تق تق تق…همه چی از این صدا شروع شدصدای درصدای دری که تمام زندگیمو تا الان تحت الشعاع خودش قرار دادهنوز بعد گذشت چندین سال وقتی دورو برم خلوت میشه همون صدای در رو دوباره میشنوم و جرقه ای میشه برای مرور خاطرات بعدش،بهانه ای میشه برای خیس شدن چشمام و …اسمش سه حرفی بود،موهاش پرکلاغی و لخت،صورتش سفید مثل برف،،آخ که چه خنده های قشنگی داشت،یه جا خوندم آدم که چند وقت یکی و نبینه اولین چیزی که یادش میره صداشه ،آره شاید درست باشهولی طنین خنده هاش بعد لوس بازی هام هنوز تو گوشمه،کی فکرشو میکرد رابطه ای که تو نوجوونی شروع شد و تو نوجوونی ام تموم شد بعد گذشت چهارده سال هنوز خاطراتش تازه ی تازه باشه…از هم زیاد فاصله داشتیم ولی دست سرنوشت مارو روبروی هم قرار دادخواهرم برای شغل شوهرش کوچ کرد به یه شهر دیگهزیاد میرفتم خونشونولی یه بار همه چی عوض شدفکر کنم اونموقع سیزده سالم بود تو خونه ی خواهرم تنها بودم ،دامادمون سرکار بود و خواهرم رفته بود خریدتق تق تقیکی در زددر رو که باز کردم یه چهره دیدم که تمام جزییاتش همیشه یادم موندهیچوقت فراموش نشدسلام کرد و گفت خاله هستگفتم نه رفته خریدخداحافظی کرد و رفت ولی تو همون عالم بچگی یه حسی بهم گفت این اولین هدف زندگیمه که باید بهش برسمخیلی طول کشید ولی ارزششو داشتزمان گذشت و گذشت عشقش تو قلبم پخته تر و عمیق تر میشدبه هر بهانه ای که میشد میرفتم خونه ی خواهرم ،،آخ که من چقدر به دیوار روبروی خونشون تکیه دادم که یه لحظه بیاد روی بالکن و ببینمشهر چند وقتی میومد بیرون از خجالت سرمو مینداختم پایین که نفهمه بخاطر اون اونجا وایستادم،تا پنج سال جرات نکردم حسمو بهش بگمدیگه بزرگ شده بودم ۱۸ ساله شده بودمولی بخاطرش حتی به هیچ دختری نگاه نکردمبخاطر کسی که حتی نمیدونستم بدستش میارم یا نهولی بالاخره بدستش آوردمبالاخره بعد پنج سال شد مال منوقتی فهمیدم گوشی خریده شماره شو از خواهرم گرفتم ،سه ماه کار کردم تا بتونم گوشی و سیمکارت بخرم ،گوشی و که خریدم اولین کاری که کردم بهش پیام دادمراستش باز روم نمیشد خودمو معرفی کنمچند ماهی و گذشت و دل و زدم به دریا و همه چی و بهش گفتمتمام حسمو بهش گفتمپنج سال انتظارم کشیدنمو… بالاخره خودمو معرفی کردم و اونم گفت باید فکرامو بکنم،بعد یه روز پیام داد و اون روز شد نقطه عطف زندگیه من،شد شروع روزهای خوبم ،هیچوقت اولین دوستت دارمشو یادم نمیره ،هیچوقت بوی عطرش یادم نمبره ،هیچوقت اولین قرارمون و اولین بوسه مون یادم نمیره،،قرارمون طبقه ی سوم یه پاساژ بود که خالی بود و تازه داشتن طبقه سومشو میساختنروی راه پله ،کنار هم چسبیده به هم ،من مست وجودش ،مست بوی عطرش ،وقتی نگاهش میکردم عشق میکردم از اینکه بالاخره مال هم شدیم،وقتی دستشو میگرفتم تو دستام انگار تمام دنیا خلاصه شده بود تو دستاش ،دیگه هیچ چیزی از خدا نمیخواستم،،بعد چندتا قرار بوسیدمش،،صورت سفیدشو بوسیدم ،بهش گفتن توام یه بوس