سلام من رضا هستم الان 17سالمه میخام یه خاطره نه چندان جالب رو براتون تعریف کنمسال 89.90بود من کلاس دوم بودمنمره اول کلاس حافظ 15جز از قرآنترم 2 کلاس زبان هیچی از یه آدم مومن نماز خون درس خون کم نداشتمتابستون بود ماه رمضون روزه کله گنجشکی گرفده بودم رفده بودم مسجد داشتم بر میگشتممسجد محلمون 2 تا کوچه از ما فاصله داشتوسطای کوچه خودمون رسیده بودم که برم افطار کنم روزمو باز کنمیه پژو 405جلو وایساد یه نفر از شیشه طرف راننده سرش بیرون اورد گفت ببخشید این آدرس کجا میشهجلو رفدم که ببینم چی میشه که ی دفعه یه نفر از در عقب پایین اومد چاقویی روی کمرم گذاشت گفت سوار شو وگرنه سرتو میبرم بچه بودم ترسیدم سوار شدم دهنمو گرفتن و حرکت کردنجای دوری نرفتن تقریبا 100متر بالاترخونه ما وسطای کوچه بود من رو به آخرای کوچه بردنیه اسکلت اونجا بود تهدیدم کردن که فقد حرف نزن راه بیامنو بردن توی اسکلت خونه ای که اونجا بود تا اومدم بگم چیکارم دارین یه سیلی بهم زدن برم گردوندناشک تو چشمام جمع شده بود وقتی سیلی رو خوردم دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم زدم زیر گریهیکیشون کمربندشو در اورد گفت اگه گریه کنی سیاه کبودت می کنم منم از ترس گریه نکردم ولی بازم نتونستم جلو خودمو بگیرم کمربند اولو توی کمرم کشیدن من گریه میکردم اونا میزدنبلاخره شلوارمو در اوردن یکم پیراهنمو زدن بالابهم گفتن شل بگیر منظورشون نمیفهمیدم از ترس بدنمو سفت گرفته بودم که خودشون با دستاشون لای کونمو باز کردن تف کردن وسط کونم التماس میکردم ولی فایده ای نداشتهرکاری کرد کیرش توی کونم نرفت منو بلند کردن ی لحظه جفت پام بیهس شد خودمو کشیدم جلو صدام در نمیومد لاشی کار خودشو کرده بود افتادم زمیناون دوتا حروم زاده گفتن بزار بلندش کنیم تا بلندم کردن زدم توی تخم یکیشون فرار کردم نمیتونستم راه برم ولی خودمو رسوندم در اسکلت که ی لحظه دیدم خون از رون پام راه افتاده دیدم رونم پاره شدم اون لحظه نفهمیدم چیشده هنوزم نمیدونم فک کنم یه تکه سیم توی دیوار بوده رونم رو پاره کرده بود گذاشتن دنبالم من افتادم بودم توی کوچهاومدن اونجا دیدن که در خونه همسایه پایینی چندتا مرد وایساده بیخیال من شدن سوار ماشین شدن فرار کردن من شلوارمو کشیدم بالا رفدم طرف خونه تا رسیدم رفدم توی حموم از ترس نمیتونستم به بابام بگم میگفدم شاید بگه مقصر بودیو فلان بیسار کتکتم بزنن آخه بچه بودم 8.9سال سن داشتم رفدم توی حموم پیراهنمو پاره کردمو رون پامو بستماز اون شب ب بعد زندگیم سیاه شد تا 5 سال از خونه بیرون نیومدم افسرده گی گرفدم از ترس اینکه اون دوتا منو ببینن بازم بخان اینجور کاری کنن تموم کلاسایی که میرفتم ترک کردم دیگه از مسجدم میترسیدم منی که 15 جز قرآن حفظ یودم الآن دیگه سوره حمد هم نمیتونم بخونم هنوزم که هنوزه سرمو نمیتونم بالا بگیرم تا اون دو نفرو میبینم فرار می کنم خیلی وقت نیست که به اجتماع پیوستم سر کار میرمتو این مدت معتاد سر سخت الکل شدمالان شب روز مستمو گریه می کنم نفرینشون می کنم امیدوارن نفرینم بگیره آخه میگن خدا اگه دور گیره ولی سخت گیرهرفیقای گلم داداشام عزیزا مراقب بچه کوچیک های اقوام باشید داداش پسر دایی پسر خاله پسر خودت هرکس دیگه نزارین تا زندگیشون رو به سیاهی کشیده نشه درد سختیه آدم لاشیم زیاده من کونی شدم بدون اینکه خودم بخام حتی اگه بهت بگن کونی از 1000تا فشم بدتره مراقب عزیزاتون باشیدنوشته: بدبخت