قسمت قبلنه خبري از گلاره بود…نه ساكش…نه كفشاش…تنها كاري كه به ذهنم رسيد اين بود كه دويدم به سمت گوشي و شمارشو گرفتم…تلفن مشترك مورد نظر خاموش ميباشد…ديگه مطمئن شدم خبريه…به خودم دلداري ميدادم كه برميگرده…شايد رفته لب دريا…اما چرا ساكشوبرده بود…برگشتم توي اشپزخونه…يه نگاهي به سفره چيده شده كردم…ميدونستم از اينجازياد دور نشده…دويدم به طرف سوييچ ماشين…طوري هول شده بودم كه به درو ديوارميخوردم…اطراف ويلا فقط جنگل بود…يعني كجا ميتونه رفته باشه …نكنهاتفاقي براش پيش بياد…خودمو نميبخشم…پس اين سوييچ لعنتي كجاست…پتو هارو به طرز وحشيانه اي كنار ميزدم…باورم نميشد…ديشب كه اومديم سوييچ رو گزاشته بودم روي ميز كنار تخت…هيچ چيزي به فكرم نميرسيد…فقط همين كارو تونستم بكنم كه پرده اتاق رو كهمشرف به جايي بود كه ماشين رو گزاشته بودم رو كنار زدم…واي نه …ماشينمنبود…همونجوري مثل ديوونه ها نشسته بودم و به اتفاقي كه قراره بيوفته ميخنديدم…يه دختر كه گواهينامه هم نداره ماشينم رو برداشته بودو رفته بود…بلن بلندميخنديدم…نيم ساعتي نشسته بودم كه گوشيم زنگ ميخورد…يه نگاهي به صفحه گوشي انداختم…شماره ناشناس بود…انگار از باجه بودبله؟سلام بچه خوشگل…چطوري كوچولو…شما؟به موقعش ميفهمي…فقط خواستم بگم دلم نيومد ماشينتو اوراق كنم…گفتم شايدبابا جونت دعوات كنه…ميزارمش توي خيابون و ادرس ميدم بيا برش دار…فقطخواستم بگم ناراحت نشي…اين ضبط ماشينت بدجوري چشممو گرفته…مال خودمه…كثافت اشغال اگه دستم بهت برسه …گوشي رو قطع كرد…باورم نميشه…داشتم ديوونه ميشدم…ميدونستم همش زيرسر گلارس اما باورم نميشد…نكنه اون دزده گلاره رو هم با خودش برده…وايديوونه شدم…سريع شلوارم رو پوشيدم…نميدونستم دارم چيكار ميكنم…درو بستم و فقطتونستم كيف پولمو با گوشيمو بردارم…سريع از ويلا اومدم بيرون…تا جاده اصلي راه زيادي بود…نميدونم چطوريميدويدم…نميدونم تا حالا شده وقتي ميدويد پاهاتون از ترس قفلبشه؟…چنين حسي رو داشتم اما گلاره جلوي چشمام بود…حرفاي ديشبش و اوننگاهش تا يادم اومد گريم گرفت…اي خدا جواب مامانشو چي ميدادم…؟ بچه مردم يه بلايي سرش ميومد اونوقتبايد تا اخر عمرم ميرفتم توي زندان…اين چه غلطي بود كه كردم…رسيدم به خيابون اصلي و ديوونه وار پريدم جلوي يه ماشينو اونم كوبيد رويترمز و ايستاد…يه شمالي بود…از گريه من اونم ترسيد و ازم پرسيد چيشده…پريدم تو ماشين و فقط داد ميزدم برو…اونم هول كرده بود…وسطايحرفام داد زدم ماشينمو بردن…يارو تازه فهميده بود چي شده…گاز ماشينرو گرفت منو جلوي يه كلانتري ژياده كرد…وقتي پياده شدم انگار پاهامميلرزيد …اگه ميرفتم تو همه چيز رو ميفهميدن و اولين نفر هم خودم بازداشتميشدم…تصميم رو گرفتم…گلاره مهم تر بود…اگه گلاره بلايي سرش ميومد چي؟گوشيم شروع كرد به زنگ زدن…با چشماي پر از اشك گوشيمو نگاه كردم انگار كهواسه يه لحظه قلبم ايستاد و سرم گيج ميرفت…شماره گلاره بود…با دستي لرزون گوشي رو جواب دادم…الو…سلام باربد جان…داد زدم و با گريه گفتم گلاره كجايي؟باربد ببين من تقصيري ندارم…اميدوارم منو ببخشي…يعني چي گلاره حالت خوبه؟ اونا دارن اذيتت ميكنن؟من الان دم كلانتريم دارمميرم به پليس خبر بدم…نه باربد اين كارت منو در خطر ميندازه…ببين اونا منو اذيت نميكنن…گلاره داري چي ميگي؟ببين باربد منو ببخش…من هرطور بود ميخواستم بهت بگم…اما…اما چي…ديگه داشتم ميمردم از اين بازي مسخره…ببين باربد ما ماشينتو ميزاريم يه جاي امن كه تو هم به ماشينت برسي…فقطمنو ببخش…خداحافظ واسه هميشه…الو الو گلاره…گلاره ه ه ه ه ه.همه دنيا دور سرم ميچرخيد…نميدونم چيشد اخرين دادي كه زدم انگار يه چيزيتوي سرم تكون خورد و هيچي نفهميدم…احساس دردي رو روي صورتم حس ميكردم كه نميدونم چي بود…انگار ضربه اي بهصورتم وارد ميشد…وقتي چشمم رو باز كردم پرستاري رو بالاي سرم ديدم كه دااشت پهلوم رو نيشگونميگرفت كه من بهوش بيام…هيچي هاليم نبود…مامور نيروي انتظامي رو ديدمكه بالاي سرم بود…پرستار با علامتي كه به مامور داد بهش فهموند كه مندارم به هوش ميام…سرم خيلي درد ميكرد…خواستم از جام بلند شم كه پرستارهبا دستش مانع بلند شدن من شد…نميدونم چرا هيچي يادم نميومد…فقط يادمه اولين كلمه اي كه گفتم اينبود…گلارهماموره جلو اومد و با لحجه اي خاص كه نميدونم كجايي بود گفت حالت خوبه؟ازش پرسيدم من كجام …ماموره با لبخندي گفت خب عمو اينجا درمونگاهه…شماهم جلوي كلانتري ما از حال رفتي و من رو فرستادن كه شمارو برسونم اينجا وببينم واسه چي حالتون بد شد؟…يه لحظه همه چيز مثل برق از توي سرم رد شد و زدم زير گريه…اي خدا من چقدر بدبخت بودم …اخه گلاره من چه هيزم تري به تو فروختم دختركه با من اين كارو كردي…اي بي انصاف…اي پست فطرت…اشكام روي صورتم ميريخت…ديگه اونقدر گريهكرده بودم كه ديگه اشكم هم نميومد…ماموره رو متقاعد كردم كه حالم بد بوده و به دروغي گفتم بابا بزرگممرده…ماموره با حالتي ناراحت گفت خدا بيامرزه…منم زدم زيرگريه…ماموره رفت…يه امپولي رو پرستاره تزريق كرد توي سرمي كه توي دستمبود…احساس كردم كه اروم شدم …كم كم خوابم برد…چشمامو بازكردم…ساعتي كه به ديوار وصل شده بود ساعت 7 عصر رو نشون ميداد…كم كمهوا داشت تاريك ميشد…از جام بلند شدم…سرمي كه به دستم بود رو كندهبودن…پرستار متوجه بلند شدن من شد و حالم رو پرسيد كه منم حالم بهتر بود…بعد از اينكه امور مالي رفتم و پول رو حساب كردم از درمونگاه اومدم بيرون…يها اژانس گرفتم واسه تهران…وقتي نشستم توي ماشين همه چيز توي سرمميچرخيد…از يك طرف ماشينم كه الان كجاس و جواب بابام رو چي بدم…گلارهكه الان كجاست…هنوز نميتونم اتفاق هايي كه واسم افتاده رو هزم كنم…داشت ديوونم ميكرد…يعني گلاره با اون پسره همدست بود؟