با اضطراب بیش از حد،چاقو رو از کابینت بیرون کشیدم و به سمت میز ناهار خوری وسطه آشپزخونه حرکت کردم.پشت میز نشستم و بی حواس،مشغول پوست گرفتن خیار ها شدم. همزمان سرک میکشیدم و راهرو طویل روبه روم رو دید میزدم._عه،چرا سوری جون نمیاد؟سیما همونطور که با وسواس خم شده بود تا دستمالش به زیر کابینت برسه گفت:ای بابا،چه غلطی کردم بهت گفتما.خیارها رو ریز و نگینی کردم. همزمان با لحنه مشکوک و چشمای ریز شده ،به سیما که کلا زیر کابینت بود،نگاهی انداختم._تو مطمئنی این دوتا میخوان از هم جدا شن که قبلش جشنه طلاق بگیرن؟سیما اومد سرش رو بلند کنه که سرش با شدت به کابینت برخورد کرد.سیما:آی ننه. کله ام.هول زده،رفتمکنارش._خاک تو سرم. خوبی تو؟با لحنه دردناکی گفت:نه. فکر کنم الان مغزم از تو دماغم میزنه بیرون._خاک تو سره مسخرت کنن.سیما:اوا واسه چی؟با خنده و حرص گفتم:جوون بکن جوابه سئوالم رو بده. بابا اگه من رو ببره برج ،باید به مامانم بگم خب.سیما بی خیال مالیدن سرش شد و آروم گفت:اولاً،به جز سرکار خانوم خوده بیشعورت،هیچکس تا حالا رنگه برج رو به خودش ندیده. دوماً،زنش داره فردا میاد. خودم با ملکه الیزابت حرف زدم. امروز گفت. سوماً،وقتی داشت با ننش حرف میزد،یه کوچولو اتفاقی ،مدیونی فکر کنی عمدی،اتفاقی،شنیدم که میگفت زنش فردا میاد واسه کارای طلاق. بنظرم تو زنگت رو بزن.با خودم فکر کردم،حرفه سیما درسته. من که میدونم کسری بلاخره،سوری جون رو راضی میکنه که من برم. پس دارم دست دست میکنم واسه چی؟سیما که از آشپزخونه بیرون رفت،کاره سالاد من هم تموم شد. بلند شدم و به سالاد آبغوره و یکم سبزی معطر ،که روی میز ناهار خوری ردیف کرده بودم،اضافه کردم.با صدای سوری جون،تو جام پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.سوری جون:گلبرگ؟_وای سوری جون،ترسوندیم که.سوری جون:وا مادر،مگه جنم که ترسوندمت؟لبم رو گاز گرفتم:دور از جون. من تو فکر بودم، تقصیر شما نیست. جونم صدام زدی؟هیکل بزرگ و تپلش رو،نفس زنون روی صندلی میز ناهار خوری رها کرد. با صدای جیر جیر صندلی،با افسوس سر تکون داد و به من که خندم گرفته بود،با حرص نگاه کرد.سوری جون:ور پریده،خنده داره؟با این حرفش،خندم رو جمع کردم و مظلوم گفتم:ببخشید.با لبخند گفت:حالا چشمات رو اونجوری نکن. بیا بشین کارت دارم.با لبخند پشت میز روی صندلی جا گرفتم و گفتم:در خدمتم.سوری جون بی مقدمه گفت:آقا کسری گفت که بهت بگم امشب بری برج. مثله اینکه فردا خانمش از فرنگ میاد اینجا. خودش میخواد اونجا بمونه تا روزه طلاق. البته امشب میخواد یه سر بره پیش اون دوستش که موهاش قرمز بود ،اسمش چی بود؟یاور؟یاسر؟یاسین؟با لبخند گفتم:یاسا؟با غیضگفت:آره. اسمای الان چه عجق وجق شدن. زمون ما اسم پیامبرا و امام ها رو میزاشتن رو بچه ها، که برکت داشته باشه و منششون مثله اون آدم بشه. الان اصلا معنیرو هم که ول کنی،دختر و پسر و نمیتونی تشخیص بدی. اسمه گلبرگ رو هم،بابات روی تو گذاشت. وگرنه من گفتم به خواهرم که اسمت رو بزاره صدیقه. گوش نداد به من که.تو دلم هزار بار سجده شکر به جا آوردم که اسمم صدیقه نیست. نه که بد باشه. اما صدیقه کجا و گلبرگ کجا؟فکر کن وسطه رابطه،طرف بگه صدیقه،بیا برام ساک بزن.