سلام دوستان یکم طولانی هست به بزرگی کیرتون ببخشین .یعنی چی که دارین تعلیق نیرو میکنین آقای حق شناس ؟؟!!من روی این حقوق حساب باز کرده بودم .الان کرایه خونه ی منو کی میخواد بده ؟؟ ای خدا !!_ خانم رنجبر متاسفم ولی شرکت ما …آقا تاسف شما که صاحب خونه ی من رو راضی نمیکنه ._ میدونم خانم حق دارین ولی واقعا از دست من کاری بر نمیاد .حداقل چند ماه دیگه صبر کنین تا یک کار جدید پیدا کنم ._ خانم رنجبر خیلی دلم میخواد کمکتون کنم ولی آقای امینی دستور دادن تا آخر این ماه نیرو هامون رو نصف کنیم .بدون این که چیزی بگم رفتم بیرون و در رو هم بستم ؛ همینطور که اشک از چشمم شروع به پایین اومدن کرد مشغول به جمع کردن وسائلم شدم ._ سمیرا چی شده ؟!! چرا داری گریه میکنی ؟!!سمیرا با تو هستما یه حرفی بزن نگرانت شدم .اصلا نمیتونم الان حرف بزنم راحله ببخشید .یه چشم غره ی خفیفی کرد و گفت :_ یعنی چی نمیتونم حرف بزنم ، بگو دیگه از نگرانی قلبم ایستاد .رو کردم بهشو گفتم راحله دارن تعلیق نیرو انجام میدن ، حالا من چجوری خرج دارو های امیر علی رو در بیارم ؟؟!! همینجوریشم طلا های عروسیمو فروختم تا الان پولشون رو جور کردم ._ ای واییی . آخه یعنی چی ؟! یعنی به همین راحتی گفتن برو ؟؟!!!تکون کوچیکی به سرم دادم و با بغض گفتم :راحله من فعلا برم ؛ باید از همین امروز برم دنبال کار . تازه امروز احمد هم میاد از عسلویه بهتره زود تر برم خونه خدافظ ._ اخه اینطوری که نمیشه ، وایسا حد اقل با رئیس حرف بزنیم شاید راضی شدنه دیگه التماس ها و اشکهای من جواب نداد ، فکر نکنم با حرف بشه کاری کرد . فعلا خدافظ ._باشه عزیزم مراقب خودت باش ؛ منم اگه یه کاری چیزی پیدا کردم بهت خبر میدم . خدافظ .رفتم سمت ایستگاه اتوبوس و غرق تو افکارم بودم که اوتوبوس اومد ، سوار شدم و وقتی رسیدم خونه بدن این که حتی لباسامو عوض کنم یه دشک پهن کردم و افتادم روش و افکارم شروع کردن به از درون خودم خوردن من ، تا اینکه خوابم برد .یهو دست یکیو رو بازو هام حس کردم . احمد بود که نصف خستگیش رو با حموم از تنش خارج کرده بود و اومده بود تا نصف دیگش رو هم دور بریزه._ خشگل بانوی من چطوره ؟؟بغضم و قورت دادم و گفتم : خوب._ امیر علی کجاست ؟گفته بود ساعت هفت با دوستاش میره فوتبال.همینطور که داشت نوازشم میکرد گفت : خوبه پس وقت داریم فعلا !!منم که هم نمیخواستم تو ذوقش بزنم و هم چون احمد از وقتی که رفته بود عسلویه برای کار خیلی میگذشت ، خیلی هوس کرده بودم و دلم سکس میخواست ، اما به خاطر اتفاقات این چند وقت اصلا حال عشق بازی نداشتم و فقط دلم یک کیر میخواست که منو بکنه فقط همین !!شلوارمو تا زانو هام پایین کشیدم و یکم از آب دهنمو با دستم به کصم مالیدم._ احمد نپرس چرا ، ولی نه تحمل و نه حال هیچ کاری ندارم فقط بکن تو و بدن کار و حرف اضافه ای کارتو انجام بده .یکم جا خورد و تقریبا فهمید که یه اتفاقی افتاده که ناراحتم کرده ولی به حرفم گوش داد و شلوارمو کامل در آورد و یک پامو بلند کرد و کیرشو در آورد و کرد تو کصم . و شروع کرد به تلمبه زدن .با این که خیلی وقت بود سکس نداشتم و بد جوری هوس کرده بودم ولی اون لذتی که همیشه داشت رو نمیداد ؛ انگار بدنم بی حس شده بود .شاید چون ذهنم مشغول بود باعث میشد لذت نبرم ، نمیدونم !!من فقط چشمامو بسته بودم و و هیچ تکونی نمیخوردم و داشتم سعی میکردم لذت ببرم .ولی …کم کم سرعتشو بیشتر کرد ، تا این که کشید بیرون و ارضا شد و کل آبشو ریخت رو بدنم . یکی دو دقیقه ای همونطور افتاد رو دشک و تکون نمیخورد تا این که بلند شد و رفت و یک دستمال آورد و آبشو از رو من پاک کرد ._ احمد ارضام کن .دستشو گذاشت رو کصم و میمالوند و هر از گاهی انگشتشو فرو میکرد داخل .ولی من ارضا نمیشدم ، حدود ده دقیقه داشت کصم رو میمالید و انگشتم میکرد که قشنگ معلوم بود خسته شده چون هی دستی که داشت باهاش کصم رو میمالید رو عوض میکرد ، بعد که دید انگار من ارضا بشو نیستم سرَو آورد نزدیک و کصم رو شروع کرد به خوردن ، چون بدش میومد خیلی کم اینکارو میکرد واسم ولی میدونست که من عاشق این کارم و همیشه دو رقیقه ای ارضا میشم اینطوری .