چند دقیقه ای بود که دنبال کلید میگشتم تا موقع برگشت به خونه به مشکل برنخورم.خونه ای که خونواده ای در اون زندگی نمیکردند.خونواده به مفهومی که برای دیگران تعریف شده بود،چون در رو که میبستم کسی نبود تا بهش اطلاع بدم چند شب خونه نیستم.خونه تاریکی که لامپ هاش دیر به دیر روشن میشد چون ما یک خونواده نبودیم.جلوی خونه،ماشین سیاهش پارک بود.در رو باز کردم و کوله ی قرمزم رو روی صندلی عقب انداختم و بدون تعلل صورتم رو جلو بردم و دست راستش که روی فرمون بود رو بوسیدم و سلام کردم.سرش رو چرخوند و بالا تا پایین چهره ام رو از نظر گذروند.زیر لب گفت:_کمربندتو ببند.چشم آهسته ای گفتم و کمربند رو بستم.بوی عطر تلخ مردونه اش شامم رو نوازش داد.حس خوبی داشتم.ده شب بود و ما وسط جاده جنگلی که ختم میشد به کلبه ای که قرار بود شب رو در اون بگذرونیم بودیم.آهنگfuel از متالیکا پخش میشد و ناخوادگاه ترس موهومی توی دلم مینشوند.انگار این رو میدونست که بی سابقه سکوت اختیار کرده بود.سکوتی سنگین تر از هر وقتی.وقتی کنار ارباب بودم همیشه احساس امنیت داشتم.ترس از چیزی به دلم رخنه نمیکرد جز ترس از خودش.اما حالا از قرارگیری در محیطی ناشناس کمی ترسیده بودم.شب و تاریکی،جاده و جنگل،موزیک و سکوت سرمایی منتقل میکرد که من رو ناخواسته دچار اضطراب کرد.کمی بعد رسیدیم و ارباب ماشین رو کنار کلبه متوقف کرد.کلبه ای یکه و تنها چوبی وسط دل جنگل که یک چراغ کم سو در سر درش نوید زندگی میداد.پیاده شدیم و لوازم رو با کمک ارباب از ماشین بیرون آوردیم.در کلبه با کلیدی که ارباب داشت باز شد.کلبه متعلق به دوستی بود که میشناختش.وارد شدیم و من بر عکس تصورم هیچ چیز ترسناکی ندیدم.نفسی به راحتی کشیدم که از چشم او دور نموند.شومینه خاموش و یک میز چهار نفره ساده و تختی یک نفره گوشه اتاق و چند تا تکه وسیله بی اهمیت دیگر.ارباب وسیله ها رو پایین گذاشت و از پشت بهم چسبید و دستش رو دور کمرم حلقه کرد.چشمهام رو بستم و صداش رو در حلزونی گوشم ثبت کردم._آرومی؟به طرفش برگشتم،روی پاهام ایستادم لبهاشو بوسیدم و گفتم:_آروممطره موی توی صورتم رو با احتیاط پشت گوشم زد و گفت:_استراحت کن عزیزم.من شام رو حاضر کنم.ابروهایی که بدون هیچ اخمی گره ای محو میونشون بود و دوست داشتم.چشمهاش که هیچوقت نمیفهمیدی با تو در جنگند یا صلحو لبهایی که هر بار بی اختیارم میکرد برای کام گرفتن.شبیه کاه سبکی کنارم زد و مشغول اماده کردن شام مختصرمان شد.توی کلبه نه چندان بزرگ چرخی زدم و از پنجره به بیرون نگاهی انداختم.فکر کردم که بابا و مامان اصلآ نگران من هم میشدن؟دلم نمیخواست به جواب سوال فکر کنم.چرخی زدم و پانچوی تیره ام رو از تنم بیرون اوردم و آویزان کردم.پشت به من بود و گفت:_لختشومینه روشن کرده بود و اما هنوز سرد بود_ارباب هوا…بدون اینکه برگرده آمرانه گفت:_لختهربار موقع لخت شدن مقابلش انگار بار اول بود.خجالت یار همیشگی سکس ها و بازی ها بود شاید برای اینکه خودم رو عالی نمیدیدم.اما میدونستم که خیلی هم بدک نیستم.جین زاپ دارم رو به سختی از پاهام دراوردم و آویزان کردم.