کنارش واقعا خوشحال بودم من و سعید تقریبا تو ۱۹ سالگی باهم آشنا شدیم و دیوونه وار عاشق هم بودیم سعید یه جنتلمن واقعی بودتو اون زمان حدود ده سال پیش سعید خودش یه ال نود مشکی داشت وضع باباش خوب بود باباش یکی از بازاری های به نام شهرمون بود و موقعیت اجتماعی خوبی داشتن ولی این موقعیت اجتماعی خوب تاثیری روی اخلاق و رفتار سعید نذاشته بود و همیشه خاکی بود در عین حال مهربون من هم از لحاظ مالی چیزی کم نداشتم بابام یکی از غرفه دارهای میدان تره بار بود کلا دوتا بچه بودیم که مسعود داداشم برای ادامه تحصیل رفته بود آلمان بگذریم بریم سر اصل مطلب…تو اون زمان واقعا عاشق سعید بودم سعید هم منو دیوونه وار دوست داشت قرار بود بعد اتمام درسش بیاد خواستگاریم ناگفته نماند که سعید رشته حقوق میخوندیه روز که تو خونه بودم بابام اومد خونه و سر سفره ناهار بهم گفت که عزیزم برات خواستگار اومده حاجی امینی (یکی از رفیقاش) تورو از من برای پسرش سیاوش خواستگاری کردهمن بلافاصله قبول نکردم و رفتم تو اتاقم میخواستم به سعید بگمولی می ترسیدم از دستش بدمبابام که دید من مخالفم اومد تو اتاقم گفت پس یکی یدونه حاج ناصر سر و گوشش جُنبیده و به ما نگفته حالا کی هست اون آقای خوشبخت؟؟من که داشتم از خجالت آب میشدم هیچی نگفتم و قرمز شدمبابام گفت دخترم زشته حالا که نمیزاری برای خواستگاری بیان حداقل دعوتشو قبول کن و محترمانه جوابتو بهش بگوبابام دیگه راهی برام نذاشته بود با توجه به خجالتی که ازش میکشیدم مجبور شدم قبول کنمفردایی بعد ظهر رفتم سر قرار سیاوش با یه ۲۰۶ مشکی منتظرم بود فقط میخواستم برم جواب نه رو بهش بگم و بیام بیرون تو اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکردم سعید بود!صحبتامون زیاد طول نکشید جوابمو محترمانه بهش گفتم و از ماشین پیاده شدم همین که پیاده شدم خشکم زدسعید منو دیده بود زبونم قفل شده بود نمیتونستم چیزیو توضیح بدم سعید فقط یه کلمه بهم گفت دیگه همه چی بین من و شما تموم شد …اون لحظه انگار پیر شدم هیچ جوابی براش نداشتم کسایی که تجربشو داشتن میدونن…!۳ ماه بعد :چشمامو باز کردم بازم به اولین چیزی که فکر میکردم سعید بودیعنی الان کجاست ؟ راجب من چه فکری میکنه!؟تقریبا افسرده شده بودم بابا و مامانم خیلی برام ناراحت بودن ولی حتی نمیدونستن موضوع چیه هر بار که ازم سوالی هم میپرسیدن جواب نمیدادم تصمیم گرفتم یه زندگی جدیدو شروع کنم …یکی از عمه هام توی تهران زندگی میکرد با بابام صحبت کردم ازش خواستم برای همیشه برم تهران حداقل چند سال توی این شهر نباشم بابام هم که چاره ای نداشت مجبور شد قبول کنهبرای بار چندم ازم پرسید دخترم هنوز نمیخوای بگیچیشده؟من بازم جوابی نداشتم !!رفتم تهران چند هفته ای خونه ی عمه اینا بودم تصمیم گرفتم ماشینمو بفروشم و خونه رهن کنم از لحاظ مالی هم مشکل نداشتم فقط کافی بود بگم تا بابام هر چقدر میخوام بهم کمک کنهماشینمو فروختم و به زور و زحمت یه خونه رهن کردم آخه به دختر تنها خونه نمیدادن!!من مریم یه دختر ۲۲ ساله زندگیم شده بود مثله یه پیر زن ۷۰ ساله…هفت سال گذشتمن شده بودم مربی ورزش بانوان کسب و کارم خوب بود یه باشگاه جمع و جور داشتم و ایروبیک درس میدادم با کمک پدرم هم تونسته بودم یه خونه نقلی بخرم برام عجیب بود بعد اینهمه سال هنوزم به سعید فکر میکردم تو این همه سال حتی یذره از علاقه ام بهش کم نشده بود ولی هروقت که به یادش بودم با خودم میگفتم اون دیگه بهت فکر نمیکنه … یا حتی فکر اینکه ازدواج کرده باشه برام خیلی درد آور بود …با توجه به اصرار های پدر و مادرم و برگشتن مسعود میخواستم برگردم به شهرمون ولی اینم برام آسون