریخت کثیفش نگاه کنم و هر بازیای که خواست باهام بکنه.-رها…حداقل با ارسلان میتونم از اینجا برم.-میشه منو از اینجا ببری؟یجوری انگار خیالش راحت شد و بازیکردن با دستاش و اینپا و اونپا کردن رو گذاشت کنار.نشستم سر جام. ارسلان خم شد یه لحظه. فک کنم میخواست پلیورم رو برداره، ولی یه دفعه نظرش عوض شد و با سرعت رفت سمت در…-لباسات رو برداشتی بیا من منتظرم.رفتم سمت لباسام. پلیورم، لباس زیرم. فک کنم این رو دیده بود که اینجوری کرد یهو. کسی که باهام سکس داشته حالا از لباس زیرم وحشت داره. خنده داره. نمیشد قبل از اون پارتی مسخره همدیگرو ببینیم؟رفتم سمت در. به ارسلان داشتم نزدیک میشدم که یه لحظه بهم نگاه کرد…-من میرم ماشین رو روشن کنم.رفتارش عجیب بود. انگار داشت ازم فرار میکرد. اگه یکی از سگاش با من اینکارو کرده بود حداقل یکی رو داشتم که بغلم کنه و بهم دلداری بده ولی الآن حتی اونم چشم دیدنم رو نداشت. رفتم سمت ماشین. از شیشه داخل ماشین رو نگاه کردم و چشمم افتاد به گندی که زده بودم. دوباره حالت تهوع بهم دست داد و سریع از ماشین دور شدم. معدهام خالی بود و اتفاق خاصی نیفتاد ولی شکمم بدجوری درد گرفته بود. یکم که حالم بهتر شد رفتم سمت ماشین و نشستم عقب. به سرعت از اون خونه نفرینشده دور شدیم.ارسلان نه حرفی میزد، نه نگاهی بهم میکرد. یه لحظه اخم از صورتش محو نمیشد. یاد سکسمون افتادم. اگه کسی مجبورم نمیکرد بهترین سکس عمرم بود. وقتی دستاش بهم میخورد دیگه نمیشد به چیز دیگهای فکر کرد. بوسههاش… کارایی که قبل از سکس باهام میکرد بیشتر لذت داشت تا خود سکس. یه لحظه به خودم اومدم. چیکار دارم میکنم من؟ اون اتفاق بدترین چیز عمرم بوده. واسه چی داشتم اونقدر قشنگ به یادش میآوردم. اینا همهاش به خاطر وجود اونه. اون لعنتیه… مهربون. پشت چراغ بودیم. درو باز کردم و از ماشین رفتم بیرون.چرا من اینجوری شدم؟ چرا اصن اون فرهاد کثافت تو ذهنم نیست؟ کو اون تنفر؟ پس چی شد اون رهایی که باید یکی رو تا حد مرگ میزد؟ لعنت بهت فرهاد. لعنت بهت ارسلان. لعنت به همهتون. یه لحظه دور و برم رو نگاه کردم و متوجه سنگینی نگاه بقیه روم شدم. داشتم بلندبلند با خودم صحبت میکردم. دیوونه شده بودم. خسته شده بودم. دلم یکم استراحت میخواست فقط همین. خیلی چیز زیادی بود؟موبایلم رو از جیبم درآوردم و روشنش کردم. به محض اینکه صفحه اومد بالا پیامکا سرازیر شد. بابام، شقایق. پوزخندی زدم. چقدر من طرفدار دارم! اول پیام بابام رو دیدم. “کجایی تو دختر؟ باز شارژ گوشیت تموم شده پرتش کردی یه گوشه؟ حتما باهام تماس بگیر.” یعنی هنوز از ماموریت نیومده بود؟ پیامای شقایق رو نخونده پاک کردم. تو اون وضعیت دیگه دایه بهتر از مادر نمیخواستم. آدرسو از یه رهگذر پرسیدم. زنگ زدم به علیآقا بیاد دنبالم. بعدشم زنگ زدم به بابام.