تیشرت مشکی ام رو با یک حرکت از سرم دراوردم و تا کردم.با شورت و سوتینی سفید مستاصل وسط کلبه ایستادم.ارباب به طرف من برگشت.بی اختیار نگاهم پایین افتاد.خجالت داشتم تا چشمهاش رو ببینم.نزدیک اومد و گفت:_لخت مادرزاد.مثل وقتی که از رحم مادرت بیرون اومدیسرم توی گردنم فرو رفت.دستم رو به پشت بردم و قلاب سوتینم رو باز کردم.سینه های نه چندان درشت اما سفتم عریان شد خم شدم و شورت کوچیکم رو از پاهام درآوردم.لباسهای زیرم رو از من گرفت و توی کوله ام گذاشت و شورتم رو فشرد و روی اون قرار داد._بیا شام بخور.بخاطر خجالت و شهوت سرما را کمتر احساس کردم.روی نیمکت چوبی نشستم.به میز نگاه کردم.جوجه بی استخوان گرم شده دست ارباب و دورچینش.تن ماهی و خیارشور.گرسنه ام بود.به صورتش نگاه کردم.میمردم برای دیدن صورت مردانه اش.توی چشمهام دقیق شد._چیشد که فکر کردی توی توله سگ میتونی هم سطح با من روی صندلی بشینی؟ببخشیدی گفتم و روی زمین کنار پاهاش نشستم.ظرف مخصوصم رو جلوی پام هل داد من گرسنه تر از هر وقتی با دست و دهن مشغول خوردن شدم.بعد از شام پای ارباب رو بوسیدم و تشکر کردم.سرم رو نوازش کرد و من گردنم کج شد.درست مثل یک سگ واقعی.ایستاد و شال بافت ضخیمم رو روی دوشم انداخت و بلندم کرد_بلند شو نیلا نمیخوام مریض شیمن رو روی تخت کنار شومینه دراز کرد و پتویی که همراه اورده بودیم روی من انداخت.حس رخوت از گرمای زیر پتو، شادی از توجه ارباب.خستگی از مسیر طولانی و شهوت از در جوار ارباب بودن همگی حالم را از حالت عادی خارج کرده بود.نگاهش رو میخوندم.نگاهم رو میخوند.نگاهش عشق داشت.چشمهامو از خوشی باز و بسته کردم و او شروع کرد انگشتش را روی لب بالا و پایینم کشیدن.آه کوتاهی کشیدم و لبهام از هم فاصله گرفت.انگشتش را روی زبونم کشید و من همزمان خیسی بین پاهام رو احساس کردم.انگشت دیگرش به انگشت سبابه اش اضافه شد و تا وسط دهنم پیش رفت.فشار داد تا دهنم بیشتر باز بشه.خم شد و لبهامو بوسید.چقدر زبری ته ریشش رو دوست داشتم.عطر تلخ سکسیش رو_بدو قلاده ات رو بیار نیلاتوله سگ حرف شنویی بودم که با شنیدن این حرف چهار دست و پا از تخت پایین اومدم و سمت کوله رفتم.با دیدنش به دندون گرفتمش و به طرفش برگشتم.روی زانوهام ایستادم.موهای لختم رو بالا گرفت و قلاده چرم پهن قهوه ای رو به گردنم بست.صورتم رو توی دستاش گرفت و گفت:_نیلا تو قشنگترین حیوون دست آموزی هستی که در تمام زندگیم دیدم.بودنت عنایت و لطف این دنیای سراسر پوچینمیتونی حدس بزنی وقتی زیر پاهای من میشینی چه حس بینظیری دارم از نگاه کردن به چشمهای سگمتو بیشک زیباترین توله سگ تمام دنیایی که حاضر نمیشم به تموم دنیا عوضش کنمشهوت پر رنگ شده جاش رو به دل نازکی داد وحاصل احساسات انگولک شده ام قطره اشکی بود که توی چشمخانه ام حلقه زد و رد نمناکی روی گونه ام باقی گذاشت.زبونش رو بیرون اورد و صورتم رو لیس زد.رد اشک رو.اشک رو.چشمهاش دو دو میزد._نمیدونی وقتی گریه میکنی چقدر بیشتر دلم میخواد مثل سگ بکنمت و بکشمت.روی گردنم دست کشید و من مست خمار گردنم رو خم کرده بودم که گفت:_باید برمایستاد و به طرف در رفت.