بدجوری کلافه شده بودم؛از ترافیکی که انگار تمومی نداشت از آدمایی که فکر میکردن فقط خودشون عجله دارن و دستشون یه لحظه هم از روی بوق برداشته نمیشد،و مخصوصا کلافه از ساعت که انگار تمام انرژی روزشو ذخیره کرده بود برای چنین لحظه ای تا با تمام سرعت لحظه ها و ثانیه هارو یکی بعد از دیگری دربربگیره و به زباله دونی تاریخ بفرستشون-حداقل گوشیتو جواب بده خودشو کشت این سولمازبا صدای حسین رشته افکارم پاره شد و از روی اجبار گوشیمو جواب دادم:+نگا کن به جون تو دو دقیقه دیگ اونجام کلا دو تا چهارراه دیگه مونده تا برسم-نیم ساعت پیشم گفتی یک ربع دیگه میرسم دیوث.حداقل میگفتی دیر میای من با این وضعم نمیومدم توی کوچه+من چمیدونستم اینقدر ترافیکه خب.حالا که این یک ساعتو صبر کردی این دو دقیقه هم روش-حالا چون تویی میبخشمت فقط زودتر بیا من ته کوچه وایستادم رسیدی تک بزن+وظیفته! تازه من باید ببخشمت-هنوززز همون پرو سابقی الحق که حقته بهت میگم دیوث الدوله+حالا باشه اومدی هر چی خواستی بگو-باشه پس جون سولماز زود باشچقدر این دختر شیرینه اخه!از همون سه سال پیشی ک میشناسمش حسابی تیپ و چهرش عوض شده ولی اخلاقاش نهیه دختر خون گرم با پوست سبزه اما درخشانچشم و موهای فرفری مشکی با شیطون بودنش یه ترکیب وحشی میساخت که به هر دلی چنگ مینداختلبای سرخش هر سنگ لعل و هر دل سنگی رو آب میکردهمه میگن تو زیادی بزرگش کردی ولی اصلا اینطور نیس!از زیبایی هاش که بگذریم تازه میرسیم به قشنگی های درونش!یه دختر ۱۵ ساله که بیشتر از سنش سختی کشیده ولی هیچ وقت اینو نشون نداده و جوری قوی و محکمه که باور نمیکنه این همه سختی رو چشیده باشه_آرمان این همون خیابونه که آدرس داده بود یه تک بزن بیاد.فقط اون سارای گند دماغم هس باهاش؟+حسیننن زشته بابا ناراحت میشه سولماز نگو-حالا برو نمیخواد برا من فاز بگیری پاشو پاشوپیاده شدم و یه نگاه به دور و بر انداختم ولی کسی رو ندیدمیه تک زدم و منتظرش شدمتکیه دادم به ماشین و با اشاره به حسین گفتم یه سیگار سناتور بهم بده و اونم سیگار نصفه خودشو داد بهم و زیر لب گفت سگ خوردزیاد بلد نبودم سیگار کشیدنو ولی با همون چس دود کردنا هم احساس شاخ بودن داشتمچهار یا پنج نفرو دیدم که از ته اولین کوچه دارن میان به سمت ما.شک کردم که خودش باشه چون قرار بود فقط خودش باشه و دختر خالش ساراولی با هر قدم اونا،یقین چند قدم به شکم نزدیک تر میشدبه وسطای کوچه که رسید فهمیدم خودشهاز اون جمع فقط سولماز و سارا رو میشناختم.چهره یکی دیگه شونم برام آشنا بود ولی به جا نیاوردمش-چه عجببببب اقا آرماننننننن+سارا خفه شو به جون خودم اعصاب ندارم خودمم-حیفه با توی حیوون مث ادم حرف بزنم نه؟+نه اخه میدونی دیدم خیلی با شخصیت اومدی جلو باورم نشد خودتی میخواستم مطمئن بشممن و سارا خیلی باهم راحت بودیم و این جزو عادی ترین مکالمه های ما بود که با چشم غره سولماز فهمیدم که ناراحته اول با اون احوال پرسی نکردم+بیا از بس این دختره اسکل حرف زد یادم رفت به سولماز خانوم سلام کنم-نه راحت باش داره بهت خوش میگذره+چس نکن خودتو دیگهبا یه مشت اروم به بازوم و لبخند فهموند که ناراحت نیسیکی از دوستاش یهو خودشو انداخت وسط:_ماهم که بوقیم، سلام!!با یه ماشین اومدی؟