-سلام بابا.-سلام دخترم. کجایی تو آخه؟ فک نمیکنی من نگرانت میشم؟-ببخشید.-آخه کِی میخوای دست از این بچهبازیا بکشی؟بغضم گرفته بود. نمیتونستم حرف بزنم.-الو رها؟ صدام میاد؟موبایل رو گوشم بود ولی صدام در نمیاومد. بابام بعد از چند بار صدامکردن قطع کرد. بغضم ترکید. دیگه طاقت دعواکردن بابام رو نداشتم. خودش زنگ زد…-الو دخترم… چی شد یهو؟-(سعی میکردم صدام رو عادی نشون بدم) نمیدونم صدا نمیاومد.-همه چی مرتبه دیگه؟-آره آره. بابا من دیگه باید برم خدافظ.-باشه دختر شیطون. مواظب خودت باش.رو جدول کنار خیابون نشستم و تهمونده اشکی که برام مونده بود رو خرج کردم. بعد از چند دقیقه یکی با دست زد به آرنجم و من از ترس خودمو کشیدم عقب و وحشتزده بالا رو نگاه کردم…-ببخشید رهاخانوم ترسوندمتون؟-وای علیآقا شمایین؟-بله. خیلی صداتون کردم ولی نشنیدین. خدا بشکنه دستمو.-بیخیال علیآقا. بریم.-چشم رهاخانوم نوکرتون هم هستم. خونه میریم؟-آره.سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه.وارد خونه شدم. دیگه برام مهم نبود کسی هست یا نه. مستقیم رفتم تو اتاقم و لباسام رو در آوردم و رفتم حموم. زیر دوش، مدام صحنههای سکس با ارسلان میاومد تو ذهنم. هر بار که بدنم رو لمس میکردم یاد نوازشهاش میافتادم. یه حال غریبی داشتم. وقتی سینههام رو لمس میکردم، دستای ارسلان میاومد تو ذهنم. هرچند اون یکبار هم لمسشون نکرد. قشنگ معلوم بود میخواست حداقل رابطهای که میتونست رو باهام داشته باشه؛ ولی اون رابطه، هرچند کم، هرچند ناخواسته، از بهترین حسایی بود که داشتم. از خودم بیخود شده بودم و داشتم کُسَم رو میمالیدم. میخواستم یکم از اون حال خوب رو دوباره تجربه کنم. میخواستم از رهای غمگین و تنها فاصله بگیرم. یکم سرعت دستام رو بیشتر کردم و بعد از چند لحظه ارضا شدم. تو چشم بههمزدنی حس خوبش رفت. پس اون لعنتی چیکار داشت باهام میکرد که هنوز یادم نرفته؟دوش آب رو بستم. خودمو خشک کردم و از حمام رفتم بیرون. با اون کار فقط چند لحظه خودم رو ارضا کرده بودم ولی راضی نه. حالا به جمع مشکلاتم، عذاب وجدان هم اضافه شده بود. اصلا نمیتونستم افکارم رو کنترل کنم.گرسنگی داشت بهم فشار میآورد. حداقل یکم فکرم خلاص میشد از دست چیزای دیگه. حوصله نداشتم زنگ بزنم غذا بیارن. لباسام رو پوشیدم و رفتم آشپزخونه و هر چی دم دستم اومد خوردم.گوشیم داشت زنگ میخورد. شقایق بود. واسه برگشتن به حالت طبیعی زندگی گزینه بدی نبود.-الو رها؟ رهای خیرندیده کجایی تو؟ گوشیت که خاموشه، یه خبری هم که نمیگیری. چندبار اومدم خونهتون که نبودی. علیآقا هم که نمیدونست کجایی. رها؟ با تواَما؟ میشنوی؟شایدم بود…-سلام.-سلام؟ واقعا الآن وقت سلام کردنه؟ من دلم مثل سیر و سرکه داره میجوشه بعد تو میگی سلام؟ آخه نم…-اَه شقایق یه لحظه جیغجیغ نکن آروم باش دیگه. هی وِر وِر وِر. گوشیم که از دستم افتاده بود تو… تو جوب. منم که شماره حفظ نمیکنم میدونی که. شمارهات رو نداشتم. اون چندباری هم که اومدی رفته بودم خرید لابد؟فقط میخواستم یه چیزی بگم بره. نمیدونستم اصن قابل باور هست یا نه؟-الآن کجایی؟-خونه.-خب از جات تکون نخور که دارم میام سراغت.-جون شقایق حوصله ندارم. رفته بودم… آهان رفته بودم استخر خستهام حسابی. بعدشم که… قراره بریم خونه عمهام اینا.-بابات اومده؟-بابام کجا رفته بود مگه؟-علیآقا گفت رفته جایی تا چند روز هم نمیاد که. رها چرا خنگ شدی؟-آهان اونو میگی آره آره اومده.-خب پس باشه، ولی خودت بهم زنگ میزنیا.-باشه خبر از من.-خدافظ.-بای.اووووووف حساب دروغایی که گفتم از دستم در رفته بود. حالا نه که همیشه با همه روراست باشما. وقتایی که حوصله نداشته باشم واسه پیچوندن دست به هر کاری میزنم.دو روز بعد در نهایت شقایق خودش بهم زنگ زد و با کلی غرغر قرار گذاشت که بریم بیرون.اومدن جلوی خونه دنبالم. شقایق و دوستپسرش سهیل. اونا هی با هم میگفتن و میخندیدن و من با لبخند فقط نگاشون میکردم و هر از گاهی یه چیزی میگفتم که فکر کنن حواسم باهاشونه. چقدر باهم خوب بودن. اون موقعها وقتی رفتاراشون رو میدیدم چندشم میشد ولی دیگه داستان عوض شده بود. یه حسی بین رضایت و حسادت داشتم. رضایت از این که که دوستم خوشحاله و با کسی که دوست داره، از زندگیش لذت میبره. حسادت هم که خب شاخ و دم نداره. وقتی دستاشون تو دست هم میرفت خودم رو میذاشتم جایشقایق و ارسلان رو جای سهیل. کاش این جوری نمیشد. کاش همون جوری قشنگ ادامه پیدا میکرد.چند روز بعد یه شماره ناشناس بهم زنگ زد.-بله بفرمایید؟-سلام. رها خانوم؟-خودم هستم. شما؟-من فرشادم. به جا آوردین؟-فرشاد؟ خیر به جا نمیآرم.-ارسلان رو که به جا میآرین؟با شنیدن اسم ارسلان، خونهاش و بگو بخندای اون شب اومد تو ذهنم.-امرتون؟-امری که در کار نیست. حقیقتش یه عرضی داشتم.-گوش میدم.داشتم نهایت سعیام رو میکردم که محکم حرف بزنم. نمیدونم موفق شده بودم یا نه. استرس و هیجان امونم رو بریده بود.-میخواستم اگه امکانش باشه یکم در مورد ارسلان باهاتون حرف بزنم.بله که امکانش هست…-چرا باید این کارو بکنم؟-راستش من نمیدونم که چی بین شما اتفاق افتاده که ارسلان رو این جوری از پا درآورده. تا حالا اینجوری ندیده بودمش. اسم شما هم که میاد دیگه…لعنت بهت پسر. از اون اول معلوم بود که چه آدم زبونبازیه.-اوکی ادامه بدین.-نه پشت تلفن که نمیشه. اگه مایل باشین حضوری همدیگه رو ببینیم تا بتونیم یه صحبت دوستانه داشته باشیم.چیزی رو از دست نمیدادم. خود ارسلان نبود ولی… ولی هر چی که بود به ارسلان ربط داشت.-باشه.-سپاس از لطفتون. آدرس و ساعت رو براتون میفرستم. خدانگهدار.-خدافظ.