اصلا کلا حسش میپره که.از فکر های بی سر و ته،و خنده دارم،نیشم باز شد._چه حیف شد سوری جون. کاش اسمم صدیقه بود.سوری جون:آره مادر. حیف شد. اسمه قشنگیه. اسمه سیما رو هم باباش گذاشت. اونموقع مرد سالاری بود. مرد میگفت بمیر،زن باید میمرد. مثله الان نبود که. الان زنه همین آقا کسری،سالی به دوازده ماه هست مسافرت. زن باید زیره سایه شوهرش باشه. البته اسمش زیره سایست. زن در اصل،رئیس خونس. مثه یه کارخونه. حالا فکر کن رئیس نباشه رو سره کارخونه،این میبره،اون میدزده. اگه زن هم بالا سره زندگیش نباشه،هستن کسایی که میبرن از این زندگی.چی بگم مادر؟بخدا حیفه این آقا کسری. یکم سرتق و اخمو هست ،ولی دلش مهربونه. هم جمال داره،هم کمال،هم مال و منال. نمیدونم دیگه این زنش چی میخواد از زندگی.دستش رو به پاش زد و به من که دقیق به حرفش گوش میدادم نگاه کرد.سوری جون:بگذریم دیگه. به ما چه؟اینا حتمی جدا میشن مادر. اگه خیری توش باشه درست میشه و اگه نباشه،تمومش کنن بهتره. تو هم پاشو مادر. خودم به خواهرم زنگ میزنم بیاد اینجا تنها نباشه. براش میگم امشبه رو برجی. پاشو که دیره.از جاش بلند شد و رد شد،از کنارِ منی که توی فکرام غرق شده بودم.. . . . . . . . . . . . .با لبخند به مش ممد سلام کردم. لبخند دندون نمایی به روم پاشید که حالم رو بهتر از قبل کرد.مش ممد:سلام دخترم. بیا اینم کلید. آقای مهندس گفت بدمشون به تو.با تشکر،سر تکون دادم._آره. به خودمم گفت کلید دست شماست.کلید رو ازش گرفتم و به سمته آسانسور رفتم. با ذوقه زیر پوستی،دکمه طبقه سی رو فشار دادم. چقدر من حال میکردم با این آسانسور. آسانسور،شیشه ای بود و هر چه قدر که بالا تر میرفت،عظمت شهر بیشتر قابله دیدن میشد.آهنگ آنشرلی با موهای قرمز،فضای کوچیک آسانسور رو پر کرده بود. با شنیدن صدای زن که طبقه آخر رو اعلام میکرد،میلم واسه پریدن توی پاگرد و نشون دادن اون روی غار نشینم رو تو دلم خفه کردم،و مثله یه خانوم متمدن و باکلاس،از آسانسور خارج شدم.کلید رو توی قفل در چرخوندم و وارد شدم. با لبخند،به فضای دلباز خونه نگاه کردم. دم عمیقی از هوای خونه که ترکیبی از بوی رز سفید و لیمو بود گرفتم. عاشق این اسپری هوا بودم که با ورودم،توی فضای خونه پخش میشد.خونه،تمیز و مرتب بود. فکر کن خونه ای که من توشم، یه درصد کثیف باشه.فضای گرم و پر هیجان خونه رو دوست داشتم. دیوار ها و سرامیکای سفید،تنها رنگ خنثی توی خونه بودن.خونه،ترکیبی از رنگهای قرمز و نارنجی بود ،که از در و دیوارش،انرژی مثبت میریخت تو جونه مهمون.چایی رو دم کردم تا عطر خوب چای هل دار،با بوی لیمو و گل رز مخلوط بشه.وارد پاگرد شدم که با دوپله از پذیرایی جدا میشد و درست،روبه روی دره ورودی بود.از دو در اول گذشتم و به سمت اتاق ته راهرو رفتم که درش باز بود. این اتاق تماما سفید بود ،که کلا جریانش با کله خونه فرق داشت.یه بار به کسری گفتم وقتی رنگه وسایله اتاق سفید باشه،تو ناخودآگاه ،چشمت به اوچیزی میفته که رنگش با کله اتاق متفاوته. حالا چه اونچیز یه لکه کثیفی باشه،چه یه دختره خوشگل و سکسی مثله من.و اون مثله همیشه،چشم غره رفت و خندش رو پشت اخمش مخفی کرد.