پیام این داستان دارای صحنه های سکسی کمی استنمدونم چجوری شروع کنم این داستان حدودای 4 سال پیش اتفاق افتادمن توی گروه یکی از دوستام با یه دختری اشنا شودمجمعا خیلی از اخلاقش خوشم اومد و میشه گفت دوسش داشتمرابطمون خیلی خوب بود و اکثرا باهم میگفتیم میخندیدیم تا بعد چند وقت قرار شد همه کسایی که تو گروه بودند باهم توی یک کافی شاپ که مال یکی از اعضاء گروه بود جمع بشیم و همدیگرو ببینیممن زیاد ادم اجتماعیی نیستم و کلا گوشه گیرو ساکتمولی این بارو به خاطر اون دختر قبول کردم وقتی رفتم دیدم که اکثر کسایی که اونجا هستن هم سن و سال خودمم جز 3 تا که از من بزرگ تر بودن یه سه چهار سالیمن هیچوقت انتظار نداشتم که یه روزی ببینمش ولی وقتی دیدمش صد برابر احساسم نسبت بهش بیشتر شودچند وقتی رو باهم بیرون میرفتیم و باهم دیگه خوش بودیمبعد از یه مدت حرفمون به این رسید که قبل از اینکه هم دیگرو ببینیم چیکار میکردیم و…من نمونه واقعی یه ادم اسکولم که تا 18 سالگی حتی دوست دختر مجازی هم نداشتهمن واقعیت رو گفتم که تاحالا دوست دختر نداشتم و هیچ تجربه ای ندارم و…و اون گفتش که قبل از دیدن من با یکی بوده و… که من اصلا احمیت چندانی ندادم چون دوسش داشتم و من جزو ادمایی هستم که تو حال زندگی میکنم نه گزشتهحدود 4 ماه از شروع مدرسه من گزشته بود که میخواستم برای کنکور اماده شم که اونم گفت باهم درس بخونیم و باهم توی کافی شاپ و پارک درس میخوندیمهمنجوری تا عید گزشت و عید قرار شود که با همون گروه بریم شمال(پ.ن. من خوانوادم خیلی ازادم میزارن و راحت میتونم جایی برم به خاطر اینکه بیشتر اجتماعی شم به قول خودشون همه جوره ازادم ولی حق ندارم زیاد تو خونه بمونم که داستانش طولانیه و ربطی به داستان نداره)من هم بند و بساطمو جمع کردم و راه افتادم با اتوبوس رسیدم شمالیکی از بچه ها که شمالی بود و وضع مالی خوبی داشت یه ویلا بزرگ کرایه کرد ماهم رفتیم اونجا بعد اون قرار شود دخترا برن طبقه بالا پسرا پایین حدود 5 تا پسر بودیگ 4 تا دختر و از شانس خوب من روژان (دختری که دوسش داشتم) هم اومده بود با صد تا بد بختی شب رو گزروندیم خدایی جمعیتی خوابیدن خیلی مزخرفه دست و پای همه تو سرو صورت ادم میرهصبح من ساعت 6 بیدار شودم و رفتم توی حیاط و یکم قدم زدم سرو صورتمو اب زدم و رفتم تو که لباس بپوشم برم صبحونه بگیرم دیدم روژانم بیدارهدیگه باهم راه افتادیم قدم زنان رفتیم تا دم نزدیک ترین مغازه که حدود 15 دیقه ای راه بود ولی ما 1 ساعت طولش دادیماومدیم دیدم همه خوابن سریع من رفتم و سوسیس تخممرغ و پنکیک درست کردم و روژانم اب پرتقال گرفت و میزو چیندیم بعدم با کوبیدن قاشق به مایتابه همرو بیدار کردیم (کرم ریختن کیف میده)بعد همه اومدن و چشاشون چهاتا شوده بود و کلی ذوق کردن و نشستیم به خوردن که شیکمو ها گفتن ناهار چیه؟(پ.ن. من اشپزیم خیلی خویه و همه مدل غذا بلدم و اشپزی هم دوست دارم) قرار شود ناهار رو من درست کنم شام رو دوتا از دخترامن به بهونه های مختلف سعی کردم از زیر بیرون رفتن در برم که روژان گفت بریم ساحل قدم بزنیم که من قبول کردم چندتایی رفتیم ساحلاونجا منو روژان باهم قدم میزدیم بچه ها هم رفتن که خرید کنن و وسایل مورد نیاز برای شب رو بگیرنمنم که دل تو دلم نبود با روژان کنار ساحل قدم میزدم یکی از ارزو هام بودخیلی با ترس و لرز دست روژانو گرفتم و اونم دستمو محکم گرفتدستش اینقدر نرم بود که قابل توصیف نیستچند روز به همین منوال گزشت و هر شب بازی میکردیم و خوش میگزروندیمبعد موقع برگشتن وسط های عید بود که بچه گفتن برگردیم و قرار شوده بود که پنج شنبه برگردیم که من نمیخواستم از روژان دور شم پس بهش گفتم بریم ویلای یکی از پسر دایی های من (پ.