گوشی رو قطع کرد. آهههههههههه، داشتم قبض روح میشدما. یعنی ارسلان هنوز داره به من فکر میکنه؟ یعنی میشه؟ نمیتونستم جلو خودم رو بگیرم. شاید قرار نبود اتفاق خاصی بیفته ولی دل واموندهام به این کارا کار نداشت. راستی این پسره شماره منو از کجا آورد؟ من شماره ندادم به کسی که؟ البته مهم نیست. سر قرار ازش میپرسم.قرارمون ساعت 8 بود. از 8 گذشته بود و من جلوی ورودی کافه وایساده بودم و هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم برم تو یا نه؟ آخه دختر چی میخواد بشه مگه؟ خود ارسلان که نیست اینجوری استرس گرفتی. رفیقشه. اونم که نمیخوردت. میرین دو کلام حرف میزنین تموم میشه میره.نمیدونم چقدر جلوی در بودم ولی بالاخره خودم رو راضی کردم که برم داخل. از پلهها بالا رفتم و وارد کافه شدم. میزارو دونهدونه نگاه کردم که ببینم فرشاد رو پیدا میکنم یا نه؟ اما فرشادی در کار نبود. پشت یه میز ارسلان نشسته بود. این دیگه چه بازیای بود؟ ارسلان با کلافگی دور و اطرافش رو نگاه میکرد تا این که چشماش افتاد به من. با نگاهش قدرت حرکت رو ازم گرفت. مات و مبهوت داشتم بهش نگاه میکردم. انگار اونم از دیدن من تعجب کرده بود. چشام فقط ارسلانو میدید و نه چیز دیگه. نه راه پس داشتم نه راه پیش. جلوی در وایساده بودم و منتظر بودم که شاید اون مثل همیشه یه کاری بکنه، اما نکرد، این بار نه. توانم واسه برگشتن بیشتر از رفتن بود. نذاشتم فکر دیگهای از ذهنم عبور کنه. با سرعت برگشتم و از پلهها رفتم پایین. با سرعت چند قدم برداشتم ولی اون ناخواسته کار خودش رو کرده بود. بیشتر از این نمیتونستم ادامه بدم. عین وقتی که با مادرم بحثم میشد و قهر میکردم، دستبهسینه شدم و سرمو پایین گرفتم که بیاد بغلم کنه. اما چرا اون حس سراغم اومده بود؟ارسلان جلوم وایساده بود…-رها؟چقدر دلم واسه این صدا تنگ شده بود.-رها؟ میشه سرتو بیاری بالا؟میخوام اما دست خودم نیست نمیتونم.-چی میخوای بشنوی؟ اینکه از اون روز یه لحظه هم فکرت از سرم بیرون نرفته؟ اینکه زندگیم بهم ریخته؟ آره، این منم که دارم اینارو میگم. این اولین باره که دارم اینارو به یه نفر میگم. تو باعثش شدی دختر. حالا نمیتونی بذاری بری. میشه نگام کنی؟این اون پسر محکمی بود که من میشناختم؟ فکرم از سرت بیرون نرفته؟ آره میخوام بشنوم. بذار فقط بشنوم و نگات نکنم. قدرت دیدن اون چشمارو ندارم.وقتی حرکتی ازم ندید دستش رو آروم به سمت چونهام برد و لمسش کرد. بیاختیار چند قطره اشک از چشام سرازیر شد. با دستش سرم رو داشت بالا میبرد. اون نهایت قدرت بود و من تماما ضعف. فقط تونستم چشام رو ببندم. بستمشون که اشکام رو نبینه ولی کافی بود که یکم به چشام فشار بیارم تا چند قطره اشک بره و دستش رو لمس کنه.-نمیخوای منو ببینی؟ من هنوز همون ارسلانما. همونی که تو اتاقش راحت میخوابیدی و حتی نگاهت نمیکرد. همون که اگه مجبور نشده بود حتی لمست هم نمیکرد. اینارو یادته دیگه؟