هفده ساله بودم اما هنوز بدن زن و دختر را از نزدیک ندیده بودم. آن سالها مثل حالا تصاویر عریان در دسترس نبود، سالهای دهه 60 بود و من در خانوادهای بزرگ شده بودم که ارتباط با جنس مخالف خیلی کم بود و در عین حال حرف زدن از روابط جنسی تابو بود. من در چنین فضایی برای خودم رویاپردازی میکردم و هر وقت که فرصتی دست میداد، تا جایی که امکانش بود، تلاش میکردم بدن جنس مخالف را بشناسم. بدنی که برایم سراسر راز بود و زیبایی غریبی داشت.آن سال عموی بزرگم که تنها زندگی میکرد، زانوی پای راستش را عمل کرده و در خانه زمینگیر شده بود. من برای امتحانات نهایی آماده میشدم و پیشنهاد شد که برای درس خواندن به آنجا بروم. بدون اینکه بتوانم حدس بزنم چه اتفاقی خواهد افتاد، قبول کردم و کتابها و لوازمم را توی ساک ریختم و به خانهی عموی بزرگم رفتم. از طرف دیگر بعد از صحبتهایی که در سطح بزرگان خانواده صورت گرفته بود؛ قرار شده بود که مژگان دخترعمهام، هم برای کمک به خانعمو که در واقع دایی او میشد، به آنجا بیاید و در آن خانه مستقر شود… و شد.روزهای اول در سکوت و خودداری گذشت اما مگر چقدر میشد آدم خودش را با درس و مشق مشغول کند؟ آنهم وقتی بهار رسیده بود و ظهرها کشدارتر میشد و شور نوجوانی در گوشهگوشهی تنم آواز میخواند و دختر رسیدهای هم در همان نزدیکی بود؟ با خودم فکر میکردم برم و سر حرف را با مژگان باز کنم. مثل بچهها که اندامهای پنهانشان را به هم نشان میدهند؛ من هم او را راضی کنم که اندامهای حساسش را به من نشان بدهد. رویاپردازی میکردم که در اتاق نشستهام و مژگان وارد میشود، کنارم مینشیند، آسمان وریسمان میبافیم و او دستش را روی دستم میگذارد. دستم داغ میشود و به طرف او خم میشوم تا بتوانم او را ببوسم. او خودداری میکند اما وقتی دستم را دور کمرش حلقه میکنم، خودش را کنار نمیکشد. او را به سمت خودم میکشم و در حالی که صدای ضربان قلبم را میشنوم، لبهایم را روی لبهایش میگذارم و او هم مرا همراهی میکند… اما اینها رویا بود.رویایی که زود تمام شد اما نقشهای در ذهنم جرقه زد. شاید بتوانم او را موقع لباس عوض کردن غافلگیر کنم. خانهی خانعمو از آن خانههای قدیمی بود. خانهای با حیاطی در وسط ساختمان که اتاقها دورتادور حیاط قرار داشتند و حوضی در میانه بود. گوشهی سمت راست حیاط اتاق کوچکی بود که از آن به عنوان انباری استفاده میشد و در عین حال جایی بود برای عوض کردن لباس. اتاق من در سمت دیگر حیاط بود. پنجرهی اتاق را کمی باز کرده و از لای آن بیرون را میپاییدم. نگاه میکردم که ببینم مژگان کی برای عوض کردن لباس به انباری میرود. کشیک دادن چند روز ادامه داشت تا اینکه بالاخره توانستم لحظهی موعود را شکار کنم. وقتی از اتاق بیرون میرفتم به روشنی صدای ضربان قلبم را در هر دو گوشم میشنیدم. اول تا کنار حوض آمدم، آنجا کمی گوش دادم، بجز صدای قلبم صدای دیگری نمیشنیدم. از کنار دیوار به سمت انباری رفتم اما متوجه یک نکته نبودم. وقتی به پنجره انباری رسیدم، سایهام روی پنجره میافتد و مژگان متوجه آمدنم میشود. قبل از اینکه توی انباری را نگاه کنم؛ صدایش را شنیدم که میگفت: جلو نیا. دارم لباس عوض میکنم. من مغموم و شکست خورده برگشتم توی اتاقم و تا چند روز خودم را از مژگان دور گرفتم.