…نه اين امكان نداره…مگه ميشهبالاخره ميرم دم خونشون پيداش ميكنم…اگه فكرايي كه در موردش ميكردم درست بود ديگه چشمم رو روي همه ميبستم…بارون ميومد…يه غربتي بود كه نميتونم توضيح بدم…همش مثل يه خواب بودكه به زودي گذشت…ماشين حركت كردو منم چشمامو بستم…راننده يه مرد 35-36 ساله بود…يه اهنگ ابي گزاشته بود…چشمامو بستم و سعي ميكردم كه همه چيز رو از ذهنمپاك كنم…بارون اونقدر توي جاده شديد شده بود كه ديگه برف پاك كن هم كار ساز نبود…با غربتي به بيرون نگاه ميكردم… راننده وسط راه نگه داشت و يه ابم يوهواسه خودشو خودم خريد…صداي ضبط كمي بيشتر شد كه با حال و هواي اونجاسازگار بود…امروز كه محتاج توام جاي تو خاليستفردا كه ميايي به سراغم نفسي نيستدر من نفسي نيست نفسي نيستنكن امروز رو فردا…بيا با ما كه فردايي نميماند…كه از تحقير و فال ما در اين دنيا كسي چيزي نميداند…اشك توي چشمام جمع شده بود و كم كم طوري كه راننده متوجه نشه اشكام رويگونه هام سرازير ميشد…ياد نازنين افتادم…هميشه ميگفت باربد من طاقت ندارم اشكاي توروببينم…اونقدر باهاش خوش بودم كه هيچكسي نميتونست جاي اونو واسم پركنه…گلاره رو هم دوست داشتم اما خيلي به من نامردي كرد…تازه داشتم بهش عادت ميكردم كه اينطوري شد…خاطره هام با نازنين از تويذهنم ميگزشت…اما اون هم منو تنها گزاشت…اخه خدا من چيكار كردم كه بايداين بلاها سرم بياد …؟اشك ميريختم و با اهنگ گاهي اوقات زمزمه ميكردم و يه لحظه هم ساكت ميشدم…نازنين الان كجا بود؟ دلم واسه بغل كردنش يه ذره شده بود…دوست داشتم الاناينجا بودو دوباره با حرفاش مرهم دردام ميشد…نميدونم چي شد كه خوابمبرد…اثرات داروهايي بود كه تزريق كرده بودن بهم…ساعت حدوداي 3 بود كه رسيدم تهران روبروي خونمون…پول كرايه رو حساب كردم…اروم درو باز كردم و رفتم خونه…خونه كسي نبود…نميدونم بابام كجابود…حتما رفته بود حالي از مامان بزرگم بپرسه و همون جا پيش بابا بزرگماينا مونده بود…رفتم توي همون اتاق هميشگيم…دوباره چشمم خورد به يادگاري نازنين كه رويميزم بود…ديگه نا نداشتم …اشكم هم نميومد…نشستم روي تخت…يكم باخودم فكر كردم…خدايا چيكار كنم…صداي گوشيم در اومد و با عجله پريدم سمتش…يه اس ام اس بود از گلاره…توي اس ام اس يه ادرس نوشته بود كه گفته بود بورو ماشينتو بردار…سريع شمارشو گرفتم …اما خاموش بود…سريع زنگ زدم به محسن يكي از دوستام…خواب بود…الو…سلام محسن…سلام و درد…گوشي رو قطع كرد…دوباره شمارشو گرفتم و ايندفعه گفت چي شده باربد…منم پيش خودم گفتم اگه الان بخوام بگم بيا اينجا نمياد…با جديت گفتم محسنبدبخت شدم…محسن كه يكم خواب از سرش پريده بود با حالتي نگران گفت چي شده باربد؟ خاله(مادرم) چيزيش شده؟نه محسن…پس چي؟ بگو ديگه مردم…محسن ماشينو دزديدن…سريع خودتو برسون…چي ميگي ؟ وايستا الان ميام…نميدونم بيچاره محسن چطوري اومد كه 15 دقيقه بعدش رسيد دم خونمون…بيچاره وقتي منو ديد شوكه شد…باربد خودتي؟ چيكار باهات كردن؟…چرا اينقدر رنگت پريده؟محسن از دوستاي قديميم بودد…يعني از اول دبستان با هم بوديم…با هم رفتوامد داشتيم…مثل داداشم بود…تا ديدمش انگار كه ديگه صبرم تموم شد…بغلش كردمو گريهكردم…نميدونم چرا اونم گريش گرفت…باربد چي شده؟فقط گريه ميكردم…اشكامو پاك كرد در صورتي كه خودشم گريه ميكرد منو نشوند تو ماشين…سريع رفتيم به ادرس و ماشين يه گوشه اي از خيابون بود كه درش هم بازبود…سوييچ هم زير لاستيك بود…محسن با ديدن ماشين شوكه شد…با هم رفتيم خونه…ضبط ماشين با تمام سي دي هاش و يه گوشي موبايل اضافه ايكه داشتم نبود…تنها چيزي كه مونده بود دوربين ديجيتالي بود كه زير صندلي قايم كرده بودم…وقتي رسيديم خونه همه ماجرارو واسه محسن تعريف كردم…از عصبانيت ميخواست زمين و زمان رو به هم بريزه…با هم رفتيم خونه…ضبط ماشين با تمام سي دي هاش و يه گوشي موبايل اضافه ايكه داشتم نبود…تنها چيزي كه مونده بود دوربين ديجيتالي بود كه زير صندلي قايم كرده بودم…وقتي رسيديم خونه همه ماجرارو واسه محسن تعريف كردم…از عصبانيت ميخواست زمين و زمان رو به هم بريزه…تا صبح چشم رو هم نزاشتم…همش به گلاره و اتفاق هايي كه افتاده بود فكرميكردم…كم كم خورشيد طلوع كرد و منم از فرط خستگي خوابم برد…وقتي بيدار شدم محسن هنوز خواب بود…ابي زدم به صورتمو رفتم به طرفگوشيم…شماره گلاره رو گرفتم اما خاموش بود…به فكرم رسيد كه زنگ بزنم بهخونشون…وقتي زنگ زدم كسي جواب نداد…تصميم گرفتمم از اين موضوع نه به كسي حرفي بزنم نه برم دم خونه گلاره اينا…اونقدر دوسش داشتم كه حتي گفتم هر چي بردي حلالت…فقط ميخواستم بدونم منچيكار كردم؟ميخواستم گريه كنم اما از يه طرف به خودم دلداري ميدادم…اما باز هم ياداون چشماش…ياد اون حرفاش…به خدا اگه برميگشت من هر چي ميخواست بهش ميدادم اما خودشو ميخواستم…فقطبايد ميدونستم اون پسره كيه؟