الان هم دقیقا روبه روی دره ورودی،روی تخت،یه پلاستیک مشکی توجه من رو به خودش جلب کرده بود. با هیجان سمت پلاستیک هجوم بردم و با باز کردنش و دیدن چیزی که توش بود،دهنم باز موند. لباس رو از توی کیسه بیرون کشیدم و جلوی صورتم گرفتمش._ناموسا؟من این رو بپوشم که تا فیها خالدونم معلومه.ولی خب،خوشگله.دکمه های مانتوم رو باز کردم و مانتو رو از تنم خارج کردم. به لباس زیرم زیر مانتوم خیره شدم. با حسرت به بند های آویزون شده ازش نگاه کردم._یعنی این رو بزارم واسه دفعه بعد؟با بدبختی از تنم درش آوردم و دوسه تا فحش حسابی به خودم دادم تا دیگه لباس زیر تنگ نخرم. شلوار لی و شورت هم رنگ و هم مدل سوتینم رو در آوردم و همه لبایس هام رو توی کیسه انداختم. کیسه رو شوت کردم زیر تخت و ملافه تخت رو مرتب کردم تا دیده نشه.یه نگاه دیگه به لباس کاستوم مدل پرستاری انداختم. سوتینش رو باز با بدبختی پوشیدم. از حجم فشاری که به سینه هام وارد میشد،آخ پر سوز و گدازی گفتم. با حیرت به نوکه سینه هام نگاه کردم که باز بود._دکی،اینکه اصله کاری رو باز گذاشته.چاک سینه های خوش فورمم و نوکه صورتی سینه هام،توی اون سوتین قرمز و سفید،ذوق زدم کرد. بی خیال دردم شدم و اول جوراب های نازک رو پام کردم. تا وسط رونم میرسیدن. بالای جوراب سفید،یه پاپیون نازه قرمز بودش که با رنگه پوستم و جوراب تضاد قشنگی ایجاد کرده بود. دامن کوتاه رو هم ، که ترکیبی از رنگ سفید وقرمز بود، پام کردم. فقط مونده بود کلاه. کلاه مثلثی شکل رو که علامت به علاوه قرمز رنگی وسطش بود،روی موهای قهوه ایم گذاشتم و به سمته آینه قدی گوشه اتاق رفتم.با دقت به اندامم نگاه کردم. شونه های سفیدم رو موهای تا کمرم پوشونده بود. کمر باریکم و شکم سافم،بزرگی باسنم رو بیشتر جلوه میدادن. اما قشنگ ترین قسمت بدنم،پاهای پر و سفیدم بود که جوراب و دامن وسوسه کنندش کرده بود.به صورتم نگاه کردم. خندم گرفت. کی میدونست پشت این چشمای خمار و مظلوم،چه آدمی هست؟این صورت بدون آرایش،هیچ شباهتی به اونچیزی که واقعا بودم نداشت.رژ لب رو برداشتم و برای فرار از فکرای به درد نخور،لبم رو قرمز کردم.روی تخت نشستم و منتظر شدم. به ساعت نگاه کردم. فکر کردم،الان داره با اهله خونه خداحافظی میکنه تا بره پیشه یاسا. البته اصلش گلبرگه ولی یاسا صداش میزنن.یه چند دقیقه منتظر شدم و به در و دیوارا و سقف نگاه کردم. یکم با چراغ خواب گوشه تخت ور رفتم و دل و رودش رو باز کردم و دوباره سره هم کردم. به دو سه نفر زنگ زدم و فوت کردم تو تلفن. مشغوله دیدنه باب اسفنجی شدم و دهنم رو مثل چی باز کرده بودم و هر هر میخندیدم. مشغول خندیدن بودم که صدای کلید رو توی قفل در شنیدم. سریع از گالری خارج شدم و خودم رو جمع و جور کردم. روی تخت شق و رق نشستم.وا!مگه اومدم جلسه انقدر رسمی نشستم. یکم سکسی تر.پام رو روی اونیکی پام انداختم و تنم رو به دستام تکیه دادم. خوبه. از سرش هم زیاده.با قرار گرفتنش توی چارچوب در،لبخند جذابی زدم._سلام آقایِ کامرانی.نگاهش،از پاهام تا رون هام و از رون هام تا شکمم و سینه هام کش اومد. با لبخند خیلی کمرنگ،به چشمای بدون آرایشم نگاه کرد.کسری:سلام.با ناز گفتم:خوردیم با نگاهت. خوب شدم؟با ملایمت سرش رو به معنی آره تکون داد.ای دله درد. میمیری یه کلمه بگی، آره خوب شدی؟