قسمت اولسلام دوستان این خاطره که میخوام براتون تعریف کنم و الانم ادامه داره، شروعش مربوط به سال ۹۶ هست و الان که اردیبهشت ۹۸ هست ادامه داره، خاطره ام یکم طولانیه اونایی که حوصله ندارن نخونن و چرت و پرتم ننویسن که رمان نوشتی و…محمدم، ۳۱ سالمه بچه اردبیل، قد معمولی دارم و یه قیافه معمولی، نه سیکس پکم نه خیلی سکسی و جذاب یه فرد خیلی معمولی و سادهاز وقتی که سردی و گرمی روزگار رو چشیدم، زندگیم با بدبختی و بی پولی سپری میشد، دست فروشی میکردم، کارگری، خلاصه هر کاری که فکرشو بکنید، خلاصه روزها با سختی سپری میشدتوی یه خانواده پر جمعیت ۴ داداش و یه ابجی، خرج و مخارج کمر پدرپو شکسته بودگذشت و گذشت مردادماه سال ۹۶ یه سری اتفاقای خیلی خوب برای من افتاد، زندگیم زیر و رو شد، محمدی که آرزوش بود پراید داشته باشه الان مزدا خریده و توی یکی از بهترین نقاط اردبیل یه واحد شیک و ترتمیز مجردی خریده!زندگی خودم و خانواده ام تحتالشعاع قرار گرفت و زندگی بر وفق مراد شدواحدی که خریدم طبقه سوم از اپاتمان هشت واحدی چهار طبقه ای بود که هر طبقه اش دو واحد صد و شصت متری داشتاولین روز که قولنامه کردیم بنگاه داره گفت واحد بغلی رو هم سه ماه پیش فروختن ولی هنوز اسباب کشی نکردن و تهراننمهرماه ۹۶ بود که کامل مستقر شدم، چون زیاد اهل شلوغ بازی و رفیق بازی نبودم بخاطر همین کم حاشیه و بی سر و صدا میومدم و میرفتم و همسایه ها منو یه ادم با شخصیت و بافرهنگ میشناختن، کمتر خونه پدریم میرفتم و بیشتر طول روز رو توی خونه به تمرین نقاشی و موسیقی میگذروندمهشت صبح دهم آبانماه بود که با شکستن یه چیزی سراسیمه دویدم سمت راه پله، در رو باز کردم و دیدم واحد بغلی که خالی بود داره اسباب کشی میکنه و شیشه میز عسلی دم در از دست کارگر افتاده و شکسته، از صدای شکستنش شوکه شده بودم و اصلا به وضعیتم توجه نداشتم که با چه وضعی اومدم بیرون( فقط یه شلوارک تنم بود) کارگر عذرخواهی کرد منم مات داشتم نکاهشون میکردم که از داخل خونه یه مرد متشخصی اومد و باهام دست داد و کلی معذرتخواهی کرد بعد یه خانونم که داخل چارچوب درب وایستاده بود هم ازم معذرت خواست، وای پسر چقدر این خانوم خوشگل بود، من عذرخواهی شوهرش رو نشنیده گرفتم و جواب خانومه رو دادم!درو بستم و منگ رفتم رختخواب و ادامه خوابساعت ده بود بیدار شدم و اماده شدم برم سرکار، درو که باز کردم دیدم یه دختر پونزده شونزده ساله با لباس و مدل موی پسرونه داره یه میز رو هل میده داخل خونه، پشتش به من بود و قیافه اش رو ندیده بودم، با صدای درب برگشت و گفت سلام عمو، من مات مات داشنم نگاش میکردم، چقدر زیبا بود این دختر، چه صورت خوشگلی داشت، من بعنوان نقاش هیچ نقصی توی صورتش نمیدیدم، هیچ چی، لباش بصورت وحشتناکی زیبا بود، اون تو رفتگی بالای لبش انحنای خاصی داشت که فقط فقط باید توی نقاشیا میدید این انحناروجوابش رو دادم گفتم خسته نباشی، با خوشرویی و لیخند ملیحش گفت ممنون عمو، با صدا زدن باباش تازه به خودم اومدم و فهمیدم پسره، پوریا!! مگه میشه یه پسر به این زیبایی و خوشرویی؟ مگه داریم آخهمحو تماشاش شده بودم یادم رفت داشتم میرفتم یا میومدم، کیفم رو گذاشتم زمین و گوشه میز رو برداشتم و کمک پوریا گذاشتیمش داخل و من رفتمچند روزی گذشت، هر وقت من خانواده متشخص واحد بغلی رو میدیدم خیلی گرم و صمیمی باهام برخورد میکردن، پوریا با اون دستای کوچیک خوشگلش باهام دست میداد، مامانش هرچقدر زیبا بود این زیبایی ضربدر هزار میشد و حاصلش میشد پوریا، سعی میکردم با رفتارم بفهمونم که با اینکه مجردن ولی دست از پا خطا نمیکنم، و این مسئله رو کاملا درک کرده بودن، یکی از نقاشی های خوشگل رنگ روغن رو که خیلی دوست داشتم هدیه دادم به این خانواده متشخص وقتی مادر پوریا فهمید خودم کشیدم خیلی ذوق کرد و دیدش به من عوض شده بود، به دید یه هنرمند با شخصیت بهم نگاه میکرد، ولی من نگاه مادر رو نمیخواستم، من مریض پوریا شده بودم، یه پسر پونزده ساله که انقدر زیبا و جذاب بود که من رو وادار کرد هر شب نقاشی صورتش رو با سیاه قلم بکشم و آرشیوی از لبخندها و اخم ها و خوشحالی های پوریا داشته باشمگذشت و گذشت۲۹ مرداد پارسال یعنی ۹۷ بود، تولد پوریا بود، مادرش کارت دعوت رو اورد دم درب و داد به من گفت خوشحال میشم تشریف بیاری، من با اکراه قبول کردم چون میدونستم جمع خانوادگیه و من غریبه، خیلی اصرار کرد و مجبور شدم قبول کنمباید برای فردا یه کادوی خوب و خوشگل تهیه میکردمخیلی فکر کردم به اینکه چی براش بخرمنوجوانی توی این سن و سال به چیا علاقه داشت؟براش به کوادکوپتر بزرگ خریدم، نهصد تومن خرجش کردم، با یه کاغد کادوی خوشگل فردا شبش رفتمنزدیک بیست سی نفر بودن، همگی دوست صمیمی و فامیل، منم گوشه ای نشستم و محو زیبایی پوریا شدم، موهای جوگندمی که روی پیشونیش ریخته بود با چشمای درشتش، بینی کشیده و کوچیکش و در نهایت لباش، پوست سفید و باسن بزرگ، شکمی که به اندامش میومد، نه چاق و نه لاغروقت کادو دادن بودبهترین زمان برای نزدیک شدن بهش، همه کادوهارو دادن منم پاشدم رفتم از خونه کادوشو اوردم، همه چشمشون به من بود، خیلی خجالت کشیدمپوریا با دیدم کادوی گنده خیلی ذوق کردکادورو ازم گرفت و باهام دست داد، دستش رو یجوری گرفتم که انگار قرار نبود دستشو ول کنم، بغلش کردم و بوسیدمش، وای چه ادکلنی، چه بویی، دستم رو رو کمرش کشیدم، همه اینا توی چند ثانیه اتفاق افتاد، کادورو باز کرد چشاش گنده شد گفت وای عمو محمد دقیقا اون چیزی که میخواستم، دوباره پرید بغلم اینبار روی رونم نشست و ازم تشکر کرد، توی همون حالت تا میتونستم باهم سلفی گرفتیم و شب و خونه و سیاه قلم و داستان تکراری…واقعا مریض شده بودمچطوری میتونستم بهش نزدیک بشم، فقط یبار لبای پوریارو ببوسم، قرار شد آخر هفته باهاشون بریم فضای باز و کوادکوپترش رو امتحان کنیم، من همراه بابای پوریا سه تایی رفتیم سمت جنگل فندقلو و بعدا مامانش و خاله اش هم اومدن، چقدر ذوق داشت، بالا پایین میپرید، همه حواسم پیشش بود، با یه شورت ورزشی رونهای سفیدش مثل مرمر سفیدی خودنمایی میکرد، انگار باسنش رو باد کرده بودی، وقتی میدوید عین ژله میلرزید، کلی ازش فیلم برداری کردم، مجبور بودم، تنها راه رهایی از این افکار، دیدن فیلم و خودارضایی بود!