طعم لباش رو هنوز حس ميكردم…دلم براش تنگ شد…اخه گلاره من كه تازهباهات اشنا شده بودم…نميدونم…يعني همش فيلم بود؟ گفت دوسم داره…حالافهميدم چرا اون سوال رو پرسيد كه از هم جدا شيم چيكار ميكني…اون روز هم گذشت…چند روز گذشت و ازش خبري نشد…تصميم گرفتم زنگ بزنم بهدختر خالم تا ببينم كجاست…اما اون هم خبري ازش نداشت…اصلا با چه روييميخواست با دختر خالم صحبت كنه…روز ها ميگزشت و گلاره هم كم كم داشت از ياد من ميرفت…اما هنوزم دوسشداشتم…فقط تنها يادگارياش عكسايي بود كه توي دوربين بود…هميشه وقتي نگاهشميكردم گريه ميكردم…توي همه عكساش خنده روي لباش بود…ميدونم اينم منو دوست نداشت…دو سالي از اون ماجرا ميگزشت…جلوي پنجره ايستاده بودم و به بيرون نگاه ميكردم…يه نگاهي به اينهانداختم…شكسته شده بودم…ديگه چيزي ازم نمونده بود…دست بردم به طرفميز از داخل كشو يه پاكت سيگار در اوردم و يه نخش رو بيرون كشيدم…قراربود به خاطر گلاره بزارمش كنار…سيگار رو گزاشتم رو لبم و روشنش كردم…پنجره كه باز شد هواي سرد به داخلاتاق اومد و صورتمو نوازش ميكرد…يه كام سنگين گرفتم از سيگار و يه اهنگسياوش گزاشتم…بارون امشب توي ايوون…مثل ازادي تو زندون…بي صفا بي تحرك بي ريا بود…توي زندون ميكنه جون…مرد با همت ميدون…توي فكر راي فرجام اميره…بي سرانجام نداره حتي رفيقي كه بگه دردشو…درد ديدنو نگفتن…بي سرانجام توي فكره اسمونه كه بباره…بلكه تو قطره بارون بتونه اشك خدارو هم ببينه…نميتونه حتي اشك هم ديگه فايده اي نداره…خيره بودم به بيرون…حتي خيابوناي رنگارنگ تهرون هم چشمامو پر نميكرد…يه كام ديگه از سيگار گرفتم و زير لب اين جمله رو گفتم:خدا به همرات ايخسته از شب…اما سفر نيست علاج اين درد…راهي كه رفتي رو به غروبه…رو به سحرنيست…شب زده برگرد…فيلتر سيگار رو با شدت هرچه تمام تر به بيرون پرت كردم…اخرين كامي كهگرفتم نفسم رو حبس كردم…كمي خم شدم به بيرون و دود سيگار رو به بيرون فوت كردم…يه بغضي توي گلوم بود كه انگار سالهاست كه توي گلوم داره خاك ميخوره…يه نگاهي به ساعتم انداختم…ساعت 9 شب بود…چه زود گذشت…دو سالي ازگلاره دور بودم…يعني كجاست؟نميدونم…شايد …اما بهم بد كرد…بد كرد…پنجره رو بستم و اومدم توي اتاق…ديگه هيچ اميدي نداشتم كه بعد از دوسالگلاره رو ببينم…بعد از اون ماجرا هم فهميدم كه خونشون هم عوض كردنو ديگه پيداش نكردم…بعد از دو سال هر از گاهي به گوشيش يه زنگي ميزدم اما نه…خاموش بود…انگار اين كابوس سرد تموم شدني نبود…خسته بودم از همه كس و همه چيز…روزها ميگزشت و منم به زندگيم به سختي ادامه ميدادم تا اون روز رسبد…شب بود…نميدونم شايد ساعت 10 بود يا 11…داشتم درس ميخوندم…حالم داشتاز اين درسهاي مسخره بهم ميخورد…كتاب رو با بي حوصلگي ورق ميزدم…متوجهويبره گوشيم شدم…گوشي رو يه نگاهي كردم…شماره ناشناس بود…دوست نداشتمجواب بدم…گوشيرو رو به طرفي پرت كردمو سرمو كردم تو كتاب كه گوشي دوبارهزنگ خورد…با بي حوصلگي جواب دادم…بله؟سلام…صداي يه دختر بود…خوبي؟مرسي…شما؟من با باربد كار داشتم…خودم هستم بفرماييد…چقدر صدات عوض شده؟ خوبي باربد…؟انگار متوجه نشديد خانوم…گفتم شما؟يعني يادت نمياد؟نخير يادم نمياد…واقعا هم نميشناختمش…باشه اقا باربد الان يادت ميارم…باربد من…عزيزم…عشق من…نميدونم تاحالا توي اين موقعيت قرار گرفتيد يا نه…؟ سرم گيج ميرفت…تپشقلبم شديد تر شده بود…دستام ميلرزيد…زبونم بند اومده بود…ميخواستمگريه كنم اما اونم ديگه دست خودم نبود…نفسم رو حبس كردم…با بغضي كه تو گلوم بود خيلي اروم گفتم سلام گلاره…سلام عزيزم…خوبي؟تو دلم ميخواستم به اين جسارت بلند بلند فحش بدم…2 سال منو بيچاره كرديحالا اومدي ميگي خوبي؟همه اين حرفا مثل برق از تو ذهنم ميگذشت…شايد هميشهپيش خودم ميگفتم كه اگه برگرده همه حرفامو بهش بزنم كه از دستش ناراحتم…با بغض تو گلوم گفتم خوبم…باربد ميدونم نبايد بهت زنگ ميزدم…خب شايد الان نخواي صدامو بشنوي اما منهنوزم خجالت ميكشم باهات صحبت كنم…هيچي نميگفتم…مثل يه ادم لال فقط گوش ميدادم بدون هيچ اعتراضي…باربد…گوشيرو قطع كردم…نميدونم چرا ديوونه شدم…رفتم لب پنجره… پنجره رو بازكردمو به گوشي يه نگاهي كردمو از طبقه هشتم ولش كردم…همينطوري نگاهشميكردمو سقوط كردنشو ميديدم…انگار با سقوط گوشي خودم هم داشتم سقوطميكردم…وقتي با زمين برخورد كرد انگار منو تكه تكه كردن…اشك تو چشمامجمع شده بودو به حال خودم گريه ميكردم…نه به خاطر اينكه اينقدربدبختم…به خاطر اينكه هر كي اومد توي زندگيم يه ضربه بهم زدو رفت…بعدشهم مثل يه سگ دنبالشون دويدم و حتي يه استخون جلوم ننداختن…هركي بهم محبتكرد مثل سگ واسش دم تكون دادم…يه سيگار روشن كردم و پنجره تا اخر باز بود روي تختم دراز كشيدم و سيگارميكشيدم…مادرم هم ميدونست سيگار ميكشم…ديگه همه داستانمو فهميدهبودن…شده بودم يه گاو پيشوني سفيد…به خاطر چي؟ واسه خاطر يه ادم پستفطرت كه اومدو زندگيمو داغون كرد…اما ته دلم يه چيزي بود كه ميگفت باربدخودتي…صداش عوض نشده بود…هنوز هم مثل قديما گرم صحبت ميكرد…انگار همين ديروز بود كه بغل هم دراز كشيده بوديمو دستم روي پوست نازكشميلغزيدو خودشو واسم لوس ميكرد…مزه لباش رو هنوز فراموش نكردهبودم…چشمامو بستم و اون لحظات رو به خاطر اوردم…سرم دردميكرد…دوباره اين سر درد لعنتي…توي اون روزا اوج درد ناشي از ميگرن روتجربه ميكردم…داشت ديوونم ميكرد…سعي ميكردم بخوابم…اما نميشد…انگارديگه داشتم خفه ميشدم…لباسام رو پوشيدم و سوييچ ماشين رو برداشتم و رفتمبيرون…مثل ديوونه ها رانندگي ميكردم …گلاره گلاره گلاره…چرا بهم زنگ زدي؟ چرا ميخواي دوباره ديوونم كني؟به خودم كه اومدم ديدم توي يه خيابون ناشناس ايستادم و راهم رو هم گم كردهبودم…خيابون ساكتي بود…نميدونم…مادرم خيلي از دستم رنج ميكشيد …دوست نداشتم ديگه زياد اذيتشكنم…رفتم به طرف خونه بدون اينكه به ماجراهاي اتفاق افتاده فكري بكنمرفتم به اتاقم و لباسام رو در اوردم…تصميم گرفتم بي تفاوت باشم و بهش فكر نكنم…از قرصهاي ارام بخشي كه تويكشوي بغل تختم بود قوطي قرص ها رو برداشتم و با اين حال كه قرص ها خيلي قويبودنو واسه اعصابم مصرف ميكردم 3 تا از قرص ها رو خوردم…بعد از 10 دقيقهپلكام سنگين شده بود…روي تختم دراز كش شدمو به خاطراتم فكر ميكردم…دلمواسه بچگي هام كه با بابام ميرفتيم شمال و مسافرتاش تنگ شده بود…دلم واسه اسباب بازي هام كه همه دغدغه هاي من اين بود كه اسباب بازيهامنكنه خراب بشه…اونقدر دوسشون داشتم…اما حالا اونا داشتن توي انباريخاك ميخوردن…باورتون نميشه…اما بخدا ديگه اشكم هم در نميومد…خيلي اروم چشمامو بستم…صداها واسم كم رنگ شده بودو…تمام زندگي من شدهبود خواب خواب خواب…اره من همون باربدي بودم كه بچگي هام منو با كتك از توي كوچه ميبردنخونه…الان خيلي وقت بود كه رنگ كوچه و توپ رو هم نديده بودم…دلم تنگبود واسه يخ در بهشتي كه عاشقش بودم و تند تند ميخوردم…دلم واسه خودمميسوخت…با صداي مامانم به خودم اومدم…باربد جان…باربد…بازم اين كوفتي هاروريختي تو اون شكمت؟…چشمامو باز كردم…مامانم بالاي سرم بود…بيچاره از ترس رنگش پريده بودوبا چشماي منتظر به من نگاه ميكرد…از وقتي خواهرم رفت امريكا بيچاره كسي رو جز من نداشت…بلند شدم…ساعت 4بعد از ظهر بود…بلند شدم تو چشماي مامانم نگاه ميكردم…دلم واسشسوخت…دستشو گرفتم و بوس كردم…باربد تورو خدا يه ذره به فكر خودت باش…مامان جان ببخشيد…قرص زيادخوردم…قوطي قرص هارو دستش گرفت و از اتاق خارج شد…با صدايي بلن گفتديگه از امروز قرص تعطيل…بعضي روزا كه ميومدم ميديدم كه عكس خواهرمو گرفته دستشو گريه ميكنه…تامنو ميديد اشكاشو پاك ميكرد…واقعا مادرم بعضي وقتا مثل يه شير زن بود كهبا كارهاش نميزاشت هيچ كدوممون احساس كمبود كنيم…از روي تخت بلند شدمو به طرف حال رفتم…وقتي داشتم از كنار اشپزخونه رد ميشدم مامانم گفت:باربد جان ساغر دختر خالت زنگ زد كارت داشت…نگفت چيكار داره؟نه نگفت…باشه خودم بهش زنگ ميزنم …مامان يه چيزي بده بخوريم كه دارم ميميرم…نميدونست گوشيم شكسته…شب پيشش موقع اومدن لاشه ي گوشي رو از توي باغچهجمع كردم…اما سيمكارتم هنوز سالم بود…سيم كارتم رو انداختم تو گوشي مامانم و به ساغر زنگ زدم…سلام ساغر جان خوبي؟سلام باربد خوبي؟ خاله خوبه؟مرسي عزيزم همه خوبن…كارم داشتي؟…اره …پاشو بيا خونمون…اينجا ميگم…چه كاريه …همين الان بگو…نه بايد بياي اينجا…همين الان…منتظرم…گوشيرو هم قطع كرد…با بي حوصلگي لباسام رو پوشيدم…ميدونستم ميخواد به من بگه كه گلارهبرگشته…اما خودم خبر داشتم…وقتي رسيدم دم خونشون ماشين رو پارك كردم و زنگ زدم…اونم بدون اينكه جواببده در رو باز كرد…رفتم بالا و ساغر رو ديدم كه دم در ايستاده بود…باهاش دست دادم و رفتم تو…كسي نبود…منو به اتاقش بردو گفت كه بشينم رويتخت…واسم يه ليوان چايي اوردو نشست بغل دستم…از كاراش داشتم مشكوك ميشدم…همينطور ساكت بودو هيچي نميگفت…با ناراحتي گفتم بابت چايي دستت درد نكنه…خونمون هم چايي داشتيم ميگفتيهمونجا بخورم و از جام بلند شدم كه برم…گفت بشين كارت دارم…نشستم روي صندلي جلوي كامپيوتر و گفتم بفرماييد خانوم…باربد چرا به من نگفتي؟چي رونگفتم؟خودت بهتر ميدوني…ببين ساغر اگه ميخواي 20 سوالي طرح كني من حالو حوصله ندارم…بگو ببينم چيشده؟تو چشمام زل زدو طوري كه اشكو توي چشماش ميديدم گفت باربد چرا به من نگفتيكه گلاره باهات چيكار كرده؟همين طور بهش زل زدم…بالاخره كار خودشو كرد…نتونست چفت دهنشو ببنده…خنده اي كردم و گفتم…مثلا به تو ميگفتم…ميخواستي چيكار كني؟واسم پيداشميكردي؟اصلا پيداش ميكردي …چيكارش ميكردم؟…انتظار داشتي از دستش شكايتكنم؟انتظار داشتي تلافي كنم…؟نه باربد …حداقل ميگفتي تا بدونم باهات چيكار كرده…من الان بايد بفهمم؟ببين ساغر جان من اگه نگفتم فقط به خاطر ابروي گلاره بود…همين لحظه صدايي از پشت سرم اومد…برگشتم…چشمام رو گرد كردم…بااورمنميشد…زبونم بند اومده بود…گلاره بود…همونطور…با همون موهايبلوند…همون لبهاي اتيشي…همون چشماي رنگي خوشگلش…گلاره گفت: به خاطر ابروي من؟…باربد به خاطر ابروي من؟…اشك توي چشماشجمع شده بود…اما من توي اين 2 سال به اندازه كافي اشك ريخته بودم…با بغض توي گلوش گفت…بازم يكي به نفع تو…سرم رو اوردم پايين و رو كردم به ساغر با خشم بهش نگاه كردم…ترس رو تويچشماش ديدم…ميدونست من اگه عصبي بشم نميشه كنترلم كرد…از جام بلند شدم و رو به ساغر گفتم…اين بود كار مهمي كه داشتي؟ مثل اينكهفيلم زياد نگاه ميكني…از كنار گلاره خواستم عبور كنم كه برم…گلاره دستش رو گزاشت جلوي در بهنشانه اينكه نزاره من برم…بي اعتنا به كاري كه كرد دستش رو با دستم كنارزدم و رفتم…يه لحظه دستاش رو لمس كردم…نميدونم چرا حالم بد شد…كفشامرو پوشيدم …اصلا حواسم به چيزي نبود…از ساختمون اومدم بيرون…رفتمتو ماشين و همينطوري كه كم كم اشكام جاري ميشد حركت كردم…اره اين همونگلاره بود…يكمي هم شكسته شده بود…نميدونم به خاطر دوري از من بود يا نه…به اعتنا به همه چيز رفتم خونه و وسايلم رو جمع كردم…مامانم هم خونه بودوداشت غذا درست ميكرد…رفتم جلو صورتشو بوسيدم و ازش معذرت خواهي كردم وگفتم كه ميخوام برم چند روزي رو ويلا بمونم…با اين حال كه موافق نبودد اما از طرفي به خاطر بوس هايي كه روي صورتشميكردم نميدونم چرا احساساتي شد…بيچاره خيلي وقت بود كه بچه هاش يعني منوخواهرم ازش درست و حسابي قدر داني نكرده بوديم…اونم بغضي تو گلوش بود…هميشه وقتي ميخواستم توي بچگي هام برم امتهان بدمواسم قران ميگرفت تا از زيرش رد بشم…قربونش برم…ايندفعه هم با يه خدابه همرات منو راهي كرد…هوا گرفته بود…كاپشنم رو تنم كردم…هوا خيلي سرد بود…مثل 2 سال پيش كهبارون ميومد…وقتي به وسطاي چالوس رسيدم بارون نم نم روي شيشه مينشست…يكي دوتا سه تا چهارتا پنج تا …كم كم قطره هاي بارون زياد شدن و انگار كهغم هاي من رو ميشستن…عاشق بارون بودم…از اينه عقب نگاهي به پشتمكردم…هيچكسي توي جاده نبودددشايد باور نكنيد…حتي مغازه ها هاي وسط راههم بسته بودن…وسط راه يه مغازه پيدا كردمو رفتم به طرفش كه هم سيگاربگيرمو هم يه چيزي بخورم…وقتي رفتم توي مغازه پير مردي رو ديدم كه نشستهبودو يه پتو دور خودش پيچيده بود و يه نگاهي به من كردو خوشحال از اين كهبالاخره امروز يه دشتي كرده…بفرما پسرم…سلام پدر جان…يه نگاهي تويمغازه كردم…چيزي نبود…به جز چند تا بسته پفك كه توي يه قفسه چيده شدهبود…پير مرد كه انگار فهميده بود من گرسنمه و براي خريد اومدم شروع كرد به حرفزدن…پسرم توي اين مغازه چند ماهي هست چيزي نيست اما اگه گشنته ميتونم ماست بهتبدم…با تعجب گفتم ماست؟اره پسرم…توي يخچال چند سطل ماست بود كه محلي بودو فكر كنم خودشون درستكرده بودن…خنده اي كردم و گفتم چه اشكال داره…قسمت ما هم اين بود ديگه…پدر جان 2 كيلو ماست براي ما بكش قربون دستت…دستي به زانوش زدو از جاش بلند شدو رفت به طرف يخچال…به دستاي لرزون 2كيلو ماست واسم ريخت توي يه ظرف پلاستيكي…به خدا داشتماز گرسنگي ميمردم…اونقدر اين ماست خوش رنگ و رو بود كه گشنم شد…با مخلوطي از سبزيجات و كميهم دونه انار…سرش رو با يه پلاستيك بستو گزاشت جلوم…خجالت كشيدم بگم سيگار همميخوام…2تا پنج هزار تومني گزاشتم روي دخلش…چند تايي هم نون برداشتم و گزاشتم توي يه پلاستيكاما پسرم اين زياده…نه پدر جان…باشه…اينم از دشت امروزت…طوري بهم نگاه كرد كه هزاران معني توش نهفته بود…قبل از اينكه برم اروم بهش گفتم پدر جان دعام كن…لبخندي زدو از مغازهخارج شدم…رفتم به سمت ماشين…اولين كاري كه كردم مثل نخورده ها حمله كردم به سطلماست و نون رو زدم توي ماستو گزاشتم توي دهنم…توي اون سرما واقعاميچسبيد…مزش داشت ديوونم ميكرد…خوشحال بودم از اينكه پولمو ندادم بهغذاهاي ديگه…دو سه لقمه خوردمو حركت كردم به سمت ويلا…هوا خيلي سرد بود…سه ساعت بعدش رسيدم به ويلا…وقتي رسيدم دم در ويلا انگار يه حس عجيبي بود…خاطره هاش ديوونم ميكرد…درو باز كردمو رفتم توي حياط…ماشين رو پارككردمو رفتم تو…از وقتي كه اون اتفاق افتاد نرفته بودم ويلامون…خوابم نميومد…از ماشين وسايلم رو برداشتم و اوردم توي خونه …تو صندوق عقب هم يه قليون داشتم كه اونم اوردم و يه زغال راه انداختمو شروعكردم به كشيدن…هواخيلي سرد بود…بخاري رو روشن كردمو رفتم چسبيدم بهش و قليون ميكشيدم…تصميم گرفتم همونجابخوابم…يه چرتي زدمو… هنوز نيم ساعت نگزشته بود كه گوشيم زنگ خورد…مامانم بودسلام مامان…اخ ببخشيد يادم رفت بهت زنگ بزنم…خيلي خسته بودم…باربد مواظب خودت باش…حسن اقا هم اونجا هست كاري داشتي بهش بگو…چشم مامان جان…باربد جان جات گرمه؟…لباس گرم بپوش…چشم مامان…پشت خطيم فعال شد و بوق ميزد…مامان من پشت خطي دارم…باشه عزيزم مواظب خودت باش…پشت خطيم رو جواب دادم…بله…سلام باربد گلاره ام…ديگه واسم عادي شده بود…بله چيكارم داري…باربد من يه غلطي كردم…بيجا كردم…صداي گريه هاش بلند شد…هنوز هم به گريه هاش حساس بودم…گلاره گريه نكن فقط…هرچي ميخواي بگو…اصلا پرسيدي اين 2 سال كجا بودم…؟…اصلا پرسيدي كه چه اتفاقي واسم افتاد؟…ادامه داد…گريه ميكرد…باربد بگو هنوزم دوسم داري…ساكت شدم…گريه ميكرد…نميدونم چرا يه غمي توي صداش بود…به خودم گفتم باربد چتشده؟…اين همون گلاره ايه كه دو سال به خاطرش ديوونه شده بودي…گلاره گريه ميكرد…باربد من…عزيزم بزار واست توضيح ميدم…اروم با بغضي كه توي گلوم بود گفتم توضيح بده ميشنوم…باربد من ديگه جز تو كسي رو توي اين دنيا ندارم…نه ژولي …نه زندگي…نه…نه چي هان؟…اون ضبطو وسايلا بستت نشد؟ بازم ميخواي؟…بيا بهت بدم…بيا…باربد من ديگه جز تو كسي رو ندارم…حتي…گريه هاش بيشتر شد…با عصبانيت گفتم حتي كي؟حتي مادرم…!!!واي خدا انگار بدنم رو كردن توي اب يخ…نفسام تند تر شده بود…با جديتپرسيدم يعني چي گلاره…باربد من مامان الان 1 سال و نيم هست كه مرده…شوخي ميكني…اره…بازم ميخواي مسخره بازي در بياري؟نه به خدا باربد…دستام ميلرزيد…ياد اون مامان مهربون افتادم…چقدرجوون بون…بيچاره هيچي از زندگيش نفهميد…گلاره…جانم…الان كجايي؟