ن. من دوتا پسر دایی دارم که جفتشون5 سال از من بزرگ ترن و وضع مالیشون از من خیلی بهتره و یکیشون یک ویلای نسبتا بزرگ تو شمال داره البته توی جاده دوهزار هست و تغریبا پرته) اونم انگار منتظر من باشه گفت باشه ما م لباسامونو جمع کردیم و رفتیم جلو در ویلا زنگ زدم پسر داییم گفتم داداش مهدی یه یک هفته ویلاتو میدی بین خودمون باشه گفت اونجا مال خودته راحت باشمن هم رفتم ازش کلید رو گرفتم و رفتیم ویلااونجا صبح تا شب با روژان حرف میزدیم و بازی میکردیمو فیلم میدیدماینقدر به من خوش گزشت که هنوز احساس میکنم یک رویاستاون جا که بودیم یک شب خیلی جفتمون به هم چسبیده بودیم و داشتیم فیلم میدیدم که یهو احساس کردم روژان سرشو اورد بالا تا اومدم ببینم چی شوده لبمو بوسید من که اولین بار زندگیم بود خیلی هیجان زده شودم و سریع منم یک لب ازش گرفتم همینجوری ادامه پیدا کرد کا اروم اروم شروع کردیم مالوندن هم دیگه من که هبچ تجربه ای نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم و تمام دانشم از فیلم پورن و داستان و خاطر مردم بود شروع کردم مالوندن سینه ها و کسشاینقدر بدنش داغ بود که احساس میکردم اتیش تو دستم گرفتمبعد از کلی مالوندن هم اون اومد و شروع کرد در اوردن لباساش و منم لباسامو در اوردم هردمون لخت تو بغل هم بودیمشروع کردم بوسیدن گردن و گوشش و…جفتمون تو نهایت لذت بودیم و کنترلی بروی خودمون نداشتیم من که چیز زیادی نمیدونستم خیلی اروم و با خجالت گفتم از پشت اجازه هست؟که گفتش راحت باش از جلو انجام بدهاین یجوری زد توی ذوقم و ازیتم کرد یعنی اپن بود؟ چرا؟ و…من کاری نکردم و فقط کسشو خوردم تا ارضا شودروز بعدش صبح اومدیم تهران تهران که رسیدیم ازش پرسیدم اپنی؟گفت اره که مثل پتک خورد تو سر من بهش گفتم کی و با کیو نشست موضوع رو برام گفتمن موری احساس شکست میکردم که نمیشه وصفش کردبلاخره چند روز گزشت و من خودمو جمع و جور کردمرفتیم باهم برای درست خوندن چون عید تموم شوده بودتوی مدت امتحانا زیاد همو میدیدم و جفتمونم درسارو وحشتناک میخوندیمتا اخر سال معدل سال دوازدهم جفتمون رشته ریاضی شود 17ولی دهن جفتمون اصفالت شوده بودبلاخره 18 سالمون شده بود و من سربازی داشتمچون میخواستم چند سال دانشگاه رو عقب بندازم ولی به خاطر اینکه پدرم جانباز بود کلا سه ماه اموزشی رفتم تو این سه ماه اینقدر سختی کشیدم ولی باعث شود که یکم به خودم بیام و وزنمو که یکم اضافه داشتم کم کنم و بدنمو بسازمبعد از سه ماه اومدم که دیدم جلوی در منتظر منه که تا منو دیدی اومد جلو و گفت خسته نباشی و…من تصمیم گرفته بودم که باهاش ازدواج کنم حالا به هر ترتیبی که شدهدو روزبعدش رفتم و یک خونه با پس اندازی که سال ها پدرم و خودم جمع کرده بودیم خریدم یه خونه 50 متری دو خوابه توی تهرانبا بدبختی وخواهش از صاحب قبلی با تخفیف اونجارو خریدم 450 میلیونبعد یک ماشین از ماشین های خوب ایرانی خریدم (پراید :/)بعد هم دنبال کار گشتم که یک کار خوب پیدا کردمبلاخره همه چیز اماده بود برای خواستگاریرفتم و لباس نو خریدم و شیک و پیک کردم و به روژان زنگ زدم که دارم میام خواستگاری پدر مادرت کی هستن؟که اون با تعجب گفت جانن؟ و بهش توضیح دادم و بلاخره گفتش که فردا ظهر بیایدظهر فردا نمیرسید با کلی ثانیه شماری بلاخره ساعت 12 شد رفتم دنبال مادر پدرم و باهم رفتیم سمت خونشون و تو راه مادرم پرسید مطمعنی؟من و مادرم باهم بیشتر دوست بودییم تا مادر پسر و همه کی رو درمورد روژان میدونستو به هیمن خاطر زیاد دل خوشی نداشت نسبت به تصمیم من ولی گفت زندگی خودته خودت میدونی من تا اینجا راهنماییت کردم بقیش با خودترفتیم و خواستگاری فوقالعاده استرس زا بود پدر روژان برگشت و گفت خوب اقا… ( شرمنده اسمم زیادی تابلو هست و میخوام داستان ناشناس بمونه) میخوای دختر منو بگیری؟