بهش خیره شدم.کسری:میرم دوش بگیرم.و منتظر جواب من نشد و به سمت حموم رفت. از جام بلند شدم و مثله مادر مرده ها، سمت آشپزخونه رفتم. یه استکان کمر باریک از توی کابینت بیرون کشیدم و چایی خوشرنگی ریختم._خدا مادرم رو نگه داره. چه کدبانویی تحویل جامعه داده.دوش های کسری معمولا زیاد طول نمیکشن. با خاموش شدن آب گرم کن،فهمیدم که الان میاد بیرون.یه شاخه نبات زعفرونی توی چای ریختم و به سمته اتاق حرکت کردم.لباس پوشیده،روی تخت نشسته بود و حوله رو روی موهای مشکیش حرکت میداد. چای رو روی میز توالت گذاشتم و به سمتش رفتم. بین پاهاش ایستادم. دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم گفتم:ول کن دستت رو. من خشک میکنم.دستش،از حوله جدا شد. با ملایمت،حوله رو روی موهاش حرکت میدادم._من آخرش نفهمیدم تو چرا سشوار نمیگیری به موهات.مثله خودم،آروم گفت:چون خوشم نمیاد.با مسخرگی گفتم:تو کلا به جز من از هیچ چی خوشت نمیاد. مگه نه؟لبخند زد و سکوت کرد.حسه خوبی زیر پوستم دوید از اینکه دلیل لبخندش منم. لبخند زدم._خنده میفرمایین اولیا حضرت؟همینک دستور میدهم شهر را آذین ببندند و گوسفند ها قربانی کنند. سعادتیست خنده بر لبان شما.خندش بزرگ تر شد.کسری:گلبرگ چقدر حرف میزنی.با دستم صورتش رو عقب گرفتم._کی؟من؟این وصله ها به من نمیچسبه آقا.سکوتش باعث شد ساکت بشم. رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به سینه هام. نمیدونم چرا،ولی هول شده گفتم:عه. . . خب چیزه موهات خشک شد. من برم چایی رو عوض کنم.خواستم برم که کمرم رو گرفت و اجازه حرکت نداد. تماس مستقیم پوست دستش با کمرم،داغم کرد.زیر لب به بدنه بی جنبم لعنت فرستادم.کسری فشاری به کمرم آورد و مثله پرکاه،بلندم کرد و شوتم کرد رو تخت.کسری:چای باشه واسه بعد.به چشمای خوش حالت و کشیدش نگاه کردم. با آرامش از کشوی کنار تخت،دستبندهای چرم رو بیرون کشید. کمرم رو گرفت و به شکم خوابوندم. دستام رو به میله های کنار تخت بست و با چشم بند،چشمام رو پوشوند.میدونست که من بیشتر از راه دیدن تحریک میشم و به ارگاسم میرسم. زیر لب گفتم:خبیث.لبش رو کنار گوشم آورد و خطرناک گفت:چی گفتی؟_اوا شنیدی؟چه گوشایی داریا.کونم رو چنگ زد. آخ آرومی گفتم._اینبار یه کاری باهات میکنم،که حرف زدن یادت بره،گلبرگ.آب دهنم رو قورت دادم و خفه شدم. نفساش که به گوشم میرسید،خیس شدن بین پاهام رو حس میکردم. لاله گوشم رو زبون زد. دستش رو از رون پاهام نوازش طور حرکت داد تا کمرم. زیر گوشم رو بوسید. آه آرومی و ضعیفی از بین لبام خارج شد. با گاز گرفتن لاله گوشم و همزمان،فشاری که با زانوش به کمرم وارد کرد،جیغ کشیدم. درد توی کمرم شدید تر از درد گوشم بود.ولی بدم نمیومد. خاک تو سره مازوخیسمیم کنن.وزنش رو از روی کمرم برداشت و گوشم رو رها کرد.نفس نفس میزدم. لباش رو روی شونه هام حس میکردم که آروم میبوسید و مک میزد. لباش رو جدا کرد. حس کردم سوتین از تنم فاصله گرفت و یهو با سرعت سر جاش برگشت. صدای جالبی داد. آخ بی اراده ای از دهنم خارج شد. پهلوهام رو چنگ زد و زبونش رو روی قوس کمرم کشید. دامنم رو بالا داد و لمبرای کونم رو چنگ زد. تو اون لحظه با خودم فکر کردم اگه زن میشد،خوب میتونست لباس بشوره. قدرت چنگ زدنش حرف نداشت.