چند روز بعد وقتی غروب به خانه رسیدم، خان عمو خواب بود. بدون اینکه به فکر باشم ببینم مژگان کجاست، وارد اتاقم شدم. مژگان پشت میزم نشسته بود و کتاب میخواند. قدری کنار میز اینپا و آنپا کردم تا مژگان به من نگاه کرد. لبخند زد و گفت: چرا از من فرار میکنی؟ دل به دریا زدم و گفتم: اون روز میخواستم بیایم و لباس عوض کردنتو ببینم. وقتی فهمیدم متوجه شدی، از خودم خجالت کشیدم. ساکت شدم و سرم را پایین انداخته بودم. مژگان هم ساکت بود. وقتی نگاهش کردم دیدم به من نگاه میکند و لبخند روی لبهایش نشسته است. پرسید: یعنی دیگه نمیخوای ببینی؟ با شنیدن این حرف ناگهان شهوت در من زبانه کشید. حس کردم که خون در اندامهای من تند شده است و برانگیخته شدم. به سختی آب دهانم را قورت دادم و با حالتی منتظر نگاهش کردم. مژگان گفت: خجالت نداره و از اتاق بیرون رفت. آن شب تا دیروقت بیدار ماندم و هر لحظه منتظر بودم مژگان بیاید توی اتاق. نمیدانستم اگر بیاید چه اتفاقی میافتد اما فکر کردن به اینکه من بالاخره میتوان بدن مژگان را ببینم لذت بخش بود. تا به خودم آمدم دیدم در حال استمناء هستم. منی با فشار بیرون زد و این اتفاق آنقدر ناگهانی و بیکنترل بود که منی روی میز ریخت. سراسیمه رد جنایت را پاک کردم و روی صندلی رها شدم. احساس ضعف میکردم و به شدت گرسنه بودم. نفهمیدم کی و چطور خوابم برد.از آن شب به بعد هر وقت مژگان از کنارم رد میشد، بفهمینفهمی خودش را من میسایید. اما این مواجهه آنقدر سریع بود که نمیتوانستم مطمئن باشم از روی عمد این کار را میکند. با خود فکر میکردم اگر اشتباهی به من خورده باشد، نمیتوانم برای خودم داستان بسازم که او هم میخواهد نزدیکتر شود.یک روز توی آشپزخانه، در حالی که مشغول درست کردن غذا برای خانعمو بود گفت: راستی چرا آلبوم تمبرهاتو به من نشون نمیدی؟ بلافاصله و بدون اینکه از قبل فکر کرده باشم گفتم: مگه تو چیزی رو که میخوام نشونم میدی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: تو چی میخوای ببینی؟ آب دهانم را قورت دادم. بلافاصله شق کردم و چون لباس راحتی به تن داشتم، ناگهان ترسیدم که نکند متوجهی شق کردنم بشود. از آشپزخانه بیرون آمدم.بعد از ظهر همان روز آمد توی اتاق. دم در اتاق ایستاد و نگاهم کرد. من روی زمین دراز کشیده بودم. متوجه شدم که چند تکه لباس را توی بغل گرفته است. گفت: من میرم حموم. داییجان خوابیده و احتمالا تا دو ساعت دیگه بیدار نمیشه. نمیدانستم منظورش از این حرف چیست. دفعههای قبل، خبر نمیداد که میخواهد به حمام برود. با حالت منتظر نگاهش میکردم و نمیدانستم چه باید بگویم. خودش مشکل را حل کرد. قدمی به من نزدیکتر شد و گفت: میتونی بیای کمرم رو صابون بزنی؟دهانم از تعجب باز مانده بود. نفس به سختی بالا میآمد و نمیدانستم شوخی میکند یا جدی میگوید. در حالی که به شکل ناخودآگاه اطمینان داشتم که شوخی میکند، گفتم: اگه بخوای میام. بدون هیچ حرفی برگشت تا بیرون برود. گفتم: اگه در حموم بسته باشد، چی؟ همانطور که پشتش به من بود گفت: در رو از تو نمیبندم. لحظهای درنگ کرد و ادامه داد: از حالا ده دقیقه در نظر بگیر. بعد از ده دقیقه بیا.