جا نمیشیم که+سلام والا من نمیدونستم پنج نفرین وگرن با دو تا ماشین میومدیمحسین سرشو از ماشین آورد بیرون:-کسی ناراحتی پیاده بیاد خبسولماز:-من هر چی از این حسین بدم میاد تو هم هر دفعه با این میایحسین هم در جوابش گفت دل به دل راه دارهچند باری با این جمع بیرون رفته بودیم و با هم راحت بودیماز وقتی سولماز از شهر خودشون کرمان اومده بودن برای همیشه شیراز حدود یک سال میگذشت ولی برعکس تصورم این کم شدن فاصله جغرافیایی حتی بین من و اون فاصله بیشتری انداخته بودپدر مادرش طلاق گرفته بودن و اون باباشو برای زندگی کردن انتخاب کرده بود ولی باباش قبول نکرده بود چون میخواست ازدواج کنهپس مجبور شده بود با مامانش بیاد شهر ما برای زندگیقبلا از توی فضای مجازی اشنا شده بودیم و با هم درد و دل میکردیم کم کم صمیمی شدیم گاهی اوقات یه شیطونی های بچگانه ای هم میکردیم ولی زیاد نبوداز اون وقتی که من پیشنهاد رل زدن داده بودم و رد کرده بود و خواست دوست عادی بمونیم دیگه رابطمون مث قبل نشد؛هم به خاطر مغرور بودن من و هم شاید دلایل دیگه…سولماز:-آرمان تو بشین جلو منم میشینم پیش تو بچه های دیگ هم میشینن عقب جا میشیم یه جوری+اره خوبه فقط سریع بشینین که جلال حسابی شاکیه میگه همه مهمونا اومدننشستم روی صندلی جلو و سعی کردم هیکل ۸۳ کیلویی با قد ۱۸۶ سانتیمو جمع کنم که کاملا بی فایده بود مخصوصا اینکه ماشین ۲۰۶ بود+یه نگا بکن ببین جا میشی؟-نه بابا مگر درو باز بذارم دیوث.مثل ادم بشین پاهاتو وا کن من بشینم حداقل بین پاهاتنمیدونم چرا از این چیزای ساده لذت میبردمشاید به خاطر سنم بود که فقط ۱۸ سال شمعو فوت کرده بودم یا اینکه واقعا دوسش داشتم!همه نشستیم توی ماشین با هر زحمتی بود.طبق عادت به محض نشستن سولماز صدای آهنگو زیاد کرد تا شروع کنه به رقصیدناین دختر انرژیش هیچوقت تموم نمیشد!تازه نگاهم به لباس ها و تیپش افتاد که فهمیدم منظور حرفش از اینکه با این وضعم یک ساعته منتظرم چی بودهیک لگ مشکی براق جذب ک حسابی پاهای تو پرشو جلوا میبخشید و یه جفت بوت مشکی چرم سادهنیم تنه سفید با عکس یه خرس بامزه رو هم زیر مانتو گیپوری مشکیش تنش کرده بودواقعا که همه چی تموم بود!سینه های کوچیکی داشت ولی طروات و شادابی نوجوونی داشت و به لطف باشگاه رفتنش کمرش خیلیی باریک بود که کون متوسطشو جذاب تر میکردمن عاشق چشم و موهاش بودم ولی ابدا نمیشد از بدنش هم به سادگی گذشت!ناخداگاه یکی از دستامو که به عقب دید نداشت گذاشتم روی کمرش.یه لحظه مکث کرد ولی بی توجه ادامه داد به رقصیدنیکم داغ شده بودم و از اینکه اونو توی بغلم داشتم لذت میبردمعینکمو بخار گرفته بود برای همین یه خورده شیشه رو دادم پایین.انگار اون فضا برای قر دادن سولماز کافی نبود برای همین گفت:_آرمان له شدم وسط پاهات پاهاتو چفت کن بشینم روی پاهات نصف راه من اذیت شدم حالا یکم تو اذیت شومنم که از خدا خواستم ولی به روی خودم نیاوردم و بدون هیچ حرفی پاهامو چفت کردم و اون دقیقا نشست روی کیرمتا اون لحظه نیم خیز شده بود ولی این حرکتش شد کبریت توی انبار tntدر کسری از ثانیه تا مرز ۱۸ سانت رسید و کل فضای فاق شلوارمو پر کردقطعا اونم متوجه شده بود و به حرکتاش ادامه میداد حالا یا از روی شیطونی و یا اهمیت ندادنبدجوری تنمو گر گرفته بود و گاهی اوقات سعی میکردم با دستم اونو بیشتر به سمت خودم فشار بدم و اونم اعتراضی نمیکرداین آخریا مطمئن شدم که اونم داره شیطونی میکنه اخه حرکات کمر و کونش اصلا به رقصیدن شبیه نبود و بیشتر داشت شیک میزدیهو تلفنش زنگ خورد و بدجوری حال گیری کرد.-الو…(ادامه دارد)نوشته: فارغ