سلام دوستان ، داستان نسبتا طولانی ای هست ، اگه حوصله ندارید نخونید .(( کلیت این داستان کاملا واقعی هستن ))در ضمن با عرض پوزش این داستان برای جق زدن نیست ، ففط روایتی از یکی از تلخی های سال پنجاه و نه هست .زهره عجله کن ، دیرمون شد ، چند دقیقه دیگه اذان میگه …_ آمنه من … من میترسم . آخه جنگه ها … جنگ که شوخی نی…ببین اگه با بند بند وجودت مطمعن نیستی که میخوای بیای نیا …چون اگه بیای هر اتفاقی ممکن هست بیوفته ، باید همه ی خطرات رو به جون بخری اگه میخوای بیای .نمیخواستم مجبورش کنم ، ولی یک حسی درونم بود که ترغیبش کنم بیاد واسه ی همین یه جوری که به غرورش یکم بر بخوره و با من به جبهه بیاد گفتم :ببین درکت میکنم ، بالاخره تو هم جوونی ، کلی کار توی این دنیا داری که انجام بدی ؛ طبیعیه که بترسی ، اصلا اشکالی نداره خدافظ …راه افتادم به سمت مسجد که گفت :_آمنه … یه لحظه وایسا .برگشتم و نگاهش کردم .دستش و مشت کرد و نفس عمیقی کشید و داشت زیر لب یه چیزی میگفت که یهو گفت :_ میام … تنها نمیذارم بری .لبخندی زدم و گفتم : تو مسجد امام حسن عسگری منتظرتم کارت رو که تموم کردی بیا .تو راه مسجد عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه یه طوری رفتار کردم که باعث بشه بیاد . ولی آخه من که کاری نکردم … خودش انتخاب کرده که بیاد .بعد از نمازرفتم کنار منبر و وایسادم و گفتم :خواهرا یه مطلبی بود که خواستم اعلام کنم .همونطور که توی این چند وقت با اعلامیه هایی که توی محل چسبوندم حتما دیگه همتون میدونید که من با شوهرم صحبت کردم تا اجازه ی اعزام به جبهه رو برای ما هم بگیره.امشب من اسم نویسی میکنم برای اون شیرزن هایی که برای دفاع از وطن و دینشون ، دوشادوش مرد ها به جنگ کفار میرن .صدام حسین ، هشت روز هست که به کشور عزیزمون ایران دیت درازی کردهامروز ما مشتی بر دهان دشمن خواهیم بود . برای ایران ، برای اسلام و برای حمایت از رهبر انقلاب .میز اسم نویسی کنار در خروج هست هرکس مایل به دفاع از وطن هست ما اونجا در خدمتیم .فردا شب هم اسم نویسی ادامه داره .بعد از اینکه به اسامی کسایی که داوطلب شده بودن نگاه کردم نا امید و سرخورده شدم .فقط چهل و دو نفر ثبت نام کردن .توقعی که داشتم حداقل این بود که صد نفر بخوان بیان .بعد از این که کارم تموم شد از مسجد اومدم بیرون و قیافه ی خندان و شاداب زهره توجهمو جلب کرد .چی شد زهره اسم نویسی چطور پیش رفت ؟؟_ عالی بود حدود دویست نفر رو اسماشون رو نوشتم ، اینجا چطور بود ؟؟خیلی بد بود ؛ فقط چهل و دو نفر …_ اشکال نداره جمعشون خیلی میشه .شب بعد هم همینکار رو کردیم که تعداد بیشتر شد و قرار شد که روز بعد به همراه سیصد نفر داوطلب به سمت ماهشهر راه بیوفتیم .به ماهشهر که رسیدیم همه ی زن ها به همراه زهره اونجا موندن تا پشتیبانی کنند ، اما من و ده نفر دیگه به سمت خط مقدم رفتیم .اون موقع خط مقدم خرمشهر و آبادان بود ، بعد از اینکه خرمشهر رو اشغال کردن ما به بیمارستان عصر رفتیم و همونجا مشغول بودیم .مهر سال پنجاه و نه ، تو این مدت فقط دو ماه به خونه رفته بودم .به شدت خسته شده بودم .خبر رسیده بود که قراره به سوسنگرد حمله بشه واسه ی همین شهر تقریبا تخلیه شده بود و قرار بود نیرو های نظامی رو به اونجا انتقال بدیم .من زود تر از بقیه ی نظامی های ایران به سوسنگرد رفتم تا به تخلیه ی شهر کمک کنم .ففط سی تا خانواده مونده بودن که قرار بود با آخرین اتوبوس ها از شهر خارج بشن ؛ هنوز نیرو های ایران نرسیده بودن که یهو حمله ی عراقی ها شروع شدقبل از اینکه واکنشی نشون بدیم ، متوجه شدیم تو محاصره ایم .