نبود تو این ۷ سال با اینجا خو گرفته بودم و کار راحتی نبود خونه ام رو فروختم قرار داد باشگاه هم تمدید نکردم برگشتم شهرمون قصد داشتم خفن ترین باشگاه زنونه شهرمون رو افتتاح کنم با بابام هم صحبت کردم مشکلی نداشت …وقتی وارد شهر شدم بازم خاطرات سعید به یادم اومد ترجیح دادم فکرشو ازم دور کنم حداقل بخاطر پدر و مادرم…نزدیک سه هفته برگشته بودم خوشحال بودم کم کم داشت حالم بهتر میشد با خودم گفتم پیاده برم توی شهر دوری بزنمتو حال خودم بودم چقدر آدما عوض شده بودن شهرمون خیلی مدرن تر شده بودهمینجوری که داشتم میرفتم یه تابلو نظرمو به خودش جلب کردشاید ۵ دقیقه وایستادمو نگاش کردمسعید… وکیل پایه یک دادگستری و عضو کانون وکلای استان …خنده ای احمقانه ای کردم یاد حرفش افتادم : من به هرچی که بخوام میرسم دیگه صبر نکردم میخواستم برم همه چیو بهش بگم وارد اون ساختمون شدمطبق ۶ اتاق ۱۵۸ در زدم وارد دفترش شدم یه آقایی تقریبا ۴۰ ساله پشت میز نشسته بود داخل دفتر هم خلوت بودببخشید میخواستم آقای وکیل رو ببینم !شما خانومه؟؟؟پور ملک هستمبزارید بهشون اطلاع بدم تشریف ببرید داخلاسترس مثله خوبه به جونم افتاده بودبفرمائید داخلوارد اتاقش که شدم دیدم داره یه چیزی مینویسه چیزی نگفتم فقط وایستادم نگاهش کردمو اشک ریختم بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا با دیدن من خشکش زدسعید موهاش کم و پیش سفید شده بود تو سن سی سالگی !چند دقیقه ای فقط همو نگاه کردیم اونم بغض کرده بود با صدای آلوده از بغض گفت به به خانوم پور ملک بفرمائید امرتون!بازم چیزی نمیتونستم بگمبفرمائید بشینین!سعید تورو خدا با من اینطوری برخورد نکن تو از هیچی خبر نداری!سعید گفت آره از هیچی خبر ندارمکه چرا منو به اون پسره ترجیح دادیچرا تنهام گذاشتی؟؟ چرا ازدواج کردی؟؟تموم اون دوست دارم هارو الکی بهم می گفتی؟؟دیگه حرفی بین من و شما نمونده!!داد زدم من ازدواج نکردم و بغضم بازم ترکید منشی اومد تو آقا چیزی شده ؟؟ سعید گفت آقای منصوری شما تشریف ببرید …حالا من و سعید تنها تو دفتر بودیم …همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم بازم شدیم سعید و مریم ۱۰ سال پیش بهش گفتم سعید تو ازدواج کردی؟؟سعید خندید گفت نه من دیگه از هرچی زن بود فراری شده بودمحتی منشی دفترم هم مرد هست نمی بینی؟؟سعید چرا موهات سفید شده؟؟به خاطر تو !!مریم برای امشب برنامه ای داری ؟؟نه بیکارممیای بریم خونه من؟!تعجب کرده بودم ولی نمیخواستم از دستش بدمبه مامانم پیام دادم گفتم دیر میامرفتیم سعید شام گرفت رفتیمتو خونش یه خونه ی لوکس مجردی داشتبعد از شام رو مبل کنارش نشستم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت مریم دیگه نمیخوام از دستت بدم و لبامو خوردمن مونده بودم چیکار کنم بعد از چند دقیقه تحریک شدم و من همراهیش کردم لباسامو در آورد خودشم لخت شد فقط شرت پاش بود من چشمامو بستم فقط میخواستم لذت ببرم دیگه برام هیچی مهم نبود فهمیدم داره کصمو میخوره منم کاملا تحریک شده بودمو ناله میکردم که یه دفعه سعید صبر کرد بعد چند ثانیه احساس سوزش شدیدی کردم فهمیدم پرده مو زده یه لحظه بوی خون پیچید بازم گریه ام در اومدسعید شروع کرد تلمبه زدن کم کم درد به لذت تبدیل شد و من ارضا شدم سعید هم بعد چند دقیقه ارضا شد و بیحال کنارم خوابید در گوشم گفت دیگه مال من شدیتا صبح ۳ بار دیگه سکس کردیم من تازه داشتم از زندگی لذت میبردمطولی نکشید من و سعید ازدواج کردیم و مال هم شدیمالان هم که دارم این داستان و مینویسم تو جزیره کیش هستیم و سعید کنارم خوابیده منم این داستان و نوشتمامیدوارم خوشتون اومده باشهنوشته: مریم
2