بده دیگه به جایی برنمیخوره که بعد کلی ناز اومد که صورتمو ببوسه صورتمو چرخوندمو و لبم و بوسید،،بهترین حس دنیابدترین قسمتش خداحافظی و رفتن من به خونه خودمون بود وقتی میدونستم چند ماه نمیتونم ببینیمش ،،ولی تمام سعیمو میکردم که زود به زود برم دیدنش،،شیش ماه همینجور گذشت ،پر از عشق ،پر از هیجان ،پر از امید برای جفتمون ،نگم براتون که حتی اسم بچه های آیندمون و هم انتخاب کرده بودیم،بعد شیش ماه یه بار که دامادم و خواهرم اومدن خونه مون شهرستان خواهرم موندنی شد و منم به دامادم گفتم که همراهت میامبالاخره بعد کلی اصرار قبول کردن و رفتیمچون دامادمون تا ۶ غروب سرکار بود یه روز بهش گفتم وقتی کوچه خلوته در رو باز میذارم سریع بیاد تو خونهتقریبا ساعت ۱ بود و همه مشغول چرت بعد از ظهر و کوچه خلوتدیدم صدای بسته شدن در اومدیعنی حالم تو اون لحظه وصف شدنی نبودچون میخواستم عشقمو بدون حد و مرز کنارم داشته باشمنشست رو مبل کنارممحکم بغلش کردمبوشیدمش ،بوسیدمش ،بوسیدمشرو سریشو از سرش انداختم و انگشتمو بردم لای جنگل موهاش ،نوازشش کردم و لبمو بردم سمت لبش،اونم دستشو حلقه کرد دورمو و لبمو بوسید،جفتمون تازه کار و ناشی ولی حس خوبی بود،دست بردم رو مانتوش و دکمه هاشو یکی یکی باز کردم،مانتوشو در آوردمو پیرهنشم در آوردم،یه سوتین مشکی با طرح دوتا قلب قرمز روش بودخواستم شلوارشو دربیارم که یه کم مقاومت کرد ولی همین که گفتم یعنی بهم اعتماد نداری مقاومت و ول کرد و گذاشت شلوارشو در بیارم،،یه شرت صورتی لبه دار پاش بود ،که تو پاهای سفید و خوش تراشش جلوه ی خاصی داشت،لخت شدم و بغلش کردمتمام بدنش رو غرق بوسه کردم،اونم محکم بغلم کرده بود و به بدنم دست میکشید اون روز دیگه از این حد جلوتر نرفتم حتی شرت و سوتینش رو هم در نیاوردم چون واقعا برام مقدس بود ،چون قسم راستم بود ،،رفت خونه و دیگه اون فرصت که اینجور تنها بشیم برامون پیش نیومد ،اصلا حتی به فکرشم نبودم چون گفتم همه چی و بذاریم برا بعد ازدواج،چون واقعا تصمیمم جدی بود،تقریبا یکسال از رابطه مون گذشت که دیدم سرد شدمثل یخدیگه دوستت دارم نمیگفتدیر به دیر جوابمو میدادگاهی تا چند روزدلم طاقت نیاوردرفتم رو در رو ازش بپرسم چی شدهپرسیدمگفت برام خواستگار اومده،فکرم اونجاستو تمام…گفتم فکرت اونجاستدلت چی؟؟؟سکوت کرداز درون فرو ریختمشکستم ولی غرورمو پیشش خرد نکردماینو که گفت رفتمگریه هامو توی اتوبوس کردمگریه هامو تو خلوت کردم ولی نذاشتم کسی اشکامو ببینهشاید بپرسین چرا رفتم و براش نجنگیدممن هیچی نداشتممن دست خالی بودموقتی گفت دلم اونجاست یعنی من هیچی نداشتمبعد چندین سال دیدمشاز کنارم رد شداز روبرومدست یه بچه تو دستش بودعطرشو عوض کرده بودموهاش دیگه سیاه نبودمنو نشناخت…راستی الان عزیز من سرت رو شونه ی کیهصدای خنده های تو الان تو خونه ی کیهروزای خوب زندگیم تمومشون صرف تو شدمیگفتی راهمون جداستآخرشم حرف تو شدنوشته: Rain man