مژگان رفت. من طولانیترین ده دقیقهی عمرم را آن لحظه تجربه کردم و در عین حال آتشینترین ده دقیقهی عمرم را. اصلا فکرم کار نمیکرد. نمیدانستم چه کنم. نمیدانستم آیا فقط میخواهد بدنش را به من نشان بدهد یا اجازه میدهد که به او نزدیکتر شوم. آیا من هم میتوانم لباسهایم را درآورم یا فقط باید کمرش را صابون بزنم و بیرون بیایم. به اینها فکر میکردم و البته با تمام وجود راضی بودم که فقط کمر او را صابون بزنم… هر چند دیدن کمر، آن چیزی نبود که انتظار داشتم اما نزدیک شدن به دختری برهنه، در حمام… بسیار دورتر از دورترین رویاهایم بود. حتی حساب ثانیهها را هم داشتم که مبادا زودتر بروم… که نکند فرصت را از دست بدهم. هر چند تا آخرین لحظهای که به پشت در حمام رسیدم نمیدانستم او جدی گفته یا فقط میخواسته با من شوخی کند. نمیدانستم اگر در حمام را فشار بدهم باز خواهد شد یا آن لحظه است که میفهمم چقدر خام بودهام که حرف او را باور کردهام. انتظار داشتم اگر حتی در را نبسته باشد، لباس زیر را از تنش در نیاورده باشد.وقتی پشت در حمام رسیدم دهانم خشک شده بود. از همان لحظهای که مژگان از توی اتاق بیرون رفت تا دمی که پشت در حمام رسیدم، شق کرده بودم. ده دقیقه برای شق کردن زمان درازی است و آرام آرام در بیضههایم درد احساس میکردم. از پشت در حمام صدای آب را میشنیدم. در را آرام فشار دادم، باز بود و بخار آب از لای در بیرون زد. قبلا چنین تجربهای نداشتم. همیشه بخار را از توی حمام دیده بودم، آن هم وقتی خودم آب را باز میکردم و به شکلگیری بخار نگاه میکردم. قبلا ناگهان وارد حمام پُربخار نشده بودم. برای همین چشمم توی حمام را نمیدید.حمام خانهی خانعمو، از آن حمامهای قدیمی است. از آن حمامهایی که رختکن دارند. یعنی توی راهرویی که حیاط را به کوچه وصل میکند، فرورفتگی کمعمقی است که در انتهای آن حمام قرار دارد. در حمام را که باز میکنی، وارد رختکن میشوی و از آنجا در کوچکتری هست که به حمام باز میشود. در کوچک بسته بود و با دیدن بسته بودن در کوچک نزدیک بود که مطمئن شوم بازی خوردهام. اما در کوچک با فشار آرام باز شد. مژگان پشت به در نشسته بود. موهای بلند مشکیاش به کمرش چسبیده بود و میدیدم که نه سوتین به تن دارد و نه شورت؛ هرچند بجز صافی و درخشندگی پوست کمرش چیزی نمیدیدم. احساس میکردم در بخار فشردهی حمام، پوست سفید بدنش مثل ماه میدرخشد و همانطور که پشت به من بود گفت: بیا جلوتر. انگار فهمیده بود که چقدر دست و پایم را گم کردهام. بدنم شروع به لرزیدن کرد. مثل گربهای بیصدا به او نزدیک شدم و ندانمکار و دست و پا چلفتی پشت سرش نشستم. بدون اینکه به طرفم برگردد، دستش را از روی شانه به طرفم گرفت. توی دستش صابون بود. گفت: بیا. مثل آدمهای خوابزده، صابون را گرفتم. با صدایی که به سختی از گلویم بالا آمد گفتم: کاسهی آبو بده. در سکوت کاسهی آب گرم را کنار دستم گذاشت. صابون را بین دو دست چرخاندم. کف سفید صابون توی دستم جمع شد. صابون را زمین گذاشتم و هر دو دستم را باز کردم و روی شانههایش گذاشتم. پوست کمر مژگان آنقدر نرم بود که انگار دستم را