معلومه که یادمه. اصن مگه میشه به تو فکر نکرد؟ چرا زودتر پیدام نکردی پس؟ چی شد یهو پیدات شد؟چشام رو باز کردم. قطرههای اشک زیر چشمم رو با دستش نوازش کرد. دیگه بسه، پریدم تو بغلش. میدونی چندبار خوابت رو دیدم؟ میدونی چقدر تو رویاهام بغلم کردی و آرومم کردی؟ حالا میگی یادمه؟ اصن کاری کردی که از یادم بری؟دستاش رو دور کمرم حلقه کرد. یکم بعد شروع کرد به نوازش سرم. همون آرامشی رو بهم میداد که دستای مادرم بهم میداد. نمیخواستم اون لحظه تموم بشه.یکم گذشت…-نمیخوای چیزی بگی؟ نمیخوای یکم صدات رو بشنوم؟-چرا زودتر نیومدی؟-باید با خودم کنار میاومدم.-خودخواه.-فکر نمیکردم به این زودی دعوا کنیم.خودم از چیزی که گفتم خندهام گرفت. ارسلان دستاش رو پهلوهام گذاشت و یکم ازم دور شد. یجوری داشت نگام میکرد. داشتم خجالت میکشیدم و بیاختیار سرم رو پایین بردم و هر از گاهی بهش نگاه میکردم.-اون جوری نگام نکن دیگه.-خجالت نکش دیگه خــــــانوم. تو دیگه مال خودمی.رفتیم خونه ارسلان. تازه پیداش کرده بودم و نمیخواستم دوباره از دستش بدم. خونه تمیز و مرتبش شده بود عین اتاق من. بدبخت فرشاد راست میگفت. لباسامون رو عوض کردیم و یه چیزی خوردیم. اصن نفهمیدم چجوری گذشت. فقط یادمه داشتیم از نگاهکردن به هم نهایت لذت رو میبردیم و هیچ کدوم راضی به حرف زدن نبودیم.-خب فکر کنم وقت خوابه. میدونم تا صبح بیدارم ولی خب اینجوری بهتره.چی؟ خواب؟ الآن؟؟؟ لعنتی من آخه چجوری بخوابم الآن؟؟؟ یعنی دوباره عین دفعههای قبلی میشه؟-باشه.ولی نه، نباید عین دفعههای قبل بشه. رفتم نزدیکش و رو نوک پام وایسادم و با شیطنت لپش رو بوسیدم. از نگاه بهتزدهاش خندهام گرفته بود. بعد رفتم تو اتاق و درو بستم.همین؟ تموم؟ این جوری نمیشد که. عمرا اون حرکتی میکرد. خودم باید دست به کار میشدم. با دودِلی دستگیره درو بردم پایین و بعد از چند لحظه درو باز کردم. میدونستم میتونه از لای در داخل رو ببینه. چراغو خاموش کردم و با قلبی که داشت از جاش در میاومد رفتم و رو تخت دراز کشیدم و چشام رو بستم و شروع کردم به زمزمه کردن: “بیا پسر. لطفا بیا. بذار دوباره تو بغلت آروم بگیرم. بیا پیشم دیگه. دیگه تنهایی طاقت نمیآرم.”چند دقیقه بعد ارسلان وارد اتاق شد. چشام رو باز کردم و تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که براش جا باز کنم. اومد نزدیک و به پشت دراز کشید. تاریکی بهم جرأت بیشتری میداد. کاری که باهاش تو رویاهام شب رو صبح میکردم رو انجام دادم. دستم رو بردم رو سینهاش و سرمو گذاشتم رو شونهاش. قلبم به تندی میزد و مال اونم دست کمی از من نداشت. آرامشی که داشتم رو با سختیای زیادی به دست آورده بودم؛ولی… آخه چرا این جوری؟ آخه چرا من؟نوشته: SexyMind
86