...قسمت قبلدرود دوستان گرامی از من نخواین لطفا که همه چیو مو ب مو توضیح بدم اینکه کجا فرستادنم کجا رفتم و کی چی گفته برای اینکه محدودیت هست و ادمین این سایتم این اجازه رو نمیده…اما من همه تلاشمو میکنم که سر بسته همه چیو توضیح بدم…تموم بدنم درگیر درد شده بود سعی کردم از روم بلندش کنم اما وزن سنگینشو انداخته بود روی تنم و نفس کشیدن حتی سخت شده بودمث وحشیا تلمبه میزد … توی دلم خالی شده بود ترسیده بودممیخواستم جیغ بکشمدهنمو گرفت…•صدات در نیاددرحالی ک نفس نفس میزد …در حالی ک زیر دستاش صدای ناله کردنم میومددستشو از روی صورتم برداشتم اونم پا فشاری نکردبا صدای گریون گفتم•امیر حسین توروخدا ولم کن•هیییییش•ولم کن خواهش میکنم•گفتم چیزی نگو•درررد دارم خیلی (درحالی ک از ترسش اروم صحبت میکردم)•باشه آروم باش•شروع کردم ب دست و پا زدنروم نشست با یک دستش دوتا دستمو قفل کرد•گفتم ک باید مال من بشی …توقع داشتی همینجوری ولت کنم بریبعدشم ک خلاصشی منو فراموش کنی،نه از این خبرا نیست…از روم بلند شدمن همچنان از درد ب خودم میپیچیدم اطراف رونم پر از خون بودتخت خونی بود و داشت هنوزم ازم خون میومد…هیچی نگفتم•لادن؟؟با صدای بلند گریه کردم•خواهش میکنم گریه نکن…ببخشید…•حالم بده ولم کن عوووضی•غلط کردم•وحشی فکر کردی من خلافکارای زیر دستتم اینجوری با من رفتار میکنی•غلط کردم•گمشو از اتاق برو بیرون تا جیغ نکشیدمموهامو میکشیدم…اینقد ک فشار روحیم زیاد بود هم بابت اتفاقی ک افتاده بود واسم هم کاری ک امیرحسین کرده بود…تنها کسی ک ارامش داشتم باهاش اینجوری کرد باهام شایدم خودم مقصر بودم اما نمیخواستم تا این حد پیش بره …امل اون یهو اینکارو کرد…و ب طرز وحشیانه ای ولم نمیکرداما ارضا نشده بوداز اتاق رفته بود بیرون…حالم توصیف نشدنی بود …هق هق میزدم از همه طرف بهم فشار بودداشتم میمردم از تنهایی و بی کسی…رو تختی خونیو جمع کردم و مجبور شدم خودم بشورمشدوش گرفتم همچنان غرق در اشک بودمصدای در اومد …پریدم پشت درهمون خانم مهربون بود•اجازه میدی بیام داخلدرو باز کردم•چیزی شده؟؟•توقع دارین گریم نکنم؟؟بدبین شده بودم احساس میکردم از اعتمادم سو استفاده شده بود•میخوام باهات صحبت کنم…نشستیم روی تخت•میدونم حالت خیلی بده …•اره دلم میخواد هرچی زودتر اوضاعم مشخص بشه دارم خیلی اذییت میشم (همزمان با حرف زدنم بغضم شکست)•عزییییزم میدونم امیرحسین چیکار کردهبا تعجب نگاهش کردم•چیکار کرده؟؟•اومد پیش من و تعریف کرد خیلی عصبی و ناراحت بود از کارشچشاش پر اشک بود بعدشم رفت توو محوطه و از اینور ب اونور راه میرفت•من فکر میکردم امیر مرده اما اون بدون اجازه من اینکارو کرد…وسط حرفم پرید…•پدر امیر علاقه ی زیادی ب بچه داشت همیشم آرزوش بود یه پسر داشته باشه…اما مادر امیر اخلاق درستی نداشت و مدام درحال کلنجار رفتن بودن باهم و پدرشو خیلی اذییت میکرد و ب هیچ عنوان قبول نمیکرد بچه دارشن…اخر ب ناچار بعد چندین سال جدامیشن …اما اون موقع مادرش امیرو باردار بوده بعد طلاق میفهمه و مث اینکه دیر متوجه میشهدکترا بهش گفتن اگ بچه رو بندازی هم باید اجازه شوهرت باشه هم خیلی اسیب میبینی و حتی ماماهای خونگی هم نمیتونن کاری کننخلاصه مادرش تصمیم میگیره نگه داره بچه رو …اما ب محض ب دنیا آمدنش میبرتش پرورشگاه…و تا 17سالگی امیر اونجا بزرگ شده تا اینکه ب پدرش پیغام میرسونن پسر داری و کلا جریانو میگن از طرف مادره…در حالی ک مادرش از ایران رفته همون موقعی ک امیرو ب دنیا اورده…•شما اینارو از کجا میدونی؟؟؟•من عمشم…دستشو گذاشت روی پام…•دخترم ببین امیر بی مهری زیاد دیده تا 17سالگی…مادر و پدر نداشته و محبت ندیده…هم مرد شده هم از دوس داشتن میترسه…ب من گفت عمه ترسیدم از دستش بدم … بعد 29سال زندگی عاشق یکی شدم ترسیدم اونم واسم حسرت بشه…احساس کرده تنها جوری ک نگهت میداره اینه…امیرحسین از 6سالگی رزمی کار میکرده و بزرگتر ک شده بکس و کشتی و خیلی از ورزشای دیگ رو شروع کرده…خیلی موفق بوده و خیلی مقام کسب میکنه درامد زیادیم داشته چون رو پای خودش وایساده و زحمت کشیده اما از طرف بهزیستی هم حامی داشته…تا اینکه پدرش پیدا میکنتش…پدر امیر سرهنگه و امیرحسینم دقیقا مث پدرش بدن ورزیده و قوی دارن…امیرهماز طریق پدرش سمت کاری ک علاقه داشته میاد و جز نیروهای موفق هستمتناسب با شغلش ک همش خشونت و صبوری و خون و خونریزیهو گذشته ای ک داشته خشونتشو بذار روو همین حساب…ملایم رفتار کردن بلد نیست…تا بحال چشم ب دختری نداشته…اشتباه خیلی بزرگی کرده اما ببخشش…از صمیم قلب دوست داره…یه همچین مردایی دروغ نمیگن…•من واقعا متاسفم بابت زندگی ک داشته اما منم آسیب دیده بودم خودم توقع نداشتم…•اره تو حق داری …امیرحسین مقصره و گناه کار …من روی سرم امیر قسم میخوردم اما الان منم شرمنده کرده …هیچوقت اینجوری ندیده بودمش…بخواد گریه کنه …امیر حسین بخاطرت از موقعیت خودش و پدرش سواستفاده کرد و این چندروزم ک نبود تنبیه شده بود …همزمان ک مشتاق بودم بدونم چیکار کرده بخاطرم و تنبیهش چی بوده چشم افتاد ب لای پام ک پر خون بود شلوار و تخت…•وااای خدای من…ببخشید ک سکسی نبود این قسمت چون من داستان سرایی نمیکنم…واقعیت میگمادامه...نوشته: لادن