سکس من و عشق جانمسلام من ۲۸سالمه و زنداداشم همسن خودمماجرای من خیییییلی طولانیه ولی بشدت درس عبرتنمیدونم چند نفر این داستانو میخونن الانم مطمعن نیستم ک باید بنویسمش یا نهاولین بار گواهینامه گرفتم با شیرینی اومدم خونه دیدم کسی نیست رفتم طبقه پایین دنبال مادرم دیدم زن داداشم طبقه پایینه با بچش گفتم زنداداش قبول شدم گفت مبارکه گفتم مامان کجاست گفت نمیدونم گفتم بریم بالا شیرینی بخوریم از پله خواستیم بیایم بالا که گفتم بریم ازجلو من پشت سرشون اومدم که دیدم چه کونی داره زن داداشمبرای اولین بار به چشم بد نگاش کردم الانم دلم میسوزه براش باورکنید قبلا حتی دوتایی تنها موندیم خونه ولی هیچوقت بهش فکرم نکرده بودم با دیدن اون لباس نخی معمولی خودموباختم رسیدیم توآشپزخونه چندتاشیرینی گذاشتم تو ظرف که ببرن طبقه بالا بخورن همونجا خودمو چسبوندم بهش باخنده گفت نکن منم فکرکردم راضیه رفت بالا منم پشت سرش رفتم صدای قفل در اومدباخودم گفتم خاک عالم شد تو سرم چون میدونستم میگه به داداشمزنگ زده بود گفته بود داداشم چندماهی قهربود باهام منم زیادخونه نمیومدم تاکسی نفهمه بعدازچندماه بازم باهام حرف زد گذشت تا شب عید برامادرم وسیله آشپزخونه گرفتم دیدم زنداداشم زنگ زد گفت برامنم ازونابخر یدونهمنم خریدم براششب اس داد مرسی داداش منم گفتم خواهش میکنم دوسه تا اس دادیم گفتم بیاواتساپ.اومدگفت داداش کار داری گفتم خواستم بگم حلالم کنی گفت تو منو حلال کن جلو داداشت خرابت کردم نبایدمیگفتم بهش بدتر بدبین شد بهم روابطم باتوهم خراب شد گفتم من مقصر بودمگذشت تاچندروز از پیام دادنامون هرشب کلی دردودل میکردیم و همش میگفت آرزومه دامادیتو ببینم خلاصه بحثمون به خودارضایی کشید کلی نصیحتم کرد که داستان نخوانم وفیلم نگاه نکنم منم بعدازکلی مقدمه گفتم پس شورتتو میدی بهم ک بپوشم وخودارضایی نکنم گفت چه ربطی داره منم هزارتادروغ سرهم کردم تابالاخره راضی شد ولی گفت باید الان بیای بالا ببری هرچی گفتم بنداز تو حیاط قبول نکرد با هزار دلهره به بهانه دستشویی که تو راه پله بود رفتم برقو روشن کردم ولی نرفتم تو رفتم بالا ازش گرفتم و برگشتم تودسشویی پوشیدم و رفتم سر جام دراز کشیدم اینم بگم داداشم بیشتر وقتا ماموریت و خونه نیست خلاصه دوباره پیام دادم ممنون ک گفت اون شرت نامزدیمه نگهش دار یادگاریمنم هروقت فرصت گیر میاوردم میرفتم خونش وشورتا ولباساشو میپوشیدم وآبمو میریختم روشون بعد بهش میگفتم لباسات کثیف کردم بشورهمیشه ازخودارضایی کردنم گریش میگرفت تاجایی که به مامانم هرروز میگفت براداداش زن بگیریم ولی مادرم بیخیالاونقدر علاقه داشت بهم ک رابطمو باداداشم از روز اول بهترکرد مسافرت مشهد وچندجای دیگه باهم رفتیم همیشه هم میگفت اگه کاراشتباه کنی دوباره جدامون میکنن ازهمحتی دستمو بهش نمیزدم ازترس جدایی اونقدر حرف گوش کن شده بودم که خودمم شک میکرذم به خودم اونقدر هواموداشت که تنهانمونم هروقت باخواهربرادر مادرم دعوام میشد صدامو میشنید زنگ میزدمیگفت بروبیرون کارت دارم بعدشم اونقدر زیباآرومم میکرد میگفت اگه دعواکنی باهات قهرمیکنم ازترس قهرکردناش مثل مار ساکت شده بودمدرطول این مدت خیلی بهش وابسته شدم یبارگیردادم میخوام بیام بغلت بخوابم امشبکلی التماس کردم بعدازچندروز قول دادم دستامم بذارم ببنده تاخیالش راحت بشهقصدم واقعا فقط خابیدن تو بغلش بودبا کلی خواهش قبول کرد قرارشد شلوارک و تاب سفیدشو بپوشهمنم آخرشب به بهونه بیرون رفتن بادوستام پاشدم رفتم بیرون ازخونه ماشینوچندتاخیابون دورتر پارک کردم وبرگشتم وقرارشد اونم بچه روببره توآشپزخونه سرگرم کنه تا من برم تواطاقشون اومدم در خونه زنگ زدم گفتم اومدما باکلی دلشوره باکفش رفتم تابالا جلو واحدشوندروبازکردم و