روی ابرها میکشم. دوبار از روی شانه تا نزدیک کپلهایش را صابون مالیدم و در این فاصله قدری جرات پیدا کرده بودم. شورتم تنگ بود و شق کردگی کلافهام کرده بود. درد بیضهها بیشتر شده بود اما دل به درد نمیدادم. دستم را از هر دو طرف آرام به پهلوهایش بردم و با نوک انگشتهایم سینههایش را نوازش کردم. صدای نفسم بلندتر شده بود و میدانستم که نفسم را روی گردنش حس میکند. همانطور که دو سینهاش را با کف دستهایم نوازش میکردم، لبهایم را روی گردنش گذاشتم و آرام بوسیدم. با بوسهای که از گردنش گرفتم، پردههای جهان کنار رفت و عریانی تن زن را درک کردم. مژگان بدون اینکه برگردد دستش را به سمت من آورد و از روی شلوار، کیرم را نوازش داد. حرفی رد و بدل نشد؛ لباسهایم را درآوردم و او را از پشت در آغوش گرفتم. کیرم به کمرش ساییده شد اما متوجه شدم او هم دوست دارد مرا لمس کند. کمی فاصله گرفتم تا بتواند کیرم را در دست بگیرد. آنقدر برانگیخته شده بودم که میدانستم اگر دو سه بار دیگر دستش را بالاپایین ببرد، منی خارج میشود. آرام دستش را گرفتم و نگذاشتم کیرم را مالش دهد. بدون اینکه حرفی بزنم، دستم را به شانهاش گرفتم و او را روی کف حمام، روی سرامیک گرم خواباندم. سینههایش مثل دو لیمو تکان میخورد و موهای شرمگاهش تنها تیرگی در آن فضای سفید بود. هر دو دست را از کنار گردن تا روی سینهها و از آنجا تا روی شکم آوردم. مژگان چشمهایش را بسته بود اما از شدت شهوت میلرزید. لبهایش را به هم فشار میداد و کنارهی پلکهایش میپرید. خم شدم و لبهایش را بوسیدم… این اولین لب گرفتن من بود. لبهایش طعم غریبی داشت و نرمتر از آن بود که تصور میکردم. لبهایم را روی لبهایش نگه داشتم و با کف دستم شکمش را نوازش کردم. میدیدم که آرام و ناخوداگاه پاهایش را از هم باز میکند. روی بدنش اب ولرم ریختم. هر چه بود هنوز روزهای اول بهار بود و هوا هنوز گرم نشده بود. آب گرم از روی برجستگیهای تنش گذشت و در فرورفتگی ناف جمع شد. آرام دستم را به سوی شرمگاه بردم. موهایش را نوازش کردم و انگشتم را به لبههای لیز شده رساندم. برجستگی سفت شده چوچولی را پیدا کردم و آن را نوازش کردم. مژگان تند نفس میکشید و بدنش را با رفت و برگشت آرام دستم تکان میداد. آرامآرام رفت و برگشت تنش تندتر شد، تندتر شد تا نفسش را به شکل آه بیرون داد و به اورگاسم رسید. لبهایم را روی لبهایش گذاشتم و او را بوسیدم. میخواست بلند شود و بنشیند اما او را همچنان دراز کشیده نگه داشتم، روی تنش آب ولرم ریختم و دوباره صابون زدم. ناگهان درد بیضه بیشتر شد. باید انزال صورت میگرفت وگرنه نمیتوانستم از درد سر پا بایستم. دستش را گرفتم و آرام روی کیرم گذاشتم. با دستش کیرم را نوازش کرد و خیلی زود منی بیرون آمد… این اولین انزال من در حضور جنس مخالف بود. با چشمهای حیرتزده به خروج منی و در هم فشرده شدن تنم نگاه کرد. با صدایی آرام پرسید: دردت اومد؟ لبخند زدم و آرام گفتم: نه…من زودتر از حمام بیرون آمدم و توی اتاقم رفتم. تا چند روز از هم فرار میکردیم اما میدانستم که به سمت هم کشیده میشویم و شدیم. ماجرای اولین تجربهی من، یک هفته بعد اتفاق افتاد… زیر درخت توت.نوشته: ایلیا
294