خونه ساغر اينا…راستش امروز خواستم همه چيز رو واست توضيح بدم…اما تورفتي…مگه خودتون خونه نداريد…؟با گريه اي كه ميكرد گفت…نه…تنها چيزي كه دارم همين موبايلمه كه بهتزنگ زدم…اخه واسه چي؟اگه امروز ميموندي بهت ميگفتم…باربد من ديگه نه كسي رو دارم و نه خونهاي…زياد هم نميتونم پيش ساغر بمونم…ببين گلاره من الان ويلا هستم…ميتوني خودتو برسوني اينجا؟نه باربد…هيچي پول ندارم…حتي يه 100 تومني…باشه الان دوباره بهت ميزنگم…زنگ زدم به اژاانس سر كوچمون…باهاشون اشنا بوديم…يه اقايي اونجا بود سنو سال دار كه باهاش دوست بودم به نام مجيد…سلام اقا مجيد…قضيه رو واسش توضيح دادم و ادرس خونه ساغر اينا رو دادم و گفتم بيا اينجاباهات حساب ميكنم…بيچاره اصلا حرفي نزد…فقط ميگفت پدرت بيشتر از اينا به گردن ما حق دارن…زنگ زدم به گلاره…گوشي رو برداشت…صداش گرفته بود…گلاره جان لباسات رو بپوش الان يه ماشين ياد دنبالت تا اينجا باهاش مياي…باربد اخه…اخه نداريم…زود لباساتو بپوش…گوشيرو قطع كردم…دل تو دلم نبود…باورم نميشد كه بعد دو سال دوبااره گلاره رو جايي ببينمكه اخرين بار اونجا از هم جدا شديم…رفتم لب پنجره يه نگاهي به اسمون كردم…هوا خيلي بد بود…دلم شور ميزد…ته دلم منتظر چيزي بودم كه نميدونم چي بود…از اون موقع كه اومده بودم حتيجرات نكردم پامو توي اتاق بزارم…وقتي رفتم جلوي اتاق درش بستهبود…انگار همين ديروز بود كه صداي خنده هي گلاره اين اتاق رو پر كردهبود…دستم رو روي دسگيره گزاشتم و در رو باز كردم…وقتي چراق رو روشنكردم همون تخت و همون رو تختي سر جاش بود…البته مادرم و بابام چند ماهپيش اومده بودن و همه چيز مرتب بود…روي تخت دراز كشيدم…نميدونم چرا يادنازنين افتادم…ديگه هيچ حسي نسبت بهش نداشتم…اخرين روزهايي كه بانازنين بودم رو توي ذهنم تصور ميكردم…يادم نميره روزي رو كه بعد از اونهمه عشق بينمون خيلي راحت به من گفت ديگه نميخوام باهات باشم…منم غافل وبي خبر از اينكه پاي كسي ديگه وسط بوده…با خودم عهد كردم كه اگه گلاره رو ديدم همه حرفايي رو كه اين چند سال تويدلم مونده بودو بهش بگم…نگاهي به ساعت كردم و ناراحت از اينكه سالم برسه…اگر ميديدمش اگه واسمدليل هم مياورد من قبول نميكردم…توي فكر مادرش بودم…مامانم اينا هم خبر نداشتن…نميدونم كجا بودن كه هيچكسي ازشون خبر نداشت…بعد از اينكه پدرش به خاطر بدهي هايي كه داشت سكته كردو مرد…خدابيامرزتش…گلاره موندو مادرش كه با سختي زندگي ميكرد…من خودم ميديدم كهچطور صرتشونو با سيلي سرخ ميكردن…حتي با اين حال كه نداشتن مادرش بهترينلباسهارو تن گلاره ميكرد كه كسي نفهمه اينا ندارن…ساعت يك شده بود و من هنوز بيدار بودم و منتظر گلاره بودم…تا اينجا 5ساعتراه بود يا شايدم كمتر…تصميم نداشتم بهش زنگ بزنم…اقا مجيد ادرس اينجا رو خوب بلد بود…رفتم توي هال و روي مبلي كه روبروي ساعت ديواري نشستم و زل زدم به ساعت…انگار امشب از همه شبا طولاني تر شده بود…چشمام رو روي هم گزاشتم…گوشيم زنگ ميخورد…رفتم به سمت گوشي گلاره بود…بله…سلام باربد…من ديگه كم مونده برسم…مگه ساعت چنده؟ساعت سه و نيم شده…واي خوابم برده بود…گلاره رسيدي بازم زنگ بزنباشه عزيزم…خداحافظ…نيم ساعت بعدش گلاره زنگ زد…خودم رو به جلوي در رسوندم…اقا مجيد روديدم كه گلاره هم ايستاده بود…وقتي گلاره رو ديدم با بي محلي بهش يه سلامكردم و خودش رو جمع و جور كرد…با اقا مجيد روبوسي كردم و بابت زحمتي كهكشيده بود ازش تكر كردم …به گلاره اشاره كردم كه بره تو…اقا مجبد دستتون درد نكنه…ما شرمنده شديم…خواهش ميكنم…اين حرفا چيه؟چقدر بدم خدمتت؟اين حرفا چيه اقا باربد؟ با اجازه…ميدونستم داره تعارف ميكنه…در ماشين رو باز كردمو نشستم توي ماشين…هشت تا پنج هزار تومني گزاشتم رويداشبورد و ازش تشكر كردم و قبل اينكه پياده بشه من پياده شدمو…اونم بعداز خداحافظي دور زدو رفت…هوا خيلي سرد بود…برگشتم …گلاره نبود…رفته بود توي خونه…يه نگاهيبه اطراف انداختم…سرما بيداد ميكرد و تاريكي هم اون رو تشديد ميكرد…يهنگاهي به اسمون كردم و زير لبم گفتم خدايا خودت به خير كن…رفتم به طرف ويلا و در رو پشت سرم قفل كردم…رفتم داخل خونه …گلاره روديدم كه گوشه اي نشسته و خودشو جمع كرده…حس كردم سردشه…بهش اشاره كردمو با دستم بخاري رو نشون دادم…به ارومي گفتم برو اونجا بشين…مثل بچه هايادم حرفم رو گوش ميداد…هيچ حرفي بينمون ردو بدل نميشد…رفتم توي اتاق و برق رو خاموش كردم و گوشيم رو هم دستم گرفتم و نشستممقابلش روي مبل…بدون اينكه حرفي بزنم همينطور بهش نگاه ميكردم…خودش رو جمع كرده بو دو از ترسش به من نگاه نميكرد…رفتم كنارش نشستم…يه نگاهي به وضع لباسش كردم…اين همون گلاره بود كهبهترين لباس هارو ميپوشيد و از همه خوش تيپ تر بود…اما حالا…سرماي تنش رو حس ميكردم…كاپشنم رو كه روي مبل كناري بود رو برداشتم دورشپيچيدم…هيچ صحبتي بينمون نبود…انگار كه همه ي حرفها رو سكوت ميزد…دستاش رو مشت كرده بود…دستمو اروم به طرفش بردمو دست مشت شدش رو همونطورگرفتم توي دستم…دستاش ادم رو ياد بدترين سرماهاي زمستون مينداخت…با گرماي دستم سعيميكردم كه دستاشو گرم كنم…انگار كه اونموقع هر دومون به يه چيز فكر ميكرديم…به اين كه چقدر تنهاييم…نگاهي به صورتش كردم…صورتش پر از اشك شده بود…ميدونستم كه دوست داره بغلش كنم…اما دوباره اين غرور لعنتي اومدسراغم…نميدونم…هيچ جوري نميتونستم ارومش كنم…طوري اروم گريه ميكرد كهاز از بلند گريه كردن بدتر بود…طاقت نياوردم…دستم رو بردم طرفش و به ديوار تكيه دادم…كشوندمش طرفخودم…خودش رو كشوند توي بغل من و سرش رو گزاشته بود روي سينم و منم دستمرو دورش حلقه كردم…بدنش خيلي سرد بود…گريه هاش بيشتر شد و من هم اروم اروم طوري كه نبينه اشك ميريختم…ديگه واسم هيچي مهم نبود…نه زندگي…نه خودم…نه گلاره…فقط دل تنگبودم…نميدونم دل تنگ چي…صداي رعدو برق ها زمين رو ميلرزود…با نوازش هام ارومش كردم و اشكاش رو پاك كردم…فقط به كاراي من نگاه ميكرد…اروم گفتم گلاره گريه نكن…به خاطر من…اشكاشو پاك كردو گفت ببخشيد…خدا مادرتو بيامرزه…نميخواستم به خاطر مادرش هم گريه كنه…به خاطر همين چيزي نپرسيدم…واسه اينكه يادش بره شروع كردم به صحبت كردن…گلاره يادته 2 سال پيش همينجا بوديم؟…يادته واست چه لواشكي خريدم…؟تو ميگفتي نميتونم پيدا كنم…خنده اي روي لبش نشستو دستش رو انداخت دور گردنم و بغلم كرد…دلم خيلي پر بو از كارايي كه كرده…صورتش رو به صورتم نزديك كردو گفت باربد من تقاص كارهايي كه باهات كردمو پسدادم…منو ببخش…اين جمله رو طوري گفت كه بدنم لرزيد…اروم گفتم من تورو همون روزاي اول بخشيدم…بدنش گرم شده بود…باربد ميتونم يه چيزي ازت بخوام؟بگو عزيزم…ميتونم ببوسمت؟جوابش رو ندادم…سرش رو كشوندم جلو و لبامون بهم چسبيده بود…لباش خيليسردو بي روح بود…باز با اين حال براي من كه اينقدر در انتظارش بودم زياد بود…اونقدر به هم محكم چسبيده بوديم كه اصلا دلمون نميومد لبامون رو از هم جداكنيم…خودم رو عقب كشيدم و با گفتن مرسي بغلم كرد…دلم براش ميسوخت…انگار اون همه كينه ديگه از بين رفته بود…بردمش توي اتاق و از خستگي روي تخت دراز كشيدم…نوازش دستاش رو روي موهامحس ميكردم…برگشتم به طرفش و بغلش كردم…داشتم به فردا فكر ميكردم كه نكنه دوباره اون اتفاق بيوفته…گلاره…جانم…دوست دارم صبح زود كه بيدار شدم تو بغلم باشي…بخواب عزيزم…من هميشه باهاتم…باربد من اگه نباشم هم هميشه به يادتم…وقتي توي بغلم بود احساس ارامشي داشتم كه هيچ چيزي توي دنيا اين حس رو بهمنميداد…هر دوتامون اون موقع خسته بوديم…شايد فردا بهترين موقع بود تا با هم ديگه حرفامون رو بزنيم…خوابيدم…فردا صبح با صداي گلاره از خواب بيدار شدم…سلام باربد من…سلام عزيزم صبحت بخير…نرفتي…؟با تعجب پرسيد كجا؟نميدونم…فكر كردم الان بيدار شم نميبينمت…خنده اي كرد و صورتم رو بوسيدو اروم لباش رو به گوشم نزديك كرد و گفت ازهمون صبحونه ها كه دوست داري واست درست كردم…با تعجب گفتم صبحونه؟ ما كه چيزي توي يخچال نداريم…با خنده گفت خوب چايي كه داشتيد…پاشو…دستم رو گرفت و با اين حال كه زورش نميرسيد منو از جام بلند كنه اما باتمام تلاش منو ميكشيد كه بلند شم…خودم تكوني به خودم دادم و بلند شدم…دستش رو به پشت گرفت و دستم رو گرفتو منو به طرف حال ميكشوند…توي اشپزخونه يه ميز پلاستيكي بود كه يه قوري و كتري كه چايي تازه دم توشبود خود نمايي ميكرد…وقتي نشستيم سر ميز يه ليوان چايي واسم ريخت منم بدون اينكه صورتم رو شستهباشم همينطور مات و مبهوت كاراش شده بودم…ميدونستم اينا همه فيلمشه كه منو به خودش وابسته كنه…چنان غمي توي چشماشبود كه انگار سالها توي دلش كهنه شده…با لبخندي كه به لب داشت گفت…بياباربد من…بخور عزيزم جون بگيري…تو بايد قوي باشي…كي به كي ميگفت…خودش هم يه استكا واسه خودش ريخت و با اشتياقي كه در كنارمن بود چاييش رو خوردو بعد استكان رو روي ميز گزاشتو گفت…ديشب خوب خوابيدي؟اي…بد نبود…بد نبود؟ همين؟ فكر كردم بعد دو سال كه پيش هم نبوديم ديشب بهت خوش گذشته…خنده اي كردم و گفتم اره…گلاره ميتونم يه سوالي ازت بپرسم؟با ترس خاصي گفت بپرس…مكثي كردم و بع ازخوردن چاي پرسيدم…اون پسري كه دوسال پيش بهم زنگ زدباهات چه نسبتي داشت؟نفسش بند اومده بود…رنگش پريد…اونقدر حالش بد شد كه مطمئن بودم انتظارنداشته اين سوال رو ازش بپرسم…اما من بايد ميدونستم…دستش رو روي پيشونيش گزاشتو خيره شد به ميز…بهش گفتم…باشه اگه دوست نداري جواب نده…سرش رو بالا اورد و گفت باربد من عاشقتم…من دوست دارم…اين جواب سوال من نيست…اون پسره كي بود؟باربد ببين قول بده كه اگه راستشو گفتم از دوست داشتنت نسبت به من كم نشه…چيزي نگفتم…قول ميدي…؟ اين جمله رو خيلي عاجزانه ازم خواست…جوابي ندادم…فقط گفتم اول جواب سوالم…اشكي توي چشماش جمع شده بود…توي اين دو سال معلوم بود به اندازه كافيسختي كشيده…اون پسر يكي از طلب كاراي بابام بود كه راضي شده بود اگه من باهاش ازدواجكنم سفته هايي رو كه مامانم امضا كرده بود رو پس بده و ديگه مامانم رو اذيتنكنه…شروع كرد به صحبت كردن…دستام ميلرزيد …كنترلم رو داشتم از دست ميدادم…باربد من تورو دوست داشتم…اما نميتونستم باهات بمونم…اسم پسره هاديبود…اونطوري كه گلاره تعريف ميكرد معلوم بود از اون پدر سوخته هايروزگار بود…خونشون بندر عباس بوده و مادرش براي حفظ ابروشون مجبور ميشه شبونه تماماساسشون رو بار خاور كنه و برن بندر عباس…پسره كه معتاد بوده بعد از اينكه با گلاره ازدواج ميكنه نامردي ميكنه وسفته هارو پس نميده…تا اينكه مادر گلاره الهي بميرم براش…مادر به اين گلي نديده بودم…تااينكه مادر گلاره به خاطر كاراي اين نامرد پست فطرت سكته ميكنه وميميره…وقتي گلاره اين داستان هارو تعريف ميكرد اشكاش ميريخت…منم وقتي فهميدم مادر بيچارش چه اتفاقي براش ميوفته نتونستم خودمو كنترلكنم و اشكام گونه هامو خيس ميكرد…گلاره بعد از اينكه مادرش ميميره از هادي طلاق ميگيره و برميگرده تهران…قندوني كه روي ميز بود رو از حرصم طوري كوبيدم به ديوار كه هزار تكه شد…رفتم توي حياط و نشستم روي پله ها و زل زده بودم به اسمون…اگه گلارهاونموقع اين مشكلش رو با من در ميون ميزاشت شايد ميتونستم كمكش كنم…برگشتم توي ويلا…گلاره داشت تيكه هاي قندون رو جمع ميكرد…بهش گفتمنميخواد جمع كني…اومد طرفم و بغلش كردم…اونقدر اروم بود كه مثل يك عروسك ثابت توي بغلم بود…باربد…جانم…با من ميموني؟