شاید خنده دار باشه ولی با داشتن ۲ تا دوست دختر من فیلم پوریارو بهشون ترجیح میدادم! من عاشق نه روانی شده بودمیواش یواش اعتماد مامان و بابای پوریا بهم جلب شد و پای پوریا به خونهام باز شد، هیچ علاقه ای به بازی کامپیوتری نداشتم ولی بخاطر پوریا ایکس باکس خریدم و باهام و گاهی سه تایی با باباش بازی میکردیمدیماه سال پیش بود، انگار خوشبختی بهم روکرد، انگار دنیا رو بهم دادن، شاید این اتفاق به کلیشه تبدیل شده توی خیلی از داستانای سکسی ولی دقیقا مو به مو برای من اتفاق افتاد بابای پوریا اواخر آذرماه به تونس سفر کرد، پوریا و مامانش و خاله اش تنها مونده بودن، شاید حرکات مامان پوریا بیشتر توی چشم بود ولی هیچ توجهی نداشتم، فقط پوریا و دیگه هیچیسوم دیماه زنگ درمون زده شد، دیدم مامان پوریاست بعد از احوالپرسی و عذرخواهی گفت مادرم داره خونه پدرمو میفروشه برای حصر وراثت به امضای من احتیاج هست و مجبورم دو روزه برم تهران و برگردم و پوریا چون امتحان داره نمیتونم ببرمش خواستم ببینم امکانش هست، بقیه حرفاشو نشنیدم! انگار کر شده بودم، پریدم وسط حرفاش، با لکنت گفتم بَبَبله اختیار دارین پوریا داداش خودمه!پوریاهم کنار مامانش با همون دلربایی و معصومیت خاصش وایستاده بود و مکالمه من و مادرش رو زیر نظر داشت، زدم رو شونه پوریا و گفتم اگه دلش برا مامانش تنگ نشه بمونه پیشمپوریا لبخندی زد و یکم اخم کرد گفت محمد من شونزده سالمه ها، هر سه تامون خندیدیم مامانش یه کارت بانکی رو میخواست بده من برای خرج این چند روز که خیلی ناراحت شدم و وقتی ناراحتیمو دید گفت منظوری نداشتم فقط نمیخوام بیش از این باعث زحمت شما بشم، کلیدای خونشون رو داد به من و گفت من یه ساعت بعد با اسنپ میرم ترمینال که با مخالفت من قرار شد من و پوریا مامان رو برسونیم ترمینالغروب یکشنبه بود، یعنی اگه امشب میرفت صبح چهارشنبه برمیگشت طبق گفته خودش یعنی من سه شب با پوریای خودم تنهام؛ قلبم تندتر میزد، احساس گرما و سرما باهم داشتم وای خدا یعنی چی میشهرفتم پارکینگ و ماشین رو اوردم دم در، هوا سرد بود، بخاری ماشین رو زدمپوریا با مامانش اومد، پوریا جلو نشست مامانش عقب، راه افتادیم توی راه مامانش کلی سفارش به پوریا کرد که عمو رو اذیت نکنی و شلوغ نکنی و این چیزا اخر سر هم گفت هر چی احتیاج داشتی از خونه ما بردارینمامان رو راهی کردیممن موندم و پوریا، اتوبوس که رفت زدم رو شونه پوریا گفتم بریم پوریا جانپوریا یه شلوار لی آبی با کاپشن مشکی و یه کلاه خاص تنش کرده بود با همون ادکلن مست کنندهسوار شدیمگفتم بریم شام، با سرش تایید کرد گفتم فست فود یا اجازه نداد ادامه بدم گفت فست فودخلاصه پیتزارو خوردیم و کلی خوشگزرانی کردیم و اومدیم خونهقلبم بد جوری به تپش افتاده بوداول رفتیم خونه خودشون وسایلش رو برداره بریم خونه من، خونشون مرتب و خوشگلتر از خونه من بود، پوریا توی اتاقش مشغول جمع کردن کتاباش بود، منم سرک میکشیدم به اتاقا، همه چیز تمیز و مرتب بودپوریا گفت عمو بریمپوریا جلوتر از من با همون شلوار لی حرکت میکرد، رقص باسنش رو با هیچ باسنی عوض نمیکنم، کیرم کمکم داشت آلارم میداد، نبضش شروع به زدن کرده