ولی بازم …ارضا نشدی هنوز ؟؟!!منم که دیدم ارضا نمیشم هیچ جوره و دلم واسه ی احمد هم میسوخت که بنده خدا بعد از این همه کار کردن توی شهر غریب با کلی امید و آرزو اومده بود خونه و با این مواجه شده بود : یه زن سرد که با مجسمه فرقی نمیکرد ._اشکالی نداره منم مثل تو خسته ام .شلوارم رو کشیدم بالا و دوباره خوابیدم احمد هم کنار من خوابید .صبح با نوازش احمد بیدار شدم و چشمامو باز کردم ._صبحت به خیر .صبح به خیر ._ سمیرا اتفاقی افتاده ؟؟شروع کردم به گریه کردن که بقلم کرد و فشار داد و گفت :_ فقط بگو چی شده درستش میکنیم .دیگه خسته شدم به خدا دیگه بریدم ؛ دیروز شرکتمون تعلیق نیرو کرد و منم اخراج شدم . حالا چجوری میخوام خرج دوا و دکتر امیر علی رو بدم ؟؟یهو قیافش تو هم رفت و اندوه رو از تو اعماق چشماش میشد دید ._ اشکال نداره من بیشتر کار میکنم ، شب ها هم تو عسلویه میرم کار میکنم .برای تو هم یه کار جدید پیدا میکنیم نگران نباش.من چشمامو بسته بودم و تو بقلش داشتم یکم آرامش میگرفتم که صدای امیر علی اومد .مامان !! بیداری ؟؟!! صبحونه چی داریم ؟آره مامان یه دقیقه وایسا الان میام .صبحونه رو آماده کردم و هممون با هم خوردیم و بعدش امیر علی گفت مامان من میرم بیرون پیش دوستام و رفت بیرون ._سمیرا صاحب کارم گفت این چند روز که پروژه تعطیل هست رو میره و یک کار دیگه انجام میده به منم گفت اگه میخوای بمون و تو هم کار کن پول خوبی بهت میدم ، ولی من قبول نکردم حالا با این اوصاف باید برم امروز، ببینم شاید گذاشت کار کنم . ببخشید که نمیتونم باهات بیام دنبال کار من دیگه کم کم وسایلم رو جمع کنم و برم …هیچی نگفتم و فقط یه گوشه نشسته بودم .تا یک ساعت بعدش احمد همه ی وسایلشو جمع کرده بود و آماده ی رفتن بوداومد و یک بوس از پیشونیم کرد و گفت همه چیز درست میشه و رفت .من همونطوری به دیوار زل زده بودم و فک میکردم .(( اصلن تو بتونی یک کار خوب هم پیدا کنی حد اقلش اینه که باید یک ماه کار کنی تا حقوقتو بدن ))دیگه بلند شدم و تو روزنامه چنتا آگهی کار پیدا کردم لباسامو پوشیدم و سعی کردم روی پیدا کردن کار نمرکز کنم و مشغله های ذهنم رو کم کنم .زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم تا به اولین دفتر کار برسم که درخواست منشی داده بودن . توی اتوبوس چند تا مرد بودن که داشتن بحث میکردن که احمدی نژاد رئیس جمهور خوبیه یا نه !! ولی واسه ی من که فرقی نمیکرد و هیچکدومشون کمکی بهم نمبکردن . پس سعی کردم گوش نکنم . به ایستگاه رسیدم و پیاده شدم و وارد دفتر شدم ._ ببخشید آگهی کار برای منشی داده بودید ؟بله لطفا بشینید وچند لحظه صبر کنید .بعد از چند دقیقه اومد و شروع کرد به سوال کردن و منم سعی میکردم به خوبی جوابشو بدم که یدفعه گفت :_ ببخشید شما ملاک های مارو ندارین ، آرزوی موفقیت دارم برای شما .بلند شد که بره ، که گفتم آخه من …_متاسفم خانم خدانگه دار .بلند شدم تا چند جای دیگه هم برم ولی … سه جای دیگه هم رفتم ولی تا الان همشون بعد از پرسیدن یک سوال و جواب من بهم میگفتن که متاسف هستن و من شرایطش رو ندارم و میفرستادنم برم .(( مجرد هستین یا متاهل ؟!! ))با خودم گفتم بذار یک جای دیگه رو هم امتحان کنم ، گزینه ی بعدیم مطب یک دکتر بود .رفتم داخل ، یک مرد تقریبا میانسال بود که از همون اول بهم لبخند میزد .دوباره همه چیز تکرار شد و دوباره همون سوال آخر :_ متاهل هستین یا مجرد ؟؟مجرد هستم . ابرو هاش رو کمی بالا انداخت و به کاغدی که مشخصات من رو روش نوشته بود نگاه میکرد و گفت :_ خب میتونید از فردا تشریف بیارید برای کار ، شرایط کار هم که تو آگهی نوشته شده دیگه ؟بله نوشته._ خیلی خب پس فردا صبح تشریف بیارید ، خوشحال شدم از دیدنتون .خیلی تعجب کردم چون که با تغیر جواب من به سوال آخر همشون جواب اون ها هم تغیر کرده بود . یکم حس بدی داشتم ولی با خودم کنار اومدم به خاطر امیر علی و گفتم بچم مهم تره .با خوشحالی رفتم خونه و دوش گرفتم ، انگار یک بار بزرگ و سنگینی از روی دوشم برداشته شده بود .اومدم بیرون و با خیال راحت خوابیدم .بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم و …ادامه...نوشته: معلم