من با مامانبزرگم زندگی میکنم،اون نابیناس!از بچگی منو بزرگ کرد و فرستاد مدرسه و …الان ک من بزرگ شدم چشماش و از دست داد،بگذریم…دستمون خالی بود و مجبور شدیم طبقه دوم خونمون و اجاره بدیمطبقه دوم زیاد بزرگ نیست….مرد خیلی خوشتیپی بود ،همون موقع خونرو دید و پسندید،صبح زود وسایلاشو اورد منم ک صبحا میخوابیدم اذیت شدم …غروب شد هوا سرد منم نشسته بودم پهلو شومینه داشتم چایی میخوردم ک مامان بزرگم سوال پرسید چ شکلیه این پسر ؟منم خندیدم گفتم پسرِ؟(پاشدم راه رفتم) مامانجون پیره مردهریشاش سفیده خیلیم زشتهمامانبزرگم گفت صداش ک جوون بنظر میادخندیدمو گفتم خیلی بیریخته اصلا میدونی کرایه رو میبریم بالا و هرموقع اومد اینجا واسش چایی فلان نمیارم.نگو اومد دقیقا پشت سرم واستاده …وقتی دیدمش شکه شدم چند قدم ب عقب برداشتم پام گیر کرد ب قالی و زمین خوردمقشنگ دامنم تا بالا جر خورد کل پام پیدا بود!نمیدونید چجوری ب پام نگاه کردیهو مامانبزرگم گفت ااا چی شدع؟پاشدم گفتم هیچی فقط پام گیر کرد ب قالی…یارو هم اومد نزدیکم ،تو چشام خیره شدوگفت سلاماومدم ک بگم پول و واریز کردم!!مامانجونم خندید و گفت ممنون پسرماسمم ایمان هست و اونقدرا هم ک دخترتون تعریف کرد پیر نیستم…از خجالت سرم پایین بود،با انگشت اشارش سرمو بالا گرفت…خیلی آروم گفت چایی دوست ندارم…خداحافظ!..همش میدیدمش و ی جورایی خوشم اومده بود ازش….تا این ک اون شب وقتی مامانجونم خواب بود ب خودم رسیدم لباس خواب مشکی پوشیدمو رفتم بالادر زدم،درو باز کرد لباس تنش نبود یه شیشه آب دستش بودخودم رفتم داخل،دروبست گفت کاری داشتین؟نگاش کردم گفتم تو چی فکر میکنی؟نزدیکم شد،منم ب عقب میرفتم اون میومد طرفم تا این ک ب دیوار خوردم،اونجا بود ک لبامون ب هم دیگه خورد یعنی خیلی آروم فقط لبامون رو هم بود،هم دیگرو دیدیم باز بوسیدیم…هم دیگرو دیدیم این بار لب تو لب شدیملب پایینمو میک میزد لب بازی کامل زبونشو میداد تو دهنم منم همینطور،دستشو دور کمرم حلقه کردوکشید سمت خودش ک بغلش کردم محکم.دستمو گرفتو برد سمت اتاق وقتی تخت و دیدم شکه شدم یعنی ترس وجووودمو گرفت عرق کردم دستام لرزید،از پشت بغلم کردلباسمو زیپشو باز کرد،هیچی نپوشیده بودم زیرش حتی شورت،از تنم سر خورد افتاد پایین،هیییییی هع! دستمو گذاشتم رو سینهام(۷۰)و کسم،برگشتم ک بگم ترسیدم ک هولم داد رو تختو خودشم افتاد روم!از شکمم شروع کرد بوسید تا سینهام ک با ی دستم گرفته بودمشون،دستمو بوسید گذاشت کنارشروع کرد چنگ زدنشون و کبود کردنشونرفت سراغ کسم ک من دستمو برنمیداشتماومد سمت گوشم گفت نمیخوای دستتو بردادی!نشستم رو تخت و گفتم میترسم!