به اردوگاه اسیران موصل منتقل شدیم .حدود هزارو پونصد نفر اونجا اسیر بودن که بیست نفرشون زن بودن .هر کدوم از ما زن ها رو به یک اتاق تاریک مجزا بردن .چشم هام بسته بودن و دست هام و پاهوم هم همینطور .صدای باز و بسته شدن در رو و بعد از اون صدای قدم هایی که داشتن به من نزدیک میشدن رو شنیدم .عربی بلدی ؟؟!_ نه …اشکالی نداره ، من فارسی بلدم .خب بگو ببینم …_ چی… چی بگم ؟؟وضعیتتون چطوره ؟؟ چی کم دارین ؟؟_ هیچ… هیچی کم نداریم .چند نفر قراره بیان به سوسنگرد ؟؟_نمیدونم .چک اول رو خوردم …آمارتو در آوردم ، شوهرت از گنده های سپاهه …_ خب به من… چیزی نمیگه .بیا یه خنده ی کثیف گفت بیا یه بازی کنیم ، من از اول شروع میکنم سوال پرسیدن ، اگه از جوابت خوشم نیومد …اینو نمیگم باید خودت ببینی چیکار میکنم ، اینطوری جذاب تره .خب وضعیت ارتش و سپاه چطوریه ؟ حتما خیلی خرابه که شما زن ها رو فرستادن به جنگ ؟؟؟ بعد شروع کرد به قهقهه زدن ._ نه وضعیت عالیه ، هیچ چیز هم کم نداریم و تو فشار نیستیم .صدای باز شدن چاقوی ضامن دارش ترس رو تا مغز استخوانم فرو کرد .چاقو رو گذاشت زیر روسریم و اونو پاره کرد .موهای قهوه ایم روی صورتم ریخت .چاقو رو زیر لباسم گذاشت گفت :شوهرت چند وقته که تو سپاه فعالیت میکنه ؟؟فقط ساکت بودم و اشک هام شروع به ریختن کردن .لباسم رو پاره کرد و بعدش هم سوتینم رو در آورد .سرم گیج میرفت و هیچی نمیفهمیدم دیگه .چند نفر قراره تو حمله ی سوسنگرد حضور پیدا کنن ؟؟؟هنوز هم ساکت فقط اشک میریختم .سینه امو گرفت و چاقو رو روی نوک سینه ام گذاشت .انقدر شوکه شده بودم که اصلا احساس ترس نمیکردم .چاقو رو از روی سینم برداشت و شلوارم رو پاره کرد و بعد شروع کرد به قهقهه زدن . هنوزم حرفی نداری بگی ؟؟ میدونی که ما هنوز خیلی بیشتر میتونیم جلو بریم ها.دستهه چاقو رو روی کصم میکشید و گفت : هنوز هم حرفی نداری ؟؟؟به خنده گفت باشه … سرباز ها هم یه فیضی میبرن پس …رفت بیرون و بعد از چند دقیقه یک سرباز اومد و منو همونطوری لخت برد بیرون . از اردوگاه من رو بیرون برد و رفتیم کنار یک چاله ی بزرگ که یهو منو انداخت روی زمین و چاقو شو گذاشت زیر گردنم و بعد از چند لحظه با اون یکه دستش هم دستم و گرفت و برد بالای سرم بعد کیرشو کرد توی کصم و آهی رو از روی لذت کشید .من فقط داشتم به این فکر میکردم که ای کاش مرده بودم و این روز هیچوقت نمیرسید .همونطور که داشت تو کصم عقب و جلو میکرد یه سرباز دیگه اومد و بالای سر من نشست و چشمامو باز کرد و نگام میکرد .داشت با اون یکی سرباز عربی حرف میزد .سمت راستم رو نگاه کردم چنتا سرباز اونور چاله بودن که داشتن میرفتن سمت اردوگاه .توی چاله رو نگاه کردم …چیزی که دیدم هنوز که هنوزه بند بند بدنم رو میلرزونه .جنازه ی بیست تا زن لخت که گلوشکن بریده شده بود توی چاله روی هم افتاده بودن .اون هنوز داشت عین وحشی ها تو کصم تلنبه میزد که اون سربازه پاشد و رفت و این یکی هم یهو دادی زد و آبشو ریخت توی کصم .بعد سریع بلندم کرد و پشت من وایساده بود و چاقو رو زیر گردنم نگه داشت .یه دفعه یه سنگ از کنای تو سرش خورد و افتاد زمین . وقتی برگشتم یک مرد تقریبا چهل ساله ی عرب بود که نگاهشو از من کنار برد و بعد رداشو در اورد و به من داد .من خودم رو باهاش پوشوندم که بعد بهم گفت : تعل… تعل …با اشاره ی دست بهم فهموند که دنبالش برم .منو برد به خونش و بعد از چند روز کمکم کرد که از مرز رد بشم و به خونه برمحالا آبان سال پنجاه و نه بود .وقتی خبر این کار بعثی ها درز کرد ، اعزام زن ها به جبهه اکیدا ممنوع شد .ولی دیگه خیلی دیر بود…آمنه وهاب زاده.نوشته: معلم
806