بود، در رو قفل کردیم و رفتیم خونه منبهش گفتم لباستو عوض کن، رفت اتاق با یه اسلش سفید ناز و یه تیشرت سفید اومد بیرون، حالم مثل زوجایی بود که تازه نامزد کردن و خجالت همراه با هوس سرتا پاشون رو فرا گرفته بود، ساعت ده و نیم بود گفتم عمو ساعت چند میخوابی گفت فرقی نمیکنه چون مدرسه ندارم فقط پس فردا یه امتحان دارمگفتم پس پی اس بزنیم خوشحال شد، من رئال بودم و پوریا بارسلونا، نیمه اول ۷ تا ازش خوردمکنارم بود هر گلی که میزد بغلش میکردم و دستمو به پهنای کمرش میکشیدم، گوشیم زنگ خورد، مامانش بود، صدای تلویزیون رو قطع کردم، گزارش دقیقی از دو ساعت گذشته ارائه کردمبرگشتم سر بازی ۸ تای دیگه خوردم تا خوشحال شه، ساعت یازده و نیم بود پاشدم پکیج رو زیاد کردم، خیلی گرم شد، من تیشرتمو دراوردم با شلوارک همیشگیم پوریا هم سر کتاباش بود، به شکم رو زمین دراز کشیده بود، جالب بود برام لمبرای باسنش رو منقبض میکرد و پاهاش رو رو هوا میچرخوندمیخواستم بپرم روش، میخواستم از سر تا پاش رو لیس بزنم، نمیخواستم اذیتش کنم، دوست نداشتم اذیت بشه، دیگه رسما دستم رو کیرم بود و همزمان چشمم رو باسنشگفتم پوریا جان عمو بیا برو رو کمرم، دراز کشیدم، کیرمو در امتداد شکمم تنظیم کردم و با اون پاهای خوردنیش اومد رو کمرم، با شوخی و بگو بخند کلی رو کمرم راه رفت، میرفت رو باسنم، نمیخواستم بیاد پایین، با صداش که گفت عمو خوابی به خودم اومدم، گفتم نه عزیزم مرسیاومد پایینگفتم بنظرت من برم رو کمرت منفجر میشی؟ قهقهه ای زد که قند تو دلم اب شدگفتم بخواب، گفت عمووووو میترکم، گفتم نترس نمیرم روت، دراز کشید، دستام میلرزید، یه پامو اروم گذاشتم رو کمرش آروم بصورت دورانی ماساژش دادمحالم خیلی بد بودگفتم بریم بخوابیم، با یه نگاهی اخم کرد و گفت عمو فردا تعطیلمگفتم خب چیکار کنیم، یکم فکر کرد گفت برام گیتار بزن، گیتار رو اوردم براش زدم اونم مسخره بازی میکرد و کیف میکردساعت دوازده و نیم بود، دلم میخواست ببینم چه اتفاقی بینمون میوفتهیه تخت دو نفره بزرگ دارم که حتی سه نفره هم میشه روش خوابید، رفتم اتاق یه لحاف بزرگ و یه پتوی بزرگ انداختم رو تختکیرم ذوق ذوق میکرد، چند ساعت شق درد امونم رو بریده بود، کله اش قرمزقرمز شده بودرفتم زیر لحاف داد زدم پوریاجان چراغو خاموش کن بیا بخوابخیلی عادی اومد و ساعتش رو باز کرد گذاشت رو میز کامپیوتر و نقاشی هامو دید که روی کاغذ کاهی کشیده بودم خیلی ذوق کرد ولی من استرس گرفتم، اگه به مامانش میگفت بیش از ۳۰ صفحه نقاشی سیاه قلمشو کشیدم چی میشه؟نقاشی هار و نگاه کرد خیلی ریلکس اومد زیر لحافبدون اینکه منمن کنهچراغ خواب بالا سرمون روشن بود، گفتم نور اذیتت نمیکنه؟ گفت نه عموبهش نزدیک شدم، واقعا هیچی حالیم نبود، روانی شده بودم، اخه خیلی خیلی خوشگل بود، بازوی راستم با بازوی لختش برخورد کردهر دو به سقف نگاه میکردیم، من توی فکر اون ولی اون توی رویاهای بچهگانه اشیهو برگشت گفت عمو؟ گفتم جانم؟ گفت چرا زن نمیگیری؟ گفتمانشالله امسال میگیرم، یه لبخند زد و پشتشو کرد به من، اتفاقی افتاد که نزدیک بود قلبم وایسه، خودشو چسبوند بهم…نوشته: محمد