سلام من امیر علی هستم ۱۸ سالمه در تهران سمت سید خندان زندگی میکنم کلا آدم رمانتیکی هستم و تو رابطه به کمترین چیزی که اهمیت میدم سکسه بیشتر اهل عشق بازی و رابطه دائمی هستمکصتان به دقیقا ۱ سال پیش برمیگرده من یه نوجوونی بودم که کلا آس و پاس و بیکار بودم.زندگیم از همه نظر عادی و متوسط بودتا اینکه یکی از دوستام روز ۷ شهریور استوری تولد یکی از همکلاسی هاشو گذاشته بود اون پسر به قدری جذاب بود که به محض دیدن عکسش رویاهای احمقانه و و دست نیافتنی ای تو ذهنم شکل گرفت و تا به امروز از ذهنم نرفته(اساسا من خیلی رویا پردازم)همون لحظه ریکوست دادم و تا شب چون اکثر دوستاش منو فالو داشتن هم اکسپت کرد و هم بک داد اون شب خیلی خوشحال بودم پست هاشو نگاه میکردم با ته ریش و چهره ماهش و بدنی که داشت واقعا تو خواب هم همچین کسیو نمیدیدمیه جورایی باید اعتراف کنم ماه شبیه اون بود تا اون شکل ماهاسمش آرین بود نوازنده ویولون بود نمیدونستم که چجوری باید مخشو بزنم یه ایده مسخره یکی بهم پیشنهاد داد که الان براتون سیر تا پیازش رو میگم بهم گفت یه پیج فیک با اسم و فالور فیک و عکس یه دختر خوشگل بزارم و بهش پیشنهاد دوستی بدم چون دوستای من اونو میشناختن راحت همه چیزو راجع بهش فهمیدمخلاصه رفتم باهاش دوست شدم و بصورت مجازی باهاش رل زدمبعد از مدتی رد و بدل پیام های عاشقانه فهمیدم خیلی پسر ساده ای بود حتی میشه گفت ساده تر از اون چیزی فکرشو بکنیدبعد از اینکه کلا عاشق یه دختری که اصلا وجود خارجی نداشت کردمش بهش گفتم من نمیتونم باهات باشم و خداحافظ و بلاکپیجمو هم حذف کردماونم هی اسرار میکرد داغونم نکن چرا عذابم میدی و از این حرفاخودمم عذاب وجدان گرفتم از اینکه کراشمو تا این حد افسرده دیدم که حتی استوری های غمگین مربوط به جدایی میزاشتبعد اون قضیه خودم اومدم یه استوری معنا دار گذاشتمبا کپشن (ظرفیت بعضی از آدما فقط به اندازه ایه که براش خرج کنی)همونی شد که فکرشو میکردم ریپلای کرد و گفت خدایی حرفت خیلی حقهتونستم باهاش دوست بشم و گفتم داستان این استوری تو چیهگفتش هیچی مثل همیشه آدما میان میرنن تو زندگیم و میرن دلداریش دادم خودمو معرفی کردم گفتم گول این آدما رو نخورو…باهم دیگه دوست شده بودیمیه روز دعوتش کردم که بیاد سمت ما که هم همکلاسی هاشو ببینه هم منواومد و برای اولین بار دیدمش زندگیم معنا پیدا کرده بود و از همه مهتر دلیل زندگیمو پیدا کردمکلا از اول که اومد همراهش بودم تا آخرین لحظه ای که رفت صداش نگاهش منو غرق میکردنازش خواستم که هفته دیگه هم بیادهفته بعد بردمش و یه ساندویچ کثیف مهمونش کردم البته این برای دومین قرار یکم ضایع بودترجیح دادم به جای رستوران توی پارک با هوا گرگ و میش بریم یجای دیگه با خودم گفتم بهترین جا فقط پارک سر ته کوچ بغل بود فوق العاده خلوت و آروممخصوصا تو اون آب و هوا سرد فقط بارون کم بودبعد از تموم شدن ناهار تا ساعت ۹ شب فقط داشتیم صحبت میکردیم درمورد همه چیز خاطرات مدرسه و درس و همه ایناانگار داشتم رو ابرا راه میرفتم یه دفعه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم صورتم سرخ شده بود قلبم تند تند میزد با دستم گونه شو لمس کردم و یه دفعه بوسیدمش انتظار داشتم که یه چک بزنه تو صورتم و کلا از زندگیم بره ولی اتفاق افتاد که اصلا باور نمیکردم حتی حس کردم دارم خواب میبینم اون دستشو دور گردنم گذاشت و چشماشو بست و منو بوسید اون یه لحظه خیلی نادره برای هرکسی اتفاق نمیوفتهدیگه باهم جور جور شدیم از هم هیچی مخفی نکردیم مهمترین چیز واسه من این بود که با همجنسگرا بودن من مشکلی نداشتبعد از همه این ماجراها با هم رل زدیم حتی تا الان با همیم منم مثل خودش آموزشگاه موسیقی رفتم و هرشب باهم میرفتیم قدم میزدیم بهم قول دادیم بریم پاریس و ازدواج کنیمولی یه دفعه اتفاق بدی افتاد که حتی باورش واسه همه سخت بوداز خواب بیدار شدمادامه...نوشته: امیر علی