نميدونستم بايد جوابش رو چي بدم…باربد من الان نه مادر و پدري دارم…نه پولي…نه…دوباره ذهنم رو مشغول كرد…نه چي؟باربد من الان دختر نيستم…نميخوام فكر كني كه خواسته خودم بوده …نميدونم چرا يه لحظه هلش دادم به عقب…فهميد كه ناراحت شدم…اما نبايد اين كارو ميكردم…نميدونم چرا ناراحت شدو با اشكي كه توي چشاش بود گفت…فهميدم…پس ديگهدوسم نداري…هيچ چيزي نميگفتم…باربد خر تو كه دو سالي منتظرش بودي حالا چي شده؟مانتوش رو كه روي مبل بود رو پوشيد و از ويلا رفت بيرون…يه چيزي توي دلم فرياد ميزد كه باربد اين همون گلارس كه بخاطر تو اومدهاينجا…به تو پناه اورده…اما اين غرور لعنتي نميزاشت…اروم و ساكت توي حال تكيه داده بودم به ديوارو نميدونم چرا گيج بودم…نميخواستم برم دنبالش…اخه باربد اينم شد دوست داشتن؟ اينطوري واسشميمردي…؟اما نرفتم دنباش …هرجا ميخواست بره…اصلا به من چه؟…دوسال بيچارمكرد…اما باربد اون كه بدون تو كسي رو نداره…گلاره توي اين دنيا تنهاس…اينگلاره همون گلاره بود كه چند سال پيش همه پسرا ارزوي به دست اوردنشو داشتن…تصميم گرفتم كه دنبالش نرم…بزار بره تهران…تا عصر توي ويلا بودم و هوا داشت كم كم تاريك ميشد…رفتم توي اتاق اما يهچيزي توجه من رو جلب كرد…گوشي و كيف گلاره روي ميز بود…واي…اون كه بدون كيف و گوشيش جايي نميره…دلم لرزيد…كيف و موبايلش رو برداشتم…ساعت هفت و نيم بود…رفتم به طرف ماشين و هوا خيلي سرد بود…ترسيدم…از ويلا اومدم بيرون…از جاده اي كه به طرف كلاردشت ميرفت رفتم…كم كم بارون گرفنه بود…واي خدا حالا از كجا پيداش كنم. پيش خودم گفتهبودم فوقش يه ماشين ميگيره يا من بهش زنگ ميزنم…راستش اين اهنگي كه توي وبلاگ گزاشتم رو همون لحظه داشتم توي ماشين گوشميدادم…شعر مريم حيدر زاده بود…شعرها كه قابل نداره اما همش مال خودتفقط نوشتم اينارو به خاطر تولدتنگات قشنگه وليكن يه كم عجيب و مبهمهمن از كجا شروع كنم دوست دارم يه عالمهمنو گزاشتي و بازم يه بار ديگه رفتي سفرنميدونم شايد سفر براي دردات مرهمه…تاوقتي اينجا بموني يه حالت عجيبيه…من چجوري واست بگم بارون قشنگ و. نم نمههواي رفتن كه كني واسه تو فرقي نداره…اما به جون اون چشات مرگ گلاي مريمه…نميدونم چرا دلم شور ميزد…اگه يه اتفاقي واسش ميوفتاد خودمونميبخشيدم…بلربد چرا اين كارو كردي ؟الان بايد كنار هم بوديم…اما من اون كار رو كردم و …لعنت به تو باربد…ميدونستم هرجا رفته باشه حتما رفته كلاردشت…چون با ويلا 20 دقيقه فاصلهداشت…اونجا پيداش ميكردم…اگه پيداش كنم ديگه نميزارم از پيشم بره…هوا تاريك بود…بارون شديد بود…چندين ماشين روبروي من بودن…خيلي شلوغبود…ماشين ها اروم حركت ميكردن…به شانس خودم لعنت ميفرستادم…الان همترافيك بايد وقتمو بگيره…گلاره يعني كجا بود…به نقطه اي كه 700 متر از من جلوتر بود خيره بودمو توي فكر بودم…شلوغي وترافيك به خاطر تصادفي بود كه سر پيچ …كم كم به محل حادثه نزديك شدم…نور قرمزي كه از ماشين پليس توي جاده بودچشمامو اذيت ميكرد…عده زيادي توي جاده بودن…رسيدم به جايي كه ديگه ترافيك باز ميشد…نگاهي به خيابون كردم …خون زيادي وسط جاده بود كه بارون با شدت اونو ميشست…دلم لرزيد…تا حالا توي صحنه تصادف نبودم…نميدونم چرا كمي جلوتر نگهداشتم و با ترس رفتم به طرف نيسان پليسي كه اونجا پارك بود…يه ماشين كهسر پيچ به خاطر لغزندگي جاده نتونسته بود خودش رو كنترل كنه به يه ادمبرخورد كرده بود…ماشين به داخل يه گودال رفته بود اما اون عابر پيادهجونشو از دست داده بود…وقتي امبولانس اومد جنازه رو كه پارچه اي روش بود رو وارسي ميكردن و يهكيسه با خودشون اوردن كه زيپ داشت…حالم بد بود…وقتي پارچه رو از رويجنازه برداشتن صورتش كاملا از بين رفته بود…يه كم نگاه كردم…وقتي كه نگاهي به دستش انداختم…ساعتي كه توي دستش بوواسم اشنا بود…بعد لباساش…كفشاش…واي خدايا…گلاره بود…اااااااااااخ …خدايا منو از روي زمين بردار و اين لحظه هارو به من نشوننده…همونجا وسط جاده نشستم…دستم كه روي زمين بود اغشته به خون گلارهبود…نه ميتونستم گريه كنم…نه ميتونستم داد بزنم…خدايا…اين همونگلارس؟…خدايا اين گلاره منه؟دستم رو نگاهي كردم و بغضم تركيد…جلوي چشمام گلاره رو ميديدم كه گزاشتنشتوي يه كيسه مشكي رنگ و زيپش رو كشيدن و گزاشتنش توي امبولانس…دورش پر بود از سكه هايي كه مردم از ماشين پرت ميكردن…لال شده بودم…اروم چشمامو بسمو سرم رو روي جاده اي با خون گلاره قرمز شده بو گزاشتم …گلاره من…گلاره نازنينم…اين داستان رو نوشتم كه همه بدونن تقصير منبود…دوست دارم…حالا تو منو ببخش…منو ببخش…منو ببخش…منو ببخش…منو ببخش…نوشته: باربد