رفتم تو اطاق وبعدشم حمام داخل اطاق نشستم ساعت هشت بودتاشب بشه بچه بخابه کف حموم خیس منم خسته ولو شدم درم ازپشت بستمیهو خواهرم از پایین اومد توخونشون درو که بازکرد صداشوشنیدم ضربان قلبم رفت رو هزارفقط میگفتم خدایا نیادمنو ببینه میرم توبه میکنم اونقدر التماس کردم بخدا که اون بعدازچنددقیقه برگشت رفتتایک شب جرات نکردم بیام بیرون بعدش که بچش خابید اومد سراغم گفت بیابخواب روتخت عزیزم خسته ای گفتم پس خودت چی گفت من میرم تو حال گفتم من اومدم توروببینم اگه میترسی دستاموببندگفت نه عزیزم بیابخواب درازکشیدیم روتخت اونقدر شهوتم بالابود بعدازنیم ساعت دستموبردم سمت شلوارش مخالفت کرد هرکاری کردم نشد که نشد قبول نکرد منم بادعوا و کتک کاری شلوار وتابشو درآوردم که گریش درومد پتوروکشیده بود روصورتش از خجالتمن یهو تو تاریکی اطاق نگاه بدنش کردم دیدم چه بدن سفید و بلوری جلو دستمه باسینه هشتاد و گرد وخوش فرمدیگه اهمیتی ندادم انقدر بازور کردم تو کسش و جیغ زد که داشتم دیوونه میشدم از عصبانیت همش میخواست دربره ازدستم ولی زورش نمیرسید ،آخرش ارضا شدم کمی ریخت داخلش کمی روتخت وبدنشبزرگترین اشتباهمم همین خشن کردن بود که هیچوقت نتونستم خودمو ببخشمبعدازارضاشدنم فهمیدم چه خاکی به سرم شدهزدم بیرون ازخونه ساعت چهار ونیم صبح تاهفت فقط سیگارکشیدم و گریه کردمچند روزی پیام ندادم بهش ازخجالتم. میخواستم فراموش کنم خیانتموامانمیشد کاری کرد دوماه بعد پیام دادگفت عاشق نامرد چطوری گفتم ببخشید حلالم کن گفت حلالت نمیکنم بچتو چیکار کنم سقطش کنم یانگهدارم که فهمیدم چه خاکی به سرم شده تاچندروز زندگیم شده بود کابوس بعدازیه هفته گفتم نامردهستم ولی نامردی نمیکنم هرکاری بگی میکنم گفت نگه میدارم بچتو بشرطی که مواظب من وبچه توشکمم باشی گفتم چشمتامدتها دکتررفتن و اومدن و خرید وایناباهم می رفتیم بدون سکس یادست زدن حتیبعداز مدتی سکسای نصفه ونیمه داشتیم باهم که یه بازگفت بچمون سقط شد که بازم شوک بزرگی واردشد بهمزندگیم جهنم شده بود ازینطرف خیانتم ازطرفی دردکشیدن عشقم ازطرفی اون بچه ی بیچاره ولی بعدش دیگه مرتب سکس میکردیم باهم ازماساژ باروغن زیتون گرفته تاسکس هفت ساعتی و شباتاصبح درددل کردن که بعدا فهمیدم الکی بهم گفته بار دارم ک من مجبوربشم بمونم یه شب که فهمیدم این جریان و تا صبح برام ساک زد وکس دادبهم اونقدر کردمش که گفت حواست باشه بچه دارم نکنی خخخخخهخلاصه خانواده شک کردن بهم ولی اهمیتی نمیدادیم وفقط به برنامه سکسمون فکرمیکردیم یه شب رفتم خونه داداش بزرگم برگشتنی دوتا گوشی داشتم یه ساده یه لمسییادم نبود پیامهای آخریو حذف کنم و بعدشام زدم بیرون رسیدم خونه یادم افتاد گوشی سادم جامونده گفتم حالاصبح میگیرمش ازداداشم وقتی رفتم خونتون وگرفتمش دیدم که پیامای شب آخر که رفتم خونش توش بوده که خاک شد تو سرمداداشم فهمیده بود بروم نیاورده بود سریع زنگ زدم زنداداشم گفتم داداش بزرگم فهمیده اونم حالش خراب شدمن تاچندروز خونه نیومدم طفلکو انقدر زده بودن که همه جای بدنش کبودشده بود گفته بودن اگه بگی مافهمیدیم میکشیمت یابذار زندگیتو برو یا بمون لال شوازون روز به بعد چندبار تصمیم گرفتم باهاش فرار کنم برم شهردیگه ولی نمی شدمیگفت آبرو خانوادمون می رهبعد از التماس فراوان از طرف اون عاشق دختری شدم که باهاش ازدواج کنم دختره نامرد از آب درومد چون همکارم بود پولمم بالا کشید و رفت زندگیم از هم پاشید آبروم رفت پولم رفتالانم بیکار و بی پول افتادم گوشه خونه همش هم بخاطر سکس اشتباهی بود که کردم هیچوقت قابل بخشش نیست.زندگیم شد جهنم دوبار سکته قلبی کردم پول و سرمایه ام رفتالانم ۳۲سالمه وخانوادم حتی راهم نمیدن خونهاون بیچاره هم تو خونه زندانی شدنوشته: عروسک
3