کیری برفت بسوی یک کسشل بودو ولو بسان یک چساز دور که دید ان شکفتهگفتش به خودش چراست خفتهبرخواست و کرد قامتش راستگفتا که دگر زمانه ی ماستکس دید که کیر همچو یک مارامد زبرش محکمو هوشیارگفتا که همی تورا بخواهماز نرمی خود همی بکاهمکس گفت که من نخواهمت کیراز هر چه شماست گشته ام سیرکیر گفت همی مگر چه کردمگویی متلک همی تو هردمکس گفت زمانی بودمی تنگبا زجرتمام کردمی جنگانروز همه بخواستن منکیران همگان به سان خرمنچندی بگذشت گشاد گشتمهیچ درد نبودو شاد گشتمکیران همگی بسان یک موردر امدو رفت بدون یک زوردیدند که من بدون هیچ دردزیر همگان بسان یک مردرفتند همه یکان یکان دورکردن همی یه جنس تنگ جورجنسی که همیشه بودش تنگازتنگی ان همی شدند منگنامش همی گذاشتن گونکسها همگان شدند حیرون
3
