...قسمت قبلسلامخواستم یه چیزیو اطلاع بدم به اون شخصی که نمیدونه بیدیاسام چیهست،این داستان نه محارمِ نه پدر و دختر!ددی و دخترِ این داستان هم جز رول های بیدیاسام هستند.درِ ماشینو بستم و از پلههابالا رفتمکفشهامو در آوردم و کلیدانداختمو آروم در و باز کردمساعت یکونیمِشببودو احتمالمیدادمخوابباشه…کیفم و گذاشتم رو جاکفشی گوشهیراهرو و قدمهامو به سمت اتاقش کجکردمدر اتاقش و باز کردمبا عروسکش که توی بغلش مچاله شده بود و انگشت شصش که توی دهنش گرفته بود خوابش برده بود…نور گرم و ملایم آباژور فضای اتاقشو رمانتیک کرده بود.رفتم جلوترملافه رو آروم از روی تنش دادم کناردوباره رو شکمش خوابیده بودبا اون شرتک کوتاه فیروزه ای و ی نیم تنه سفیدِساده، دوباره عجیب دل برد ازم تو اون تایم از شبکهخستگی نا نذاشتهبود برام…دلم ضعف کرد براش بعد از دیدن این منظره ی جذاب و کمیاب…کتمو درآوردم و انداختم رو صندلیدکمههایپیراهنمو یکییکیبازکردم و درش آوردمبا انگشت شصتم آروم شرتکشو دادم کناریه غنچهیسرخِکوچولو و نرمشصتمو کشیدم روشآروم آروم لمسشکردم-هییییح ددیی؟+جونِ ددی؟-ببخشید من خوابمبرد ، من خیلی منتظرت بودم ، آخه قرار بود شام بریم خونه مامان اینا …+میدونم دخترکم ، امشب ددی خسته است و کارای کارگاهام زیادبود، کوچولویدلبرتو چشمام زل زد و چرخید و دستشو انداخت دور گردنم و بعدش نرمی لباش و روی گونه ام حس کردم.-ددیِمن، الهیمن قربونِخستگیات برم…با لباش چونم و بوسیدو زیر چونمو …زمزمهاش و زیر گوشم میشنیدم که میگفت:خیلیترسیدمازنبودنت…حتیهمین چندساعتکهدیرتر اومدی ،خیلی دلم شورِتومیزد…چشمامروبوسید و گفت:فدایچشماتونکهازخستگی دیگهبازنمیشن…اصلا حیفاین چشماتون نیست؟شما باید ی منظرهیخوشگلونانازجلوروتونباشه که نگاشکنید،حزکنید از دیدنش…ی منظره مث من ، هوم ؟بعد این حرفش خندهشیرینیکرد.دوباره گفت:-نمیدونی من بهت نیاز دارم ؟نمیدونی وابستهاتم… نمیدونیمن پریشونِاین دوتاگویِ تیرهام که اگه نباشن، منیوجودنداره؟ خودتوخستهنکنبابایی …به گردنم رسید و دم عمیقی گرفت و دوباره گرمیِلباش…-دوستت دارم همهیِمن؛اصلاً دوست دارم هیچجا نری ددی، دوس ندارم کسی ببینتت ، خودت میشناسی منو…دستم و بالاآوردم و موهاشو لمس کردم .+مگه میشه من دخترمو نشناسم ؟ هموندختری که گفت ددی میشه عروسی و مراسم نگیریم ؟ آخه نمیخوام کسی ببینتت…-خیلیم عالیشد،خوب شداصلاً ، ددیِخودمینمیخوامهیچکسجز من ببینتت…+هییییش آروووومدختر، هیشکی نمیبینتم ، من چشام قفل رو دخترِخودم…همزمان آروم دوباره شصتمو کشیدم روغنچهیکوچولوشلرزِدوسداشتنیوآرومیتوتنشافتاد…خودشوبهم نزدیکترکرد و تنگرمشوبهسینمچسبوندآرومآرومباشصتمرویغنچهاشمیکشیدمکه بینپاشخیس شد و آبش آرومسرازیرشدوانگشتمآغشتهشدبهشانگشتمو آوردم بالا و تا انگشتمو دید دهنشوبازکرد برای ورود انگشتم به اون دهنِ شیرینِش!چشماشوبستودستموگرفتتویدستاشو آروم انگشتمومیکمیزدموهاشو ناز میکردم و تویدلمقربونصدقهاشمیرفتم،کهبودنشکنارمتمومِ خستگیمو از تنم بیرون کشید…آرامشی که بهم میداد با هیچی قابل مقایسه نبود.ملافهرو روش کشیدم و آروم تو گوششپچزدم:منم دوستدارم عشقِبابا.نوشته: Little_pinky