گیج نگاهش کردم.در کلبه رو باز کرد.ترسیده به طرفش رفتم.چهار دست و پا._ارباب کجا میرین ما که به چیزی نیاز نداریم_داریم به ترس تو و شاشیدن به خودت از وحشتو بیرون رفت.فکر کردم شوخیه اما اون واقعآ رفت.وسط کلبه ایستاده بودم و از ترس به خودم میلرزیدم.به خودم لعنت فرستادم که بارها گفته بودم عاشق مایند پلی هستم.عاشق ترسیدن.عاشق تنبیه های ذهنی و روحی.حالا ارباب داشت من رو فانتزیم میرسوند.پشت پنجره رفتم.هیچ نمیدیدم جز سیاهی.ترس از حمله حیوان یا راهزن یا دزد و حتی موجودات ماورایی هر لحظه انگار میخواست قلبم رو از سینه م بیرون کنه.هرچقدر تماس میگرفتم موبایل ارباب خاموش بود حدس میزدم همین حوالی باشه اما جای خالی ماشین میگفت در اشتباهم.هیچ صدایی جز ترق و توروق چوب های توی شومینه نمیومد و این ترسم رو نه کم میکرد و نه زیاد.فقط بهم یاداوری میکرد توی یک کلبه ناشناخته،در نیمه شب کاملآ تنها هستم.نور کلبه واقعآ ضعیف بود و من هر لحظه بیشتر از قبل میترسیدم.نمیفهمیدم کجام.هر دقیقه انگار کش میومد و یکساعت طول میکشید.روی تخت نشسته بودم.با استخوانهایی که از سرما خشک شده بودند قلاده ای که عامدانه سفت بسته بود تا خراش بدهد.و منی که کنترل مثانه ام سخت بود و نمیفهمیدم خودم رو کجا باید تخلیه کنم.و ذوق کور شده از شبی که فکر میکردم عالی گذر میکنه.و تنهایی گندی ک توی صورتم سیلی شد و اشک هام سر ریز شد.هق هقم که بلند شد اختیار از دست دادم و خیسی لای پاهام از ادرار و صدای شاشیدنم و شرم از وضعیت موجودم.کمی تخت خیس شد و بقیه اش شره کرده بود روی چوب کف کلبهوضعم انقدر تحقیر امیز بود که باز زیر گریه زدم پتوی ک روی شونه هام انداخته بودم رو محکم دور خودم پیچیدم اما میلرزیدم.خیسی پاهام برودت را چندین برابر میکرد انگار.ساعت از سه گذشته بود و سه ساعت بود که ارباب رفته بود.چشمهام گیج خواب و ترس مانع از راه پیدا کردن خواب ب چشمها و پلکهای سنگین شده ام بود.سرم سنگینی میکرد که در کلبه با تقه ای باز شد و اندام ارباب در چارچوب در پیدا شد.سرم رو پایین انداختم و نگاهش نکردم با دیدنش دوباره بغض کردمخشم و خجالت درونم زبانه میکشید.میدیدم ک ایستاده و من رو نگاه میکنه با دو گام عرض کلبه رو طی کرد و خودش رو به من رسوند.دست زیر چانم برد و صورتم رو بالا گرفت.چشمهامو پایین انداختم که محکم گفت:_بهم نگاه کن هرزهبی اختیار نگاهش کردم.من رام این ادم تندخو و مهربان بودم.مهری که پشت ضربه های شلاق پنهان میکرد و تنها من میفهمیدمش.صداش کافی بود برای فراموشی_خودت رو ببین خوک هرزهلب زدم_اربابو لبها و چانه ام لرزید_بله؟_من…خیلی…ترسیدم…فکم به هم میخورد.آغوشش رو باز کرد و تنگ در آغوش کشیدم._حالا اینجام هیششش نیلا…ارباب کنارته…نترس دخترموقتی دخترم خطابم میکرد دلم غنج میرفت از محبت پدرانه اشاهمیت نداد ک تن خیس از ادرارم رو در آغوش کشیدهبه پدری میمانست که دخترش خودش را خیس کرده و حالا بی توجه دلداری اش میدهد.روی تخت درازم کرد و صورتم را بوسید.اشکهام.لبهام.چشمهام سیب گلوم.سینه هام.شکمم.باز داشت گرمم میشد.