گفتم با اجازه شما بعلهپدرم هم به حالت رسمی خواستگاری کرد و مادرمم کلی تلاش کردبلاخره بعد از کلی کلنجار رفتن پدر روژان گفت دخترمو بهت میدم ولی اگه یک قطره اشک از چشش بیاد یک تار مو از سرش کم بشه من میدونم با توبعد از اون من با کلی خوش حالی رفتم و دستشو ماچ کردموقتش چشمم به روژان افتاد دیدم چشماش داره مثل من برق میزنه بعد از اون چند روز گزشتباهم رفته بودیم بیرون که گفت چیشود که خواستی با من ازدواج کنیگفتم چون دوست دارم و…و باز هم همون برق رو تو چشش دیدمچند ماه گزشت و عروسی گرفتیم و رفتیم خونمون اونجا وقتی رفتیم تو درو بستیم بدونه مکث شروع کردیم در اوردن لباسای هم و بوسیدن یکدیگهاون لحظه بلاخره من کامل فهمیدم معنی خوشحالی یعنی چی به همه چیزایی که میخواستم رسیده بودمشروع کردم خوردن لبا و بوسیدن گردنش و گاز گرفتن لاله گوششاومدم روش شکمشه و دور نافشو اروم اروم میبوسیدم و بلاخره رسیدم به کسش و شروع کردم لیسیدن و بوسیدنشصداش هر ثانیه بالا تر میرفت و این صدا منو بیشتر تحریک میکرداینقدر تحریک شده بودم که بدونه مکث کیرمو نشونه گرفتم سمت کسش و اروم فرو کردم تا ته توش که صدای بلند اه و اوه روژان بیشتر شودبعد از کلی تلنبه زدن همون داخل ارضاع شودم و با یکم مالوندن کسش اونم ارضا شودچند وقت بعد به من خبر حاملگیشو داد که من دو پوست خودم نمیگنجیدماینقدر خوشحال بودم که احساس پرواز میکردمهم زمان با بدنیا اومدن بچمون خونمونو عوض کردم چون دانشگاهمون تموم شوده بود و نیازی نبود اونجا بمونیم بلاخره خونرو عوض کردیم و یک خونه نو ساز که حدود 100 متر بود رو خریدمتقریبا پولم ته کشیده بود که تا اخرین ذره ش برای وسایل خونه و بچه خرج شدمن و روژان جفتمون تصمیم گرفتیم که بچه دوممون رو هم داشته باشیم ولی نه از این راه بچه اولمون یک پسر بود که اسمشو اریا گزاشتیمو به شیرخوارگاه رفتیم و یک دختر که حدود 1 هفته بود بدنیا اومده بود رو به فرزندی قبول کردیم یکم دردسر داشت که مسئولانی که برای نظارت میان رو راضی کنیم ولی موفق شودیم و اسم اون دختر رو اریانا گزاشتیمبه دلایلی مادر و پدرامون از نوه هاشون خبر نداشتن و ما بعد از چند سال دوری هر دورا دعوت کردیم و به انها نوه هاشون رو نشون دادیم مادرم که اشک تو چشمانش جمع شده بود با خوشحالی بچه هارو بغل میکرد و میبوسید مادر روژان هم من و پدرم و پدر زنم کنار هم نشسته بودیم و باهم حرف میزدیمحدودا دو سال گزشت که من و روژان تصمیم مهاجرت گرفتیم چون وضع ایران داشت بد تر میشد بلاخره بعد از کلی کار کردن و کلی پرسو جو فهمیدیم که راه هایی هست که از ایران بریم و کانادا رو مقصد قرار دادیمروز ها میگزشت و چند ماه کار های ما طول کشید بلاخره وقت رفتن بودکار های ما راحت پیش رفت چون میخواستیم ادامه تحصیل بدیم و برای فوق لیسانس تلاش کنیمبلاخره از ایران و وطنم رفتم ناراحت نیستم چون ایران جای زندگی خوبی برای بچه هام نبودسه ساله که در کانادا ساکنیم و پسرم و دخترم 13 سال دارن و باهم به یک مدرسه میروند و زندگی خوبی رو تجربه میکنن من و روژانم تحصیلاتمون رو تموم کردیم و اقامت دائم کانادا رو گرفتیم و کنار هم راحت زندگی میکنیم( خیلی ممنون ابن داستان رو خوندیدم قبل از هر چیز باید بگم این داستان هیچ ریشه ای در واقعیت نداشته و کاملا تخیلی و زاده ذهن من بوده و هیچکدوم از اتفاقات و اسم ها به دنیای واقعی ربطی ندارند و فقط قصدم محک زدن قدرت نویسندگیم بود و خواهش میکنم از دادن نظرات بی ربط و فحاشی به من پرهیز کنید)نوشته: A