شلوارشو دراورد کیر سیخ شدشو داد دستممن اولین بارم بود از نزدیک میدیدم،و همش دست میزدم بهش و …میگفت بوسش کن و منم میکردمو گفت حالا نوبت منه اونجامو میمالوند،ی حس عجیبی بودبعد انگشتاشو گذاشت دهنم،خیس ک شد مالید ب کسمدوتا پاهامو گذاشت رو شونههاش من از ترس ملافرو چنگ انداختم،و اون کیرشو میکشید ب کسم یکم فشار میداد رو سوراخم و من خودمو میکشیدم عقب،نذاشتم کارشو بکنه،دمر خوابوند منو دستامو بالا سرم با ی دست گرفت و کیرشو گذاشت رو سوراخمو فشار محکمی داد قشنگ صدای پاره شدنمو شنیدم… همین ک تا ته رفت توم بیرون کشید ی بار دیگه داد تومباور کنید از درد اولی زیاد جیغ نکشیدم وقتی دومین بار کرد تو سوختم آتیش گرفتم…شروع کردم ب گریه کردنهم از درد و هم بخاطر این ک دیگه دختر نبودمبا بغض پرسیدم خونریزیم زیاد اون هم درحالی ک خیلی آروم تلنبه میزد و گردنمو بوسه میزد گفت نهکشید بیرون رو کمرم ارضا شد دست کشیدم ب کسمخون ک دیدم دوباره گریه کردم ک بغلم کردوکمی دراز کشیدیم…دستاش تو موهام بودو نوازش میکردبغلش نشستمو گفتم بازم میخوام!لب بازی کردیم خیلی آروم…دست میکشید ب گونهام و گردنم و…روش نشسته بودم همش اه های ریز میکشیدم اینبار از لذت بود…لباشو میبوسیدم و همش سینهامو میمالوندم بهشیواش در گوشم گفت داره میاد…و من از قصد از روش بلند نشدم…و تا ته ریخت توم…وقتی نشسته بودم روش و توم بود روی سینش خوابیدم …اون هم نفس میزدو موهامو کنار میزد…اون شب نمیدونستم چ کاری دست خودم دادم…عشق بود یا هر چیزی نباید میکردم…صب از خواب تو بغلش بیدار شدم…طوری پاشدم ک اون بیدار نشه و خیلی بی سر صدا رفتم…اون روز ندیدمش…اما فرداش اصلا محل نذاشت و من تعجب کردم…فکنم بعد از بیست روز اون رفت…و من همش گریه میکردم… بعدش فهمیدم حامله ام و دنیا رو سزم خراب شد…همش سعی میکردم دنبالش بگردم بهش بگم ک حامله ام اما چ فایده اون هوس باز بود…چند بار میخواستم سقطش کنم اما…نشد…تصمیم گرفتم ب مامانجونم چیزی نگمو بدنیاش بیارم…ی زن و شوهر مستاجر جدیدمون شدن اونا خیلی خوب بودن…ی روز پسر خالم اومد خونمون و من شکمم بزرگ شده بود اون فهمید و خیلی کمکم کرد…حتی کمکم کرد ک اون و پیدا کنم…شب بود مامانجونم همیشه شبا قصه تعریف میکرد داشت داستان سرباز و پرنسس تعریف میکرد و من گوش میدادمی لحظه احساس کردم حالم بده پاشدم مامانجونم پرسید چی شده و من گفتم تشنمه میرم آب بنوشم…احساس فشار میکردم و پاهامو سفت محکم جمع میکردم…چون سنم خیلی کم بود نمیدونستم ک موقعش رسیدهتو همین حالتا بودم ک پسرخالم از در اومد تو و من یقشو گرفتمو بیهوش شدم اون هم بدونه سر صدا منو رسوند بیمارستان…بچم خفه شده بود…اون مرد…مث باباش بیوفا از آب دراومد…ادامه دارد…نوشته: ناشناس