اه یواشی کشیدم ک جان بلندی گفت.پاهام رو از هم باز کرد و روی کس ام رو چند بار بوسید.بالا آمد و لبهام رو بوسید.چند بار.مکرر.لبهای خیسمون در هم گره خورده بودند ک دستهاش بین پاهام رفت.شیار کسم را مالید و بعد انگشتش رو بالا اورد و جلوی چشمم تکون داد_میبنی سگ جنده؟خیسی،حتی وقتی مثل سگ ترسیدی و به خودت شاشیدی باز کس هرزت دلش کیر میخواد.سرم رو در گردنش فرو بردم.از خودم خجالت میکشیدم.با خونسردی بیخ گوشم گفت:_چیه؟کیر میخوای؟صدای بمش لعنتی ترین صدای دنیا بود.لبهامو گاز گرفتم_ ارباب_الان باید یکی از دوستات رو درست جلوی چشمهات میگاییدم تا از شدت حسادت بمیری و شبت قشنگت تکمیل شهاون میدونست که دوست دارم گاییدن یک زن رو زیر کیرش ببینم و میگفت تا دیوانه تر شم_ارباب…_چیه تخم حروم؟دلت میخواد اربابت کس ی زن و جلوی چشمات پاره کنه؟وقتی در موردش حرف میزد بیش از هر وقتی وحشی تر میشدمصدام بالا رفتآه بلندی کشیدم و کمرم رو بالا بردم_چرا فکر کردی توئه کثیف رو میکنم؟باید دوستت رو بیاری_میارم…میارم…_میاری چون تو ی کسکش خرابی،ی پتیاره کونی_خواهش میکنم ارباب_دهنت نجست رو باز کن گه سگ بگو چی میخوای_چشمامو بستم و ناله کردم_شما رو_التماس کن_التماس میکنم_خنگ خرفت بگو چی میخوای احمق عن مغز خواسته ات رو بگوتحقیرهاش دیوونه ترم میکرد.میلرزیدم تک تک سلولهام میلرزیدصدام از همه بیشتر_کیرتونو بکنید تو کس جنده هرزه لعنتی اممنو مثل یک سگ بکنیدبا یک حرکت کمربند شلوارش رو باز کرد و شورتش رو پایین کشیداز دیدن کیرش و موهای اطراف آلتش که دیوونه اشون بودم اهی از سر لذت کشیدم.با دستهاش پاهام رو بالا گرفت.قهقهه شهوت ناکی زدم و پاهام رو بالاتر بردم زبونم رو بیرون اوردم و له له زدمداغی و سفتی کیر بزرگش توی خودم اونقدر مستم کرد ک دلم خواست اشک بریزماشک شوقتلمبه های محکم و ممتدش داشت من رو به عرش میبرد.تحمل وزن ارباب و بدن مردانه اش سخت و دلچسب بود._بگو چی هستی؟هن هن میکرد و کسم رو میگایید_تخم لق و گه خور شمام.کونی شمام.کسکش شمام.دستاش رو دور دهنم برد و تا حد ممکن باز کرد.درد زیادی داشت اما هیچ نمیفهمیدم.اب دهانش غلیظ توی دهنم پرتاب شد.روی صورتم.روی موهام.توی چشمهام.سیلی های پی در پی و محکمی که ب صورتم میزد حالم رو جا میاورد.موهام رو میکشید.نمادین نه با هر بار کشیدن بیرون اومدن مغز سرم رو حس میکردم.دست زیر کمرم انداخت و بلندم کرد_پاشو پدر سگسرپا نگهم داشت و دستش رو دور کمرم حلقه کرد تا جای ممکن من رو خم کرد اونقدر ک صورتم داشت به زمین میرسیدسوراخ کسم بالا و در دسترس ارباب بود.خون به مغزم نمیرسید و سرم گیج میرفت.تلمبه ها محکم تر شد.شبیه یک لاشه متعفن داشتم به اربابم سرویس میدادمزیر لب غرید مادر جندهو چند دقیقه بعد آب داغش رو توی خودم حس کردم.خیسی زیاد بین پاهام رو دوست داشتم.چیزی نفهمیدم فقط بی حال روی زمین افتادم.شره کردن قطرات آب ارباب حس بینظیری بود.صبح فردا بعد از بیدار شدن اولین چیزی ک دیدم ترکه ای بود که روی دیوار اویزون کرده بود.من برای راند بعدی اماده ترین بودم.نوشته: Full___moon
2