کمرم رو بالا داد و متکایی رو زیرم گذاشت که باعث شد کونم بالاتر بره. دامنم رو کنار زد. با هیجان،منتظر ادامه کارش بودم و چون هیچ دیدی بهش نداشتم،نمیتونستم کاراش رو پیش بینی کنم.پاهام رو باز کردم و انگشت زبرش رو تند تند رو سوراخ کسم بالا پایین کرد. آه عمیقی کشیدم. نفسم بریده بریده بیرون میومد. هر لحظه بیشتر حس میکردم که دارم خیس میشم. یه چند ثانیه فاصله گرفت. فکر کنم داشت لباس هاش رو در میاورد. سوزشی رو توی سرم حس کردم. موهام رو پیچ داد دور دستش. این رو از حرکت دستاش فهمیدم. جیغ آرومی کشیدم. سرم به طرز وحشتناکی به عقب کشیده میشد. حسم داشت میپرید، که سفتیه کیرش رو روی سوراخم حس کردم. یکم کیرش رو به چوچولم و چاک کسم مالید و یهو و بی مقدمه،فرو رفتن کیرش رو توی کسم احساس کردم. همه رو فرو کرد. با درد ناله کردم. احتیاج داشتم سرم رو خم کنم و روی لذت تمرکز کنم ولی محکم تر موهام رو گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. نفس های کوتاه و بلندش بهم میفهموند که داره لذت میبره. هر از چند گاهی اسپنک محکمی به کونم میزد و جیغ کوتاهی تحویل میگرفت.اسمش رو با درد و لذت صدا میزدم و مثله همه مردا که تو رابطه مهربون میشن،یه جوووونم از ته دل و با لذت تحویل میگرفتم.روی تنم خم شد و شونه هام رو بین دندوناش گرفت. درد تو تک تک سلول های بدنم پیچید. انقدر کمر زدناش رو تند کرد که حس میکردم با هر ظربه محکم و تندش ارضا میشم. همین دو حسه درد و لذت بود که ارضا شدنم رو عقب انداخت. طوری که وقتی گردنم رو با دستاش گرفته بود و توی کسم ارضا شد،با داغی آبش ارضا شدم.دستام رو باز کرد و چشم بند رو از روی چشمام برداشت. حجوم نور به چشمام باعث شد چشمام رو ببندم.بی حال کنارم افتاد. به سمتش خزیدم و خودم رو توی بغلش جا دادم. به ثانیه نکشید که خوابم برد.. . . . . . . . . . . ._عه. دیدی کاندوم یادمون رفت؟یه دونه با طعمه توت فرنگی خریده بودم.همونطور که صفحه رو روی گرامافون میزاشت، با آرامش گفت:توت فرنگی واسه چته؟چایی رو توی فنجون ریختم و با لبخند گفتم:میخواستم ساک بزنم واست دیگه. تو همیشه برنامه های من رو خراب میکنی کسری. بیا چاییت رو بخور اونیکی که از دست رفت.اومد توی آشپزخونه و با لبخند ،به فنجون کمر باریک چای نگاه کرد.کسری:سری بعد برنامه بریز.دست به کمر شدم و طلب کار گفتم؛_همیشه همین رو میگی. تو نه هیچوقت سینه هام رو میخوری،نه اونجا رو. سری پیش من تمامه تنت رو تف مالی کردم دریغ از یه ماچه خشک و خالی. بعضی وقتا حسه مرغ بودن بهم دست میده. خروسه میاد میکنه میره. میکنه میره. میکنه میره.قلوپی از چاییش رو خورد.کسری:من خروسم؟شیطون ابرو بالا انداختم._آره دیگه.نیم خیز شد و با آرامش پیرهنش رو که دکمه هاش هنوز باز بود رو از تنش در اورد.با ملایمت گفت:پیشنهاد میکنم فرار کنی گلبرگ.آروم گفتم:یعنی اوضاع خطریه؟سرش رو به معنی مثبت تکون داد._یعنی میخوای بزاری دنبالم؟دوباره سرش رو تکون داد. با تعجب پرسیدم:واقعا؟لبخند زد و دندوناش رو نشونم داد. با اومدنش به سمتم،جیغ بلندی کشیدم و به سمته اتاق دویدم.صدای خنده هاش و بعد بسته شدن دره اتاق،بهم فهموند،که باز هم افتادم توی تله.نوشته: ترمه
281