#بکارتاصلا مهم نیس دیگران چی فکر میکنن…گاهی خودتو حست مهممثلا وقتی لبخند میزنی مگ میگن چرا دلیلش اونا نیستنک تو دنبال حس هات توی دنیایی باشی ک ابدا بهش توجهی هم نمیشه…بنظرم رابطه توسکس برای هرکسی متفاوت…یه آدمهایی کلا بلدنیستن…دنبالش نمیرن…یه آدمهایی فانتزیشون فرق داره…یه آدمهایی هم افتراطی رفتارمیکنن…میخوام داستان آدمی رو بگم ک ازاول زندگیش براش مهم بود باکره باشه…شب زفافخانواده سنتی…دخترجونی ک خیلی معمولی بودقد۱۶۷وزن ۶۹ صورت گرد و بدن سفید…(اینارو گفتم چون همه داستان هاداره )درکل معمولی ها هم جذابیتهایی دارن تا کشف نشده همه چیز معمولیه…دختر ما توفضای اجتماعی مجازی زیاد میگشت …اونموقع تلگرام نبود یاهومسنجربود …دختراو پسراتوکلوپ و فضای اجتماعی و سایتها دوست میشدن…همه چیز از یه سایت شروع شد… :(صبح ها تاظهرخوابیدن…بعدم کلاس دانشگاه و بعدم دوباره سایت و باگوشی معمولی چک کردن…پیشرفته بودن تهش مسنجر بود چک میکرد کیا پیام دادن…کیا لایک کردن…سختی معنی نداشت…جز وقتی ک اون پست میزاشت …اون ک میگم یه پسر معرفی کرده بود خودشو هم قد خودم لاغرتر مهندسی گرفته و هرروز باهم متن نوشتن مجازی گاهی گل ردو بدل میکردن …ته ابرازعلاقه ماهاگل فرستادن بود :)دیدی آدمها یهو عاشق میشن…منم عاشق همون تک گل بودمچک میکردم کیا لایکش کردن…میتینگ ک میشد نمی اومد دورهمی میشد بهانه میاورد…روزها میگذشت شعرای خودشو میزاشت متنهاش شبیه من بود کارام رفتارام غر زدن هام…(هروقت متنی میزاشتم میدید دیدگاههامو میخوند )یه روز تو خصوصی بی مقدمه ازش سوال کردم ربطی ب من داره متن هات؟؟؟؟نوشت :خودت چی فکر میکنی؟ده روز نیومد خیلی مسخره بود گفتگویی کوتاه و عصبی کنندهچه حال بدی بود نبودنش حس نکردنش اصن مسخره بود همه چیز چک میکردم پروفایلشو انلاین نشده بود …وقتی اومد حالش بد بود گفت حوصله نداره و باز توی فضای سایت غرق شدو توجهی بهم نمیکرد…گاهی یه گل…گاهی یه متن توگروه میزاشت…داشتم فکرمیکردم بزارم برم ینی چی اخه عاشق یه ادم مجازی شدن …پروفایلمو بستم…رفتم …گفتم حدالقل بزار برم نباشم دلتنگ بشه …هرروز باخودم کلنجار رفتن بس بود خب…امامجازی اعتیادآور ادم حس بد پیدا میکنه…ادم انقدر دیونه میشه توی تنهایی ک یهو نمیتونه میره میبینه از پشت صفحه چراغ خاموش:( متن هاشو میخوندمطاقت نیاوردم صفحه رو باز کردم و دوباره وارد سایت شدم …دیدم پیام گذاشته چرانیستی باز گل ازاین گلهای صورتی و قرمز دیگ متنفربودمبراش نوشتم کارداشتمیهوپیام اومد+نگران شدم نبودی شعرای جدیدمو خوندی؟-نه نخوندم+چرانبودی-حوصله سایت و نداشتم+حرف بزنیم؟-نه+شمارتوبده زنگ بزنم-چرا+زنگ بزنم بهت میگمدادم شماره دادن همانا رفتارای بزرگانش همانایه مرد ۲۰سال ازخودم بزرگتر لاغر کچلاصن من ازچی این ادم باید خوشم میومد…بارها درروز چت میکردیم توی مسنجر بعدها فهمیدم ازدواج ناموفق داشته خیلی سخت بود برام اما ته دلم دوست داشتم ببینمشچندبار حرف زدیم چندین بار چت هرروز بیشترازقبل صمیمی میشدیم یکم ارومتر شدیم دلبسته ترهرروز صفحه اشو نگاه میکردم شعراش …باز غیب شد هرچی زنگ میزدم برنمیداشت پیام میدادم جواب نمیداداخرش با کلی قسم جواب دادقرارشد با کلی بحث همو ببینیم…با ماشین باباش اومده بود بهم ریخته بی حوصلهبرف میبارید و هواهم سردبود دیدمش موندم با عکسش فرق میکرد ن اینک بهترباشه بدتربودیکم درمورد خودمون صحبت کردیم منورسوند تا نزدیک خونه و رفت باخودم گفتم دیگ دراین حدم من نمیتونم خیلی بزرگتر واصلا به هم نمیایم باخودم قرارگذاشتم ک دیگ نبینمش…اونم نبودچندروز گذشت طبق معمول آقا غیبش زده بود .درسکوت گذشت…بچه ها میتینگ گذاشته بودن و دورهم حدود۳۰نفربودیم قرارآشنایی یهو گوشیم شماره ناشناس زنگ زدم برنداشتم گفتم حتما اشتباه گرفته …گرم حرف زدن بودیم ساعت های ۶ بود گفتم بچه ها من برم دیگ دیرم میشه فردام امتحان دارم بعدگوشیمو دراوردم کلی زنگ زده بود شماره ناشناس و ازشماره آرشم کلی زنگ خورده بود عجیب بود ندیده بودم زنگ زدم بهش یه خانمی برداشت گفتم ببخشید اشتباه گرفتم گفت نه دخترم درست گرفتی خیلی بهت زنگ زدم ارش بیمارستان حالش بدشدهواقعا حال بدی داشتم گفتم کدوم بیمارستان و ادرس و داد…توراه بودم هزارتافکر خانوادش میدونن منوچجوری باهاشون رو ب رو بشم…چراحالش بدشده خوب بود کمگ چقدر صمیمی هستن ک منوبهشون گفتهاصن من مگ چقدر مهمم براش …رسیدم بیمارستانراننده چندبارصدام کرده بودو نشنیده بودم …ادامه دارد…نویسنده ساهی